بادکوبهی نو را گاهی سیاوش روزگار ما نیز نامیدهاند. برای بازگوییی تلخیهایی که شاید در کش و قوس سرگردانیهایش در یکصد سال گذشته در گزینش دوست و دشمن در میان کشورهای پیرامونی بر او رفته است. همانندسازیی شگفتآسایی است. این شگفتی آنگاه افزون میشود که بدانیم از میان همهی داستانهایی که شاهنامه بهدانها پرداخته است، هیچکدام به اندازهی داستان سیاوش و فرجام غمگنانهی او با اقبال مردمی در شهر باکو روبهرو نشده است. بهراستی نبز علیرغم گذشت بیش از یک صده از پایان روزگار زرین شاهنامهخوانی در این شهر هنوز نیز یاد و خاطرهی جهان حماسیی شاهنامه و داستانهای افسونگرانه و پر نقش و نگار و جادویی و گاه نیز سوزاننده و گدازندهی او و از آن میان داستان سیاوش و ذکر ِ به تیغ ِ ناجوانمردی سپرده شدن ِ او بر دلهای مردمان آن نقش بسته است. بیهیچ گزافهگوییای سایههای جادویی و گریزان همهی آن ماجراهای دستنیافتنی را بیش و کم هنوز نیز میتوان در دوردست خاطرهی محفلهای سوت و کور و بر باد رفتهی شاهنامهخوانیی شهر باکو، از آنجمله در انجمنهای پراکندهی ادبی و در نشستهای خصوصیی چایخانهای و قهوهخانه قنبری و نیز در گفت و گوهای پیدا و پنهان و درگوشی در اتوبوسهای شهری و قطارهای زیرزمینی حس کرد.
در لابهلای این سایهروشنهای پراکنده بهراحتی و در کمال شگفتی میتوان خود را به شنیدن داستانهای فراوانی عادت داد که تو گویی با گویشی دیگر در اینجا در شهر از دست رفتهی باکو از زبان حکیم توس بازگو میگردند. در این میان داستان سیاوش و سوگوارهی فراموش ناشدنی و فرجام غمانگیز او، خود از جایگاهی دیگر برخوردار است. چنانچه هنوز نیز در این شهر شمار آنهایی که بر خود میبالند که نام سیاوش بر خویشتن و یا نیایشان نهاده دارند و نیز شمار آنهایی که میکوشند بهرغم فضای پر گرد و غباری که بهتازگی و پس از پیدایش گرایشهای شاعرانهشدهی تورانیگری در باکو برخاسته است، نام سیاوش را با گذارده کردن آن بر کودکان خویش زنده نگاه دارند، کم نیستند. همچنین فراوانند کسانی که شاهنامه را تنها در یادبود سیاوشان و غمگنانههای او مینگرند و پریشیها و شوربختیها و دردآلودهگیهای سرنوشت خویش و جامعهی باکو را گاهگاهی در آن بخش از گفتار دهقان توس میجویند. نیز هستند زنان و مردانی که خودآگاه و ناخودآگاه در سوگوارهها و سوگ سراییهای گاه و بیگاه پیش آمده و در کنار گریزی که به دشت کربلای دردها و رنجهای زندهگانیی خویش میزنند، از یادکرد سیاوشان هم دریغ نمیکنند.
بهراستی چرا در شهری این چنین با پدیدهای این چنینیتر روبهرو میشویم بی آن که بتوانیم منطق بیرونیای که چیستی و چرایی آن را برای ما معنی کند، یافته باشیم؟ آیا مردم باکو و همهی سرزمینهای از دست رفتهی قفقاز بهناچار دردها و سختیها و رنجوریهای پر دیرینه و اسطوره شدهی خویش را تنها در آیینهی تلخکامیها و شوربختیهای سوگوارهی سیاوش میبینند و بهدینسان با او همزادپنداری مینمایند؟ آیا در ضمیر ناخودآگاه همه و یا بخشهایی از آنها گونهای هراس از بدفرجامیهای داستان عبرتآموز سیاوش نهفته است؟
نشانههای استواری که هرکدام میتوانند در این باره به پاسخهایی در خور بیانجامند، امروزه در کمال شگفتی ما را به جاهایی ناشناس و دوردست میبرند. اورخان فکرتاف مجریی پرآوازهی یک برنامهی شناختهشدهی تلویزیونی در شبکهی آینس بر این باور است که نه تنها مفهوم اسطوره شدهی سیاوش بلکه همهی مفهومهای همسان و رایج در شاهنامه جزیی جداییناپذیر از روان دستهجمعیی مردم این سامان را بر میسازند. نام برنامهی او در کمال شگفتی « زورخانه » است که بار معنایی ویژهای را به نمایش میگذارد و یک بار دیگر سایههای از یاد رفتهی آیینهای کهن پهلوانیی ایرانی را به رخمان میکشد. با این حال برنامهی اورخان فکرتاف گویی نگاهی نسبتن دورنگر به جهان باکوی روزگار خود دارد. او که در طول اجرای برنامه اصرار دارد مدام خود را با نام و دستینهی : « آذربایجانییِ کهنهکار، اورخان فکرت اغلو» به مخاطبانش بشناساند، بر این باور است که یکی از مشکلات اساسیی هممیهنان او در این جمهوری همانا گسستی است که نسل کنونی با شاهنامه پیدا کرده است.
« چرا شاهنامه نمیخوانیم؟ اصلن چرا باید شاهنامه بخوانیم؟»
از نگر او اینها پرسشهایی است که باید بسیار جدیگرفته شوند. شاهنامه در باور او هنوز نیز میتواند نه تنها برای مردم عادی بلکه برای بسیاری از نخبهگان و هنرمندان و حتا سیاستمداران این سرزمین به مثابه آیینهای باشد که همهگان بتوانند خود را آن گونه که هستند در آن ببیند. « ما بخشی از داستانهای اسطوره شدهی شاهنامه هستیم.» از همین رو فکرتاف به عنوان یک آذربایجانیی کهنهکار و قدیمی بر این باور است که سرزمین و مردم او بهطرز غریبی به اسطورهی سیاوش همانندی دارند. در این نگرش همانگونه که سیاوش در حال گریز از ایران مادر ناچار از پناه جستن به دامان افراسیاب و توران دشمن گردیده میبود؛ « و جدای از این مگر گریزگاهی دیگر نیز پیش رو میداشت؟ » جمهوری باکوی روزگار ما نیز در این یکی دو صد سال گذشته نشان داده است که تو گویی هیچ چارهی دیگری جدای از پناه جستن به دامان افراسیابان معاصر و تورانهای معاصر نداشته و ندارد. هر چند در این همانندسازی هیچ پیوند سازندهای میان شخصیتهای افراسیاب و توران یکی به عنوان شخصیت حقیقی و نماد پلیدی و آن دیگری در جایگاه حقوقییِ یک واحد سرزمینی به چشم نمیخورد، اما در این نگرش از هر دوی آنها اسطورهزدایی شده است.
« نخست روسیه، آنگاه شوروی و چندصباحی عثمانی و امروز ترکیه و باختران.»
اینها افراسیابها و تورانهای روزگاران ما هستند. گوهر و درونمایهی همهی آنها نیز کم و بیش یکی است. ناایرانیگری. اگر نگوییم ایرانستیزی. گو اینکه مجریی کهنهکاری مانند فکرتاف با حزم و احتیاط کامل و با بهکارگیریی ادبیات ویژهی برنامهی زورخانه وارد این گونه بحثها میشود، اما او به هرحال دیدگاههای خود را دارد. از همینرو در چندین ویژهبرنامهی پیاپی که خود او بهعمد آن را به موضوع شاهنامهخوانی و اهمیت و بایستهگی آن در این سرزمین اختصاص داده است، میکوشد تا آن چه را که در شرایط کنونی بیانش را لازم میداند با مخاطبان خود در میان بگذارد:
« در این روزگار وانفسا ما نباید نقش سیاوش را بازی کنیم.»
یکی از همینروزها یک دکتر کارشناس در تاریخ که از چندی پیش تاریخ ِ اسطوره شده و نیز بخشهای نگفتهی روزگاران گوناگون این شهر هر دو به زمینههای پژوهشی او بدل شدهاند و او اینک ما را برای سیر در جهان فراموش شده و ایرانیی کاخ شروانشاهان به بخش تاریخیی شهر آورده است، نیز کم و بیش همینها را تکرار میکند. او در حالی که در محوطهی کاخ در حال ویرانی و دالانهای تنگ و باریک به جست و جوی نشانههای به فراموشی سپرده پرداخته است، یادآوری میکند صدها سال در این سراها و کاخهای رو به نابودی، شعلههای آتش فرهنگ ایرانی همچنان سوزان و فروزان بوده است. « دست کم تا زمانیکه سخن از جدایی و بیخویش نبود. » او اصرار میدارد که روان گمشدهی باکو، باکوی از دامان ِ پدر گریخته و به کشتنگاه فرستاده شده را تنها در اینجاهاست که میتوان یافت. « انگاری همان سیاوشانیم که به کیفر گناهی ناکرده ناچاریم حتا در توران ِ روزگار نو نیز بر آتشی پیوسته بگذریم. » و این آتش از نگر او تنها آتش جدایی و دور افتادگی نیست که آتش بیخویشی و گم گشتهگی و بیریشهگی و پا در هوایی و تنهایی نیز هست. « تاریخ سراپا جعل شدهی این سرزمین را چهگونه میبینید؟ » او در عین حال با پیش کشیدن این بحث که اگر تاریخ هر قوم را به مثابه کالبد بیجان همو نسبت به هوش و حواس ملیاش فرض کنیم بی تردید اسطورهها روح و جان آن را برمیسازند، یادآوری میکند که این نه تاریخ بلکه اسطورهها هستند که پیوسته تکرار میشوند. از همین روی او دراز هنگامی است که پیوسته از خود پرسیده است:
« آیا سیاوش بادکوبهی ما سرانجام از آتش این روزگاران نیز خواهد گذشت؟ »
بسا که دور نیست. اما در این جا چهگونه میتوان دامنه گفت وگو را به این گستره کشاند و از بنیادگذار بادکوبهی روزگار نو یادی نکرد که همه و یا بخش بسیار مهمی از این کشمشهای پیدا و پنهان از اوست که برای ما مردهریگ مانده است. محمد امین رسول زاده نه تنها پدر نخستین جمهوریی پیشرفته به شکل و شمایل فرنگیی آن در همهی جهان اسلام که در عین حال بنیانگذار کشوری نو با هویتی به عاریت گرفته شده در این بخش از قفقاز بود. به درستی روشن نیست که از چه رو نام آذربایجان برای این جمهوری جوان برگزیده شد. هر چند خود او بعدها هنگامی که همان جمهوری توسط همسایهی شمالی و یعنی روسیه از پای در آمده بود، یک چندی در صدد بازگویی انگیزهی راستین خود از این نامگذاریی چیستانگونه برآمد، اما این کار چهگونه شدنی بود آنگاه که این گونه بازگوییها حتا خود او را نیز قانع نمیکرد؟ بسا که سیاوشوار ترجیح میداد که پارهای از همان بازگویهها را از چشم تاریخ پنهان سازد. اما او تنها سیاوش روزگار خود بود و همین را به گمان من باید بزرگترین ویژهگیی شخصیتیی او و مردهریگی که برای همهگی برجای مانده است، دانست.
در یکی از با ارزشترین و ژرفترین دست نوشتههایی که اینک از او برای ما بهیادگار مانده است و در کمال شگفتی نام معنادار و بامسمای « سیاوش روزگار ما » را بر خود نهاده دارد، شاید بتوان به بخشی از انگیزههای راستین او در همان نامگذاریی عجیب و غریب نقبی زد. او در این نبشتهی بسیار ارجمند بر دردهای نهفتهای انگشت میگذارد که سرزمین محبوبش یعنی همان ناکجاآباد بینام و نشان و آرمانیی او درازهنگامی است که سیاوشوار از آن رنج میبرد و قرار است بر سپند آذران جهان روزگاران خود بگذرد و آذر همهی گناهان کرده و نکردهی قبیلهِ سرگردان خویش را بهجان بخرد و آذربهجان ایرانها و تورانهای دوران خود گردد تا سرانجام بتواند نام و نشان همان آذربایجان بر پیشانی داشته باشد تا جایگاه چه دعواهایی باشد برای چه دعویهایی. از اینرو درونمایهی اصلیی « سیاوش روزگار ما » را دغدغههایی برمیسازد که هرکدام به تنهایی زبان حال جمهوریی موسوم به آذربایجان شمرده میشوند. در کانون همهی این دغدغهها میتوان نگرانی از نوعی فروپاشیی سرزمینی بهخاطر چندپارهگی و گسیختهگیی همهگانی و تداوم آن در سنتهای فرهنگی، تاریخی، اجتماعیی آن مرز و بوم را بهروشنی حس کرد.
بهدینسان آیا این شهر،کشور سرانجام میتواند چنین طالعی داشته باشد؟ آیا میتوان پذیرفت که بادکوبهی روزگار نوی ما خود سیاوشی باشد سربریدهی تشت زرین وانفساییهایی که خود از گذر سیاست و کین و عشق و هوس و نفت و یا چیزهای دیگر برای خویش فراهم آورده است؟ چنین مباد. هرچند بسا که چنین باشد. چرا که سخت است بادکوبه روزگار نو بودن و نقش سیاوش را بازی نکردن. که این همه تو گویی جبر تاریخ نیز هست. آخر تخم این چیستان چندرویه آن هنگام بسته شد که او را به سرای همین شبستان فراخواندند. کهیعنی نام و نشان راستین خود به سویی انداختن و شناسنامهی دیگری برگزیدن. مگر میتوان این همه را بهیکباره در یکجا گرد آوردن؟ از جهان ایرانی گذر کردن و به یک جهان انگارهای و فرضیی تورانی رسیدن و از همه مهمتر نام آذربایجان را نیز یدک کشیدن و در همان هنگام سیاوش نبودن و تن بر سپنج آتش سیاست نیز ندادن؟ و این نام آذربایجان در همهی این چیستان چندرویه خود مگر کم مسالهای است؟ از همینرو به نگر من نه تنها رویاروییی جهان مستقر و موجود ایرانی و جهان فرضیی تورانی به معنای کهنه و سنتیی آن بلکه حتا برخوردهای احتمالیی جهانهای نو و ناشناس با جهان ایرانی در آینده را باید تنها در پیوند سازنده با همین نامگذاریی شگفتانگیز و در عین حال تاریخگریز و اسطورهساز و شاعرانهشده جست و جو کرد. چنین تواند باشد. اما چنین نیز مباد. دست کم نه برای بادکوبهی روزگار نوی بیایرانی و نه برای سیاوشان روزگار ما.