گفتگو با نوادگان ستارخان/ می خواهم هفت دولت زیر پرچم ایران باشد

۳ شهریور, ۱۳۹۵
گفتگو با نوادگان ستارخان/ می خواهم هفت دولت زیر پرچم ایران باشد

با خبر شدیم که بانو “پروین سردار ملی” نوه گرانقدر ستارخان در تبریز چهره در نقاب خاک کشیده است. با نهایت اندوه و تالم ضمن ابراز همدردی و سوگواری با این خانواده شریف به ویژه جناب آقای “سامی سردار ملی” نتیجه عریز ستارخان، یکبار دیگر مصاجبه منتشر شده با بانو سردار ملی را در وب سایت آذریها منتشر می کنیم.

 

 

ماهنامه مدیریت ارتباطات ، مرداد ۸۹ : در یکی از مناطق قدیمی قلب تبریز و کوچه‌ای قدیمی‌تر که هنوز غباری از مشروطه و رنگی از سنت بر چهره دارد، خانواده‌ای پر تب و تاب زندگی می‌کنند که نام «سردار ملی» بر شناسنامه‌شان نقش بسته است.  نوادگان و بازماندگان ستارخان -مبارز آزادی‌خواه مشروطه- در نهایت سادگی و شاید گمنامی در این کوی روزگار سپری می‌کنند؛ گویی تنها چیزی که از سردار برای شان به ودیعه گذاشته شده است، طعم تلخ حادثه باغ اتابک است و بس، تلخکامی که پشت به پشت از برای‌شان به میراث رسیده.  با گشاده‌رویی و به قول خودشان با درویش‌مسلکی پذیرای ما هستند. تکلفی در رفتارشان نیست و سادگی ستارخان در رفتارشان نمودار است. 

با قرار قبلی بیشتر اعضای فامیل که در تبریز ساکن هستند، در نشست ما حضور دارند. سخن از ستارخان است، کسی که تهورش در سال‌های مشروطه مانند نداشت. 

اتفاقاً میان کلام گریزی هم به سریال سال‌های مشروطه زدند. «سامی سردار ملی» نتیجه ستارخان معتقد است سریال بیش از زندگی و شرح مشروطه‌خواهان واقعی به اشخاص دیگری پرداخته بود که نزدیکی چندانی با مشروطه نداشتند. صحنه‌های مربوط به مشروطیت تبریز را اندک می‌پندارد، البته صحنه مرگ حزن‌انگیز ریحان و توجه کارگردان به دیدار مهم ستارخان با کنسول روس و دست رد به سینه وی را مستثنی می‌داند. 

 

خانه، خانه‌ای است قدیمی که اگر از دوره ستارخان باقی نمانده باشد ولی به آن سال‌ها نزدیک‌تر است. هر وقت حرف از خانه و کاشانه سردار می‌شود، می‌بینیم که این خانواده، دل پری از داستان پر آب چشم خانه ستارخان در محله شتربان تبریز دارند. در یکی از دیوار‌های اتاق پذیرایی، عکسی قدیمی از خانه ستارخان دیده می‌شود. در قابی چوبی و نه چندان شایسته، یکی از لحظات تاریخی و به یادماندنی تاریخ ایران زمین عکس شده است. «نگار عزرایی» عروس ستارخان است و 85 سال دارد. شخصیت‌های عکس را می‌گوید. 

ستارخان در کنار کنسول روس و یدالله خان نوجوان با کلاه قفقازی که تنها پسر ستارخان و پدر این خانواده به شمار می‌رود. عکس، مربوط به دیداری تاریخی است و سردار در پاسخ به پیشنهاد رسوای روس‌ها می‌گوید که آرزو دارد هفت کشور را زیر بیرق ایران ببرد. این خانه چند سال پیش به عدم رسیدگی و مرمت رو به ویرانی رفت و بخش‌هایی از آن تخریب شد. 

نگار عزرایی می‌گوید سال پیش پس از پیگیری‌های بسیار، مقامات میراث فرهنگی و حتی شخص اسفندیار رحیم مشایی در همایش زود هنگام مشروطه، وعده‌های بسیاری در ارتباط با رسیدگی به وضعیت خانه و مرمت و بازسازی آن داده‌اند. حتی طرحی از سوی میراث فرهنگی مطرح شد که بر اساس آن موضوع تأسیس مجموعه‌ای به نام بنیاد ستارخان، در همان منزل، مطرح شده بود که بعدها مسکوت ماند. 

از سرنوشت یدالله‌خان بعد از مرگ پدر می‌پرسیم. سامی و بهرام سردار ملی (نوه‌های ستارخان) مشترک پاسخ می‌دهند: فرزند ستارخان (یدالله) تا یازده سالگی با ستارخان زندگی می‌کرد. هنگامی که ستارخان از دنیا می‌رود، عمویش حاج عظیم قره‌جه داغی تربیت و نگهداریش را بر عهده می‌گیرد و یدالله‌خان با هزینه عمو در سنین جوانی به فرانسه فرستاده می‌شود. دو سال پزشکی می‌خواند ولی با روحیه‌اش سازگار نبود. وارد دانشکده افسری می‌شود و با درجه سروانی به ایران باز می‌گردد ولی در ارتش پیشرفت چندانی نداشت. اتفاقاً زمان خدمت‌اش مصادف می‌شود با ورود ارتش سرخ به ایران و اشغال آذربایجان توسط روس‌ها و بلوای پیشه‌وری. 

بهرام می‌گوید پدرش (یدالله خان) زمانی نیز در دادگاه نظامی در سمت دادرس خدمت می‌کرده است ولی به علت تمرد از دستور مقامات بالا و صدور حکم حبس ابد به جای اعدام، در یکی از پرونده‌های سیاسی شدیداً مغضوب واقع می‌شود، تا آن جا خود نیز زندانی و تا آستانه اعدام پیش می‌رود. اما قضیه با وساطت پسر ثقه‌الاسلام فیصله می‌یابد. یدالله‌خان در بهار سال 1357 به دور از خانواده و دو خواهرش یعنی معصومه و سلطان خانم در انگلستان از دنیا می‌رود. 

استاد اسفندیار قره‌باغی از اساتید موسیقی و آواز کشور در این هنگام وارد اتاق می‌شود. ایرانیان در سال‌های آغازین دهه 50 با صدای او بیشتر آشنا شدند. وی نخستین کسی بود که بعد از زنده یاد غلامحسین بنان، سرود ‌ای ایران را باز خوانی کرد و در اوایل دهه شصت نیز سرود ضد آمریکایی‌اش طنین‌انداز جامعه شد. بار دیگر از وی نظرش را در مورد آن سرود می‌پرسیم. هر چند شاید اسراری درونی انگیزه سرایش آن ترانه بوده است، ولی هنوز نیز با تعصب بسیار از کارش دفاع می‌کند. صدای حماسی او حتی هنگام صحبت نیز می‌تواند حس رزمی غریبی را در انسان زنده کند. فردی به شدت ایران‌دوست و حساس به مسائل فرهنگی کشور به ویژه موسیقی اصیل ایرانی است، او فرزند سالار قلی‌خان، از شخصیت‌های فکاهی‌پرداز آذربایجان است. نگار عزرایی می‌گوید: «نبات خانم» مادر بزرگ قفقازی استاد قره‌باغی در حالی که بعد از قتل شوهرش به ایران آمده بود، با ستارخان ازدواج کرد و اموال و دارایی و جواهرات خود را در اختیار ستارخان و قشون وی قرار می‌دهد. وی به ستارخان پیشنهاد می‌کند با وی ازدواج کند تا در عوض او نیز آزادی‌خواهان را یاری کند. از قضا ستارخان نیز در سنین نوجوانی رفت و آمدهایی به قفقاز داشت. از همین جاست که دوستی برادرش اسماعیل با یک فرد قفقازی، زندگی سیاسی ستارخان را نیز رقم می‌زند. 

نگار عزرایی در پاسخ به پرسش ما در ارتباط با جوانی ستارخان می‌گوید: اسماعیل به یکی از فراریان قفقازی بنام «نبی» که با دولت تزار برخورد داشت، پناه داد. با یورش مأموران حکومت به منزل وی و یافتن «نبی» در خانه اسماعیل، هر دو به قتل می‌رسند و این حادثه ضربه سنگینی به خانواده وارد می‌کند. پدر ستارخان (حاج حسن) از او می‌خواهد انتقام خون بردارش را از حکومت قاجار و شخص محمدعلی شاه بستاند. همین موضوع انگیزه‌ای می‌شود برای مهاجرت ستارخان به تبریز و اسکان در محله امیرخیز. ستارخان در این سال‌ها تنها 17 سال داشت. 

سامی سردار ملی، اطلاعات ارزشمندی در مورد رابطه ستارخان با قفقازی‌ها به ویژه رویکرد وی نسبت به شرکت نیروهای سوسیال دموکرات قفقازی در انقلاب مشروطه دارد: «چنان که می‌دانیم ستارخان در نوجوانی مدتی در ساختمان راه‌آهن قفقاز و معادن نفت باکو کار کرده بود. مسلماً طرز فکر و مبارزات سوسیال دموکرات‌های قفقازی بر ستار جوان بی‌تأثیر نبوده است. در سال‌های مشروطه کمیته‌های کمک به انقلاب، از سوی سوسیال دموکرات‌های قفقاز تشکیل شده بود و سرپرست کمیته نریمان نریمان‌اف بود که بعداً رئیس‌جمهور آذربایجان شد. آنها برای مشروطه‌خواهان ایران اسلحه و مواد منفجره و حتی ادبیات انقلابی و حماسی تهیه می‌کردند. با این که برخی از افراد مؤثر در انقلاب مانند ثقه‌الاسلام و حاج مهدی کوزه کنانی با افکار سوسیال دموکرات‌های قفقازی مخالف بودند اما ستارخان قائل به استفاده از همه نیرو‌ها و پتانسیل‌ها بود». 

ستارخان در اسب‌سواری و پرورش اسب و همین‌طور تیراندازی مهارت چشم‌گیری داشت. مرام و منش لوطیانه ستارخان باعث می‌شود تا اندک‌اندک دوره‌ای از جوانان و مردم گرد او اجتماع کنند. ستارخان به همراه عده‌ای از سوارانش به محموله‌های نمایندگان دولت استعماری روسیه تزاری در ایران حمله می‌برد و طلا و جواهرات محموله را به نفع ملت مصادره و تمام آن را در میان فقرای محله امیر‌خیز تقسیم می‌کند. 

وقتی می‌پرسیم آیا انگیزه ستارخان در مبارزه با استبداد، تنها انگیزه شخصی و گرفتن انتقام برادر بود یا عوامل دیگری نیز در این مبارزه مؤثر بوده است، به داستان جالبی اشاره می‌کنند که نشان از تهور و بی‌باکی و در عین حال عیار صفتی سردار ملی دارد. 

بهرام می‌گوید: «هوای ملت را داشت. در ماه‌های قحطی تبریز زمانی که گرسنگی و قحطی شدید در تبریز شایع بود، به سیلوهای مملو از گندم حمله کرد. سیلوهای شهر پر از گندم بود ولی حکومت اجازه استفاده را نمی‌داد. سردار گندم‌ها را بین مردم تقسیم کرد. دغدغه ملت را داشت. با خوانین مخالف بود و ستمی که به مردم می‌کردند. تعدی‌هایی که به نوامیس مردم داشتند را نمی‌توانست بپذیرد.» 

سامی در مورد رابطه ستارخان و توده می‌گوید: «ستارخان خود را از توده می‌دانست و روابطش با مجاهدان بسیار صمیمی بود. به‌طور کلی آدم خودخواه و مستبدی نبود. در اوج قدرت و محبوبیتش، منزل او پر از خدمتکار و خدمه نبود. حتی با اسب رفت و آمد می‌کرد و سوار درشکه نمی‌شد». 

عروس ستارخان دل پری از داستان آرامگاه وی دارد. می‌گوید آرامگاه او در باغ طوطی است. سی سال پیش سنگ قبرش تخریب شد، دوره‌ای بود که اصلاً سنگ قبر نداشت. کسی نمی‌توانست بداند که محل آرامگاه کجاست، چون هیچ نشانی باقی نمانده بود اما چند سال بعد مجدداً سنگ قبر دیگری قرار دادند. وی می‌گوید خانواده‌اش شدیداً علاقه دارند آرامگاه به تبریز منتقل شود یا در غیر این صورت، سقف یا بنایی بر بالای آن ایجاد شود ولی تاکنون موافقت مسؤولان در این مورد جلب نشده است. 

داستان آشنایی ستارخان با باقرخان نیز از زبان بانو عزرایی شنیدنی است؛ می‌گوید: «باقرخان به قصد جنگ با ستارخان به محله‌های زیر فرمانش حمله می‌کند. ستارخان از پشت بام مسجد سپهسالار تبریز او و سوارانش را تحت نظر داشت. عاقبت باقرخان شکست می‌خورد و در آستانه مرگ از ستارخان می‌خواهد به جای کشتنش از وی در دستگاهش استفاده کند. چون باقرخان سواد خواندن و نوشتن داشت و میان او ستارخان اعتماد و الفتی ایجاد شده بود، سال‌های زیادی در کنار هم مبارزه می‌کنند. ولی غرور باقرخان نیز بعضاً باعث اختلاف و کدورت می‌شد.» 

سامی سردار ملی در این ارتباط رویکرد متفاوتی دارد. از دید وی امروزه نیازی نیست به اختلافات کهنه که ذاتاً تأثیری نیز در روند انقلاب نداشته است، پرداخته شود: «ستارخان و باقرخان هم‌رزم و دوست بودند و هدف مشترکی داشتند که مبارزه با استعمار و تلاش در راه مشروطه‌خواهی بود. آنان با این که اختلاف تاکتیکی مختصری با هم داشتند یعنی ستارخان شیخی و باقرخان متشرع بود. در مورد هدف و آرمان‌شان اختلاف نظری نداشتند. به نظر من این که بگوییم یکی فلان اخلاق بد را داشت و دیگری چنین نبود، درست نیست. بیاییم در مورد اهداف مشترک گفت‌وگو کنیم». 

خانواده ستارخان در مورد دیدگاه‌های مذهبی و اعتقادی ستارخان همه متحدالقول‌اند که وی از باورهای مستحکم دینی برخوردار بود و با رهبران دینی ارتباط مستمر و نزدیکی برقرار کرده بود. او مقلد ثقه‌الاسلام بود و نسبت به این روحانی بزگوار ارادت داشت. از طرف دیگر با روشنفکران و اهل نظر نیز همراهی داشت.«سامی» می‌گوید: «هر چند که ستارخان تحصیلکرده و سیاست‌مدار نبود ولی با شناخت کاملی که از جامعه ایرانی داشت، در رویارویی با مشکلات، تصمیماتی می‌گرفت که تحصیلکرده و روشنفکران زمانش را به تحسین وا می‌داشت. این ویژگی سبب شده بود تا سیاستمداران و روشنفکران زیادی از وی طرفداری کنند، البته آن‌ها به منافع خود نیز می‌اندیشیدند و این دغدغه هواداری آن‌ها را محدود می‌کرد». 

ساعت‌ها به تندی می‌گذرد اما نمی‌توان از خانه‌ای که غبار مقدس ستارخان بر تن اهالی‌اش نشسته است، به آسانی دل کند. عکس ستارخان با کنسول روس در خانه قدیمی ستارخان که امروز به مدد مسؤولان میراث فرهنگی رو به ویرانی است، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. یک بار دیگر از عکس می‌پرسیم و داستان آن. سامی در مورد حساسیت «پدر» نسبت به وحدت و استقلال ملی کشور می‌گوید: «روس‌ها در آن زمان سیاست جدایی آذربایجان جهت تسلط به منابع آن را در سر داشتند و توسط دست‌نشانده‌های خود مانند صمدخان می‌خواستند آن را عملی کنند ولی ستارخان کاملاً مخالف چنین دسیسه‌هایی بود و به وحدت ملی ایران باور داشت؛ چنان که در مقابل پیشنهاد بی‌شرمانه فرستاده سفیر روس در مورد نصب پرچم روسیه بر سر در خانه‌اش آن جواب دندان‌شکن را به او داد که «من می‌خواهم هفت دولت زیر پرچم ایران باشد، شما به من می‌گویید بروم زیر بیرق روس؟ امکان ندارد»». 

این جمله کوتاه ولی معنادار، در دل خود هزاران معنی دارد و حاکی از درایت و هوشیاری این مرد بزرگ. پنداری سخنی است که همین امروز گفته باشی. آخر این «پدر» اهل وطن بود و آب و خاک برایش حرمتی داشت. وقتی که نام وطن به میان می‌آمد، غیرتش گل می‌انداخت. او مانند بسیاری از روشنفکران روزنامه نمی‌خواند ولی می‌دانست که نباید به قنسول مو قرمز سلام کند. او مخلص همه قلندران عالم و مردترین مردان زمان بود. وقتی نام ایران می‌آمد، صلواتی می‌فرستاد که تا چهار کوچه آن طرف‌تر، کمانه می‌کرد. از قضا چهار کوچه آن طرف‌تر خانه سفیر انگلیس بود. او در پستوخانه دل می‌نشست و با مولا علی خلوتی عاشقانه می‌کرد اما او، او که اهل وطن بود، می‌دانست که هر جا وطن است، قبله نیز همان جاست. 

ولی این را هم می‌دانیم که کم نبودند از تبار چنین مردها و از این پدر‌ها در تاریخ ما که هم اهل درد وطن بودند. ستارخان را گلوله هم‌رزمش نکشت، شاید ستارخان حتی از درد و زخم پای‌ تیرخورده‌اش نیز جان نداد. ملت و ویرانی کشور بود که قلب او را می‌فشرد. دغدغه آبادانی و اصلاح امور مملکت، گرسنگی، بیماری، استبداد، اندیشه دسیسه‌های روس و انگلیس و اخبار اعدام‌ها و تجاوز‌ها و کشتار‌ها بود که جان او را گرفت. بسیاری از هم‌رزمان و یارانش هم چون زنده‌یاد ثقه‌الاسلام و علی ختایی، بعدها ناجوانمردانه به دست ناپاک روس‌ها جان باختند ولی این بار پای این جوانمرد تبریز بسته بود، گر نه محال بود بگذارد که خون مردان و رادان شهرش بر زمین بماند.