روایت عضو ارشد حزب سومکا از 25 تا 28 مرداد 1332 /کودتای حزب توده؛ همکاری مصدق و منشی زاده

۲۸ مرداد, ۱۳۹۸
روایت عضو ارشد حزب سومکا از 25 تا 28 مرداد 1332 /کودتای حزب توده؛ همکاری مصدق و منشی زاده

«امیرشاپور زندنیا» از اعضای ارشد حزب سومکا ( حزب سوسیالیست کارگران ایران) بود که تجربه فعالیت سیاسی زیادی با داود منشی زاده، تیمور بختیار و داریوش همایون در دهه های بیست، سی و چهل خورشیدی دارد. روایت زندنیا از روزهای کودتای 28 مرداد با زاویه دیدی که از سومکا و دوشادوش منشی زاده به تحولات داشت شنیدنی است. خاطرات این فعال سیاسی در سال 1393 توسط نشر نامک منتشر شده و در اختیار عموم قرار داد. در اینجا بخشی هایی کوتاه از این خاطرات به روایت شاهد زنده ماجرا را خواهید خواند. زندنیا در خاطرات خود پیرامون موضع سومکا قبال شاه و مصدق می گوید که این حزب نه شاه را قبول داشت و نه مصدق را زیرا قصد داشت شخصا اقتدار سیاسی را به دست بگیرد و «حکومتی خشن» بر مبنای آرمان های ایدئولوژیک تشکیل دهد. با رفتن شاه منشی زاده نامه ای خطاب به داریوش همایون نوشت و به او گفت، سرمقاله ای با این مضمون نوشته شود؛ به موسولینی اشاره و گفته شود که رفتن شاه خیلی خوب شد چون در یک حکومت جمهوری ما راحت تر می توانیم حکومت را سرنگون و تصرف کنیم!

به نظر می رسد موضع سومکا به تحولات سیاسی، موضعی فرصت طلبانه بود. سومکا هم با شاه مخالف بود و هم با مصدق ( که آن را حکومت دیکتاتوری تضرع می نامید) اما برای پیشبرد منافع و یا سرکوب دشمن مشترک حاضر به همکاری با هر یک از آنها بود. سومکا در 25 مرداد به واسطه دوستی مادر داریوش همایون با دکتر مصدق به او نزدیک شد و در 28 مرداد در کنار جناح پیروزمند ایستاد.

دستور مصدق برای آزادی منشی زاده

در صبح 25 مرداد حزب توده نیروهای خود را به خیابان ها فرستاد. در حالی که در دسته های 40-50 نفری روزنامه مردم می فروختند مجسمه ها را پایین می کشیدند. اسم خیابان ها را عوض می‌کردند، به حزب نیروی سوم، حزب ملت ایران و پان ایرانیست ها حمله کرده و آنجا را آتش زده و غارت نمودند. حتی می‌خواستند در محل حزب در صفی علیشاه سر افراد حزب «فروهر» را با حلبی ببرند.

دکتر «مصدق» دید که گروههای هوادار او نمی توانند در مقابل نیروهای حزب توده ایستادگی کنند. با آن مقدماتی که مادر «داریوش همایون» فراهم کرده بود [مادر داریوش همایون از خویشاوندان مصدق بود] دستور داد «منشی زاده» را آزاد کنند و منشی زاده عصر 25 مرداد آزاد شد. وقتی از شرکت نفت به حزب آمدم، دیدم «منشی زاده» در حزب است و اعضای حزب هم در اطراف او. «منشی زاده» گفت که دکتر «مصدق» ما را آزاد کرده و سرتیپ اشرفی یا مدبر که فرمانده نظامی بود به من گفت شما بروید و مبارزه با توده ای ها را شروع کنید. ما هم از شما پشتیبانی می کنیم…

به هر حال حرکت‌کرده و از خیابان‌ها و جاهای مختلف شهر از جمله جنوب خیابان شاهپور و سندیکای راننده ها و کارگران دیدن کردیم. گفتیم بروند به تهرانچی که محل بزرگ توده ای ها بود. به آنجا حمله کرده و سنگ باران نمودیم. بعد به خیابا استانبول و لاله زار رفتته و به روزنامه فروشی آنها حمله کردیم…

در روز 26 و 27 مرداد هم این زد و خوردها ادامه داشت. توده ای ها یکبار هم حزب سومکا حمله کردند ولی آنها را شکست دادیم و چند نفر از آنها را گرفتیم و تحویل شهربانی دادیم.

در خیابان اکباتان یک کفاش توده ای با درفشی بر سر برادر «داریوش همایون» زد. بعد من عده ای را به آنجا برده و آن کفاشی را به آتش کشیده و آن آقای آرام هم که از خوزستان آمده بود با تبر بر کله آن کفاش زد و او را کشت و بعد به حزب برگشتیم. این اتفاق روز 26 مرداد اتفاق افتاد. برادر همایون را به درمانگاه بردیم و سرش را پانسمان کردیم.

روز 27 مرداد

روز 27 مرداد قرار بود که ما گل ببریم خدمت آقای دکتر مصدق و از ایشان برای آزادی منشی زاده تشکر کنیم. مادر داریوش همایون ترتیب این ملاقات را داده بود. بنده و منشی زاده و دارویش همایون به همراه مرحوم ضیاءمدرس و دو سه نفر دیگر از اعضا قرار شد نهار را زود خورده و بعد از 12 که قرار گذاشته بودند ، برویم. حدود 12 اگر اشتباه نکنم صدای تیراندازی از خیابان کاخ بلند شد. بنده منزل دکتر سرخوش که زدیک حزب بود و نرسی پسرش هم جزو حزب بود، بودم. دکتر سرخوش رفیق منشی زاده بود همسر آلمانی داشت. .. تصمیم گرفتیم به حزب برویم. از دروازه دولت قصد عبور داشتیم با یک تانک برخوردیم و جمعیت زیادی که چند هزا نفر از پاسبان ها و نظامی ها و غیر بودند و مثل که همه قصد داشتند تیمسار زاهدی را به بیسیم پهلوی ببرند که از آن جا پیام رادیویی بفرستد. آنها منشی زاده را شناختند و شروع کردند به زنده باد شاه و جاوید شاه گفتن و به اصرار، منشی زاده را از تاکسی بیرون آوردند. من در گوش منشی زاده گفتم،تو نطقی نکن،ممکن است عصر مصدق باز، بازی را ببرد آن وقت دوباره بایدبه زندان بروی. منشی زاده را فرستادیم روی تاکسی و او گفت چون در زندان بودم و صدایم گرفته، نمیتوانم برایتان صحبت کنم. بعد هم ما همه با هم گفتیم «شاد ایران» و آنها گفتند «شاه ایران». فکر کردند که ما می گوییم شاه ایران و دست هایشان را گره کردند و بعد گفتند شاه ایران و عکاس ها هم عکس آنها را در این حالت گرفتند که این عکس پس از 28 مرداد وسیله نجات حزب شد و ما هم جزو قهرمان های 28 مرداد محسوب شدیم. در حالی که این طور نبود، ضد این بود.

 

 

کودتا

کودتا در لغت به معنی طغیان نظامی و گرفتن مملکت به دست ارتش است. که در این مورد مصداق ندارد. زیرا در روز 28 مرداد ارتش در اختیار دولت بود. رئیس ستاد فرماندهان، تیپ ها، فرماندار نظامی، رئیس شهربانی همه در اختیار دوبت بود. اتافقی که در آن روز افناد آن بود که فرماندهان نظامی و انتظامی به سربازان و پاسبان ها دستور دادند که جلوی طرفداران شاه را که به خیابان ها ریخته اند که پیشتر عرضم کردم از افراد طیب حاج رضای بودند بگیرند. شعبان جعفری هم که عرض کردم در این قضیه دخالت نداشت زیرا وی و امیر رحیمی به دلیل شرکت در توطئه روز 9 اسفند توسط افشار طوس بازداشت شده بودند و 25 مرداد روز محاکمه آنها بود و حتی به خاطر دارم که در آن روز متهمان شلوغ کردند و گفتند که عکس شاه و رضاشاه باید در دادگاه باشد تا دادگاه را به رسمیت بشناسند. در آن گیرودار بین آنها و افراد داریوش فروهر زدخوردی درگرفت و دادگاه تعطیل شد و در هر حال آنها روز 28 مرداد زندان بودند.تیمسار شادمهر که بعدا رئیس ستاد ارتش جمهوری اسلامی شد در آن تاریخ افسر نگهبان زندان دژبان بود و اشخاصی مثل باتمانقلیچ، نصیری و افسرهای دیگری که در 25 مرداد علیه مصدق اقدام کرده بودند نیز …نزد او زندانی بودند… ریاحی ( رئیس ستاد ارتش) دستور کتبی فرستاده و حکم را به شادمهر تسلیم کرد و آنها آزاد می شوند.

 

روز 28 مرداد

من به منشی زاده گفتم شما الان باید به ستاد ارتش بروید تا فردا صبح در لیست مخالفین شاه قرار نگیرید. البته من خودم نمی‌خواستم بروم زیرا روی اعتقاداتم قلبا با آنها موافق نبودم. منشی زاده، داریوش همایون و ضیاء مدرس را با تاکسی به ستاد ارتش بردم و پیاده کردم. به سرلشکر باتمانقلیچ خبر دادند که منشی زاده آمدهاست. او بلافاصله به پیشواز آمد و «هایل» گفت. منشی زاده را بغا و با احترام به داخل ستاد برد. به این ترتیب منشی زاده هم جزو فاتحین 28 مرداد شد.

تصاویر


خاطرات امیرشاپور زندنیا،صص134-139