لِستر ساتُن
گزارش کنسول امریکا در تبریز از سقوط فرقه دموکرات آذربایجان

۲۱ آذر, ۱۳۹۹
گزارش کنسول امریکا در تبریز از سقوط فرقه دموکرات آذربایجان

آنچه در ادامه ملاحظه خواهد شد گزارشی است از آخرین روزهای حکمروایی فرقه دموکرات آذربایجان به قلم لِستر ساتن کنسول ایالات متحده در تبریز؛ گزارش نسبتاً مفصل و کم‌وبیش روزبه‌روز از تحولات تبریز از اواخر آبان تا اواخر آذر ۱۳۲۵، همراه با تلاش‌هایی در تحلیل علل این فروپاشی (کاوه بیات)[1]

… حکومت شوروی‌انگیخته‌ای که در آذربایجان خود را تنها حکومتی توصیف می‌کرد که در ایران خواست مردم را نمایندگی می‌کند درهم شکست؛ سرعت و جنبه کامل این شکست بی‌تردید بیانگر آن است که اکثر مردم یا نسبت به این حکومت بی‌تفاوت بودند یا دشمن. آنچه در ادامه می‌آید گزارشی است از آخرین روزهای حاکمیت فرقه و رشته‌حوادثی که به تصرّف مجدد آذربایجان به دست نیروهای حکومت ملی ایران منجر شد.

این‌که قدرت و تظاهر به قدرت، حکومت فرقه در جهتی برعکس میزان اقتدار حکومت قوام در تهران، در نوسان و افول سیر کرد یک نکته محوری است. البته در پس تمامی این موارد، پرسش دائمی ]چگونگی[ سیاست روسیه قرار داشت. هنگامی که حمایت روسیه استوار بود، دموکرات‌های آذربایجان نیز با اعتمادِ به نفس در مقام رویارویی با ایران بودند و آنگاه که بالاخره حمایت روسیه پایان گرفت، حکومت فرقه یک‌شبه فروپاشید. احتمالاً روایت کامل تنها در تهران یا مسکو به‌دست خواهد اما تجلّی این سیاست به نحوی که در تبریز رخ نمود خود موضوع درخور توجهی است، به‌ویژه از آن جهت که این نخستین بار در دوره بعد از جنگ است که یک حکومت برکشیدهٔ شوروی در جهان سقوط می‌کند.

۱. نوامبر: نشانه‌های ضعف

در میان ویرانه برجای مانده از یک حکومت دور ریخته‌شده، یادآوری اعتماد به نفس، لاف‌زنی‌ها و تظاهر به اقتداری که حکّام سابق در اعمال کنترل خود ابراز می‌داشتند، دشوار است. برای درک واقع امر باید به یاد آورد که در اکتبر ۱۹۴۶/مهر-آبان ۱۳۲۵ دولت قوام در تهران، خود تقریباً در آستانه سقوط قرار داشت. هنگامی که در همان ماه کابینه ترمیم شد، همانقدر که امکان توفیق او در اعاده اقتدارش محتمل می‌نمود، احتمال برکناری‌اش نیز بود. وقتی هم که کابینه جدید را تشکیل داد و عناصر رادیکال را رها کرد، تبریز خودبه‌خود جاروجنجال کرد. همچنان که کابینه جدید قوام قدرت خود را افزایش داد و در جهت اعمال سیاست‌هایش گام نهاد، دموکرات‌های آذربایجان نیز نه فقط از رویارویی با تهران سخن آغاز کردند، بلکه از کمک به برادران آزادیخواه در دیگر نقاط ایران نیز صحبت کردند. ائتلافی که گزارش شد در مخالفت با قوام میان احزاب آزادی‌خواه شکل گرفته، بازتاب گسترده‌ای یافت و حتی شایعاتی رواج یافت مبنی بر کودتایی که گفته می‌شد قرار است عوامل حزب توده با حمایت نظامی فرقه در تهران صورت دهند. بنا به حکم فرقه، سالروز تولّد شاه، در آذربایجان نادیده انگاشته شد، اما چندروز بعد در مقام قدرت‌نمایی، رژه‌ای در تبریز برگزار شد. حملات جراید بر ضدّ قوام صورت صریح‌تری یافت و آمریکا نیز متحد نامقدس او توصیف شد. گفته شد از وام آمریکا برای تقویت حکومت ارتجاعی او استفاده خواهد شد.

مع‌هذا به‌رغم این لاف و گزاف و تظاهر به اعتمادبه‌نفس، نشانه‌هایی از نوعی یأس کمرنگ نیز احساس می‌شد. و روس‌ها نیز به‌نحو شگفتی ساکت بودند. به‌تدریج کنسولگری گزارش‌هایی در مورد نارضایی و تضعیف روحیه در میان خود دموکرات‌ها دریافت کرد. همان داستان قدیمی نارضایی از سران انقلاب است، سرانی که به نظر می‌آمد تنها کسانی بودند که از این تحول بهره‌مند شده‌اند. دموکراتی یکی از کارمندان ما را در خیابان متوقف کرده و با اشاره به نشان حزبی‌اش، به او گفته بود: «این را می‌بینی؟ این تمامی دستاوردی است که از این حکومت جدید نصیب من شده است؛ پیشه‌وری و دیگران سوار ماشین‌های عالی، این ور و آن ور می‌روند و تنها چیزی که نصیب من شده، نشانی است که روی یقهٔ کتم سنجاق کنم.»

چنین به نظر می‌آمد که حتی رهبران نیز از تلاش و تکاپو دائمی ]حاصل از[ تداوم انقلاب خسته شده‌اند. در جشن بیست‌ونهمین سالگرد انقلاب شکوهمند اکتبر متوجه شدم که تأکید اصلی بر جوانب فرهنگی است: رقص و آواز و موسیقی محلی، تو گویی انقلابی‌ها ترجیح می‌دادند که جای یک زندگیِ بی‌ثمر در گیرودار دگرگونی‌های پُرستیزه، گوشه‌ای نشسته و از یک حکومت طولانی در ظلّ خودستایی‌ها و مواهب زندگانی بهره‌مند شوند.

به نظر می‌آمد به گونه‌ای که درخور یک گروه مردمی بود، از لطف و ستایش توده‌ها نیز اطمینان خاطر نداشتند. هنگامی که به مناسبت افتتاح کنسولگری جدیدمان از گروهی از مقامات دعوت کردم، یک اطاق پر از میهمان داشتم و اطاق دیگری نیز پر از محافظان آن‌ها.تنها بعد از درز اطلاعاتی پیرامون مفاد توافق جدید با تهران بود که به‌تدریج ضعف واقعی دموکرات‌ها معلوم شد و این واقعیت روشن شد که مسکو تصمیم گرفته است که تبریز می‌تواند در برابر دستاورد بزرگتری قربانی شود. بیانیه‌ها و اعلامیه‌هایی پدیدار شدند که در آن‌ها از مردم خواسته شده بود هرگونه اسلحه یا تجهیزاتی را که پیش‌تر به ارتش تعلق داشته است مسترد دارند و از نهادهای حکومتی خواسته شده بود که سپرده‌های مالی خود را به‌جای بانک آذربایجان به بانک ملی بسپرند. در ۱۰ نوامبر/۱۹ آبان چنین به نظر آمد که وضعیت، بحرانی شده است؛ شایعاتی منتشر شد مبنی بر آنکه روس‌ها به مقامات آذربایجانی اتمام‌حجّت کرده‌اند که «اختلافات خود را با تهران حل‌وفصل کنید». گزارش شد که مهلت مقرر در روز یکشنبه ۱۰ نوامبر/ ۱۹ آبان به سر آمده است و همان شب شورای ایالتی در یک نشست شبانه دیرهنگام تشکیل شد؛ نشستی که هم پرتنش بود و هم انتقادی. مفاد توافقنامهٔ با تهران در این جلسه ارائه شد. مفاد این ]توافقنامه[ هیچ‌گاه در اینجا به صورت کامل اعلان نشد و احتمالاً هیچ‌گاه نیز اعلان نخواهد شد، اما به نظر می‌آید اساس آن به قرار ذیل بود.

۱. ده‌هزار آذربایجانی در ارتش ایران ادغام شده و در آذربایجان مستقر خواهند شد. چهارهزار نفر از اعضای نگهبان (پلیس روستایی)[2] نیز از آذربایجان انتخاب و در آنجا مستقر خواهند شد.

۲. فرمانده لشگر آذربایجان افسری از تهران خواهد بود که توسط شورای ایالتی تبریز از میان یک فهرست سه‌نفرهٔ پیشنهادی تهران، انتخاب خواهد شد.(در مورد این‌که تبریز «انتخاب» خواهد کرد یا «تأیید» اختلاف‌نظری وجود داشت.) فرماندهی ستاد ]لشگر مزبور[ بر عهدهٔ ژنرال پناهیان فرماندهٔ فعلی پادگان تبریز قرار می‌گرفت.

۳. نیروهای آذربایجان، زنجان را تخلیه کرده و در عوض سردشت و تکاب (یا تیکان تپه) در منطقهٔ کردها بدان‌ها واگذار خواهد شد.

۴. حقوق کارمندان حکومت و نفرات ارتش در آذربایجان از روز اول تیرماه (۲۲ ژوئن ۱۹۴۶) توسط تهران پرداخت خواهد شد و تا قبل از آن تاریخ، مسئولیت پرداخت ]حقوق[ بر عهدهٔ تبریز خواهد بود.

۵. تمام عایدات در بانک ملی تمرکز یافته و بودجهٔ تمامی دوایر دولتی در آنجا خواهد ماند.

۶. برای بررسی مسئله تقسیم اراضی عمومی ]خالصه؟[ کمیسیونی تشکیل خواهد شد. هرگونه زمینی که پیش از توافقنامهٔ اولیه با تهران (ژوئن ۱۹۴۶/ تیر ۱۳۲۵) میان مردم تقسیم شده است، تقسیم‌شده باقی می‌ماند و این مسئولیت تهران است که رسیدگی به موضوع جبرانِ غرامت مالکان پیشین را برعهده بگیرد.

۷. هفتاد و پنج درصد از عواید آذربایجان با تأیید شورای ایالتی در آذربایجان هزینه خواهد شد.

۸. سی‌وپنج درصد از عواید گمرکی نیز به تبریز تعلق خواهد گرفت و شصت‌وپنج درصد به تهران. (یادداشت: روشن نیست منظور کدام عواید گمرکی است.)

هنگامی که این شرایط به‌عنوان مبنایی برای توافق با تهران ارائه گردید سروصدای عناصر رادیکال‌تر حکومت آذربایجان به رهبری محمد بی‌ریا رئیس کمیته مرکزی اتحادیه کارگری بلند شد. هنگامی که پیشه‌وری صدر کمیته مرکزی فرقهٔ دموکرات اعلام کرد باید این شرایط پذیرفته شوند، بحث و گفتگو تمام شد. پیشه‌وری در توضیح افزود: «سیاست دگرگون شده است.» همیشه دانسته بود که پیشه‌وری دستورالعمل‌هایش را از سرکنسولگری شوروی می‌گیرد و از این رو آشکار بود که دولت روسیه روشن کرده است که از تبریز در برابر تهران حمایت نخواهد کرد. این که در تهران چه معامله‌ای صورت گرفته ـ اگر اصولاً معامله‌ای صورت گرفته باشد ـ روشن نیست، اما عقیدهٔ من و همکار بریتانیایی‌ام آن است که مسکو بیشتر خواهان توافق نفت بود تا حکومت پیشه‌وری. صرفاً بر اساس حدس و گمان خودمان به این نتیجه رسیده‌ایم روس‌ها حاضر شدند حالا در آذربایجان سیلی‌ای را بپذیرند تا در آینده به هدف مهمتری دست یابند و به وقت خود با یک گروه نیرومندتر، سازمان‌یافته‌تر و در یک زمان مناسب‌تر، از نو وارد کار خواهند شد.

مفاد و شرایط این توافق‌نامه از آن جهت درخور توجه‌اند که مبیّن یک چرخش اساسی از اصول حزبی فرقهٔ دموکرات می‌باشند، برای مثال اعادهٔ زمین به مالکین با برنامهٔ اعلان‌شدهٔ تقسیم ]اراضی[ به هیچ‌وجه نمی‌تواند سازگاری داشته باشد. سپردن مالیهٔ استان به بانک ملّی با اصل اساسی برنامه فرقه مبنی بر تمرکززدایی از تمامی امور محلی که تأسیس بانک آذربایجان نیز بر همین اساس آغاز شده است، مغایرت دارد. اگرچه به نظر می‌آمد دموکرات‌ها با ]پیشبرد امر[ ادغام نیروهای نظامی آذربایجان و فدایی‌ها در ارتش ملی به یک امتیاز اساسی دست یافته‌اند اما این نیز مهم است که مجبور شدند از لحاظ انتخاب فرمانده و این‌که تعداد نفرات آذربایجانی‌ها مشخصاً محدود است کوتاه بیایند. از وضعیت بحرانی مالیهٔ آذربایجان روشن بود که تهران است که باید پس از ۲۲ ژوئن/اول تیر حقوق ارتش و کارمندان دولتی استان را بپردازد. واقعیت امر آن بود که ایالت ]آذربایجان[ پولی برای پرداخت نداشت. ما در کنسولگری دقیقاً می‌دانستیم که وضعیت مالی آنها تا چه حد خراب است زیرا به محض ارائهٔ ]تلگرافی[ تلگرافخانه التماس می‌کرد صورت‌حساب خود را بپردازیم زیرا برای پرداخت حقوق کارمندان‌شان پولی نداشتند. ]نحوهٔ[ تقسیم عواید محلی و گمرکی از جمله مضامینی بود که مدت‌ها موضوع مذاکره قرار داشت و حتی در این توافق نهایی نیز قید آنکه فلان مقدار «با تأیید انجمن ایالتی» در آذربایجان مصرف شود و نه توسط انجمن ایالتی، خود از رقیق شدن توافق‌نامه حکایت داشت.

البته به گونه‌ای که در مراحل بعد ملاحظه شد علت اصلیِ بی‌نتیجه ماندن این توافق بر سر نکتهٔ به‌ظاهر بی‌اهمیت زنجان بود که آن هم فقط در مراحل پایانی کار آشکار شد. در این میان، جزئیات و نکات بیشتری از این توافق‌نامه روشن شد هرچند متن کامل آن هیچ‌گاه آشکار نشد. ظاهراً بدین‌گونه عمل شد که فقط تا میزانی آشکار شود که تصور می‌شد افکار عمومی بتواند در هر نوبت پذیرای آن باشد. البته به این امید که در زمان انتشار سایر جزئیات، خبرهای مساعدی در کار باشد که همراه با ]این جزئیات[ منتشر گردند.

در عین‌حال از نارضایی و روحیهٔ باختگی فزاینده‌ای در محل نیز نشانه‌هایی دیده می‌شد. یکی از نشانه‌های موثّق آن، افزایش قیمت‌ها در بازار بود که هم بیانگر سلب اعتماد بود و هم موجب نارضایی بیشتر. کالا کمیاب بود و مردم از آن بیم داشتند که گستاخی حکومت محلی به گسست بیشتر منجر شود و راه‌های تدارکاتی به اطراف قطع گردند. به نظر می‌رسد که دموکرات‌ها نیز به ضرورت اعادهٔ اعتماد عمومی پی برده‌اند و هر روز به یکدیگر تلگراف‌های تبریک مخابره کرده و دستاوردهای شگرف یک سال گذشته را خاطرنشان عناصر محلی می‌سازند. البته حاصل کار چندان هم مطابق انتظار آنها نبوده است.

در ۲۵ نوامبر/۴ آذر، حمل‌ونقل در امتداد جادهٔ تهران متوقف شد. در ۲۶ نوامبر/۵ آذر، هواپیمای روسی، پیک ]سفارت[ آمریکا را ]به تبریز[ آورد اما این آخرین ارتباط منظم ما با جهان خارج در ماه پیش رو بود زیرا در طی هفتهٔ بعد دفتر اینتوریست[3] بهانه‌هایی یافت تا از آوردن هرگونه مسافر آمریکایی یا انگلیسی به تبریز خودداری کند. احتمالاً این بخش از داستان را تهران بهتر می‌تواند روایت کند. تمامی آنچه را که ما در اینجا می‌دانستیم آن بود که سفارت اطلاع داد پرواز سوم دسامبر/۱۲ آذر به «تعویق» افتاده است؛ اما در سوم دسامبر، هواپیما با تعداد زیادی مسافر روس، چند ارمنی و حتی ۴-۳ خانم فرا رسید. یک پیک بریتانیانی هم که انتظار ورودش می‌رفت، فرا رسید.

گزارش‌های مستمری از جابجایی قوا به سمت جنوب به میانه می‌رسید و سران فرقه نیز در سخنرانی‌های‌شان لحن خصمانه‌تری اتخاذ می‌کردند. با اینحال، ما شنیدیم که روس‌ها برای حلّ‌وفصل مسالمت‌آمیز ]مناقشه[ فشار می‌آوردند. و یکی از سرمقاله‌های بسیار زنندهٔ پیشه‌وری بر ضد قوام ]در روزنامهٔ‌ آذربایجان[، اندک زمانی پس از توزیع جمع‌آوری شد. به‌تدریج چنین به نظر می‌رسید که سران فرقه دقیقاً‌ نمی‌‌دانستند به چه سمت‌وسویی می‌روند و در سردرگمی حاصل از کناره‌گیری روس‌ها از رهبری، راهنمایی مؤثری در کار نبود.

به یاد داریم که در خلال مذاکرات تهران-تبریز در تابستان گذشته، بزرگ کارگردان آن عرصه، مظفر فیروز اعلان داشت که جلسات ]مذاکره[ بر سر موضوع زنجان تقریباً به هم خورده بود. در سال ۱۹۴۵/۱۳۲۴ مهمترین زدوخوردها در زنجان روی داد و اینک نیز پس از یک‌سال زنجان همان صخره‌ای از کار درآمد که کشتی حکومت دموکرات‌ها بدان اصابت کرد و غرق شد. در روزهای پایانی نوامبر/اوائل آذر در حالی که قدم‌های نخست در راه توافقنامه جدید برداشته می‌شد، این دو کلمه به سرعت در شهر پیچید که «زنجان رفت». این که سران فرقه چه توضیحی می‌دادند مهم نبود؛ مردم فقط به حقیقت امر توجّه داشتند. حال جنبهٔ روان‌شناختی آن هرچه بود، در این‌که ضربه‌ای بود که زره دموکرات‌ها را در هم شکافت، تردیدی نیست. در اینجا بود که برای اولین بار آن‌ها در زمین بازی خودشان شکست خوردند. تا پیش از این، ابتکار عمل را خود در دست داشتند و از بردن آزادی به سراسر ایران سخن می‌گفتند. ناگهان، در عرض یک شب، رو به عقب‌نشینی گذاشتند، مواضع دفاعی اتخاذ کرده و یک قرارگاه مرزی اصلی خود را از دست دادند. از این مرحله به بعد لوکوموتیو انقلاب نشان داد که تنها به سوی یک جهت می‌تواند حرکت کند. توان عقب‌نشینی ندارد. حتی نمی‌تواند متوقف شود و هنگامی هم که متوقف شد، متلاشی گشت.

بر این اعتقادم که سران فرقه هنگامی متوجه این اشتباه مهلک شدند که دیگر دیر شده بود و احتمالاً دلیل تلاش‌های شتاب‌زده و بی‌حاصل‌شان در واپسین روزهای‌شان نیز همین بود. احتمالاً این امر تا حدودی ]زمینهٔ صدور[ تهدیدات تند آنها را در حالی که خود نیز می‌دانستند هیچ یک قابلیت عملی ندارد، توضیح می‌دهد. آن‌ها متوجه شدند که نیروی محرکهٔ ابتکار عمل را از دست داده‌اند و احساس کردند برای کسب محدود آن باید کاری بکنند، هرکاری که بشود.

اینک که به گذشته می‌نگریم این مواجههٔ تدریجی با واقعیتِ شکست، رقّت‌انگیز به نظر می‌آید. در ۲۰ نوامبر/۲۹ آبان پیشه‌وری خطاب به تشکیلات فرقه دموکرات در زنجان تلگرافی مخابره کرد که با این عبارات آغاز شد:

«از طرف من به کنفرانس تشکیلات شهر زنجان تبریک بگویید. به نمایندگان حاضر ابلاغ کنید هر واقعه‌ای روی دهد تمامی دموکرات‌های آذربایجان، شما را برادران جدانشدنی تلقی کرده و به شما اعلام می‌دارند که در سرنوشت شما کاملاً شریکند» و در ادامه با طول و تفصیل بسیار یادآور چگونگی رهایی زنجانی‌ها تحت لوای بیرق بزرگ آذربایجان شد و آنکه، آزادی‌خواهان هنوز آمادگی آن را دارند که برای آزادی و استقلال هر چیزی را فدا کنند».

به نظر می‌آید که در این مورد بخصوص آذربایجانی‌ها آماده بودند زنجان را فدا کنند! این یک پیام بارز ایرانی بود: لفّاظی بسیار، توأم با لاف و گزاف و بیهوده ـ هیچ نمی‌گفت، اما همین هیچ را نیز با عباراتی درخشان بیان می‌داشت.

در ۲۲ نوامبر/اوّل آذر، پیشه‌وری و پادگان ـ به ترتیب صدر و معاون فرقهٔ دموکرات دو سخنرانی مهم ایراد داشتند. پادگان پاره‌ای از مفاد توافق تهران را بیان داشت. سخنان او با اشاره به این نکتهٔ مهم خاتمه یافت که زنجان در عرض دو روز تخلیه شده، «حال نوبت دولت مرکزی است» که سردشت و تکاب را در عرض پنج روز تخلیه کند (باید در نظر داشت که کردها و دولت مرکزی در سردشت درگیر جنگ بودند و لهذا این پرسش مطرح بود که حتی اگر دولت مرکزی قصد تحویل سردشت و تکاب را داشت نیز می‌توانست چنین کند؟)

پیشه‌وری نیز در سخنان خود در مورد توافق توضیحاتی ارائه کرد و در ادامه به تفصیل به دوستیِ بین دموکرات‌ها و کردها پرداخت. وی اظهار داشت: «در نتیجهٔ مبارزات ما در سال گذشته، حزب ما با این مردمان رشتهٔ استوار برادری برقرار کرده است.» صِرف آنکه وی لازم دیده بود به نحو مؤکّدی از دوستی کردها بگوید همگان را به فکر انداخت که کردها عملاً تا چه حد دوستان خوبی بودند.

سپس نوبت به مجادله‌ای واقعی بر سر زنجان رسید و یک رویگردانی آشکار از قوام. در مورد آنکه کدام طرف، توافق را نقض کرد، اتهامات متقابل بسیار بود؛ اما چنین به نظر می‌آید که مقامات فرقه توافق کرده بودند یا تصور کردند که توافق کرده‌اند که زنجان را برای ]استقرار نیروی[ نگهبانی (ژاندارمری) تخلیه کنند. حال آنکه بلافاصله بعد از تصرف زنجان واحدهای ارتش از راه رسیدند. مقامات تهران گفتند که ]حضور[ ارتش برای حفظ نظم ضرورت دارد، اما صدای تبریز درآمد که این امر نقض توافق است و گزارش‌هایی پرآب‌وتابی منتشر شد مبنی بر ضرب‌وجرح و کشتار دموکرات‌ها در زنجان. البته کاملاً طبیعی بود مردمی که برخلاف میل‌شان در زنجان تحت حاکمیت فرقه قرار گرفته بودند، از اولین فرصتی که دست داد، برای بیان احساسات خود استفاده کنند. حداقل یک نفر هم کشته شد؛ ملّای نه چندان معروفی به نام شیخ محمدعلی آل‌اسحق، یکی از معدود ملّایانی که جانب دموکرات‌ها را گرفته بود. اوج شهرت این ملای گمنام هنگامی فرارسید که در ۲۵ نوامبر/۴ آذر در یکی از مساجد تبریز مجلسی به مناسبت «شهادت» او برگزار شد.

«جنایات زنجان» نشانه‌ای تعبیر شد از نیات واقعی دولت مرکزی. پیشه‌وری در یک سخنرانی تندوتلخ، قوام را دلقکی توصیف کرد که شهری را بر اساس یک توافق تصرف می‌کند، آنگاه چنین وانمود می‌کند که یک فتح بزرگ نظامی کرده است. برنامه‌های رادیو تبریز رو به تندی گذاشت و مقالات جراید نیز به همچنین. اما در تمامی این‌ها نشانه‌ای از بلاتکلیفی و استیصال نیز به چشم می‌خورد.

یکی از چهره‌های مهوّع، کماکان مسیر دشوار ابراز اطاعت از حکومت مرکزی را طی می‌کرد: دکتر جاویدِ چاق و شلخته و حال‌به‌هم‌زَن که حتی در مراحل پایانی کار، در ۲۷ نوامبر/۶ آذر نیز «مطابق با دستورالعمل‌های حضرت اشرف آقای نخست‌وزیر» اعلان انتخابات را صادر کرد.

از مردم خواسته شد که در پر کردن برگه‌های انتخاباتی دقت کافی مبذول دارند زیرا این برگه‌ها می‌بایست به زبان فارسی چاپ می‌شدند (و نه ترکی آذربایجانی). از میان تمام اراذلی که از ته جوب[4] استخراج و در دوران نهضت آذربایجان در مناصب رفیع قرار گرفتند، هیچ یک از لحاظ شخصی به اندازهٔ این دکتر کوتاه‌قامتِ چاق که به مقام استانداری رسید، چندش‌آور نبود. پاره‌ای از رهبران ]نهضت[ دارای شخصیت بوده و تا حدودی نیز جذبه‌ای داشتند، مابقی نیز صرفاً افراد بی‌شخصیت و بی‌وجودی بیش نبودند اما جاوید تمامی نشانه‌های مشمئزکنندهٔ یک سیاست‌باز نازل را در خود داشت. دقیقاً به شکل همان کاریکاتورهایی بود که در جراید سرمایه‌داری در توصیف شکل و شمایل این‌گونه موجودات پَست ترسیم می‌شد. در دوران حکمروایی‌اش نیز خوب خورد، برای حفظ خود از هیچ زدوبندی با تهران روی‌گردان نشد و بار خود را نیز تا به آخر حفظ کرد.

۲. «تا آخرین قطرهٔ خون»

ماهایی که روزهای نخستِ دسامبر/اواسطِ آذر را در آذربایجان بودیم افزایش فشار، کاملاً محسوس بود، اما این جز واپسین اقدامی از سر استیصال، چیز دیگری نبود. اینکه تا چه حد دوام می‌آورد برایم روشن نبود. بعد از واقعه، به راحتی می‌توان نوشت و از سر فکر و تأمل نیز نوشت اما ناروشن بودن سرنوشت پیشِ روی در آن روزها نیز از یادمان نرفته است. فکر می‌کنم دور از انصاف نباشد که بگوییم در میان جامعهٔ خارجی‌های ]مقیم تبریز[ بسیاری از ماها بر این نظر بودیم که اگر حکومت مرکزی وارد زدوخورد شود برنده خواهد شد. پرسش آن بود که از لحاظ زمانی بین فروپاشی دفاع دموکرات‌‌ها و زمان رسیدن قوای ایران به تبریز چقدر فاصله خواهد بود. زیرا در این وقفه خطر آن وجود داشت که آخرین بارقه‌های خشم و نفرت، هدف خود را در اینجا یافته و بر سر آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها خراب شود. تصور نمی‌کنم کسی بود که این احتمال را نادیده انگاشته باشد. در عین حال به همان اندازه نیز بر این باورم که هیچ‌کس، حتی خود دموکرات‌ها نیز پی نبرده بودند که چقدر ضعیف هستند و تا چه حد به یک فروپاشی تام و تمام نزدیک می‌باشند.

در خلال این روزها یک جمله، پشت هم تکرار می‌شد: «آذربایجان تا آخرین قطرهٔ خون می‌جنگد». هر روز عصر یک برنامهٔ خبری به زبان فرانسه پخش می‌شد؛ یک فرانسهٔ بد از زبان یکی از خانم‌های وابسته به مدرسهٔ میسیونری فرانسه که توسط دموکرات‌ها به کار گرفته شده بود. هر شب این خانم در مورد چیزی مرتبط با «آخرین قطرهٔ خون» جیغ می‌زد. مردان و زنان و کودکان فرصت آن می‌یافتند که در راه آزادی جان بسپرند. هر روز که می‌گذشت بر سوز و بریز هوچی‌ها بیشتر می‌شد. مصاحبه ]جرج[ آلن سفیر ]ایالات متحده[ در تهرآنکه در خلال آن نیز گفته شد که اعزام نیرو به آذربایجان «یک تصمیم کاملاً معمول و مناسب» است، موضوع یک توجه خاصی قرار گرفت. سخنگوی ]رادیو[ تبریز فریاد زد: «معمول و مناسب! مردم آذربایجان تا آخرین قطرهٔ خون در برابر ورود قوا به خاک‌مان مقاومت خواهند کرد.» گفتارهایی از این دست، حالت گهگاه و منقطع نداشتند، بلکه هر روز تکرار می‌شد و معلوم نبود از این تکرار و تسلسل تا چه میزان در ذهن مردم جاگیر خواهد شد.

مدت زمانی بود که سعی داشتم از مواضع واقعی سران کردها تصوری به دست آورده و بدانم در صورت بروز رویارویی احتمالاً چه خواهند کرد. خواستار صدور مجوز سفر به رضائیه شدم و استاندار به من گفت که نمی‌تواند مسئولیت ایمنی مرا متقبل شود. او گفت باید طی نامه‌ای اظهار دارم که شخصاً مسئولیت این سفر را قبول می‌کنم. چنین کردم ولی وقتی که نامهٔ مزبور تسلیم شد نیز باز هم مجوز سفر را صادر نکرد. وی اظهار داشت «باید از تهران مجوز بگیرد» که البته به معنای تعویقِ به محال بود.

وی تلویحاً چنین بیان داشت که اگر بخواهم می‌توانم خود رأساً اقدام کرده و بدون مجوز لازم سفر کنم ولی به خودم مربوط می‌شد. تصمیم گرفتم دست به کار شوم و در ۶ دسامبر از تبریز راه مهاباد را در پیش گرفتم؛ می‌دانستم تعدادی از سران کرد در آنجا گرد آمده‌اند. در اولین ایستگاه بازرسی در حومهٔ شهر ما را متوقف کرده اما پس از یک مکالمهٔ تلفنی با سرفرماندهی اجازه دادند به راه‌مان ادامه دهیم. در نخستین روستای سر راه ـ سر درود ـ افسری ما را نگه داشت و گفت دستور رسیده هیچ کس حق عبور ندارد. به او گفتیم جاوید اظهار داشته است که با مسئولیت شخصی خودمان می‌توانیم سفر کنیم. اما او پاسخ داد که جز از سوی ]پیشه‌وری[ حکم دیگری را قبول ندارد. او را متقاعد کردیم تا با ما به روستای بعدی، خسروشاه بیاید که خط تلفن داشت اما در آنجا نیز با وضعیت مشابهی روبرو شدیم و نتوانستیم به راه خود ادامه دهیم. بعد از سپری کردن مسافتی حدود ۲۵ مایل مجبور شدیم به تبریز بازگردیم. روز بعد هنگامی که این پیشامد به جاوید ـ استاندار ـ گزارش شد او صرفاً گفت که بر نظامیان نظارتی ندارد و از آن خوشحال است که در این ارتباط توهینی صورت نگرفته است. البته من ‌توانستم به کردها پیامی برسانم و پاسخی نیز دریافت داشتم که خود داستان دیگری است که موضوع یک گزارش جداگانه خواهد بود.

با فرارسیدن هفته دوم دسامبر/اوائل آذر تنش موجود به اوج رسید. مقامات آذربایجانی اجازه داده بودند که در خلال محرّم، باورمندان مسلمان در بازار دسته بگردانند. عملی که سال‌ها پیش از سوی حکومت مرکزی ممنوع شده بود و اگرچه خشونتی بروز نکرد، اما آشکار بود که مردم بسیار هیجان‌زده هستند. قرار بود بعد از چند روز، انتخابات برگزار شود. و باور بر آن بود دموکرات‌ها عمداً این تظاهرات مذهبی را تشویق کرده بودند که هیجان عمومی را دامن بزنند.

در ۸ دسامبر/۱۷ آذر، یک هواپیمای ایرانی بالای تبریز چرخید و بیانیه‌هایی را پخش کرد که اکثراً در ارتفاعات افتادند. در این بیانیه آمده بود که ارتش برای تصرف آذربایجان رو به شمال حرکت کرده و مردم نباید مقاومت کنند. همزمان در میانه نیز طی انتشار بیانیه‌هایی به مردم اطلاع داده شد که عملیات نظامی آغاز شده است. در تبریز گرچه دارندگان این بیانیه به مجازات تهدید شدند، امّا پیشه‌وری طی یک سخنرانی رادیویی به قوام و مرتجعین که می‌خواستند «آذربایجان را به یک دریای خون تبدیل کنند» پرخاش کرد. به گفتهٔ او بیانیه‌های مزبور بیانگر نیّات واقعی قوام بود که می‌خواست به زور سرنیزه مجلس را بر مردم تحمیل کند. به گفتهٔ پیشه‌وری، آذربایجان یک چنین مجلسی را قانونی تلقی نمی‌کرد: «ما هنوز مجلس خودمان را داریم. فقط برای اجرای توافق نام آن را تغییر دادیم. تمام آن‌هایی که در سراسر ایران سلب حق و اختیار شده‌اند می‌توانند نمایندگان واقعی خود را انتخاب کرده و آن ها را به آذربایجان بفرستند. با رویی گشاده و به گرمی از آن‌ها استقبال خواهیم کرد». این را می‌توان واپسین فراخوانی تلقی کرد برای جلب حمایت ]حزب[ توده و دیگر عناصر چپ‌گرا از یک آرمان فروریخته.

روز بعد دموکرات‌ها اذعان کردند که حمله آغاز شده ولی اصرار داشتند که در نخستین رویارویی فقط «یک فدایی ]کشته[ و دوازده نفر مجروح» داشته‌اند. از این مرحله به بعد تبلیغات ضدآمریکایی اوج گرفت. به گفته دموکرات‌ها، عامل کلّ این ماجرا آمریکایی‌ها بودند که مرتجعین را به یک جنگ داخلی تشویق می‌کردند. روزنامه آذربایجان نوشت «این خدماتی است که آقای قوام در قبال دلارهای آمریکایی انجام می‌دهد.» در مورد خود زدوخورد خبر چندانی دیده نمی‌شد اما در مورد علل پیشامد آن و نتایج خونین مداخلهٔ بیگانگان سروصدای فراوانی برپا شد.جالب آن است که حمله به بریتانیایی‌ها مشخصاً یک جنبهٔ ثانوی داشت و محض خالی نبودن عریضه. در ۱۱ دسامبر/۲۰ آذر آذربایجان ارگان رسمی فرقهٔ دموکرات مطلبی منتشر کرد که آن را آخرین نالهٔ پراضطراب یک رژیم درهم‌شکسته می‌توان توصیف کرد؛ یک بیانیهٔ مشترک فرقهٔ دمکرات آذربایجان و اتحادیهٔ کارگری به امضاء پیشه‌وری و بیریا، رؤسای این دو سازمان. این بیانیه را می‌توان نمونه‌ای گویا از یک فراخوان نهایی به جنگ و خون‌ریزی دانست و متن کامل آن در پیوست شماره ۱ گزارش آمده است.[5] در این بیانیه آمده بود «دشمنان ما دست‌های پلید خود را به سمت اجانب دراز کرده‌اند به‌ویژه آمریکایی‌ها که قصد دارند ایران را به یک مستعمره تبدیل کرده و ایرانیان را از سیاه‌پوستانی که در آمریکا بدتر از حیوانات با آنها رفتار شده و مورد توهین قرار دارند، پست‌تر گردانند.» (موضوع سیاه‌پوستان از جمله مضامینی بود که در مطالب ضدّآمریکایی فرقه به کرّات تکرار می‌شد به ویژه در زمان پیشامد حوادثِ جورجیا در چند ماه پیش). در ادامهٔ این بیانیه آمده بود که دولت قوام می‌خواهد «ایران را به آمریکایی‌ها بفروشد پول و ثروت و اشتیاق آن‌ها برای مکیدن خون خلق، چشم آقایان تهرانی را کور کرده است». یکی دیگر از مضامینی که بارها تکرار شد آن بود که آذربایجان نه بر علیه مردم ایرآنکه بر علیه مرتجعین می‌جنگد که آلت دست اجانب هستند و در پایان از همه ـ «تمام مردان و زنان، پسران و دختران» ـ خواسته شده بود به کمک جبهه بشتابند و آخرین قطرهٔ خون خود را در راه آزادی نثار کنند.

تردید نیست استراتژیست‌های دور از صحنه‌ای هستند که توضیح خواهند داد از اول می‌دانستند که به محض عقب‌نشینی روس‌ها یا پیشامد فلان واقعه، دموکرات‌ها سقوط خواهند کرد، اما واقعیت امر از احتمال بروز خشونت و یک دورهٔ میانی خونبار پیش از حل و فصل نهایی ماجرا حکایت داشت. شاید که در مورد ماحصل نهایی کار اختلاف نظر چندانی وجود نداشت اما در مورد دشواری رسیدن به یک چنین ماحصلی تردید نبود. ایرانی‌ها در مجموع برای جنگیدن به خاطر چیزی تمایل چندانی ندارند؛ شاید که در تهران چنین باشد ولی در مورد آذربایجان فرق می‌کند. در واقع از دیرباز پیشگامی در انقلاب از وجوه مشخصهٔ این ایالات شمال غربی بوده است. در واپسین ایّام حکومت فرقه، های‌وهوی توخالی ابعاد گسترده‌ای یافت ولی در عین حال تهیه و تدارک مؤثر نیز کم نبود. علاوه بر قشون و فدائیان (هستهٔ اصلی مقاومت)، یک بسیج عمومی صورت گرفت و به اسم «بابک»، وطن‌پرستی که صدها سال پیش بر ضدّ خلافت مقاومت کرده بود، یک گروه جدید تشکیل شد. برای آموزش غیرنظامیان در میان شهر نیز اقدام شد. ]…[ که به یک دست زنان تفنگ داده دست دیگر تلاش داشت حجاب خود را نگه دارد. مقادیر معتنابهی تسلیحات مخصوصاً فشنگ و سلاح‌های انفرادی جابجا شد و برای سیلوی تبریز غلّه ارسال گردید. تمامی نشانه‌ها از یک محاصرهٔ طولانی و پرهزینه حکایت داشت. تنها کمبود روحیه و اعتماد به‌نفس بود که آن را نیز رهبران نهضت سعی داشتند با فراخوان‌های مکرّرشان به مبارزه تا آخرین قطرهٔ خون تأمین کنند.

با توجه به فروپاشی سریع و کامل ]حکومت فرقه[ این پرسش مطرح می‌شود که دموکرات‌ها چرا تا این اندازه نادان بودند که اصولاً تصور می‌کردند می‌توانند موفقگردند؟ به عقیدهٔ من این پرسش، پاسخ‌های متعددی دارد. پاسخ اول، البته توپ زدن صِرف است؛ تا اینجای کار با توپ زدن برده بودند و بر این باور بودند که بر همان اساس نیز می‌توانند موفق شوند. شاید هم چنین حس کردند چون برای از دست دادن چیزی ندارند، چه بهتر که هر راهی را بیازمایند. به گمانم عامل دوم، امیدواری به حمایت روسیه بود حتی پس از آنکه به آن‌ها گفته شد که چنین حمایتی در کار نیست. شاید به پیشامد واقعه‌ای امید داشتند که مداخلهٔ شوروی را توجیه کند. در واقع چنین به نظر می‌رسد خود روس‌ها نیز کاری کرده بودند که دموکرات‌ها به ]یک چنین[ حمایتی امیدوار باشند زیرا در همان لحظات آخر، می‌دانیم که سفیر روسیه عملاً نخست‌وزیر ایران را تهدید کرده و به او گفته بود اعزام نیرو به آذربایجان می‌تواند به بروز اغتشاش «در امتداد مرزهای روسیه» منجر شود. صرف‌نظر از حمایت مستقیم، این را می‌توان صریح‌ترین حمایت میسر ارزیابی کرد.

ولی من بر این باورم آنچه دموکرات‌ها را بر آن داشت که تا به آخر از صدور بیانیه‌های تند و آتشین دست برندارند آن بود که معتقد بودند در تحلیل نهایی قوام وارد جنگ نخواهد شد. در واقع ما نیز در اینجا یک چنین باوری داشتیم. به‌رغم تمامی آن های‌وهوی حتی در آن روزهای پایانی نیز به‌سختی می‌توانستیم باور کنیم که این دموکرات‌ها به‌نحوی کوتاه نیایند. البته این را نیز بیشتر در مورد تهران محتمل می‌دانستیم که ]در حصول به نوعی مصالحه[ گام نخست را پیش بگذارد. به هدر رفتن وقت، تأخیرهای مکرر و نیم‌خیزهای متعددی که دنبال نشده بود باعث شده بود که در قصد و ارادهٔ نخست‌وزیر برای انجام امر بدیهی و پیشروی به سمت آذربایجان تردید کنیم. سهم اصلی از آنِ کسی است که نخست‌وزیر را بدین امر تشجیع کرد. و هر آن کسی چنین کرد یعنی او را به ضرورت نهایی این اقدام متقاعد ساخت مسئول اعادهٔ مؤثر و مسالمت‌آمیز آذربایجان به ملت ایران است.

۳- از چهارشنبه تا شنبه، ۱۱ تا ۱۴ دسامبر/۲۰ تا ۲۳ آذر

چهارشنبه ۱۱ دسامبر/۲۰ آذر، روزی می‌نمود مانند دیگر روزهای تبریز. بدون تردید هیچ‌کسی نمی‌توانست پیش‌بینی کند که آن روز آخرین روز حکومت دموکرات‌ها خواهد بود. روز بعد ۲۱ آذر بود سال‌روز انقلاب آذربایجان و برای جشن بزرگداشت این واقعه برنامه‌های مفصلی تدارک دیده شده بود. قرار بود در بزرگداشت روز پرافتخاری که زمام امور ایالت به دست مردم سپرده شد، یک رژه و تظاهرات خیابانی صورت گیرد. انتظار می‌رفت پس از مراسمی که کنسول‌گری روسیه به مناسبت سالروز انقلاب برگزار کرد، بزرگ‌ترین واقعهٔ روز باشد.

اینک هرگونه ارتباطی میان کنسول‌گری‌ها با تهران یا واشنگتن قطع شده بود. در هفتهٔ قبل برای ارسال یک دستگاه بیسیم و اعزام یک مأمور مخابرات به تبریز اقداماتی آغاز شده بود ولی دیگر برای تحقق این فکر دیر شده بود و هواپیمای سفارت نیز دیگر نمی‌توانست در تبریز فرود آید. بریتانیایی‌ها با سفارت خود در تهران یک ]ارتباط[ نیم ساعت در روز داشتند که برای تبادل متقابل پیام نیز تکاپو نمی‌کرد، اما آن‌ها به جریان برق محلی وابسته بودند که به اندازه‌ای ضعیف بود که عملاً نمی‌شد کاری کرد. این امر در کنار پارازیت‌های مقارن با آن نیم ساعتِ فرّار، انزوای ما را کامل کرده بود. جز صبر و انتظار چاره‌ای نداشتیم. اگر در مخالفت با سیاست وزارت خارجه ]ایالات متحده[ مبنی بر اتکاء به خطوط تجاری تلگراف بحثی نیرومند می‌شد طرح کرد، همین بود. شنیده بودیم که برای ]ایجاد[ یک شبکه ارتباطی، پیشنهادی مطرح شده بود اما همان‌گونه که معمولاً پیش می‌آید، ضرورت و اجبار منتظر گام‌های شمردهٔ اقدام دولت نمی‌شود.

حتی اینک نیز درک دگرگونی بزرگی که در فاصلهٔ دوازده ساعت، از بعد از ظهر چهارشنبه تا صبح پنج‌شنبه در تبریز رخ داد برایم دشوار است. حدود ساعت چهار بعد از ظهر چهارشنبه به سمت پایین شهر راندم. در خیابان‌ اصلی شهر، در برابر مقرّ دموکرات‌ها جمعیت انبوهی حاضر بود و حتی گروه گسترده‌ای از مردان و کودکان از حاشیهٔ شهر بدان سمت رهسپار بودند. آن‌ها عضو اتحادیه کارگری بودند و به من گفته شد که تمامی این تحرکات به جشن فردا مربوط بود. همچنان که در امتداد این خیابانِ آکنده از جمعیت قدم می‌زدم، بیانیه‌ای پخش شد و یکی از کارمندان‌مان دوان‌دوان رسید که بگوید حکومت نظامی اعلان شده و رفت و آمد از ساعت هشت ]شب به بعد[ منع شده است. از آنجایی که کار دیگری نداشتم، حتی کاری چون مخابرهٔ پیام، برای گذراندن ساعاتی چند به سینما رفتم. عملاً کسی در سالن سینما نبود و در خلال نمایش فیلم، چند بار تعدادی افسر و سرباز در جستجوی کسی در سالن را باز و بسته کردند.

ساعت هفت عازم منزل شدم و برای شام بیرون رفتم. پاره‌ای از مدعوین به دلیل منع آمدورفت از حضور عذرخواهی کرده بودند ولی من چون در همسایگی زندگی می‌کردم اهمیتی ندادم. تازه شام را شروع کرده بودیم که از یک بیانیهٔ رادیویی خبر رسید و پخش اعلامیه‌هایی در سطح شهر. در این اعلامیه خطاب به «هموطنان عزیز» آمده بود از آنجایی که تاکنون از خون‌ریزی جلوگیری شده است «برای جلوگیری از هدر رفتن خون خلق‌مان، امتیازاتی اعطاء می‌کنیم». یعنی چه؟ با ساز پیشین «جنگیدن تا آخرین قطرهٔ خون» به هیچ وجه سازگاری نداشت. در ادامهٔ این بیانیه آمده بود که آذربایجان هیچ‌گاه قصد نداشت از ایران جدا شود و «برای اثبات آنکه ما مردمانی صلح‌طلب هستیم به هیچ‌وجه مانع اعزام نیروی دولتی به آذربایجان نخواهیم شد». این بیانیه که به‌صورت پیوست، به این گزارش منضم شده است[6] نه به امضاء پیشه‌وری، بلکه به امضاء بیریا در مقام عضو کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان» رسیده بود.

پس از چندین و چند ماه تهدید و مذاکره چه پایانِ کار حقارت‌باری: پذیرش، از سر ضعف و سردرگمیِ آنچه اجتناب‌ناپذیر بود. پیشه‌وری کجا بود؟ به احتمال قوی هم‌اینک گریخته بود. حکومت نظامی و منع رفت و آمد به‌گونه‌ای که معلوم شد صرفاً تلاشی بود برای سرپوش نهادن بر آخرین ساعت‌های ضعف و تضمین فرار رهبران. به‌هر حال به حکم منع عبور و مرور وقعی نهاده نشد و تا ساعات پایانی عصرِ آن روز، شهر در چنبرهٔ سردرگمی و هیاهو بود. حدود نیمه‌شب در اطراف پادگان ارتش در نزدیکی کنسول‌گری تیراندازی آغاز شد و تا صبح بدون وقفه ادامه یافت. در طول سه‌روز بعد نیز تیراندازی در سطح شهر به تناوب ادامه یافت.

به سختی می‌توان گفت که پس از خارج شدن ابتکار عمل از دست دموکرات‌ها چه کسانی آن را به دست گرفتند اما کاملاً روشن است که از ساعت اولیه بامداد روز بعد اکثریت قابل‌توجهی از مردم با خوشحالی تمام به نیروهای امنیتی خودخوانده‌ای پیوستند که در تبریز تشکیل شده بود. در اثبات رویگردانی عمومی از حکومت آذربایجان قانع‌کننده‌ترین نشانه‌ای که می‌توان ارائه کرد آن است که مردم بدون هیچ طرح و برنامه‌ای و حتی بدون یک رهبر به صورتی خودکار برای رهایی از شرّ کامل دموکرات‌ها و مهاجرین و فدائیان از فرصت استفاده کردند. در سحرگاه پنج‌شنبه ۱۲ دسامبر/ ۲۱ آذر، روشنایی کاملاً متفاوتی بر تبریز دمید. این همان روزی بود که به همه فرمان داده شده بود سال‌روز انقلاب را جشن بگیرند. اینک واقعاً دلیلی برای جشن گرفتن داشتند و با کمال میل و رغبت نیز وارد کار شدند. به‌ناگاه فضای سنگین ترس و غم و تردید که یک سال بود بر تبریز سنگینی می‌کرد برطرف شد. مردم لبخند می‌زدند؛ کاری که تقریباً آن را فراموش کرده بودند. فریاد شادمانی سر می‌دادند، کاری که پیش‌تر یا برحسب دستور می‌کردند یا اصلاً نمی‌کردند. تجربهٔ جدیدی بود و به‌محض آنکه آن را آزمودند، خوش‌شان آمد. شگفت‌انگیز بود!

پرسش آن بود که چه چیزی جایگزین حکومت سابق خواهد شد. در این دورهٔ میانی، احتمال آن وجود داشت آشوب و اغتشاش روی دهد و گناهکار و بیگناه طعمهٔ انتقام‌جویی گردند. در یک چنین وضعیتی احساس کردم بهترین کاری که می‌توانم انجام دهم آن است که آزادانه در سطح شهر بچرخم و اجازه دهم خودم و اتومبیلم دیده شوند. احساس کردم یک چنین رویه‌ای می‌تواند از سوی مردم به‌عنوان اطمینان من نسبت به تحولات پیش رو تعبیر شود و در نتیجه آنها را تشویق کند به‌نحوی منظم و مسالمت‌آمیز به کاروبار خودشان برسند. در این مقطع، تیراندازی به‌نحوی مستمر ادامه داشت و نمی‌دانستیم شلیک بعدی از کدام سو خواهد بود. رانندهٔ من سر کار حاضر نشد (او عادت داشت به هنگام پیشامد بحران مریض شود) و به مدت سه روز نیز سروکله‌اش پیدا نشد. بنابراین خودم سوار اتومبیل شدم و مترجم را نیز همراه بردم، شاید که در آن طرفِ لولهٔ تفنگ، کسی قصد گفت‌وگو کند.

چند ساعت بعدی را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد. هنوز چندمتری از کنسولگری فاصله نگرفته بودیم که گروه های از افراد مسلّح را دیدیم که به سمت کوچه‌های فرعی می‌دویدند و وارد خانه‌ها می‌شدند. در جستجوی دموکرات‌ها بودند و آنکه این افراد پارچهٔ سفیدی را به‌ آستین خود الصاق کرده بودند از نوعی تشکل‌یافتگی حتی در همین برهه نشان داشت. این برای تمایز آنها از فدائیان دموکرات بود. آنها نیز غیرنظامی و فاقد لباس فرم بودند در یکی از نخستین جاهایی که توقف کردم منزل اسقف ارامنه بود و در اینجا بود که برای نخستین بار پس از ورودم به آذربایجان تصویری از شاه دیدم. در هر ناآرامی و اغتشاش که در ایران رخ می‌دهد، مسیحیان، حال از هر فرقه‌ای که باشند، قربانیانِ دم‌دستی تلقی می‌شوند و از آن رو به دیدار اسقف رفتم که امیدوار بودم ]اقداماتی از این دست[ مانع از حملات کور به ارمنی‌ها شود.

همچنان که در شهر می‌راندیم، نشانه‌های شگفت‌آوری از تغییر و دگرگونی دیده می‌شد. همه‌جا چنین به نظر می‌آمد که باری از دوش مردم برداشته شده‌است. هنگامی که پرچم آمریکا را روی اتومبیل می‌دیدند، دست تکان می‌دادند. یک درشکه‌چی که کلاه از سر برداشته، تعظیم می‌کرد نزدیک بود از درشکه بیافتد. در حین عبور از خیابان‌های اصلی، تودهٔ انبوهی از مردم گرد آمده بودند که دست زده و شادی می‌کردند. هیچ از یادم نمی‌رود که تنها چند روز پیش در همین خیابان‌ها مردمانی را می‌دیدم که با چهره‌هایی درهم به من به گونه‌ای خیره شده بودند که گویی با خود می‌گفتند به چه جرأتی آنجا بودم. اینک حتی فضا نیز آزاد می‌نمود و تنشی در کار نبود. این یک تظاهرات نمایشی نبود. هم کودکان ولگرد و هم شهروندان محترم، هر دو به یکسان شادی کرده و دست تکان می‌دادند. مردمانی که ماه‌ها از ترس و وحشت از خانه بیرون نمی‌آمدند اینک خوشحال و خندان راه افتاده بودند. در کنار فریادهای «زنده‌باد آمریکا»، «زنده باد ایران» و «جاوید شاه» نیز شنیده می‌شد. حتی یک ناسیونالیست جسور فریاد زد «زنده‌باد شورای امنیت».

فوراً به سمت ساختمان استانداری راندم تا ببینم هنوز نشانه‌ای از حاکمیت برجای مانده است یا خیر. استانداری که چندی پیش نماد تظاهر و خودنمایی بود، اینک متروکه بود. در امتداد راه‌پله‌ها و راهروهای خالی گشتی زدم؛ شبستری، صدر شورای ولایتی در دفتر استانداری نشسته بود. از این مرد مُسِن، خوشرو اما نه‌چندان تیزذهن، دموکرات‌ها بیشتر به‌عنوان نوعی پوشش محترمانه استفاده می‌کردند. هم‌اینک در حالی که آن‌هایی که به او می‌گفتند چه کند همه گریخته بودند هنوز هم به ایفای نقش پیشین مشغول بود. درخور ستایش بود و خیلی نگران شدم که شاید در ساعات بعدی کشته شود. چند دقیقه‌ای صحبت کردیم و به من گفت نمی‌داند پیشه‌وری و دیگران کجا هستند اما او و جاوید مانده‌اند تا حکومت را به ارتش ایران تحویل دهند. وی افزود عملاً هیچ نیروی انتظامی‌ای بر جای نمانده اما آن‌ها امیدوارند که در این میانه به حفظ نظم موفق شوند.

در حین ترک استانداری نخستین سربازهای مسلح آن روز را دیدم. در حالی که می‌خواستم سوار اتومبیل شوم، نزدیک آمده و پرسیدند آیا می‌توانم آن‌ها را به جای امنی ببرم؟ گفتند آسوری هستند و وادار شده بودند که به خدمت قشون فرقه درآیند. اطمینان داشتند که توسط مردم کشته خواهند شد. بدان‌ها گفتم بهترین کار آن است که همان‌جا که هستند بمانند ولی آشکار بود که امنیت به سرعت زائل می‌شد.

سپس به مقرّ فرماندهی فرقهٔ دموکرات رفتم. دم در چند نفر نگهبان تا بن دندان مسلح و یونیفورم‌پوش دیدم که هیچ تصوری نداشتند که از کی و برای چه محافظت می‌کنند. به من گفتند بی‌ریا داخل است و وارد شدم. گروهی را دیدم که مسلّح به مسلسل در اطراف راه‌پله‌ها و این‌ور و آن‌ور کمین گرفته بودند؛ بیشتر به یک فیلم گانگستری درجهٔ سه شباهت داشت. مستقیماً به دفتر پیشه‌وری رفتم و فقط یک غیرنظامی تنها و معمولی را دیدم که گفت یکی از اعضای کمیتهٔ مرکزی است که به منظور جلوگیری از غارت بر جای مانده است. اطاقی که دیروز مرکز قدرت و اقتدار بود اینک یک اطاق خالی بود با تکه‌های برجای‌ماندهٔ نان و پوست تخم‌مرغ، ته سیگار و چند لیوان و فنجان خالی. به نظر می‌آید که رؤسا آخرین ساعات بلاتکلیفی را در اینجا گذرانده‌اند. به من گفته شد که به اتومبیل بی‌ریا حمله شده بود و او را به بیمارستان شوروی برده‌اند. از ترک مقرّ دموکرات‌ها خوشحال شدم، زیرا تیراندازی در اطراف رو به افزایش داشت و نمی‌دانستم که چه وقت مردم به این فکر می‌افتادند که به سمت مقرّ دموکرات‌ها هجوم آورند و آن را منهدم کنند.

در پیاده‌روی کنار بیمارستان شوروی اتومبیل بی‌ریا را دیدم؛ لاستیک‌هایش پاره و پنجره‌هایش را شکسته بودند. درِ بیمارستان بسته بود ولی مرا به درون راه داده و گفتند بی‌ریا آنجا بوده اما از درِ پشتی گریخته است. هیچ‌گاه نفهمیدم آیا این موضوع واقعیت داشت یا خیر، ولی تصور می‌کنم درست نبود و هنوز او در آنجا بود یا در کنسولگری شوروی. هنگامی که بعدازظهر مجدداً از کنار بیمارستان روسیه گذشتم اوباش صندلی‌های اتومبیل بیریا را نیز پاره کرده بودند و مشغول موتور آن بودند. روز بعد فرمان اتومبیل نیز ناپدید شده بود و جز پیکر درهم‌شکسته‌ای چیز دیگری برجای نبود؛ آن را نیز به پشت کامیونی بسته در خیابان‌ها می‌گرداندند. در میان رؤساء فرقه احتمالاً وی از لحاظ شخصی از همه محبوبیت بیشتری داشت حتی بیش از پیشه‌وری. شخصیت دل‌پذیری داشت و احتمالاً قابلیت بیشتر. ولی چون بخت آن را نداشت که به موقع بگریزد نفرت عمومی از رژیم سابق دامنگیر او شد.

تا مدتی در خیابان‌های شهر گشتم سپس به تلگرافخانه رفتم تا ببینم آیا می‌توان پیامی مخابره کرد. پس از مدتی متصدیان تلگرافخانه را از خانه‌های‌شان فراخوانده و حاضر شدند برای ارتباط تلفنی با جایی که سیم تلگراف متصل باشد تلاشی به عمل آورند. در آغاز می‌گفتند باید از دکتر جاوید کسب اجازه کنم ولی بدان‌ها گفتم که دورهٔ این‌گونه مزخرفات سپری شده است. گفتم به دکتر جاوید اطلاع خواهم داد که چه می‌کنم ولی درخواست اجازه نخواهم کرد و اگر هم با استاندار مشکلی پیش آید مسئولیت آن را می‌پذیرم. مطمئن بودم که آن مردک خپله بیش از این کارشکنی نخواهد کرد. ادارهٔ تلگراف چند ساعت سعی کرد، اما خط تلگراف کاملاً قطع شده بود ـ در جایی واقع در شمال میانه. پیام خود را ثبت کرده و قول دادند به محض برقرار شدن ارتباط آن را مخابره نمایند.

حدود یک بعد از ظهر، کلیفتون دَنیل، مخبر روزنامهٔ نیویورک تایمز تلفن کرد. او و ادوارد کورتیس از آسوشیتد پرس و کریستوفر سایکس از روزنامهٔ دیلی میل لندن کمی جلوتر از ارتش در ترکمانچای بودند و می‌خواستند بدانند آیا امن است به تبریز بیایند. بدان‌ها اطمینان دادند که از هر کسی وارد شود به گرمی استقبال خواهد شد و در اواخر بعدازظهر برای استقبال از آنها به سمت یکی از روستاهای واقع در جادهٔ تهران راندم (اولین بار بود که در آذربایجان به جایی می‌رفتم بدون آنکه جلویم را بگیرند). در حین بازگشت به تبریز تودهٔ‌ انبوهی از مردم با خوشحالی به سمت اتومبیل من و جیپ خبرنگاران هجوم آوردند، خیال می‌کردند پیشقراول ارتش هستیم.

از آنجایی که ارتباط تلگرافی وجود نداشت تصمیم گرفتیم از طریق رادیو تبریز پیامی مخابره کنیم. هنگامی که به ایستگاه رادیو رسیدیم دیگر تاریک شده بود اما دو کلمهٔ «کنسول آمریکا» مثل «سِزامی، باز کن» عمل می‌کرد. غیرنظامیانی که مراقبت از ایستگاه را بر عهده گرفته بودند گفتند می‌توانیم هرقدر بخواهیم بمانیم؛ از این رو خبرنگاران گزارش‌های خود را آماده کردند. جالب آن بود که بیشتر در بند شرح و وصف قهرمانی‌های خود بودند و اینکه روزنامه‌های متبوع‌شان از همه جلوتر بودند تا تأکید و توجه به خبر اصلی که عبارت بود از سقوط حکومت فرقه و امکان تصرّف تبریز در اسرع وقت. گزارش به صورتی دیکته‌وار خوانده شد تا رصدکنندگان رادیوتبریز در تهران بتوانند آن را ثبت کنند و خلاصه نیز به فارسی قرائت شد با این درخواست که این شرح به لندن و نیویورک مخابره گردد. خبرنگاران آمریکایی و بریتانیایی یک ساعت و نیم از وقت آزاد رادیو تبریز را به خود اختصاص دادند. تنها چندی بعد، پس از آنکه مطلع شدم این ]فرستنده[ رادیویی را روس‌ها به دموکرات‌ها داده‌اند بود، به طنز نهفته در این امر پی بُردم.

در این بین، در راه بازگشت به خانه نزدیک بود گرفتاری عمده‌ای پیش آید. هوا خیلی تاریک شده بود و گروه‌های مسلح در خیابان‌ها بر روی هر کسی که مشکوک می‌نمود آتش می‌گشودند. در این موقع چراغ‌های اتومبیل خراب شد و مجبور شدیم در خیابان‌های تاریک و پر از چاله کورمال کورمال پیش برویم. در سر هر چهارراهی آذربایجانی‌های هولناکی راه را بر ما می‌گرفتند؛ نمی‌فهمیدند چرا بدون چراغ حرکت می‌کنیم و فکر می‌کردند دموکرات‌هایی هستیم در حال فرار. به منزل که رسیدیم، نفس راحتی کشیدیم. اما آن شب نتوانستیم خواب راحتی بکنیم، هر چند دقیقه یکبار از اطراف صدای تیراندازی بلند می‌شد، برنامه‌ای که تا صبح ادامه یافت.

روز جمعه ]۲۲ آذر[ نیز کم و بیش مشابه روز قبل آغاز شد زیرا نیروهای موعود هنوز نرسیده بودند. چند مهاجر در ارک، دژ قدیمی‌ای در مرکز شهر سنگر گرفته و بر هر آن کسی که در تیررس قرار می‌گرفت آتش می‌کردند. آن‌ها تقریباً سه روز مقاومت کردند. بالاخره ساعت پنج بعدازظهر روز جمعه نیروی محدودی تحت رهبری ژنرال هاشمی فرا رسیده و فرماندهی شهر را بر عهده گرفتند. در این فاصله چندصد نفر کشته شدند و اموال بسیاری منهدم شد. ولی با تمامی این تفاصیل، در مقایسه با آنچه می‌توانست رخ دهد، نظمی که برقرار ماند فوق‌العاده بود و غارتی هم رخ نداد. مغازه‌هایی در هم شکسته و اجناس را به خیابان ریختند و سوزاندند ولی مردم چیزی را سرقت نکردند. کرکره‌های ادارهٔ تبلیغات سرکنسولگری شوروی در تبریز را در هم پیچیده و شیشه‌هایش را شکسته بودند این‌ها نشانهٔ یک نارضایی عمومی بود تا عملکرد مشتی اوباش در اغتنام فرصت. در مواردی چند مخصوصاً نسبت به مسیحیان کلدانی که به همکاری با دموکرات‌ها متهم بودند، بی‌رحمی‌هایی صورت گرفت و در حقّ بی‌گناهان مظالمی آشکار صورت گرفت اما فاحش‌ترین اخاذی‌ها و شرارت‌ها بعد از ورود ارتش صورت گرفت، هنگامی که تمامی عناصر نامطلوب برای تسویه‌حساب‌های قدیمی از فرصت استفاده کردند. در واقع یکی از ناامید‌کننده‌ترین جوانب رهایی استان را می‌توان مراجعت لاشخورهایی دانست در خلال سال گذشته در گوشه‌ای امن راحت نشسته و اینک برای از سر گرفتن سوءاستفاده و فساد پیشین وارد کار شده بودند.

اعادهٔ کامل نظم در تبریز فرایندی کند یافت. چند روزی طول کشید تا ارتش به خلع سلاح کامل غیرنظامیان موفق شود و تیراندازی‌های پراکنده مدت زمانی طولانی ادامه یافت. در واقع هم اینک نیز، یعنی با حدود گذشت سه هفته هنوز هم صدای تیراندازی‌های گاه‌به‌گاه شنیده می‌شود. هنوز برای «حفاظت‌»، پولی به مأمورین شهربانی می‌دهند. سرکنسولگری شوروی نیز مرتب شکایت دارد، به‌ویژه از ژنرال هاشمی که به تمایلات ضدّروسی متهم است (اگر چنین باشد، جای شگفتنی نیست زیرا پدرش را روس‌ها به دار آویختند). در واقع چنین حس می‌شود که روس‌ها منتظر دستاویزی هستند.

شکایت داشتند که به تصویر استالین توهین شده است. ایرانیان نیز صریحاً خاطرنشان کردند که این امر صحّت ندارد، اما در سال گذشته در تبریز نسبت به تصاویر شاه اساعهٔ ادب شده بود. در خلال کلّ این ناآرامی‌ها، سرکنسولگری روسیه تحت مراقبت کامل قرار داشت و سروکلهٔ روس‌ها پیدا نبود. در واقع در این ایام نشان چندانی از اعضای سرکنسولگری مشاهده نشد و کراسنیک[7] سرکنسولگری شوروی را نیز از ۱۱ نوامبر/ ۲۰ آبان به بعد که مهمان من بود، هیچ یک از همکارانش ندیده‌اند. همه‌چیز اندکی غیرواقعی می‌نماید.

در خلال تمامی این وقایع رگه‌هایی از یک طنز خاص ایرانی نیز دیده می‌شد. در دورهٔ اوج، دموکرات‌ها مدعی بودند که شعارشان این است: «مرگ هست و بازگشت نیست»، بعد از ۱۱ دسامبر/۲۰ آذر آذربایجانی‌ها می‌گفتند که شعار مزبور به صورت ذیل اصلاح شده است: «بازگشت هست و معطلی هرگز».

روزهای متمادی مردم خودشان را با داستان‌هایی پیرامون میزان اموالی که رؤسای فرقه به غارت بردند مشغول می‌کردند. گفته می‌شد ژنرال دانشیان تمامی پول بانک میانه را برده است اما چندی بعد گزارش شد که پول بانک پیدا شده و خوشبختانه پولی که در چمدان دانشیان پیدا شده به مراتب بیش از پول سپرده به بانک بوده است! بانک مبلغ اضافه را جذب کرد. پیشه‌وری و الهامی از همه بیشتر بردند. دست‌اندازی‌های الهامی از همان بدو انتصاب او به وزارت مالیه آغاز شده بود. گفته می‌شد پیشه‌وری در آخرین شب حضورش در تبریز ده کامیون بار زده بود.

همچنین می‌گفتند که در اوائل هفته از تمامی تجار خواسته بود که در تدارک مراسم رژه و جشن سالگرد انقلاب در ۲۱ آذر بهترین فرش‌های خود را حاضر کنند. اما با فرارسیدن ۲۱ آذر پیشه‌وری رفته بود و به همین ترتیب کلّ آن فرش‌ها.

این داستان ادامه دارد و در واقع احتمالاً خیلی طول می‌کشد که کلّ ماجرا روشن شود. اما هم‌اینک یک رادیوی مخفی تمامی آن‌هایی را که بر ضد دوستان دموکرات‌ها اقدام کنند، تهدید کرده و با کمال اطمینان وعده می‌دهد که بازخواهند گشت. علاوه بر این، بسیاری می‌گویند که خود صدای پیشه‌وری و پادگان را، احتمالاً از باکو در آن سوی مرز شوروی شنیده‌اند. همان داستان قدیمی: «ما برمی‌گردیم». اما با توجه به بی‌اعتباری کامل و سوء ادارهٔ آشکارشان، مشکل بتوان باور کرد که به چنین امری موفق شوند. اما در ایران حوادث عجیب‌تر هم رخ داده است و در آذربایجان نیز معمولاً چنین است.

۵ – نتیجه‌گیری

از حوادث دسامبر ۱۹۴۶/آذر ۱۳۲۵ می‌توان نتایجی گرفت که برخی از آنها روشن و آشکار هستند و برخی نیز نه بدان صراحت. در درجهٔ اول، تردید نیست که حکومت دموکرات‌ها فاقد محبوبیت بود و حرکتی که موجب برکناری آن شد مبیّن خواست کاملاً معمولی ایرانیانی بود که می‌خواستند بخشی از ایران بر جای بماند و حکومت خود را داشته باشند. اقتدار دموکرات‌های آذربایجان به مدت یکسال بر اساس زور و ترس برقرار ماند. هنگامی که روشن شد آن زور را دیگر توانی نیست، وحشت زائل گردید و مردم زمان امور را در دست گرفتند. دموکرات‌ها و هوادارن‌شان هر قدر هم توضیح داده و توجیه کنند نمی‌توانند این واقعیت بنیادین را کتمان کنند که در عرض چند ساعت مردمانی فاقد رهبری بر کل شهر چیره شده، تسلیحات موجود را در اختیار گرفته و خود را به‌صورت یک نیروی نظامی سردستی سامان دادند تا ارتش ایران فرا رسد. حتی اگر گفته شود مردم نمی‌دانستند چه می‌خواهند ولی می‌دانستند که با چه چیزی مخالفند و شاخ و بن حکومتی را که از آن نفرت داشتند از بیخ کندند. از درصد سخن گفتن می‌تواند گمراه‌کننده باشد ولی اگر از سر محافظه‌کاری نیز به این موضوع بنگریم به هیچ وجه بیراه نیست که بگوییم حداقل ٪۹۰ مردم آذربایجان به جدّ خواهان خلاصی از قید حکومت فرقه بودند.

واکنش در قبال خارجیان نیز از جمله نکات درخور توجه است. در حال حاضر بر این باورم که یک آمریکایی می‌تواند به نمایندگی مجلس انتخاب شود. در عرض سه هفته گذشته دو چرخش اساسی در عرصهٔ احساسات ]عمومی[ صورت گرفته است؛ یکی بر علیه روسیه و دیگری بر له ایالات متحده. احساسات موجود بر ضدّروس‌ها به‌ویژه از آن جهت جالب است که صورت فوق‌العاده آشکاری دارد. حتی می‌توانم بگویم که مواضع و افکار ضدّروسی در اینجا به مراتب نمایان‌تر از تهران است. آن را شاید بتوان سرمستی حاصل از یک پیروزی آسان تعبیر کرد که موجب تشجیع تبریزی‌ها شده است اما در عین حال از این امر نیز نمی‌توان غافل بود که احساس سرکوب‌شده‌ای نیز می‌باشد که به مدّت پنج سال از بدو اشغال روس‌ها فرصت بیان نیافت. احساسات له و علیه بریتانیا در دو ماه گذشته نیز وجهی ثانوی داشته و اینک تا اندازه‌ای مساعد است. در مقابل، مردم ایالات متحده را به عنوان نماد هر آنچه می‌خواهند و به دست آورده‌اند برگزیده‌اند (احتمالاً این امر شامل نوعی مسئولیت برای آنچه در آینده به دست نخواهند آورد نیز می‌شود).

برای هر کسی که به اندازهٔ کافی باسواد هست که بداند سفیر چیست، آلن سفیر ]ایالات متحده[ یک قهرمان محبوب است. در حال حاضر وی به همان اندازه‌ای که در آخرین روزهای اقتدار دموکرات‌ها مورد انتقاد بود، محبوبیتی گسترده دارد. کلّ آن حملات لحظهٔ آخری دموکرات‌ها برضدّ آمریکا و دیپلماسی دلار به نفع ما، به خودشان برگشته است و بر اوج موج نشسته‌ایم. مردم از اینکه چگونه قدرت بزرگی می‌تواند ـ هر چقدر هم که نیرومند باشد ـ از هزاران مایل آن سوتر و بدون داشتن یک نیروی مسلح در مرز چنین نفوذی را اعمال کند، واقعاً شگفت‌زده‌اند. آرزو دارند چیزی را که فکر می‌کنند و می‌بینند، بتوانند باور کنند.

مع‌هذا چنین به نظر می‌آید که به زودی این فرصت را از دست خواهیم داد. تمایلات ایرانیان از دیرپاترین تمایلات جهان نیستند و هر آنچه را که برای‌شان دردآور نیست به راحتی فراموش می‌کنند. شاید طولی نکشد که همین کنسول آمریکا در تبریز صدای متفاوتی را بشنوند. و در این میان تمامی کاری که در این مورد انجام می‌دهیم در حد صفر است. روس‌ها و بریتانیایی‌ها دفاتر تبلیغاتی و برنامه‌های ارتباطات فرهنگی دایری دارند و آنچه ما دریافت می‌کینم مجموعه‌ای از تصاویر مربوط به اجرای باله است و مقامات حکومتی جزء. تأثیر این‌ها را نیز بر زندگانی مردم می‌توان حدس زد. به‌ویژه آنکه برای به نمایش گذاشتن این‌ها جایی را نیز نداریم. کنسولگری‌های روسیه و بریتانیا هم کارمند دارند و هم آمادگی اجرای برنامه‌های جاه‌طلبانه. ولی ما هنوز از عهدهٔ یک کارمند یا معاون کنسولگری برنمی‌آییم. کلّ آمریکایی‌هایی که در تبریز در استخدام دولت آمریکا هستند یک نفر است.

مهم‌ترین نتیجه‌ای که می‌توان از وقایع اخیر آذربایجان گرفت ما را به وادی خطرناک حدس و گمان می‌کشد. اینکه بگوییم حکومت فرقه به محض سلب حمایت روس‌ها، سقوط کرد، باعث می‌شود نکتهٔ مهمی از نظر دور بماند؛ اینکه حکومتی می‌تواند به‌رغم فقدان هرگونه محبوبیت به صِرف تمایل یک قدرت خارجی تحمیل گردد. اگر چنین شد، آیا بار دیگر نیز نمی‌تواند چنین شود؟ و چقدر زود؟ پیشه‌وری گفته است که مراجعت می‌کند. او یک بار قبل از گیلان رانده شده بود و بازگشت. این بار دشوار خواهد بود زیرا تمام پیروانش به حرص و طمع فراوان‌شان شهرت یافته و مردم رنجی را که کشیدند و از دست داده‌های‌شان را فراموش نمی‌کنند. اما پیشه‌وری‌ها و بی‌ریاها و جاویدهای دیگری خواهند بود. سهولت تحمیل چیرگی خارجی بر ایرانیان در گذشته نه تنها سرمشقی برای اقدام ]بعدی[ است، بلکه باعث تضعیف ارادهٔ مردمی خواهد بود که باید مقاومت کنند. در برابر آنچه به نظر تقدیر آنها می‌آید وطن‌پرستی کمتر و کمتر و «ان‌شاءالله»[8] بیشتر و بیشتر می‌شود. در برابر یک چنین چشم‌اندازی می‌توان روی دو نیروی غیرقابل‌پیش‌بینی و توانمند حساب کرد. یکی نفوذی است که کشورهای دیگر و سازمان ملل می‌توانند در جهت حفظ تمامیت ایران اعمال کنند و دیگری توان ایران در تقبّل ادارهٔ قلمرو خود است و فراهم نساختن عرصه‌ای برای ثمر دادن هرگونه تخم فسادی که افشانده شود. «بهای آزادی، هشیاری دائم» یکی از تکیه‌کلام‌های محبوب آمریکا است. شاید ما نیز برای نقش جدید خود در مسائل بین‌المللی این را یک اندیشه درخور صدور تشخیص دهیم.

منبع فصلنامه گفتگو 1398

یادداشت‌ها

[1]- مشخصات اصل گزارش به قرار ذیل است:

American Consulate, Tabriz, Iran, December 30, 1946, No 10, Subject: End of The Democrat Party Control in Azerbaijan

برگرفته از:

Confidential U.S. State Department Central Files, Iran, 194501949, Microfilm Project of University Publications

[2]- rural police

منظور ژاندارمری است که در آن مقطع نام آن به «نگهبان» تغییر کرده بود.

[3]- آژانس مسافرتی

-[4] در اصل؛ Jubes

[5]- در این ترجمه لحاظ نشد.

[6]- در این ترجمه لحاظ نشد.

[7]- Krasnik

[8] – در اصل Insha’llah