مقاله‌ای به قلم دکتر صادق رضازاده شفق
ستارخان، سردار ملّی

۲۶ بهمن, ۱۴۰۰
ستارخان، سردار ملّی

مرحوم مظفر‎الدین شاه، در چهارم جمادی الاخر سال ۱۳۲۴ ه. ق. (۱۳امرداد ۱۲۸۵ خورشیدی) فرمان مشروطیت را صادر کرد و ملیون نشاط و امیدواری پیدا نمودند و اولین مجلس ملی انعقاد یافت و مردم با دل‏گرمی منتظر نتایج اصول جدید حکومت گردیدند. الحق انتظار آنان کمی ساده‎دلانه و مبالغه‎آمیز بود. ولی افسوس جهل و فساد و نفاق و دسته‎بندی، چه از ناحیه ملتیان و چه دولتیان، برخلاف امید توقع عامه اوضاع را دگرگون ساخت و مردم از لشکری و کشوری و روحانی و غیره دوتیره شدند و درین بین محمد‎علی شاه، درین غوغای عمومی برای تحکیم موقع خود و خواباندن فتنه با وعده و وعید و تشویق و تهدید، ماه‎ها با مجلس شورا و سران ملت و علما و اعیان مملکت در مباحثه و گفتگو بود ولی بی‏آرامی و اختلاف و سوء ظن و تحریک از طرفین با این اقدامات مرتفع نمی‎شد. به خصوص که دولت تزاری روسیه با مداخله‎های علنی بر ضد نهضت مشروطهٔ ایران، مدام در تحریکات می‎کوشید.
در خلال این مدت، آذربایجان کانون اصلی انقلابات واقع شده و دسته‎های ملی و دولتی و طرفداران مشروطه و استبداد، به جان هم افتاده بودند و انجمن‎ ملی تبریز و سران مشروطه شبان و روزان در شور و مذاکره و اقدام برای حفظ امنیت از طرفی و نگهداری مشروطیت از طرف دیگر، صرف مساعی می‎گشت. تا این که قضا کار خود را ساخت و روز سه‎شنبه ۲تیر ماه ۱۲۸۷یا ۲۳جمادی‎الاولی ۱۳۲۶ (۲۳ ژوئن ۱۹۰۸)، محمد‎علی‎شاه عملا اقدام به جلوگیری از اقدامات مجاهدین نمود و مجلس ملی را بمباران کرد و مجاهدین و طرفداران مشروطه، در همه جای کشور متواری شدند و یک‏باره مصیبتی عظیم و یاس بزرگ به عموم آزادی‏خواهان و وطن‎پرستان ایران روی آورد و چنان چه می‎دانیم، عده‎ای از رهبران نامی ملیون در طهران کشته گردید و فاتحهٔ اولین مجلس شورای ایران خوانده و درهای امید به روی مردم بسته شده و اوضاع برگشت و سیاست روسیه در ایران فیروز گردید.
در این موقع بود که ستارهٔ امیدی، از افق آذربایجان طلوع کرد. یعنی آخرین شرارهٔ خروش ملی با وجود خطر بسیار نزدیک خاموشی، به طرز معجزه‎آسا، از نو درخشیدن گرفت و نور آن فزونی یافت تا وقتی‎ که آفاق ایران را که زیر ظلمت استبداد رفته بود، آهسته آهسته روشن کرد. این شراره، اول در مردمک چشم‏های تیز درخشان و خشمگین یکی از فرزندان رشید کوهستانی آذربایجان، یعنی ستارخان سردار ملی تابیدن گرفت.
در آغاز امر مشروطه خواهی به فاصلهٔ کمی بعد از اجتماع و بست‎نشینی بازرگانان طهران و مهاجرت روحانیان به قم، آذربایجان هم قیام کرد و به نهضت ملی پیوست و رهبران انقلاب با نطق‎های آتشین مردم را به بیداری خواندند. تمام شهر تبریز به جنب و جوش افتاد. علما و بازرگانان و اصناف و کارگران و شاگردان مدارس، جمله صف‎ها کشیدند و جمع آمدند و با شور غریب، تغییر رژیم استبدادی را خواستار شدند.
تعلیمات اولین رهبران آزادی آذربایجان، مانند سید حسن تقی‎زاده و سید حسن خان عدالت و میرزا محمد علی‏خان تربیت و شریف‏‎زاده و طالب‏زاده (طالبوف) و امثال آنان و نوشتٌ‏های اشخاصی مانند حاج زین‎العابدین مراغه‎ای و ملکم خان و مطالب روزنامه‎هایی مانند روزنامه پرورش و اختر و قانون و حبل‎المتین و نظایر آن و افکار پختهٔ روحانیون بزرگ، مانند مرحوم شهید میرزا علی ثقه‎الاسلام که در عاشورای محرم ۱۳۳۰هجری قمری [به دست روسیان در تبریز، به دار آویخته شد[، از هوشمندان فداکار آذربایجان ] را [ برانگیخت و ناطقین پر شور، مانند میرزا حسن واعظ و میرزا جواد ناطق و میرزا علی ویجویه‎ای و میر‎کریم بزاز و شیخ سلیم و دیگران، احساسات مردم تبریز را به هیجان آورد و یک سال از صدور فرمان مشروطیت نگذشت که خیابان‎های تبریز پر از صفوف مجاهدین مسلح گردید و انجمن ایالتی آذربایجان مرکب از نخبهٔ رجال مشروطه، نظیر نوبری و بادامچی و حسینی و]حاج علی‎نقی[ گنجه‎ای و
]حاج مهدی آقا[ کوزه کنانی و شیخ سلیم و معتمدالتجار و علی مسیو و امثال آنان تشکیل شد و توجه مردم به سوی سبک زندگی سیاسی نوین معطوف گشت و امید‎ها در دل‎های جوانان بوجود آمد و همه (گاهی هم با انتظارت بیش از اندازه) چشم به آینده نزدیک دوختند و در آرزوی آزادی و آبادی ایران، گوش هوش به جریان حوادث فرا داشتند و مجاهدین در انتظار مبارزه با حوادث، کمر همت بستند.
یکی از دلاورترین این مجاهدین، ستارخان بود که مردم بوجود او و امثال او می‎بالیدند و هوس‎ها در دل می‎پروراندند. غافل از این که راه اصلاحات راه پر پیچ و خمی است و زمان طولانی و کار و کوشش لازم دارد وبی‎خبر از این که دست تقدیر، به دست‎های خیانت‏گری هم در پشت پرده فرصت داد که بر ضد آزادی‎خواهان نهانی صف بندی کنند.
چندی نرفت که این صف بندی آشکار شد و عده‎ای از ملا‎های تبریز در محلهٔ شمالی، یعنی محلهٔ شتربانان، محفلی به نام اسلامیه تاسیس کردند و با ساز «مشروعه» خواهان طهران که شریعت را برای فریفتن عوام عنوان کرده و بر ضد مشروطه برخاسته بودند، و به نوا درآمدند.
در خلال این احوال، مجلس تازه بنیاد ایران به فرمان محمد علی شاه و به دست لیاخوف روسی فرمانده بریگاد قزاق‏خانه بمباران شد و بلافاصله مامورین دولت استبداد در مرکز و شهر‎ها به دستگیری و کشتار رهبران مشروطه دست زدند و در آذربایجان هم، اقدامات شدید شروع گردید و قوایی از عشایر و سربازان، مامور سرکوبی شهر تبریز و ولایات شدند و ملاهای اسلامیه» کار تبلیغات و تکفیر را شدت دادند تا این که در میان مجاهدین هیجانی تولید شد و همه اسلحه برداشتند و مقاومت کردند و جنگ بین آنان و سرباز و عشایر و استبدادیان که شهر را از هر طرف استیلا کرده بودند، در گرفت و سران مجاهدین مانند باقر‎خان از محلهٔ خیابان‎ و ستارخان از محلهٔ امیر‎خیز، در مقاومت دلیرانه اصرار ورزیدند و جنگ حدود بیست روز داوم یافت ولی قوای دولتی مدام زیادتر می‎شد و کنسول‏گری روس با تمام وسایل در سست کردن عزم ملیون می‎کوشید. سرانجام اخبار استیلای کامل مستبدین در مرکز و ولایات، از طرفی و تقویت قوای دولتی و کوشش‎های انجمن اسلامیه از طرف دیگر، بازوان مجاهدین را کم‎کم سست کرد. تا این که ظرف یک دو روز دیگر، سر و صدای اکثر مشروطه خواهان خوابید و نیروی دولتی به قسمت اعظم شهر تبریز مسلط شد و ظاهرا کار از کار گذشت.
در این اوان «پاخیتونوف» گنسل روس در تبریز و عمال او، علنا و مستقیما به نفع استبدادیان اقدام می‎کردند و به هر وسیله، مردم را به تسلیم به مامورین دولت استبدادی که در واقع تسلیم به اوامر دولت امپراطوری روس بود، تحریض می‎نمودند. این اقدامات که زور در پشت آن بود، موثر واقع شد و شهر در ظاهر آرام و گویی صیحهٔ آزادی خاموش گشت و جوش و خروش آزادی‎خواهان فرو نشست و دم تودیع حکومت مشروطه فرا رسید و « استبداد صغیر» مستقر گردید و بر چهره‎های آزادی‎خواهان از پیر و جوان، غبار غم نشست.
هیچ فراموشم نمی‏‏شود، دمی که در دبستان چند دانش‎آموز دور هم گرد آمده و تلگرافی را که از تقی‎‎زاده به این مضمون از طهران رسیده بود: «حیات عاریتی موجود. قربان ملت تقی‎زاده» با دل‎های لرزان، مانند این که پیام مرگ می‎شنیدیم می‎خواندیم و سخت اندوه‏ناک بودیم. در آن ایام که سرتاسر شهر تبریز مستغرق بهت و سکوت گشته و در و دیوار از بیرق‎های سفید که علامت تسلیم بود پوشیده شده و تو گویی شهر به زیر کفن رفته بود و شهر، محله به محله و کوبه‏کو، به زیر تسلط هواخواهان استبداد می‎رفت آن‎گاه بود که مردی در تبریز برخاست و سیر تاریخ ایران را تغییر داد.
در بحبوحهٔ بهت و یاس، یک‏باره سر و صدایی در شهر بلند شد و همه را مانند کسانی که ناگهان به وحشت از خوابی برجسته باشند، به هیجان آورد. هر کسی از دیگری می‎پرسید چه خبر است؟ تا این که سرانجام خبر پخش شد و همه آگاه گشتند : ستارخان امیرخیزی قیام کرده بود!
ستارخان که از اول در محلهٔ امیر‎خیز ‎شمال‏غربی تبریز اقامت داشت و حدود دو سال بود در ردیف مجاهدین مشروطه درآمده و از خود شایستگی‎هانشان داده و جلب نظر‎ هم ردیف‎های خود را کرده بود، در مقابل آخرین حوادث، یک‎باره و دیوانه‎وار دست به تفنگ برد و با چند نفر دیگر از جان گذشتگان، درست چند ساعت یا یک روز قبل از آن که عمل خلع اسلحه و نصب بیرق‎های سفید به کوی امیر‎خیز برسد، از خانه بیرون آمد و بی‏درنگ شروع به پایین آوردن بیرق‎های تسلیم کرد. و چندی نگذشت که عده‎ای از مجاهدین متواری، به او پیوستند و او با سخنان آتشین، آنان را ترغیب و تشویق به جان‏بازی در راه نجات ایران نمود و بلافاصله استبدادیان مضطربانه به تکاپو افتادند و کنسل روس، بنای فعالیت شدید گذاشت و اینک یک صحنه از مداخلهٔ آشکار روس‎ها را به نفع دولت استبدادی و به ضرر ملیون و وطن‎پرستان از کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان تالیف مرحوم کسروی (ج 2 ص 112) با تلخیص نقل می‎کنیم:

کنسول چون رسید از ستار‎خان پرسید گفتیم به سنگر رفته. در این میان، جنگ سختی بود. تو گویی گلوله‎ مانند تگرگ می‎ریخت. ستارخان رسید. پا برهنه، کلاه‎نمدی بر سر، تفنگ به دست و سه قطار فشنگ نیمه‎پر و نیمه‎تهی در کمر، به آواز بلند، سلام گفت. کنسول جواب داد و تعاف کرد. ستارخان تفنگ را به گوشه‎ای نهاد و با همان گرد و غبار سر و صورت نشست. کنسول چنین گفت: ما همسایه شما هستیم و ناایمنی که در کشور شماست، به زیان بازرگانی ماست می‎خواهیم این شورش را که برخاسته فرو نشانیم. دست از جنگ بردارید، چنان که باقر‏خان هم دست برداشته و من با شما پیمان می‎نهم که رییس قراسواران بشوید و ماهی سیصد تومان ماهانه دریافت دارید و نیز ششصد تن از کسان شما به قراسواران پذیرفته شوند و اینک بیرقی به شما می‎دهم که بر سر در بیفرازید و در زینهار امپراطوری باشید. ستارخان ازین مطالب، سخت برآشفت و در ضمن چون جنگ سخت بود می‎خواست به سنگر بشتابد، همین که ترجمهٔ قول کنسول به پایان رسید، وی گفت : جناب کنسول، من قراسواران نمی‎خواهم. کار از این‏ها گذشته، ما ایرانیان، اگر غیرت داشته باشیم مشروطه را خواهیم گرفت. بیرق شما برای ما شایستگی ندارد این گفت و تفنگ را برداشت و رفت.

در باب خانواده و اوایل زندگانی ستارخان، داستانی مشروح در دست نیست. اینک کلمات مختصر و مفیدی از نوشتهٔ دانشمند محترم آقای اسمعیل امیرخیزی که از اولین مشاوران و دوستان ستارخان واز پیش‎قدمان آزادی‎خواهان آذربایجانست نقل می‎کنم:

خانوادهٔ ستارخان، خانواده‎ای معروف نبود. پدرش حاج حسن، اصلا از یکی از محال ارسباران (قراچه‎ داغ) و بزاز سیار بود یعنی از تبریز پارچه می‎خرید و در ارسباران می‎‎فروخت و به اصطلاح آذربایجانی «برون‏بری» می‎کرد. وی چهار پسر داشت، ستارخان ـ اسمعیل ـ عظیم ـ غفار. اسمعیل، جوان رشیدی بود و جزو سواران نبی نام راهزن معروف که عمده در سرحدات روسیه راهزنی می‎کرد، در یکی از جنگ‎های بین‎سواران دولتی و نبی،‎ اسمعیل گرفتار و کشته گردید. پسر اسمعیل محمد‎خان نام در جنبش مشروطه شرکت موثر کرد و پایش تیر خورد و بریدند و از طرف ملت لقب امیر تومانی گرفت و چند سال بعد در هزار و سیصد و سی موقع استیلای روس‎ها و صمد‎خان شجاع‎الدوله، با برادرش کریم، به دار آویخته شد. عظیم که بعد به مکه مشرف شد و حاج عظیم خان معروف گشت، نیز زارع و کاسب بود و بعد از ظهور ستارخان، او هم جزو مجاهدین درآمد و زحمت‎ها کشید و چند سال پیش با اجل طبیعی درگذشت. غفار دکان کفش‏دوزی داشت. او را هم در 1330 روس‎ها به دار کشیدند و قبل از مرگ تقاضا کرده بود مهلت بدهند، دور رکعت نماز بخواند.
سوانح زندگانی ستارخان قبل از مشروطه، چندان معلوم نیست. از حوادثی که نام او را در آن ایام به دهن‏ها انداخت، قضیه قتلی بود که در یکی از باغهای امیر‎خیز اتفاق افتاد و آن اینست که صمد‎خان نام از حسن آباد ارسباران که با قاطر چی‏های ولی‏عهد (محمد‎علی میرزا) نزاع داشت، روزی در آن باغ، میهمان حاج حسن پدر ستارخان بود و ستارخان مهمانداری از آنان می‎کرد صمد‎خان رییس قاطرچی‏ها را که به سراغ او آمده بود، با تفنگ کشت و با مامورین ولی‏عهد مبارزه و در اطاقی سنگر کرد و در نتیجهٔ توپ بسته شدن بنا از طرف مامورین صمد خان و برادرش کشته شدند و ستارخان زخمی گردید.
بعد از قضیه،‎ ستارخان با دسته‎ای از سواران خود در نواحی آذربایجان یاغی‏گری‏هایی می‎کرد چنان‏چه چندین بار به حبس افتادو مدتی هم در معیت مرحوم میرزا حسین‎خان یکانی، مامور محافظت راه بین مرند و خوی بود.
در یکی از مسافرت‎هایش به عتبات در سامرا از حرکات بی ادبانهٔ بعضی خدام متاثر شد و خدام را به کمک همراهانش ]تادیب کرد[که کار به مداخلهٔ حکومت کشید و غائله، با توسط و شفاعت مرحوم میرزای بزرگ شیرازی خاتمه یافت. بعد از بازگشت، به عللی دوباره تحت تعقیب واقع شد واین بار هم به شفاعت مرحوم حاج میرزا جواد مجتهد تبریز، خلاص گردید. مدتی هم به مباشرت علاقجات حاج محمد‎تقی صراف تبریزی در سلماس اشتغال داشت و در آن نواحی بازصیت شجاعت و رشادتش بلند شد و معروفیتی به سزا پیدا کرد. بعدا به دلالی اسب و به اصطلاح آذربایجانی (دشت‏گیری ) پرداخت ولی در تمام ادوار، کسی بود که دیگران او را به نظر مردانگی می‎نگریستند.

باید گفت خون‎خواهی برادر و رنج‏ها و گرفتاری‎های خودش و آزاده سری و لوطی‎گری و آشنایی با بعضی سران مشروطه در جریان حوادث، جمله در افکار ستارخان و میل او به طرفداری از مشروطیت، موثر بوده به حکم این مقدمات و ستیزگی که از سال‎ها با ماموران دولت داشته، از اول نهضت مشروطه طلبی، اظهار تمایل به هم‏کاری با مشروطه‎طلبان می‎نموده. از بدو انعقاد انجمن ایالتی آذربایجان، با آن ارتباط پیدا کرد و در انجمن دیگری به نام انجمن حقیقت که محل آن در محلهٔ امیرخیز یعنی نزدیک مسکن خودش بود، عضویت داشت. این انجمن که اعضای آن یک عده انقلابیون و آزادی‎خواهان تبریز بودند، در آن اوقات مهم و موثر بود و در یکی از اولین جنگ‎های داخل شهر که فشار زیادی از طرف دولیتان به مجاهدین وارد آمد و آثار شکست در ایشان دیده شد، ستارخان آن جا را سنگر خود قرار داد و جنگی سخت کرد و مهاجمین را وادار به عقب‎نشینی ساخت.
این مبارزه دلاورانه بود که دامنه پیدا کرد و تبریز و بعضی نقاط دیگر آذربایجان را قلعه آزادی ایران ساخت و شهری که چهارده ماه از سال‎های ۱۳۲۶ و ۱۲۲۷ هجری قمری در محاصرهٔ نیروی استبداد و از طرف سران دولت و عشایر، مانند عین‎الدوله و رحیم خان چلیبانلو و اقبال السلطنه ماکویی و صمد خان شجاع الدوله و بعضی دسته‎های شاهسون و غیره هم مورد لشکر کشی و معروض حملات بود، تمام آن مدت شب‎ها و روزها مقاومت به کار برد و جنگ دفاعی کرد ودر تمام این ماه‎ها، سرتاسر شهر تبریز سنگر‎بندی و بازار‎ها تعطیل و داد و ستد‎های بازرگانی موقوف گشت.
دو محله‎‎ی شمالی شهر یعنی سرخاب و شتربان، محل سنگر‎بندی و مقر استبدادیان و بقیه‏‎ی این محلات، در تصرف ملیون و اطراف شهر از طرف نظامیان دولتی و عشایر محصور بود. شب و روز تیراندازی و مهاجمات طرفین ادامه داشت و هر روز عده‎ای کشته می‎شدند و خانمان‏هایی ویران می‎گشت. قهرمان ملی در تمام این نبرد‎ها ستارخان و هم‏کاران او بودند.
ستارخان که بعدا در نتیجه رشادت‎ها و جنگ‎ها و نبرد‎هایش از طرف مردم لقب سردار ملی گرفت. چند بار بیش‏تر ندیدم. اولین بار در اوایل سال 1327 هجری قمری بود که از طرف عده‎ای از هم‏شاگردان متوسطه و آزادی‎خواهان جوان به خانه او در امیر‎خیز رفتم. حیاط نسبتا کوچک و اطاق‏های اطراف، از مجاهدین مسلح پر بود و رفت و آمد و فعالیت غریبی مشاهده می‎شد.
در یکی از اطاق‏های کوچک ستارخان، سردار نشسته بود و غلیان صرف می‎کرد. صورتی سیاه فام که معلوم بود معروض آفتاب و گرد و غبار سنگر‎ها شده بود و چشم‏های درخشان و نافذ داشت. مرحوم سید حسین‎خان عدالت از رهبران معارف و آزادی ایران هم حاضر بود. سلام کردم، جا نشان دادند و نشستم. ارباب رجوع مدام می‎آمدند و مجاهدین پیاپی گزارش جنگ و خبر وضع سنگر‎ها را می‎آوردند. سردار یک‏نفس غلیان می‎کشید و در فاصله‎ها، با طرز سریعی که عادتش بود، به هر کسی جواب و دستوری می‎داد، تا اطاق کمی خلوت شد. بعد روی به من آورد و گفت شما کی هستید، چه فرمایشی دارید؟ مرحوم سید حسین‎خان پیر معارف ایران که معلوم بود از حضور من در آن‏جا تعجب کرده بود، مرا به ایشان معرفی کرد بلافاصله گفتم با چند نفر از شاگردان متوسطه داوطلب شده‎ایم تعلیمات نظامی ببینیم و فورا مسلح شویم و نسبت به مجاهدین خدمت و کمک ناچیزی انجام دهم و اجازه و اسلحه و مشاق می‎خواهیم.
سردار تبسمی کرد و درین بین مرحوم عدالت گفت :
جناب سردار، این جوانان باید اول تحصیلات خود را به پایان برند و استدعا می‎کنم به درخواست آنان ترتیب اثر ندهید. سردار گفت صحیح است. ما این جنگ را برای این می‎کنیم که ایران از فشار ظلم و نفوذ خارجی و استبداد داخلی خلاص گردد و برای فعالیت و خدمت جوانان درس خوانده فرصتی پیش آید و روا نیست که شما که ذخیره آینده هستید، بروید و کشته شوید.
در نتیجهٔ اصرار من بالاخره گفت برای تعلیمات نظامی شما فکر می‎کنیم.
درین موقع چند مجاهد خبر آورند که از جبههٔ مغرب فشار زیادی وارد می‎آید و کشته زیاد است. سردار غلیان را کنار گذاشت و بی‏درنگ برخاست و سرداری خود را کنار گذاشت و کلاه‎نمدی ساده‎اش را که در ان زمان همهٔ مجاهدین می‎پوشیدند، به سر نهاد و تفنگ خود را که در پشت سرش به کنج اطاق تکیه داده شده بود، برداشت و داد زد : زود اسب مرا بیاورند و خداحافظی کرد و به راه افتاد و همان روز به موجب اخباری که بعدا رسید، مهاجمین را مجبور به عقب‎نشینی ساخت.
سردار آدمی بود متوسط القامه، سیاه چرده، با ابرو‎های درشت و بینی برجسته و چشم‏های نسبه ریز ولی درخشان و جوان. طرز صحبتش تند و نگاهش زنده و نافذ و حرکاتش سریع و چالاک بود. رشادت و جنگ‏آوری و نشانه‎زنی او، معروف بود و تیرش رد نمی‎کرد و به هر سنگری می‎رفت، طرف از تیر‎باران شدید و مخوف و اصابت به نشانه، درمی‎یافت که سردار شخصا در پشت سنگر است. بعضی جنگ‎های او که در طالع برد و باخت آن غائلهٔ عظیم بین ملت و دولت موثر بود، هنوز هم ورد زبان آذربایجانیاست.
یکی از آن‌ها، جنگ میدان کاه فروشان‏نست که روزی مستدبین با قوای تازه نفس دولتی و عشایر، پیشروی نموده و تا میدان کاه‎فروشان که در مرز محلهٔ امیرخیز است رسیده بودند.
ستارخان مانند اغلب اوقات، با یک پیراهن و شلوار و چند قطار فشنگ وارد معرکه شد و رزمی بسیار شجاعانه کرد و از سنگری به سنگری پیشروی نمود و چندین تیر از دور سرش پرید و به اعجاز از خطر جست . داد می‎زد و تیز می‎انداخت و پیش می‎رفت. می‎گویند، بعد از ساعتی جنگ شدید یک‎باره در نهایت خشم و آشفتگی و برافروختگی رو به یاران خود کرد و گفت، آفتاب نزدیک غروب است، این نقطه را چند دقیقه نگه دارید، من نمازی بخوانم و بلافاصله در همان حوالی به خاک افتاد و نماز خواند و زود برگشت و دوباره به قتال پرداخت، تا سرانجام میدان را برد و خصم را مجبور به عقب‎نشینی ساخت.
یکی‎دیگر از جنگ‎های معروف او، موقعی بود که سواران ماکویی از مغرب شهر هجومی شدید به شهر آوردند و پیشروی کافی کردند و با نیرو و اسلحهٔ کاری، رو به مستحکمات و منافذ شهر نهادند و موفقیت‎هایی احراز نمودند. درین معرکه هم، ستارخان در موقع بحران مانند صاعقه‎ای در رسید و به دشمن تاخت و چندین تن از رشید‎ترین افراد مهاجمین را هدف تیر قرار داد و با دستهٔ خود حملهٔ متقابل شدید کرد و به مخاطرات وقعی ننهاد و باز هم سرانجام، فیروز گردید و فوج ماکویی‏ها شهر را تخلیه کرد.
به طور کلی، حدود چهارده ماه تبریز در محاصرهٔ دولتیان بود و سردار ملی جنگ می‎کرد. اوضاع شهر به کلی منقلب شده بود چنانکه در فوق هم مذکور افتاد کلیهٔ بازار‎ها و هر نوع داد و ستد تعطیل بود، فقط دکان‎ها و نانوایی‎های محلات کار می‎کرد. گرچه آذوقه شهر روز به روز رو به نقصان می‎نهاد. خود مردم محلات انجمن‎ها می‎کردند و برای تقسیم آذوقه و حفظ امنیت و رسیدگی به اوضاع و احوال پریشان حالان همکاری می‎نمودند و برای ادارهٔ معاش و تامین زندگانی مجاهدین و ادامه جنگ اعانات جمع می‎کردند. اسلحه و مهمات از قدیم و جدید و کهنه و تازه از انبار دولتی برداشته شده بود و در ضمن آن چه امکان داشت به طور قاچاق از اطراف و خارج می‎آمد. با این همه حیرت‎آور است، چطور مردم تبریز با آن اسلحه محدود، چهارده ماه در مقابل اردوی دولت که از طرف روسیه پشتیبانی می‎شد مقاومت به کار بردند.
این مقاومت‎ مردانهٔ تبریزیها و جنگ‎های مجاهدین دلیر با رهبری مردان شجاعی مانند ستارخان سردار و باقر خان سالار و رفقای آنان بود که سرانجام سیر تاریخ ایران را تغییر داد. یعنی در آخرین نفس، دولت استبدادی را که داشت از نو مستقر می‎شد برانداخت و رسمی را که به تصدیق داخله و خارجه بساطش برچیده شده بود، برگرداند و بنیان دولت مشروطه یا اصول حکومت دموکراسی را استوار ساخت.
در این موقع سزاوار می‎دانم این نکته را متذکر گردم که نهضت مشروطیت ایران از قیام بازرگانان و علمای طهران و انقلاب و مقاومت تبریز تا قیام گیلان تحت سیادت محمدولی‏خان سپهدار تنکابنی و علی‎محمد خان تربیت تبریزی و سردار محیی و نظایر آنان و هم‌چنین حرکت بختیاری‎ها، تحت فرمان صمصام السلطنه و سردار اسعد و جنب و جوش سایر نقاط وافراد ایرانی، چون به نظر دقیق مطالعه شود آشکارا نمایان خواهد ساخت که یک قیام واقعی ملی بود. گر چه حدود و نقایص داشت. و از این حیث عیقدهٔ بعضی اشخاص که در بدبینی افراط می‎کنند و عادت دارند. هر تحولی را درین کشور نتیجهٔ تحریک و مداخلهٔ خهارجی قلمداد کنند و نهضت مشروطیت را هم به بیگانگان منتسب سازند صحیح نیست و جا دارد در چنین عقیده تجدید‎نظر کنند. تردیدی نیست در آغاز مشروطیت ایران کمک انگلیسی‎ها به ملیون بی‎تاثیر نبود که رهبران ملی را حمایت و تشویق نمودند و چنان که دولت روسیه هم مخالفت می‎کرد ولی این همه دلیل کافی نیست بر این که در رستاخیز ملی ایران تردید کنیم و آن را نتیجهٔ تحریکات خارجی‎ها بدانیم. انگلیس‎ها در انقلاب فرانسه و آمریکا و خود آمریکا در انقلاب فرانسه موثر بودند و این مطلب عوامل خاص ملی را که در هر نهضت واقعی در کار است از اعتبار ساقط نمی‎کند.
انقلاب مشروطیت ایران بدون شک یک نهضت ملی ایرانی بود، نهایت این که اکثریت هنوز به مرحلهٔ رشد و انتباه واقعی نرسیده بودند.
آن گاه که ستارخان سردار در عین محاصره و قحط‎زدگی شهر تبریز و آشفتگی و کشت و کشتار و دشواری‏های گوناگون فریاد می‎زد ما برای کشورمان ایران ود ینمان اسلام می‎جنگیم این فریاد از عمق قلب خودش می‎آمد و هرگز نمی‎دانست وضع سیاست و تمایلات روس یا انگلیس چیست ؟ فقط در عالم عمل می‎دید انگلیس‎ها به آزادی‎خواهان پناه دادند و روس‎ها مخالفت و دشمنی کردند.
سال 1327 یعنی هفتم ربیع‎الثانی مطابق 29 آوریل 1909 میلادی نیز در تاریخ مشروطیت ایران مهم است زیرا در آن روز بود که نیروی نظامی روسیه تحت فرمان ژنرال زنارسکی از سرحد گذشت و وارد آذربایجان شد و این در نتیجهٔ توافقی بود که بین انگلستان و روسیه حاصل شده بود که نیروی روسی «به عنوان رفع محاصره و باز کردن راه آذوقه به روی مردم تبریز» از سر حد ایران عبور کند.
پنهان نماند با این که سیاست دولتین روس و انگلیس در ابتدای مشروطیت در ایران با هم مخالف بود یعنی انگلیس طرفدار ملیون و روس طرفدار دولتیان بود، به تدریج معاهدهٔ 1907 از طرفی و افزایش نفوذ قدرت آلمان از طرف دیگر، دولتین را به هم نزدیک ساخت به حدی که از اواسط انقلاب مشروطه به آن طرف، در باب ایران همکاری می‎کردند و یادداشت‎های مشترک می‎دادند که تفصیل آن فرصتی دیگر لازم دارد. فقط نکته‎ای که در این موقع باید ذکر شود اینست که این تفاهم و همکاری سبب شد که نیروی روس به قتل و خونریزی و وحشت بی‎سابقهٔ جلادان روس بعد از سه سال ازین تاریخ یعنی در تاریخ 1330 هجری قمری وقوع یافت و فاجعهٔ روز عاشورای آن سال اتفاق افتاد و برای شرح این غم‎ها و این خون‎ جگر‎ها موردی دیگر لازم است. «این زمان بگذار تا وقت دگر!»
در ورود نیروی خارجی، حس حسرت و شکستگی غریبی در میان کلیهٔ طبقات مردم پیدا شد و با این که می‎گفتند منظور باز کردن راه خواروبار است نه اشغال ایران، علایم یاس و خشم و بیم در همه‎ جا و همه کس هویدا گشت، حتی مبادلهٔ تلگرافات صلح‎آمیز بین سران ملت و امرای دولت شروع گردید و خود محمد علی‎شاه ازین واقعه اظهار نگرانی نمود و آزادی‎خواهان را با پیام‎هایی به صلح و همدستی و همداستانی خواند. از جمله کسانی که در این موقع به تالیف بین دولت و ملت قیام کردند تا کشور از تجاوز بیگانه مصون گردد، تقی‎زاده و مرحوم شهید میرزا علی آقای ثقه‎الاسلام بودند.
چند روز قبل از ورود نیروس روس بود که آخرین جنگ‎ها بین طرفین در اطراف تبریز جریان یافت و یکی از آن‌ها جنگی بود که در آن یک جوان پاک طینت آمریکایی به نام «باسکرویل» که در مدرسهٔ آمریکایی تبریز معلم تاریخ بود و خود ما جزء شاگردان او بودیم، بی‎اختیار و دیوانه‎وار به عزم قتال با دشمنان مشروطیت ایران کار معلمی خود را فرو گذاشت و با چندین تن از شاگردان خود که منهم یکی از آنان بودم، پا به میدان رزم نهاد و در روز ۲۱ آوریل ۱۹۰۹ مطابق چهارشنبه و پنج ربیع‎الاول، کشته گردید و جان خود را نثار راه آزادی ایران ساخت. و در برابر دیدگان گریان ما میان گلوله‎باران به خواب ابد رفت.
بعد از استقرار نیروی روس در آذربایجان سردار ملی و روسای دیگر به موجب دستور دولت و ملت از هر نوع مقاومت خودداری کردند تا این که حدود یک سال بعد یعنی در تاریخ بیستم ماه مارس ۱۹۱۰ میلادی یعنی هشتم ربیع‎الاول ۱۳۲۸ هجری قمری به دعوت و دستور دولت تبریز را ترک و به طهران رهسپار شدند.
در خلال این احوال قوای گیلان و اصفهان، رو به پایتخت حرکت کرده ] و‏‏‏‏[ فیروزمندانه در تاریخ ۱۳ ژوئیه ۱۹۰۹ وارد طهران شده بود. در آن موقع محمد علی‎شاه بعد از چهار روز مقاومت ترک تاج و تخت کرد و به سفارت روس پناه برد و در نتیجه رژیم مشروطیت عملا برقرار شد و پسر محمد علی‎شاه، احمد شاه به عنوان شاه حکومت مشروطه بر تخت جلوس کرد.
در باب بقیه داستان غوغای مشروطیت و سرگذشت دلسوز و خونین آذربایجان و ستم‏گری جلادان روسی در امحای آزادی ایران و شرح ورود سردار ملی به طهران و استقبال و تجلیل بی‎سابقهٔ مردم از او، کتابی مبسوط لازمست که در این موقع فرصتی برای آن نیست همین اندازه باید گفت که ستارخان سردار در پارک اتابک جا داده شد و آن جا کانون مجاهدین و آزادی‎خواهان واقع گشت و در این موقع مصالح کشور اقتضا می‎کرد کم‎کم نیروی رسمی دولتی کار‎های نظامی و انتظامی را در دست گیرد و مجاهدین خلع اسلحه شوند، یا به سلک نظامیان رسمی درآیند سردار با روسای دیگر مانند سردار اسعد و صمصام السلطنه و باقر خان سالار و سپهدار اعظم و غیره هم جمعا قرار دادند تصمیم دولت را در باب خلع اسلحه گردن نهند ولی افسوس به حکم بعضی سوء تفاهمات و تحریکات از طرفی و نفهمی و عناد بعضی مجاهدین از طرف دیگر، بین آزادی‎خواهان دو تیرگی وقوع یافت و پارک اتابک به منظور خلع اسلحهٔ مجاهدین محاصره شده و سردار با این که ابدا عقیده به جنگ با نیروی دولت مشروطه نداشت خواه‎ناخواه سوق به دفاع و تیر‎اندازی شد و بعد از جنگی شجاعانه پایش تیر خورد و او را به منزل سردار اسعد بردند و مدتی به معالجهٔ وی پرداختند. زخم پایش معالجه شد ولی بهبود کامل نیافت. بعضی اطباء، عقیدهٔ بریدن پا را به میان آوردن ولی سردار رضایت نداد. بعدا در محلی بین خیابان امیریه و بلورسازی، خانه‎ای برای او اجاره کردند و در آن جا اقامت نمود و یکی دو سه سال زندگی کرد و در اواخر تقریبا در زمرهٔ فراموش شدگان می‎زیست و کسی که یک دو سال قبل از آن در حین ورود به طهران غرق صدها دسته‎گل از طرف سکنهٔ طهران و مستغرق زنده‎باش و شاباش گشت، امروز خاموش و فراموش بود. تو گویی فرامرز هرگز نبود! از قرار یادداشت جناب آقای امیر‎خیزی گاهی زخم پای سردار متورم می‎شد و اسباب درد و رنج فراهم می‎آورد. روزی خود سردار به ستوه می‎آید و با نظر رفع ورم (باد) تیغ به زخم می‎زند و از همان دم زخم شدت می‎گیرد تا این که منتهی به مرگ او می‎شود که در ماه‎ ذیحجه ۱۳۳۲ هجری قمری مطابق با ۱۲۹۲ هجری شمسی اتفاق افتاد و جسد او در صحن غربی حضرت‎عبدالعظیم به خاک سپرده شد. و از قراری که از اشخاص موثق شنیدم وضع معیشت و زندگانی او در اواخر عمرش هرگز خوب نبود و او هم مانند یک کاروان نامیان بشر بعد از دورهٔ عزت در گوشهٔ نسیان و عزلت ازین جهان ناپایدار درگذشت.