محمدامین ریاحی
مقام ارجمند شاهنامه در فرهنگ ایرانی (بخش ۳/۴)

۱۹ اسفند, ۱۴۰۰
مقام ارجمند شاهنامه در فرهنگ ایرانی (بخش ۳/۴)

پس معما را چگونه باید حل کرد و گرد قدرنشناسی را از دامن محمود چگونه باید زدود؟

آخر محمود پادشاه بزرگی بود، حکومت مشروع از جانب خلافت بغداد داشت، فتوحات زیادی در هند کرده بود، بتخانه‌های هندوان را ویران کرده و لقب سلطان غازی یافته بود، از غنائم هند صلات فراوان به مداحان خود داده بود و قصاید شاعران در مدح او در دست بود.

از اینجاست که در افسانه‌های پیش از مغول و نزدیک به عصر محمود او را بیگناه شمرده و گناه را به گردن حاسدان و بدگویان انداخته‌اند. مگر نه این است که خود شاعر گفته بود:

چنین شهریاری و بخشنده‌ای     به گیتی زشاهان درخشنده‌ای

نـکرد انـدرین داستـانها نگاه      زبدگوی و بخت بد آمد گناه

حسد برد بدگوی در کار من      تـبـه شـد بـر شـاه بازار من

ولی از این نکته غفلت کرده‌اند که فردوسی این بیتها را خطاب به برادر مقرب شاه سروده و ناچار نتوانسته است حقیقت را بگوید و نخواسته است خشم سلطان مقتدر را بیشتر برانگیزد.

اما آن حاسدان و بدگویان که‌ها بوده‌اند؟

افسانه‌پردازان، در میان رجال عصر محمود به جستجوی حاسدان و بدگویان گشته‌اند. در مقدمه اول شاهنامه، که به تصور من در قرن پنجم یا اوایل قرن ششم تحریر شده، در سالهایی که هنوز نامهایی به‌طور مبهم از اطرافیان محمود در اذهان و بر سر زبانها بوده، بونصر مشکان (استاد ابوالفضل بیهقی) و بوسهل حمدوی را با تحریف و به‌صورت سر و دست شکسته نام برده‌اند.

بعدها احمدبن حسن میمندی وزیر محمود (به‌صورت حسن میمندی) معارض اصلی فردوسی شمرده شده و حتی گفته‌اند بعد از آنکه محمود از کرده خود پشیمان شده دستور قتل آن وزیر را داده است. دولتشاه برخلاف آنهمه اخبار و افسانه‌ها، میمندی را حامی فردوسی، و ایاز غلام مقرب محمود را محرک بخل سلطان شمرده است. بعدها آذربیگدلی به دولتشاه تاخته و از ایاز دفاع کرده که حاشا این صحیح نیست و به مضمون «الظاهر عنوان الباطن» چون ایاز صورت زیبایی داشته، حتماً دارای سیرت نیکی هم بوده و این تهمت به او نمی‌برازد!

فردوسی از غزنین به کجا رفت؟

ما امروز اقامت فردوسی را در دربار محمود افسانه می‌شماریم و به قرائن مختلف اعتقاد داریم که او شاهنامه را در شهر خود در طوس سروده و بعد از پایان کار نسخه‌ای از آن را برای محمود فرستاده است. اگر هم بپذیریم که خود او شاهنامه را برای تقدیم به محمود به غزنین برده باشد، بعد از آنکه محمود حتی «نکرد اندرین داستانها نگاه» بلافاصله به طوس بازگشته و آخرین سالهای زندگی خود را در آنجا گذرانیده است.

در چهار مقاله می‌خوانیم که فردوسی از غزنین به هرات رفته و شش ماه در دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی پنهان بوده است. در روایت افزوده به مقدمه قدیم شاهنامه می‌خوانیم که او به دهلی رفته و پادشاه دهلی مقدمش را گرامی داشته است.

بعدها در مقدمه بایسنغری آمده که ناصرالدین محتشم والی قهستان او را به قهستان برده است. در عصر فردوسی والیی به‌این نام نمی‌شناسیم، و این قطعاً ناصرالدین عبدالرحیم (درگذشته ۶۵۴) است که دو قرن بعد از فردوسی از جانب پادشاه اسماعیلیه، محتشم قهستان یعنی رئیس آن ناحیه بوده و افسانه‌پرداز، دعوت او از خواجه نصیر طوسی به قهستان را به‌صورت دعوت ناصرالدین محتشم از حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی درآورده است!…

این نکته را هم فراموش نکنیم که جهان‌بینی اسماعیلیه ریشه در اندیشه‌های کهن ایران داشته و آنها در علاقه به زبان فارسی اکثر آثار خود را به این زبان سروده‌اند و نوشته‌اند و در نفرت از خلافت عباسی و عمال آن، با فردوسی اشتراک نظر داشته‌اند.

دنباله سفر را نظامی عروضی چنین نقل می‌کند که فردوسی از هرات به طوس و از آنجا به طبرستان به نزد سپهبد شهریار بن شروین رفته و خواسته شاهنامه را به نام او کند. آن امیر نپذیرفته و صد بیت هجونامه را گرفته و شُسته و صد هزار درم به فردوسی داده است.

توجه به عزت‌نفس و مناعت طبع حکیم طوس و سالخوردگی او امکان چنین سفری را ضعیف می‌سازد، و شاید شیعه بودن امرای طبرستان و شهرت فردوسی در تمایل به تشیع مایه آفرینش این افسانه شده باشد. ولی به هرحال بکلی هم نمی‌توان آن را مردود شمرد. این روایت ساده را افسانه‌پردازان بعدی گرفته‌اند و با افزودن شاخ و برگهایی آن را به‌صورت داستان پرحادثه‌ای درآورده‌اند.

افسانه‌ای که دروغ از سراپای آن می‌بارد، رفتن فردوسی به بغداد است. در این افسانه کهن که معلوم می‌شود در دوره شدت نفوذ خلافت در ایران، و به وسیله هواداران خلافت ساخته شده، می‌بینیم که فردوسی از ترس محمود از طبرستان به بغداد می‌گریزد و مورد عنایت خلیفه القادربالله قرار می‌گیرد و جزو شاعران دستگاه خلافت درمی‌آید و قصاید تازی در مدح خلیفه می‌سراید. وقتی هم که محمود درخواست استرداد او را می‌کند میان خلیفه و پادشاه دشمنی بالا می‌گیرد!

آخرین افسانه دروغی که در سرگذشت فردوسی پرداخته‌اند و از راه مقدمه بایسنغری رواج وسیعی یافته است، به‌نظم درآوردن مثنوی سست و سخیف یوسف و زلیخاست و به‌طوری که درجای خود خواهد آمد حدس من این است که این دروغ اول بار از ذهن شرف‌الدین علی یزدی تراویده است.

افسانه‌پردازان بعدی این دروغ را با رفتن فردوسی به بغداد پیوند زده و گفته‌اند که یوسف و زلیخا را برای خوشامد القادر بالله به‌نظم درآورده است. رضاقلی‌خان هدایت که در تحریف نوشته‌های پیشینیان دستی دارد، قبول رفتن فردوسی به بغداد و ساختن یوسف و زلیخا را به خواست خلیفه عباسی بر خود هموار نکرده، و آن دروغ را بدین‌صورت درآورده است که «[فردوسی] به مکه شد، و مثنوی یوسف و زلیخا به وزن تقارب موزون کرد، و به واقعات یوسف صدیق مزین فرمود!».

ارزش افسانه‌ها

افسانه‌های مربوط به فردوسی، از نظر صحت و سقم در درجات مختلفی است. بعضی از آنها دروغی راست مانند است و حالا اگر با دلائل تاریخی صحت آن رد می‌شود، اما از نظر عقلی وقوع آن خارج از دایره امکان نیست. مثلاً حمایت یا دشمنی میمندی در حق فردوسی قابل بحث است. شاید شنیده بوده‌اند که مثلاً اسفراینی حامی و مشوق فردوسی بوده، و بعد از برکناری او جانشینش میمندی موجب ناکامی فردوسی شده است، و شاید وزیر بعدی ـ مثلاً به حدس تقی‌زاده حسنک میکال ـ با یادآوری عظمت شاهکار فردوسی ـ پادشاه را از رفتاری که با او کرده بوده پشیمان ساخته باشد. و اگر بن‌مایه‌ای از حقیقت در این افسانه‌ها باشد، می‌توان تصور کرد که نامها در آنها جابجا شده است. اما بسیاری از افسانه‌ها هم، چنانکه گفتیم از بیخ و بن دروغ است.

در این کتاب با نقد یک به یک نوشته‌های پیشینیان افسانه بودن بسیاری از آنچه را به‌عنوان حوادث واقعی زندگی فردوسی، قرنها از کتابی به کتابی راه یافته نشان داده‌ایم. اما نتیجه‌گیریهای ما ارزش این افسانه‌ها را بکلی زایل نمی‌سازد.

مگر نه این است که در طی هزار سال مردم ایران چهره فردوسی را از خلال این افسانه‌ها شناخته بوده‌اند؟

مگر نه این است که افسانه فردوسی و محمود در ژرفای ادب ما نشسته و به‌صورت یک مضمون جاودانی موضوع صدها بیت لطیف عبرت‌انگیز قرار گرفته است؟

مگر نه این است که طی چند صد سال فردوسی از راه همین افسانه‌ها شهرت یافته و حتی موضوع شاهکارهای جهانی قرار گرفته است؟

پس چرا اینهمه را ثبت نکنیم، و به بازشناسی ریشه‌های آنها، و سیر افزایش شاخ و برگها بدانها، و بالاخره استنباط حقایقی از بطون آنها نکوشیم؟۷

افسانه آن فقیه یا صوفی که پیکر پاک حکیم طوس را به گورستان مسلمانان راه نداده، قرنها بر سر زبانها و در سینه کتابها جای داشته و درس آموزنده‌ای برای صوفیان خانقاهها بوده و حتی مفهوم آن خلاف نیت سازنده افسانه درک شده است. چرا ریشه آن و هدف سازندگان آن را باز نشناسیم؟

سرچشمه بیشتر آگاهیهایی که در تذکره‌ها آمده، افسانه‌هایی است که در مقدمه‌های چهارگانه دستنویسهای شاهنامه ثبت شده که آخرین آنها نزدیک به ششصد سال پیش به قلم آمده است. سندیت این مقدمه‌ها (به شرط نقد دقیق آنها) کمتر از محتویات تذکره‌های متأخرتر نیست، زیرا کاتبی که نسخه‌ای از شاهنامه را رونویس می‌کرده، یا کسی که به سفارش او شاهنامه‌ای کتابت می‌شد و مقدمه‌ای برای آن تنظیم می‌گردیده، قطعاً کنجکاوی و علاقه‌اش به فردوسی و آگاهی‌اش درباره او کمتر از تذکره‌نویسی نبوده که در کتاب خود شرح حال چندین ده شاعر را می‌آورده که یکی از آنها هم فردوسی بوده است.

اگر هم محتویات این مقدمه‌ها افسانه باشد، اما چون درباره فردوسی است، عزیز و خواندنی و دلپذیر است. وجود اینهمه افسانه، نمودار عظمت فردوسی و شاهنامه اوست. درباره کدام شاعر و کدام کتاب اینهمه افسانه پرداخته شده است وآنگهی کدام افسانه است که در آن رنگ و بویی از حقیقت نباشد؟

گفتیم در هزار سال گذشته منبع شناخت ایرانیان از فردوسی، و در قرون اخیر وسیله آشنایی جهانیان با او همین افسانه‌ها بوده است. تشخیص راست و دروغ این افسانه‌ها هم دشوار نیست. ما برای شناخت شخصیت فردوسی و آنچه از زندگی او روایت کرده‌اند ملاک استواری در دست داریم و آن خود شاهنامه است. چهره راستین فردوسی در شاهنامه او زنده و پایدار است. وقتی سیمای نجیب و آزاده و گردنفراز فردوسی را در آیینه شاهنامه می‌بینیم و می‌شناسیم، هر روایتی که با این سیما ناسازگار باشد باورکردنی نخواهد بود.

همه دروغهای کوچک، فرع این دروغ بزرگ است که فردوسی به سفارش محمود غزنوی شاهنامه را به نظم آورده است. وقتی از شاهنامه استنباط می‌کنیم که دانای طوس بیست سالی پیش از به قدرت رسیدن محمود کار دلخواه خود را آغاز کرده بوده، بی‌پایگی این ادعا روشن می‌شود و طبعاً شاخ و برگی هم که به این ماجرا بسته‌اند، قابل اعتنا نیست.

وقتی نوشته‌اند فردوسی از بیم محمود شبانه خود را به کاخ او رسانیده و به پای فرمانروای خودکامه افتاده، از گستاخی و بی‌آرزمی دروغ‌ساز ـ با اینکه در عصر رواج دروغ زندگی می‌کنیم ـ برخود می‌لرزیم و می‌دانیم که از حکیم بزرگ با آن مردانگی و مناعت و گردنفرازی، تحمل چنین خواری و خفتی برنمی‌آمده است.

نوشته‌اند که فردوسی از بیم محمود به خلیفه بغداد پناه برده و ما می‌دانیم از بزرگمردی که سراسر وجودش سرشته با عشق ایران و بیزاری از آن «زاغساران بی‌آب و رنگ» بوده، چنین کاری ساخته نبوده است.

در مجموع این افسانه‌ها، دو تمایل متضاد گاهی جداجدا و گاهی در کنار هم دیده می‌شود: یکی علاقه شدید و همگانی به شاعر بزرگ ایرانی و شاهکار جاودانه او، که هر ایرانی شرف و افتخار و اعتبار خود و پدران خود را در آن می‌یافته، و دیگر علاقه ضعیف‌تر به دفاع از سلطان غازی محمود غزنوی که مورد حمایت امیرالمؤمنین خلیفه بغداد و براندازنده قرمطیان و بدمذهبان بوده است؛ و این دو تمایل انعکاس دو جریان فکری متضاد است که در هزار سال گذشته در جامعه ایران ریشه داشته، و در قرون مختلف و در نواحی مختلف و در ذهن هر کسی گاهی این و گاهی آن تفکر، قوت بیشتری داشته است….

تمایل به محمود و دفاع از او ریشه در تعصبات و تمایلات مذهبی در آن قرون داشته است. قصه پناه بردن فردوسی به خلیفه بغداد جلوه‌ای از این تعصب تازی‌گرایی است. وقتی هم که یوسف و زلیخای طغانشاهی را به نام فردوسی بستند، به نظم درآمدن آن مثنوی سست را به تمایل خلیفه بغداد نسبت دادند، خلیفه‌ای که فارسی نمی‌دانسته و قطعاً نمی‌توانسته از شعر فارسی لذت ببرد.

نقد افسانه فردوسی و محمود

تا اینجا دیدیم که مادرِ تمام افسانه‌های مربوط به زندگی فردوسی و آفرینش شاهنامه، داستان روابط او با محمود غزنوی بوده، و بقیه آنچه هست شاخ و برگ این داستان است. اگر چه در هفتاد سال اخیر با کوشش محققان بطلان بسیاری از اجزاء داستان روشن شده، اما هنوز نکات مبهمی در آن هست که رفع ابهام از آنها، شاید بتواند جنبه‌هایی از وضع فرهنگی و اجتماعی عصر فردوسی را نیز روشن نماید. بنابراین نگرشی دیگر به این افسانه بیجا نیست.

چکیده داستان این است که فردوسی به خواست محمود نظم شاهنامه را آغاز کرده و قرار شده بابت هر بیت یک دینار (سکه طلا) به او صله داده شود. اما در پایان کار به سبب تفتین بدگویان که نسبت رافضی یا معتزلی یا مدح گبرکان به فردوسی داده بودند، محمود شاعر را ناامید کرده و به جای شصت هزار دینار طلا شصت هزار درم نقره برای او فرستاده است. صله را در گرمابه به فردوسی رسانده‌اند و او آن را میان آوارندگان و گرمابه‌بان و فقاع فروش تقسیم کرده است. بعدها محمود پشیمان شده و شصت هزار دینار مقرر را برای فردوسی به‌طوس فرستاده است اما وقتی کاروان صله محمود از یک دروازه طوس وارد می‌شده، پیکر فردوسی را از دروازه دیگر بیرون می‌برده‌اند.

افسانه شاعرانه هیجان‌انگیزی است، ساخته و پرداخته تخیلات دوستداران فردوسی در طی قرون، مجموعه‌ای از حوادث و حالات غم‌انگیز: بدعهدی پادشاه، نومیدی شاعر پیر و مناعت طبع او، و بازیگری سرنوشت. کسانی که اجزاء افسانه را ساخته و بهم پیوسته‌اند، خوب ساخته‌اند. بی‌سبب نیست که شاعران اروپایی هم آن را موضوع منظومه‌های هنرمندانه‌ای قرار داده‌اند. در ادبیات خود ما هم شهرت آن نیازی به ذکر ندارد….

اکنون دیگر به‌طور قطعی روشن شده که خود فردوسی به فکر نظم شاهنامه و جستجوی منبع کار خود افتاده و مشوق او همشهریانش بوده‌اند، از جمله دوستی مهربان، مهتری گردنفراز از آزادگان و نژادگان طوس؛ و این سالها پیش از جلوس محمود بوده است.

می‌پرسید پس چرا اینهمه نام محمود در شاهنامه هست؟

بلی، نام محمود ۱۵ بار در شاهنامه آمده است. اینها را فردوسی در دومین تدوین شاهنامه افزوده، وقتی که محمود بر تخت نشسته بوده و فضل‌بن احمد اسفراینی به وزارت او انتخاب شده بوده است. اسفراینی از دیوانیان دستگاه سامانی و از دوستداران فرهنگ ایرانی بود که مکاتبات دیوانی را از عربی به فارسی برگردانید. فردوسی دومین تدوین شاهنامه را به تشویق اسفراینی به‌نام محمود کرد و نام و ستایش او را در آغاز و انجام هر جلد از شاهنامه (که حدس می‌زنیم در هفت جلد بوده است) افزود.

به نظر من، این مسلم است که ذکر و ستایش محمود در موارد مختلف شاهنامه، نه در حین سرودن هر یک از داستانها بلکه یکجا در پاکنویس دومین تدوین شاهنامه برای هدیه به سلطان افزوده شده است. محققانی که به این نکته اساسی توجه نداشته‌اند، در نتیجه‌گیریهای خود دچار تناقضات شده‌اند.

با اهداء کتاب به نام محمود، فردوسی امیدوار بوده که پسند و حمایت فرمانروای مقتدر موجبات انتشار وسیع‌تر کتاب را فراهم آورد. طبعاً از شهرت شاعرنوازی و زربخشی او این امید را هم می‌توانسته داشته باشد که در روزهای پیری از تنگدستی برهد. اما محمود برخلاف انتظار فردوسی حتی نگاهی هم به داستانهای شاهنامه نکرده است. او قدرت و شوکت داشته، اما گوهرشناس نبوده، قدر شاهنامه را نشناخته و نمی‌توانسته بشناسد و فردوسی را محروم کرده است. آن وقت شاعر این ابیات را سروده و در آخرین جلد نسخه خود، در آغاز داستان خسروپرویز و شیرین افزوده است:

چنین شهریاری و بخشنده‌ای      به گیتی زشاهان درخشنده‌ای

نکرد اندر این داستانها نـگاه         ز بدگوی و بخت بد آمد گناه

حسد برد بدگوی در کار من          تبـه شـد بـر شـاه بازار من

چرا محمود شاهنامه را نپسندیده؟ و چرا فردوسی را محروم کرده؟ گناه فردوسی چه بوده است؟ برای یافتن جواب این سؤال، افسانه‌پردازان موجبات مختلفی ذکر کرده‌اند: شیعه بودن فردوسی، معتزلی بودن او، ستایش گبرکان، ستایش پهلوانان ایران و نکوهش تازیان، تفتین درباریان.

هر یک از این دلایل ممکن است جزئی از حقیقت را در خود داشته باشد، اما برای کشف علت واقعی و روشن کردن تمام جوانب مسئله، باید وضع سیاسی و اجتماعی آن روزگار و شخصیت محمود و شخصیت فردوسی و محتویات شاهنامه را با دقت بیشتری بررسی کرد.

به نظر من، نخستین علت این بوده که محمود شعر نمی‌فهمیده، اگرچه درباره شعردوستی و شاعرنوازی او مبالغه‌ها کرده‌اند. نظامی عروضی در چهار مقاله می‌گوید: چهارصد شاعر در دربار محمود گرد آمده بودند، و آن پادشاه همه سال قریب چهارصد هزار دینار (سکه طلا) در راه تشویق شعرا و علما صرف می‌کرد. شاعران ستایشگرش هم این معنی را تأیید کرده‌اند. عنصری می‌گوید: هر بار هزار سکه طلا صله شعر می‌داد….

درباره صلات بیکرانی که محمود به غضائری رازی می‌داده، مسعود سعد سلمان گفته است:

به هر قصیده که از شهر ری فرستادی      هـزار دیـنار او بـستـدی ز زر حلال

(حلال بودنش را خدا می‌داند!)

خود غضائری مثل اینکه از کثرت صلات محمود به تنگ آمده بوده که در قصیده شکرانه خود گفته است: ای ملک، بس است، چرا اینهمه طلا برای من می‌فرستی؟ مگر من جوال جوال مروارید و جواهر به تو پیش‌فروش کرده‌ام؟ بس است، مردم به شبهه می‌افتند که اینها زر سرخ است یا سنگ و سفال شکسته!

بـس ای ملـک کـه نـه لؤلؤ فروختم به سلم     بس ای ملک که نه گوهر فروخـتم به جـوال!

بس ای ملک که جهان را به‌شبهت افکنـدی     که زر سرخ است این یا شکسته سنگ و سفال؟

دیوانهای مداحان محمود پر از این حرفهاست. ما هم از بس این حرفها را در کتابهای تاریخ ادبیات خوانده‌ایم باورمان شده است. درصورتی که هیچ‌یک از این زربخشیها دلیل شعر فهمی و شعر دوستی محمود نیست. حقیقت این است که او نیازمند این ستایشگریها بوده و زر و سیمی که به صله شعرها می‌داده نظیر بودجه‌های تبلیغاتی بوده که حالا در دنیا دولتها در داخل و خارج کشور برای پیشبرد سیاست خود خرج می‌کنند.

محمود غزنوی جوال جوال طلا به صله اشعار غضائری به ری می‌فرستاده تا غضائری قصیده‌ها در ستایش او بگوید و مدح و ثنای او و قدرت و شوکت و حسن شهرت او را بر سر زبانها بیندازد و راه را برای حمله او به ری هموار سازد تا فرمانروای بخشنده بموقع در سال ۴۲۰ به‌ری بتازد و خاطره ضحاک و حجاج را زنده کند و اموال بیکران مردم را به تاراج برد و فتحنامه به خلیفه بغداد بنویسد که رفتم و دارها برپا کردم، آنچه «رافضی، باطنی، قرمطی، دیلمی بود کشتم»، «و بهری را در پوست گاو دوختم و به غزنین فرستادم» و «مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه» را بسوختم.

آن وقت، فرخی هم فتحنامه‌ای درباره این فتح درخشان سلطان بسراید و بگوید: آفرین، دویست دار برپا کردی و اهل قلم و اندیشه را به دار کشیدی

دار فــرو بـردی بـاری دویـسـت     گفتی کاین درخور خوی شماست!

اما فردوسی مردی دیگر بود، نه از نوع فرخی و عنصری و غضائری. شعر و اندیشه او تابع سیاست روز نبود. آزادمرد خراسان اهل تعارف و مجامله و تملق نبود. ستایشگر داد و راستی و خرد و مردمی بود. در سراسر شاهنامه اگر کارهای نیک را می‌ستاید، ستم و کشتار و غارت و ویرانگری را هم نکوهش می‌کند. آنچه از بیدادگری و خون‌آشامی ضحاک تازی گفته و نکوهش کرده بود چگونه می‌توانست فرمانروای خودکامه را خوش آید؟ ستایشهایی هم که از محمود کرده بود لحن مورد پسند و انتظار محمود را نداشت. لحن معلم خردمند حکمت‌آموزی را داشت که پادشاه را به دادگری و پرهیز از ظلم اندرز می‌دهد؛ و در این نصیحتگریها لحنی دارد که حتی امروز با گذشت هزار سال و با اینهمه لاف عدالت و دموکراسی که در جهان هست، اگر کدخدای دهی را به آن زبان نصیحت کنند تحمل نمی‌کند.

مثلاً در «گفتار اندرستایش محمود» در آغاز پادشاهی اشکانیان خطاب به محمود چنین می‌خوانیم:

چـنـین گـفت نـوشـیـروانِ قباد     که چون شاه را دل بپیچد ز داد

کنـد چـرخ، مـنـثورِ او را سیاه    ستـاره نـخـوانـد ورانیـز شـاه

سـتم، نـامـه عـزل شـاهـان بود    چـو درد دل بـیـگـناهـان بـود…

سـتایـش نـبرد آنـکه بی‌داد بود    به گنج و به تخت مِهی شاد بود

گسسته شود در جهان کـام اوی    نخـواند به گیتی کسی نام اوی

در جای دیگر در پایان داستان مهبود وزیر نوشیروان، ابیاتی خطاب به محمود دارد که پیش از این نقل کردیم و احتمال دادیم که اشاره به برکناری و بازداشت اسفراینی وزیر مورد علاقه فردوسی باشد و اگر محمود این داستان و ابیات خطاب به خود را خوانده باشد، یا حاسدان و بدگویان و اطرافیان چاپلوس توجه او را به نصایح گزنده شاعر جلب کرده باشند، همین کافی بوده است که موجب خشم او نسبت به فردوسی شده باشد. در این قطعه به این بیت توجه کنیم:

تـن خـویـش را شـاه بیـدادگر    نیارد جز از گور و نفرین به‌بر

تعلیمات خردمندانه حکیم آزاده دل آگاه، دور از آن چیزی بود که محمود از شاعران می‌خواست. خلاف مدایحی بود که قصیده‌سرایان در پای امیر غزنه می‌ریختند و بدره بدره زر می‌ستاندند. محمود که سهل است پسرش مسعود هم از نصایح نرم‌تر از این خشمگین می‌شد.

مثلاً به نوشته بیهقی، مسعودی رازی قصیده‌ای در مدح مسعود غزنوی ساخته بود و ضمن آن، امیر را چنین نصیحت کرده بود.

مخالفان تو موران بـدند مار شـدند    بـرآر زود زمـوران مـار گشـته دمار

مده زمانشان زین بیش و روزگار    مبر کـه اژدهـا شـود ار روزگـار یابد مار

امیر خشم گرفت و شاعر را به هندوستان تبعید کرد. بیهقی می‌افزاید: «این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هرچند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد!»

فقط چند ماه بعد از این فضولی بجای شاعر و خشم نابجای ممدوح بود که ماران اژدها گشته دمار از روزگار او برآوردند.

سخا و کرم و زربخشی محمود، در حق شاعرانی بود که کارهای او را از بد و نیک به‌صورت خیر محض وانمود کنند و آوازه قدرت و شوکت و دادگری و رعیت‌پروری او را در اقصای عالم بپراکنند. او همه ساله به نیت کسب غنیمت و زیرپوشش ظاهر فریب غزو و جهاد به هند لشکرکشی می‌کرد و با کشتار هندوان و غارت هست و نیست مردم و نفایس معابد آنان «سلطان غازی» لقب گرفته بود. او شاعران را برای این می‌خواست که کارنامه غزوات او را بسرایند و عنوان «سلطان غازی» را برای او مسجل‌تر سازند. او را چه به کار شاهنامه؟ برای شناخت اشعار مورد پسند محمود، باید دیوانهای نواختگان او چون فرخی و عنصری را خواند و آنها را با شاهنامه سنجید.

او مدایح فرخی را می‌خواست که ویرانی شهرهای هند، کشتار زن و بچه بیگناه و نابودی معابد آنان و غارت گنجهای آن دیار و آخر سر فتحنامه فرستادن به بغداد را به‌صورت بزرگترین افتخارات فرا نماید و بگوید:

بـتـان شکـسته و بتخانه‌ها فکنده زپـای    حصـارهـای قـوی برگشـاده لاد از لاد

هـزار بتـکده کـنده قـوی‌تـر از هرمان    دویست شهر تهی کرده خـوشتر از نوشـاد

زملـک و ملـت چنـدین امـیر یافته    بهر زگـنج بـتـکده سـومنــات یـافـتـه داد

کنون دو چشم نهاده‌ست روز و شب    گویی بـه فتـحنـامه خـسرو، خلیـفه بـغداد!

اما آزادمرد خراسان، کسی نبود که خونخواریها و غارتگریهای خودکامه‌ای چون محمود را بستاید. او نفس تجاوز و کشتار و غارت و ویرانگری را به هر بهانه که می‌خواست باشد از بیخ و بن محکوم می‌کرد.

او ستایشگر سرافرازیهای ملت خویش و پهلوانان ملت خویش بود. محمود هم این را نمی‌توانست برتابد….

امیر غزنین، «محمودنامه» می‌خواست نه شاهنامه. شاعر دربارش فرخی، همین میل فرمانروا را در مدح او آورده که «شاهنامه سربسر دروغ است»:

گـفـتا: چنـودگـر به جهان هیچ شه بود؟    گفـتم: زمـن مـپرس، به شهنامه کن نگاه

گفـتا کـه: شـاهنـامه دروغ است سربسر    گفتم: تو راست گیرو دروغ از میان بکاه

می‌گفتند: نام تو، نام شاهان پیشین را    سترده، و پس از این شاهنامه دیگر ارجی ندارد.

نـام تـو، نـام هـمـه‌شاهان بسترد و ببرد    شـاهنـامه پـس از ایـن هیچ ندارد مقدار

می‌گفتند: کسانی که پیش از این شاهنامه می‌خواندند، حالا دیگر فقط «محمودنامه» می‌خوانند:

همه حدیث زمحمودنـامه خواند و بس همان    که قصه شهنامه خواندی هـموار

ممکن است مراد فرخی شاهنامه فردوسی نبوده و شاهنامه‌های منثور فارسی یا تحریرهای عربی آنها به نام «سیرالملوک» بوده باشد. اما در هر صورت نتیجه یکی است و این نمونه‌ها فضای درباری را نشان می‌دهد که در آن هر آنچه با ایران کهن ارتباط داشته مورد بغض و بیمهری بوده است.

محمود دست‌نشانده خلافت عربی بغداد بود و در آن سالها القادر بر مسند خلافت تکیه داشت که با هر چیز غیر عربی ستیزه می‌کرد و بعضی‌ها از داستان ضحاک تازی در شاهنامه تعریضی به او احساس کرده‌اند.

در آن سالها، اگرچه اکثریت مردم ایران مسلمان شده بودند و به مسلمانی خود مباهات می‌ورزیدند، اما خاطرات روزگاران سرافرازی خود را هم گرامی می‌داشتند، و آداب و رسوم و جشنهای ملی خود را که با اسلام منافات نداشت و برخی از آنها مثل نوروز و چهارشنبه‌سوری و چله و سیزده‌بدر هنوز هم برجای است، و برخی چون مهرگان و سده و بهمنجنه فقط در نزد پارسیان مانده، با شور و نشاط و آیین و شکوه تمام برپا می‌کردند. این جشنها حتی در خود بغداد هم گرفته می‌شد.

خلافت عربی بغداد این را نمی‌پسندید و «رسوم گبرکان» می‌شمرد و منسوخ شدن آنها را می‌خواست. این سیاست در دستگاه حکام دست‌نشانده آنها هم ـ‌که محمود وفادارترین و سختگیرترین نمونه آنها بود ـ وجود داشت. یک نمونه را از عنصری می‌آوریم از قصیده‌ای که مقارن با جشن سده خطاب به محمود سروده است:

تو مرد دینی و این رسم، رسم گبران اسـت    روا نـداری بـر رسـم گـبـرکـان رفتـن

جـهانـیان بـه رسـوم تو تهنیت گوینـد    تـو را بـه رسم کیان تهنیت نگویم مـن

نه آتش است سده بلکه آتش آتش توست    که یک زبانه به تازی زند یکی به ختـن

وقتی در دستگاه محمود «رسم کیان»، «رسم گبران» و «آتش سده» اینسان مورد هجوم بوده، چگونه می‌توان تصور کرد که محمود می‌توانسته شاهنامه را تحمل کند و نکرده است؟ اگر محمود شاهنامه را می‌پذیرفت و فردوسی را می‌نواخت و خبر آن به بغداد می‌رسید، همان مشکل پیش می‌آمد که چند سال بعد در کشمکش مربوط به سرنوشت حسنک وزیر پیش می‌آمد که خلیفه بغداد: به‌عنوان اینکه او قرمطی است سرش را می‌خواست، و چون محمود مقاومت ورزید خلیفه با او قطع رابطه کرد.

در مقابل این حقیقت آشکار، چقدر مضحک است که هواخواهان متعصب خلافت عباسی، قصه پناه بردن فردوسی را از بیم محمود به خلیفه بغداد و نظم یوسف و زلیخا را جعل کرده‌اند که مفصل‌ترین روایت آن در مقدمه بایسنغری شاهنامه آمده است. در همانجا هم سیاست دشمنی خلافت بغداد با شاهنامه پدیدار است. «کتاب شهنامه را خلیفه و اهل بغداد، به جهت آنکه مدح ملوک عجم بود و ایشان آتش‌پرست و مجوس بوده‌اند عیب می‌کردند. فردوسی قصه یوسف و زلیخا را به نظم آورد».