نقدی بر مصاحبه رضا براهنی

۲۸ اسفند, ۱۳۹۲
نقدی بر مصاحبه رضا براهنی

و شاعران دهه های سی و چهل رفته که بیشتر آنها اکنون رخ در نقاب خاک کشیده اند. افسوس، آنها حالا نیستند که جواب نیش و نوش های آقای براهنی را بدهند. نقدهای شلاقی و به گفته ی خودش «زاویه دار» در آن سالهای خفقان، برای ما خوش می آمد، بعضی از نویسندگان که زورشان به از ما بهتران نمی رسید با شلاق نقد همدیگر را دراز می کردند و ما خواننده ها هم با به به، چه چه این نقدها را می خواندیم و حق را جلو جلو به دامن نقاد می ریختیم و به درست و نادرست بودن نقد هم فکر نمی کردیم. همین که یک نفر در جمع، سازی ناکوک بزند خوشمان می آمد. نویسنده ها و روشنفکران آن زمان دو گروه بودند یا چپی بودند یا راستی. راه سومی برای روشنفکر جماعت آن زمان متصور نبود. در زیر پوست خفقان آن زمان، روشنفکران همدیگر را دراز می کردند و حکومت هم خوش خوشانشان می شد که آنها تو سر همدیگر بزنند. در این شلاق زدنها و شلاق خوردن ها، آقای براهنی از دو جا الهام می گرفت یکی از لنین (در ادامه خواهد آمد) و دومی از ایدئولوژی ترک گرایی با چاشنی ضدیت با فرهنگ ایرانی. در طول این مقاله به تک تک اینها پرداخته خواهد شد. در زندگی آقای براهنی، ایدئولوژی خلقی با ایدئولوژی نژادی یکی شده و معجونی به هم رسانیده است.

 

 

بعد از انقلاب در سال 1358، تشکیلاتی زیر نظر حزب توده پا گرفت به نام فرقه ی آزادی خواهان آذربایجان که مرامش همان مرام فرقه ی دمکرات آذربایجان در سال 1324 بود که توسط باقراوف صدر هیئت آذربایجان شوروی به سفارش استالین در آذربایجان ایران تشکیل شده بود. آقای براهنی هم در سال 1358 یکی از شورای نویسندگان آذربایجان که زیر نظر فرقه ی آزادی خواهان آذربایجان فعالیت می کرد، بود (مجله یولداش، ارگان فرقه ی آزادی خواهان آذربایجان، شماره 15، ص 49). البته ایدئولوژی حاکم بر این فرقه، ایدئولوژی خلقی بود «من در ترکیه تحصیل کردم و مسائل را از دید علمی می نگریستم حتی با اینکه در ترکیه کتاب های لنین قدغن بود کتاب هایش را پیدا می کردم و می خواندم. لنین بزرگترین معلم من در شناخت ملت های مظلوم بود و من بیشتر از لنین درس می گرفتم». (مصاحبه رضا براهنی با مجله یولداش ارگان فرقه ی آزادی خواهان آذربایجان، شماره 11، ص 42، ترجمه از زبان ترکی). درس گرفتن از لنین ایرادی ندارد اما ایدئولوژی پرولتاریایی را با شونیسم نژادی قاطی کردن،نمی تواند خالی از اشکال باشد.

برای شناختن آقای براهنی، از کودکی ایشان شروع می کنیم. به قول خود آقای براهنی، از 10 سالگی از زمانی که ظلم را شناخت بویژه ظلم فرهنگی را! «در سال 1325 وقتی اوضاع برگشت، آذربایجان به دست چکمه پوشان پهلوی افتاد و در همه جا شروع به قتل و غارت کردند و مجبورمان کردند که کتابهایی که به زبان فارسی نوشته بودند بخوانیم. کتابهای ترکی را سوزاندند. آن زمان بود که شخصیت من له شد و به یک شخصیت شکافته شده بدل شدم و سعی می کردند مرا به هویت دیگری تبدیل کنند» (مصاحبه رضا براهنی با مجله یولداش، شماره 11، ص 8، ترجمه از زبان ترکی).  آیا شخصیت بچه هایی که توسط چکمه پوشان اشغال گر مجبور شدند کتابهای ترکی بخوانند له نشد؟ در کدام زمان از ادوار تاریخی آذربایجان، بچه های آذربایجان،ترکی می خواندند و می نوشتند؟ اینها نظرات آقای براهنی در مورد تجزیه طلبان و زبان ترکی در سالهای 1324 و 1358 بود.

اگر از نظرات فعلی آقای براهنی که در مطبوعات و تلویزیون های قوم گرا و تجزیه طلب منعکس می شود بگذریم آخرین نظر ایشان را می خوانیم و بعد درباره نظرات ایشان صحبت می کنیم.

«پس از سقوط فرقه، همه چیز به حالت سابق برگشت کمی هم با شدت و حدّت بیشتر، تا که تلقین‌های فرقه ی دمکرات را از ذهن ها بیرون کنند البته به نظر من نتوانستند. چرا که فرقه در طول یک سال، تبریز را آسفالت کرد و بسیاری کارهای دیگر انجام داد و به این ترتیب شما همیشه پیشه وری را می دیدید که اینجا و آنجاست» (اندیشه ی پویا، شماره4، ص 140).

البته جهت کنکاش درباره صحبت های آقای براهنی در سالهای 25-1320 آذربایجان که در دست اشغالگران پرولتاریا جان و مال و ناموس آذربایجانی ها در دست بی کفایت آنها بود و این اشغال گری صد مرتبه بدتر از محاصره ی تبریز توسط روس ها در زمان مشروطیت بود. در آن زمان رفقا (در مورد تجاوزات و غارت گری ها، فرقی بین رفقا و روس ها نبود. فقط اسم عوض کرده بودند) پدران و مادران ما را به یونجه خوردن وا داشته بودند و آن فجایع بزرگ عاشورا قتل و غارت که زبان از گفتن آن شرم دارد. در سالهای 25-1324 هم مثل زمان مشروطیت، ارتش رفقا، آذربایجان را غارت و به کمک فرقه ای ها که آقای براهنی برای آنها سینه چاک کرده و مرثیه سرایی می کند تمام تولیدات و محصولات آذربایجان را در مدت 5 سال توسط ارتش سرخ به آن طرف مرز می بردند و آذربایجان در قحطی تمام به سر می برد و 5 سال تمام احشام و چهارپایان آذربایجان توسط اشغالگران  و غلام یحیی ها غارت می شد و به صورت گله واری به شوروی می بردند و موجودی بانک ها و شرکت ها را مصادره و به حساب ارتش سرخ ریختند. اینها را من نمی گویم که انگ پان فارسیسم و پان ایرانیسم برایم بچسبانید، اینها را آقای جهانشاه لو معاون پیشه وری و آقای جمیل حسنلی از روی اسناد و مدارکی که بعد از فروپاشی شوروی به دست آنها افتاده  افشاء کرده اند.

اما رسیدیم به سر آسفالت شهر تبریز! من واقعا نمی دانم دروغ به این بزرگی را کجا جا بدهم. شهر تبریز، آن زمان هم شهر بزرگی بود و فرقه چی ها نمی توانستند شهر بزرگ تبریز را با ماشین آلات و تکنیک آن زمان در عرض 5 یا 6 ماه آسفالت کنند. تنها جایی که به دست ارتش سرخ (نه به دست فرقه ای ها) آسفالت شد تقریبا یک چهارم خیابان کنونی فردوسی بود که طول خیابان فردوسی هم بیشتر از هزار متر نیست و برای دانشگاه هم یک تابلو بردند بالای ساختمانی، نه استادی، نه کلاسی، نه دانشجویی و . . .  اما فرستنده ی رادیویی یک کیلو وات را هم ارتش سرخ می خواست وسیله ای تبلیغاتی در مقابل انگلیس ها داشته باشند و بس. فرقه چی ها باکدام پول می خواستند عمران و آبادی بکنند! حال آن که تمام ثروت آذربایجان را فرقه چی ها به کمک رفقا به آن طرف مرز برده بودند.

و اما درباره شخصیت های له شده فرزندان آذربایجان، به همان اندازه که شخصیت کودکی آقای براهنی در اثر خواندن کتاب فارسی له شده بود، به همان اندازه و بیشتر شخصیت بچه های دیگر آذربایجان در اثر خواندن کتابهای ترکی که رفقا از آن طرف مرز آورده بودند له شده بود! چون تمام کتاب درسی و من جمله روزنامه آذربایجان توسط دوزگون ها، ورغون ها و بالاش ها در شوروی نوشته می شد و چاپ می شد. آیا کتاب و روزنامه هایی که توسط بیگانگان و اجانب و اشغالگران برای استعمار و استحمار بچه های آذربایجان نوشته می شد نباید سوزانیده می شد؟

آذربایجان از سالها پیش بعد از اسلام از زمانی که سلسله ترکان بر آذربایجان حکومت می راندند سابقه ی تحصیل به زبان ترکی نداشته است. اما شکافته شدن شخصیت و هویت یک بچه ی ده ساله که به علت خواندن زبان فارسی و بچه ای که حتی املای کلمات «شخصیت» و «هویت» را بلد نیست درست بنویسد، له شدن شخصیت اش از آن حرفهاست.

اما احتیاجی نیست که برای له نشدن شخصیت از هزاره ها قبل، از نظامی، قطران، صائب تبریزی و همام و . . . مثالی آورده شود، کافی است بپرسیم چرا شخصیت ها و چهره های معاصر آذربایجان از قبیل آخوندوف ها، طالب اوف تبریزی ها، زین العابدین مراغه ای ها، رضازاده شفق ها، رشدیه ها، ایرانشهر ها، تقی زاده ها، پروین ها، تربیت ها، ساعدی ها، بهرنگ ها و شهریارها و . . . و صدها ادیب و دانشمند آذربایجانی با خواندن زبان فارسی شخصیت آنها له و استحاله نشد؟ چرا؟ چون آن عزیزان زبان فارسی را زبان بیگانه نمی دانستند!

«آیا زبان و فرهنگ فارسی، زبان و فرهنگ اشغالگر و غاصب در سرزمین ها و ملیت های ستم‌زده در ایران نیست؟ آیا شونیزم فارس، زبان فارسی را به میلیونها آذربایجانی تحمیل نکرده است؟ از نظر فارس ها، منظور از با سواد شدن، تن دادن به تربیت شونیسم فارس بر میلیونها آذربایجانی است». (حق تعیین سرنوشت، رضا براهنی، ویژه نامه یول ارگان دانشجویان ترک، دانشگاه تهران، شماره 10، صص 35-26). اگر تحمیلی از بابت زبان فارسی به آذربایجان شده اولا این تحمیل از طرف ترکان بوده است نه از طرف فارس ها. شماها باید از ترکان شاکی باشید نه از قوم موهومی به نام فارس، ثانیا با توجه به چهره های فرهنگی و ادبی آذربایجان از قطران گرفته تا شهریار،  آذربایجانی ها اولین کسانی بودند که قوام بخش زبان و فرهنگ ایرانی در آذربایجان و سراسر ایران بودند. برای اطلاع بیشتر می توانید تاریخ ادبیات ایران را دوباره خوانی بفرمایید.

واقعا آدم حیران می ماند کسی که به گفته ی خودش 50 یا 60 جلد کتاب به زبان فارسی نوشته چطور فارسی برایش بیگانه و خارجی می شود؟ طبق اصل سوم اساسنامه فرقه ی آزادی خواهان آذربایجان که در سال 58 به امضای آقای براهنی هم رسیده «آذربایجان از مدرسه ی ابتدایی تا دانشگاه باید به زبان ترکی تدریس شود» (مجله یولداش، شماره 15، ص 49). این یعنی چه؟ آیا این قطع رابطه آذربایجانی ها با سایر مردمان ایران نیست؟  اگر این اتفاق بیفتد یک نفر کرمانی، اهوازی و یا مشهدی می توانند در دانشگاههای آذربایجان تحصیل کنند؟ یا برعکس یک جوان آذربایجانی به علت عدم آگاهی به زبان فارسی می تواند در سایر شهرهای ایران تحصیل کند؟ اگر این تجزیه نیست پس چیست؟ از قول ساعدی در همان مجله ی شماره 17 تجربه ص 60 خطاب به خانمش می خوانیم: «اگر توانستی یک جلد کتاب کلیله و دمنه و یک جلد کتاب اسرار التوحید برایم بفرست. من از یک چیز می ترسم زبان شیرین فارسی را که حداقل خوب آموختم از یادم برود».

در دهه ی بیست که رفقا کشته مرده ی زبان مادری ما بودند و از زبان مادری ما در برابر فارس ها دفاع می کردند و بعضی از مسائل قومی را وجه المصالحه نفت شمال و تکه پاره کردن مملکت ما قرار داده بود در آن زمان ها رفقای پرولتاریا در داخل شوروی تمام زبان ها و فرهنگ ها و هویت خلق ها را سرکوب می کردند، یکسان سازی روسی را پیشه ی خود ساخته بودند. در این هفتاد سال چنان از خلق ها فرهنگ زدایی کرده بودند که سالها وقت لازم است که شر فرهنگ بیگانه از سر مردمانش قطع کرد. حالا رسوبات فکری آن زمان در بعضی از آدم ها چنان اثر کرده است که دنبال دعوای نژادی ترک و فارس در اسطوره ها می گردند که در قرن بیست و یکم در کشور بذر کین بکارند و دعوای ترک و فارس و شیخ و متشرعی راه بیندازند.

«کسرایی آرش کمانگیر را نوشت که به نظر من شعر فوق العاده بدی است و زاییده ی پان فارسیسم است فکرش را بکنید که یک نفر تیری بیندازد و از بالای تمام رودخانه ها و کوهها بگذرد و بعد برود بخورد به چشم یک ترک و حال آن که یک سوم جمعیت ما را ترک ها تشکیل میدهند» (براهنی، اندیشه ی پویا، شماره 4، ص 143).

حال که ایشان از کلمه پان فارسیسم که در هیچ فرهنگ سیاسی یافت نمی شود گریزی به اسطوره ها زدند و از کلمات ترک و پان فارسیسم خوراکی از تعصب و از حماسه های برای نسل امروز تدارک دیدند من هم مجبورم مثالی از اسطوره ها و تاریخ و حماسه ایرانی بیاورم که خلاف نظر وی در این باره است. در شاهنامه می خوانیم: «چون کیخسرو به کین خواهی پدرش (سیاوش) که به دست پدر بزرگش (افراسیاب) کشته شده بود برخاست. افراسیاب نوه اش (کیخسرو) را نصیحت می کند که من و تو از یک نژاد هستیم. بیا سرزمین توران را به جای خون بهای پدرت (سیاوش) قبول کن و از کشتن من درگذر. چون نژاد من از طرف پدر به کیقباد می رسد و از طرف مادر به تور و زادشم من از نژاد فریدون و جمشید هستم». (شاهنامه نبرد بزرگ کیخسرو و افراسیاب). پس طبق اسطوره ها و تاریخ ایران، ترک های فعلی از هر نژاد و تیره ای که باشند هیچ وابستگی به افراسیاب و سرزمین توران ندارند و این مسئله را تاریخ پژوهان ترک هم مثل بارتولد و زکی ولیدی و فاروق سومر تایید کرده اند. حتما استاد در تاریخ ترکان خوانده اند وقتی آقایان آرمینوس وامبری انگلیسی و لئون کاهون فرانسوی برای ترکان شجره نامه می نوشتند، آنها به دروغ به ترکان عثمانی می گفتند که سرزمین شما توران هست که باید آنجا را صاحب بشوید و با این شجره نامه نوشتن ها امپراطور عثمانی را به دست انگلیسی ها متلاشی کردند. اکنون چه نیاز است ما از اسطوره ها و تاریخ و حماسه ها مشابه سازی کنیم و از آن دعواهای خانوادگی ظاهری، دعواهای ترک و فارس در کشور راه بیندازیم.

نقلی که از شاهنامه شد نقل تاریخی هم است. شما مسائل ایران و توران تاریخی و حماسی راجدی نگیرید. گرته برداری از مسائل خانوادگی، تاریخی و اسطوره ای برای مسائل امروز درست نیست و بالاتر از آن کدام آزمایشگاه مدرن امروزی می تواند ثابت کند من از نژاد ترک هستم و شما نژاد آریا و یا نژادهای دیگر، اگر به تبعیت از زبان فارسی و ترکی، نژاد را تعیین کنیم بسی راه خطا پیموده ایم. زبان ها در طول تاریخ دستخوش تحول در حال دیگرگونی و تغییر بیشماری شده است و توسط زبان به هیچ نژاد و قوم و قبیله ای نمی توان رسید. اگر نژاد و تیره های قومی را از روی زبان ها تعیین کنیم باید تمام مردمان کشورهای آمریکای لاتین را از نژاد مردم اسپانیا بدانیم و یا بیشتر کشورهای دنیا از قبیل هندوستان و کشورهای آفریقایی که زبانشان انگلیسی است را باید نژاد آنگلوساکسون بنامیم و یا تمام کشورهای عربی که زبانشان عربی است باید از نژاد سامی بپنداریم؟ اگر زبان را معیار هویت بپنداریم هویت و شخصیت انسانها به هم خواهد خورد. اما یادمان باشد دولت های استعماری در قرون نوزدهم و بیستم، زبان مادری خلق ها را برای استعمار و استحمار و وسیله ای برای تکه پاره کردن کشورها می خواستند. اگرزبان مادری خلق ها برای استعمار مهم بود چرا زبان خودشان را به بیشتر از پنجاه درصد از مردم تحمیل کردند؟ حالا از زبان مادری بیشتر خلق های جهان هیچ نشانه ای در دست نیست.

حرف و حدیث هایی که درباره آقای براهنی در مورد پان ترکیسم و تجزیه طلبی می زنند بی علت نیست. گفته ها و نوشته های ایشان را در مطبوعات و تلویزیونهای قومی دیده ایم. ایشان خط فاصلی بین مردم ایران و آذربایجانی ها می کشند.

 «من متوجه شدم که نویسندگان فارس در زندگی من هیچ ربطی ندارند و زبان و بیان من در فارسی به شکل دیگری است. یک نویسنده آذربایجانی، زبان فارسی را شلاق خود می داند» (براهنی، مجله یولداش، فرقه ی آزادی خواهان آذربایجان، شماره 11، ص 7، ترجمه از زبان ترکی). وقتی زبان فارسی شلاق آقای براهنی باشد و این شلاق را با تعصب کور قوم گرایی جلا داده باشد کاربرد این شلاق در دست یک ترک به قول خودش در چیست؟ چه کسی را و چه چیزی را باید با آن شلاق بزند؟ چرا باید آقای براهنی و امثال ایشان هویت خودش را جدای از هویت و فرهنگ مردم ایران بداند؟ تفاوت هویتی و فرهنگی یک آذربایجانی با سایر مردمان ایران در چیست؟ آقای براهنی شلاق تند و نقادی با توهین و تعصب را از دهه های چهل و پنجاه به یادگار دارد:

شاملو دودوزه باز بود و فاقد شجاعت، شعر نو شهریار افتضاح بود. (واقعا کسی هست که شعر نو ای وای مادرم شهریار را بخواند و متاثر نشود). کسرایی و سایه بی سواد بودند، به آذین خرفت و عقب مانده بود و . . .

اما با این همه، من نوشته های آقای براهنی را دوست دارم و به خاطر این که یاد گذشته ها بیفتم تصمیم گرفتم کتابهای ایشان را از قفسه ی کتابخانه ام بیرون کشیده و دوباره خوانی کنم و لذت کتاب خوانی دهه های چهل و پنجاه را دوباره تجربه کنم.