رویدادهای خاورمیانه و نظریه برخورد تمدن ها

۱۳ فروردین, ۱۳۹۲
رویدادهای خاورمیانه و نظریه برخورد تمدن ها

یکم به محک اساسی گذاشته شد. رشته رویدادهای سیاسی_نظامی دو دهه 1990 و 2000 در واقع ترکیبی از نمونه ای هشدار دهنده و خنثی کننده نظریه رویارویی تمدنها، بویژه در رابطه با کشاکش اسلام و غرب بود. فعالیت های آغازین رادیکالیسم اسلامی برآمده از القاعده یا جریان فکری نزدیک به آن علیه منافع غرب در دهه 1990، یعنی بمب گذاری های سال 1993 در مراکز تجارت جهانی در آمریکا، و پس از آن عملیات بمب گذاری علیه اهداف آمریکایی در عربستان سعودی در 1995، و رشته عملیات گسترده القاعده علیه سفارت خانه های آمریکا در آفریقا و ناوهای جنگی آمریکایی در یمن همگی به نوعی نشانه های آشکار برخورد دو تمدن اسلام و غرب قلمداد گردید.

 
برخی جریانات اسلام گرای رادیکال نیز در پی این تلاش بودند که با وجود وارد بودن نقدهای گسترده بر نظریه برخورد تمدنها ازسوی گروههای زیادی از پژوهشگران مسلمان و غیرمسلمان، با استناد به تجربه های تاریخی رابطه اسلام و غرب و همچنین با تکیه بر آیات قران و متون اسلامی کهن ، ناگزیری برخورد تمدن ها میان اسلام و غرب را تایید کنند. در این رابطه می توان به دیدگاههای حزب التحریر اسلامی اشاره کرد. گرچه همان گونه که اشاره شد، رویدادهای دهه 1990 و فعالیت های اسلام گرایان رادیکال سلفی نیز به نوعی تایید کننده نظریه هانتینگتون بود، نخستین دهه قرن بیست و یکم شاهد رخدادهایی بود که در نوع خود به نمونه های بسیار برجسته ای برای به آزمون گذاشتن درستی یا نادرستی آموزه برخورد تمدن ها تبدیل شدند.
به نظر می آید، و برخی از این رشته رویدادها بویژه عملیات 11 سپتامبر 2001 و تهاجم آمریکا به افغانستان و عراق در سالهای 2001 و 2003 نیز نشانگر این بود که جهان به سوی نوعی برخورد تمدنی پیش می رود. اما برخورد کشورهای جهان غرب و جهان اسلام با این رویدادها و مواضع آنها در برابر آن، چندان تایید کننده نظریه برخورد تمدنی نبود. نه تنها عملیات القاعده در ایالات متحده امریکا در سپتامبر 2001 با محکومیت آشکار بیشتر کشورهای اسلامی و چهره های برجسته سیاسی و اندیشه ای مسلمان روبرو شد، بلکه دو رویداد دیگری که اصولا باید نوعی تلاش تهاجمی غرب علیه جهان اسلام بشمار آید، و گروههای رادیکال اسلام گرای سلفی نیز چنین برداشتی از آن داشتند، به گونه ای آشکار نمونه های تناقض آمیزی شدند که آموزه برخورد تمدنی را با چالش اساسی روبرو کردند.

 
نه تنها ایالات متحده امریکا و متحدان دیگر غربی آن در هر دو مورد تهاجم به افغانستان و عراق از پشتیبانی گسترده مسلمانان افغانی و عراقی برخوردار بودند و با کمک نیروهایی چون جبهه متحد شمال (افغانستان) و گروههای اسلام گرای شیعی مجلس اعلای انقلاب اسلامی، حزب الدعوه، سازمان پیکار اسلامی و گروههای مسلح کردی حزب دمکرات کردستان عراق و اتحادیه میهنی کردستان عراق به تهاجم نظامی علیه رژیم طالبان و صدام حسین پرداختند، بلکه اصولا کشورهای اسلامی نیز در برابر این تهاجم موضع تایید کننده و یا حداکثر بی طرفی و سکوت اختیار کردند. در واقع بسیاری ازکشورهای اسلامی منطقه ازفروپاشی طالبان و رژیم بعث عراق شادمان بودند و اصولا امریکا توانست از پایگاه های نظامی خود در کشورهایی چون پاکستان،ترکیه، عربستان، قطر، بحرین و کویت برای فروپاشی رژیم های چالشگر طالبان و بعث عراق بهره گیری کند. بدین گونه ، آنچه که از نظر طرفداران آموزه برخورد تمدن ها نمادهای آشکار رویارویی جهان اسلام و غرب قلمداد می گردید، در واقع  اتحاد و ائتلاف آشکار دو تمدن اسلامی و غربی برای رهایی از دو چالش اساسی برای هر دو تمدن و کشورها و مردمان عضو آنها بود.

 
پیامدهای این دو رویداد مهم در افغانستان و عراق نیز به همین شکل نفی کننده دیدگاه برخورد تمدنی میان اسلام و غرب بودند. هر دو کشور در سالهای دهه نخست قرن بیست و یکم شاهد تداوم کشاکش میان نیروهای وفادار به نظم کهن طالبان و بعثی با نیروهای نظامی غرب از یکسو و رژیم های تازه برپاشده و طرفداران افغانی و عراقی آنها از سوی دیگر بود. هرچند در این کشاکش های درونی برخی کشورهای مسلمان رقیب در منطقه ، به ظاهر طرف بقایای رژیم کهن را می گرفتند و به نوعی از بازماندگان طالبان و یا نیروهای بعثی و شاخه های فعال القاعده در عراق همچون شاخه زرقاوی پشتیبانی می کردند، اما همانگونه که اشاره شد این بازی پیچیده نه ناشی از دشمنی اساسی آنها با ائتلاف غربی، بلکه نگرانی از گسترش نفوذ محلی کشور رقیب – برای نمونه نفوذ ایران در عراق و مخالفت عربستان، مصر و اردن با آن- بود. گذشته از این، کشورهای مسلمان خاورمیانه اصولا از حضور نیروهای نظامی غرب در افغانستان و عراق برا ی تقویت و انسجام دولت های جدید، پشتیبانی سیاسی وگاه نظامی نیزمی کردند.

 
با این همه هرچه از نیمه نخستین دهه قرن بیست و یکم به سالهای پایانی آن و آستانه دهه دوم قرن پیش می رفتیم، هم از دامنه رویارویی های میان طرفداران نظم کهن و نوین در افغانستان و عراق دور می شدیم و هم شاهد رویدادهای نوینی بودیم که چهره سیاست های منطقه را بطور اساسی دگرگون می کرد. این دگرگونی اساسی بیش از هر چیز در قیام های عربی آغاز سال 2011 در تونس، مصر، لیبی، بحرین و سوریه جلوه گر شده است. نه تنها طرفین این رویدادها دیگر مسلمانان و غربی ها نیستند و اساسا برخورد میان نیروهای آزادیخواه مردمی و رژیم های اقتدارگرای منطقه روی می دهد، بلکه ماهیت برخوردها به گونه ای است که شاید پس از رخدادهای دهه گذشته در اروپا، یعنی جنگ بوسنی هرزگوین میان مسلمانان و کروات ها، برای نخستین بار غرب بجای قرار گرفتن در کنار رژیم های محافظه کار و میانه روی منطقه، از مخالفان آنها پشتیبانی کرده و خواستار دگرگونی در ساختار نظامهای سیاسی خاورمیانه ای می شود.

 
مهمتر اینکه شاید برای نخستین بار باشد که پس از سپری شدن موج دوم بیداری عربی  در دوران پیدایش و رشد پان عربیسم رادیکال(1980-1950) ،نیروهای اجتماعی منطقه خاورمیانه در خواسته ها و اهداف خود ، غرب را نه به عنوان دشمن اصلی بلکه به عنوان یار و پشتیبان خود به تصویر کشیده اند. از آنجا که نیروهای جامعه مدنی در این برخوردها در برابر رژیم های سرکوبگر خاورمیانه ای قدرت رویارویی ندارند، در همه موارد اشاره شده خواستار کمک کشورهای غربی برای از میان برداشتن دولت های اقتدارگرا در وهله نخست از راه تشویق و فشار سیاسی و در وهله دوم برخورد مسلحانه و کشمکش نظامی شده اند . مداخله اروپا و ناتو در لیبی به پشتیبانی از مخالفان قذافی و استقبال نیروهای اجتماعی منطقه از این حمایت ها و مداخلات،در نوع خود پیشینه ای در خاورمیانه نداشته است. در مواردی همچون بحرین نیز که در آن نوعی سیاست های دوگانه از سوی کشورهای غربی به دلیل سکوت آنها در برابر سرکوب مردم بحرین و مداخلات نظامی عربستان به چشم می خورد، نیروهای اجتماعی همچنان از راه فرستادن گروههای میانجی به غرب درصدد هستند که از آنها برای تحت فشار قراردادن عربستان و رژیم بحرین کمک بخواهند.

 
رویدادهای کنونی خاورمیانه فرصت مناسبی را نیز پیش روی کشورهای غربی در اروپا و آمریکای شمالی قرار داده است تا با پشتیبانی خود از اهداف و خواسته های نیروهای آزادیخواه در برابر رژیم های اقتدارگرا، چهره مثبتی از خودشان نشان دهند و به نوعی پیشینه منفی گذشته خود در خاورمیانه قرن نوزدهم و بیستم را از ذهن ها بزدایند. کشورهای غربی همچنین با این پشتیبانی ها و قرار گرفتن در کنار نیروهای اجتماعی طرفدار دموکراسی بطور آگاهانه در صدد هستند که رابطه دشمن گونه اسلام و غرب را که در جریان سالهای نیمه دوم قرن بیستم توسط نخبگان و نیروهای اجتماعی و پژوهشگران رادیکال ناسیونالیست و اسلام گرا به تصویر کشیده شده بود، به رابطه ای مبتنی بر دوستی و همکاری تبدیل نمایند.

 
درواقع می توان گفت که دیدگاه های سامویل هانتینگتون در نظریه برخورد تمدنها و طرح دشمنی میان اسلام و غرب به گونه ای گسترده در رویدادهای کنونی خاورمیانه به چالش کشیده شده است و دولت های غربی از یکسو و نیروها و گروههای اجتماعی- سیاسی خاورمیانه ای مسلمان از سوی دیگر با درخواست ها و رفتارهای خود بیش از هر زمان درصدد هستند تا تصویر رویارویی را به صحنه همکاری تبدیل کرده و هریک از این همکاری برای تحقق اهداف خود بهره برداری کند.

 
به نظر نمی آید که این همکاری در دوران پس از فروپاشی رژیم های اقتدارگرای عربی به تضاد تبدیل شود. بیشتر نیروهای درگیر در قیام های آزادیخواهانه کنونی اصولا نیروهای ضدغربی نیستند و در پی برقراری یک رابطه مسالمت آمیز با کشورهای اروپایی و امریکا می باشند.

 
گروههای اسلام گرای حمایت کننده دگرگونی های اخیر  نیز همانند سایر نیروهای سیاسی دیگر چندان ماهیت ضد غربی، حداقل از نوع کشمکش گرایانه آن ندارند. بنابراین در صورت پیروزی احتمالی آنها در انتخابات پارلمانی در کشورهای عربی، رابطه نسبتا مسالمت آمیزی با دنیای غرب برقرار خواهند کرد.

 
تنها نیروهایی که در خاورمیانه و فراتر از آن، دارای مواضع رادیکال برخورد آمیز ضد غربی هستند، رادیکال های اسلام گرای عمدتا سلفی و متحدان القاعده می باشند . گروه هایی چون طالبان در افغانستان و پاکستان و جماعه الاسلامیه در شرق آسیا و رادیکالهای عرب متحده القاعده در زمره جریان های طرفدار برخورد اسلام و غرب هستند و با عملیات خود علیه مواضع غرب و متحدان آن در این راستا تلاش می کنند. با این همه، گروههای مذکور از قدرت کافی سیاسی- نظامی و پایگاه مردمی برخوردار نیستند تا به یک جریان سرنوشت ساز تبدیل شوند. توان گروههای رادیکال در رویارویی های سالهای دهه نخست قرن بیست و یکم  با نیروهای امریکا و ناتو و متحدان عرب و غیر عرب آن به شدت تضعیف شده و پس از مرگ بن لادن نیز بیشتر رو به ضعف می رود. گذشته از این اصولا رهبران افراطی سلفی از پایگاه مردمی چندانی در جهان عرب، حتی در جوامع سنتی چون عربستان سعودی برخوردار نیستند.