کوروش و هویت‌های محلی و قومی/شروین وکیلی

کوروش و هویت‌های محلی و قومی/شروین وکیلی

 

 

چرا کوروش بزرگ شخصیتی چنین تأثیرگذار بود؟ مگر او چه کرده بود که آرایش نیروها و ماهیّت قدرت­های حاکم بر قلمرو میانی پیش و پس از او تغییراتی چنین ریشه­ای کرد، و تفاوت او با پادشاهان و فرمان‌روایانی که پیش از وی حکومت می­کردند چه بود؟

به این پرسش‌ها به دو شیوه می­توان پاسخ داد. یک راه، آن است که همه چیز را به شخصیت کوروش، و ویژگی­های روان‌شناختی وی تحویل کنیم. این شیوه­ای است که مکتب تاریخی «مردان بزرگ» می­پسندد و با آن قانع می­شود. بر مبنای این سرمشق، تاریخ را مردان بزرگی می­سازند که کردارهایی ویژه را در شرایطی خاص به انجام می­رسانند. از این رو، اهمیت و تأثیر یک شخصیت را می­توان با منسوب کردنش به شخصیتی بزرگ و اسطوره‌ای توجیه کرد.

چنین توضیحی به دو دلیل ناکافی است. نخست آن که کردارهای منفردِ تأثیرگذار و شخصیت­های فرهمند و مؤثر در شرایط تاریخی همواره وجود دارند، اما گذارهای تاریخی بزرگی از این دست، تنها در مواردی استثنایی و ویژه بروز می‌کنند. گسست، در تاریخ، قاعده­ای است که به ندرت تحقق می­یابد و برای فهم دلیل تحقق آن باید به چیزهایی متمایز از رخدادهای عادی و عواملِ همواره حاضر در صحنه توجه کنیم.

کوروش بی­تردید شخصیتی بزرگ، فرهمند، ویژه و نیک داشته است، اما در این نکته هم تردیدی وجود ندارد که پیش و پس از او مردان نیکوکار و بزرگ و فرهمند ــ که بسیاری از ایشان هم شاه و فرمان‌روا بوده­اند ــ اندک نبوده‌اند. به گمان من، اهمیت آنچه را کوروش انجام داده در محدوده­ی بافت شخصیتی وی و عوامل روان‌شناختی­اش نمی­توان توضیح داد. برای فهم دلیل اهمیت کوروش، باید به چگونگی تأثیرگذاری وی و شیوه­ای که برای اثرگذاری و کنش برگزیده توجه کنیم. به عبارت دیگر، ترجیح می­دهم هنگام گمانه­زنی درباره­ی دلیل‌های اهمیت کوروش، به این موضوع که او «چه کار» کرد بیش از آن که «چه کسی این کارها را کرد» توجه کنم. زیرا چه بسا شرایطی که در آن پرسش «چه کسی» را تنها با این ترفند می‌توان به درستی پاسخ داد.

کوروش با شاهان پیش و پس از خود از چند نظر تفاوت داشته است. اگر بخواهیم این تفاوت را به سطحی برتر از قلمرو روان‌شناختی ارتقا دهیم، باید نظم حاکم بر شاهنشاهی هخامنشی را با آنچه در دولت‌های مهم مشابه با آن وجود داشته مقایسه کنیم. برای سادگی بحث، دو تمدن و دو نظام حکومتی مشابه با شاهنشاهی کوروش را در نظر می‌گیرم و کار مقایسه را بر این مبنا انجام می‌دهم. یکی از آنها، حکومت آشور است که نخستین جوانه‌های تلاشی ناکام برای دست‌یابی به دولتی چند قومیتی را از خود نشان می‌دهد. دیگری امپراتوری روم است که نظامی موفق و پایدار بود و برای مدت چهار سده‌ دوام آورد و آشکارا از روی نظام هخامنشی الگوبرداری شده بود.

شاهنشاهی واحد سیاسی بزرگی است که از بخش‌هایی متمایز، با قوم‌هایی متفاوت و فرهنگ­هایی مستقل، تشکیل یافته باشد. به همین دلیل هم، خطر تجزیه همواره شاهنشاهی­ها را تهدید می­کند. پاسخ آشوریان و رومیان برای دفع این خطر، سرکوب قدرت‌های محلی و از بین بردن رمزگانِ تفاوت بود. مردم استان­های آشوری و رومی به خاطر هویّت مستقل و متمایز خود، افتخارات تاریخی­شان، همبستگی­شان با هم و چشم‌داشت عمومی­شان برای دستیابی به استقلال و منافعی عمومی، شورش می‌کردند. هم آشوریان و هم رومیان می­کوشیدند با نابود کردن نطفه­های این همبستگی، احتمال شورش­هایی از این دست را کاهش دهند.

در کل، محور قدرتِ محلی مردم دو چیز است: فرهنگ و نیروی نظامی. مردم با زبان و دین و هویت فرهنگی مشترک‌شان امکان توافق با هم را پیدا می­کنند، و بعد با کمک نیروی نظامی بومی خویش قیام می­نمایند. آشوریان و رومیان با تمرکز بر همین دو محور و با تضعیف آن‌ها برای تضمین تداوم سلطه­شان بهره می­بردند. آنان پرستش‌گاه‌های محلی را ویران می‌کردند، پرستش خدای آشور یا صورتِ الوهیت‌یافته­ی امپراتور را در استان­های‌شان ترویج می­نمودند، و از شکل­گیری ارتش‌های محلی پیش‌گیری می­کردند. هر دو حکومت با کوچاندن مردم تلاش می‌کردند تا هویت­های منطقه­ای و قومی را محو کنند.

سیاست آشوری­ها و رومی­ها برای سلطه بر مردم سرزمین‌های تابع­شان، سه محور اصلی را در بر می­گرفت که می­توان آن‌ها را زیر عنوان برنامه­های جمعیتی، دینی و نظامی صورت‌بندی کرد. دو برنامه­ی نخست، وحدت فرهنگی قوم‌های تابع را هدف می­گرفتند و برنامه­های نظامی، بر قدرت جنگی ایشان متمرکز بود.

آشوریان از زمان تیگلت پیلسر سوم شیوه‌ی جدیدی از سرکوب قوم‌های شورشی را ابداع کردند و آن تبعیدهای گسترده بود. هدف از کوچاندن جمعیت­های بزرگِ سرکش به نقاطی دوردست، از بین بردن نیروی نظامی و هویت فرهنگی ایشان بود. آشوریان در بسیاری از موارد پس از هر شورش، انگشتان شست مردان بالغ را می­بریدند و جمعیت­هایی گاه چند ده هزار نفره از اهالی یک منطقه را به جایی کاملاً دور افتاده تبعید می­کردند تا پیوندهای محکم میان هویت قومی و قلمرو جغرافیایی­شان را از هم بگسلند.1 تخمین زده می­شود که آشوریان چهار و نیم میلیون نفر را در سه سده‌ای که بر میان‌رودان چیره بودند با تبعیدهای پردامنه­ی خود جابه‌جا کرده باشند. شدّت این تبعیدها در سال­های 627 ـ 745 پ.م.، یعنی درست پیش از انقراض دولت آشور، بیشینه بوده است.2 از این رو، آشکار است که آشوریان شیوه­ای از سرکوب را ابداع کرده بودند که تنها در کوتاه‌مدت جواب می‌داد و در مقیاس­های زمانی بزرگ‌تر محکوم به شکست بود. پس از آشوری­ها، بابلیان همین سیاست را مورد تقلید قرار دادند که تبعید یهودیان به بابل نمونه­ای از آن محسوب می­شد.

راهبرد جمعیت‌شناسانه­ی دیگر، آن بود که سرزمین‌های قوم‌های بزرگ را به بخش‌هایی کوچک تقسیم کنند و ایشان را با قوم‌های همسایه در هم آمیزند. به این ترتیب، هویت­های محلی و منطقه­ای «در محل» از بین می­رفت. این سیاستی بود که مصریان ابداع کردند و در سوریه به کار بستند و بعدها رومیان آن را به اوج رساندند. نمونه‌اش آن که رومیان استان­های دارای ترکیب جمعیتی یک‌دست و نیرومند ــ مانند پانونیا (در بالکان) و گرمانیا (در آلمان) ــ را به استان­هایی کوچک‌تر تقسیم می­کردند و می‌کوشیدند تا با تفرقه انداختن در میان قبیله‌های هم‌نژاد و هم‌زبان، مقاومت­شان در برابر قوای امپراتوری را کاهش دهند.

سومین راهبرد جمعیت‌شناسانه، کشتار قوم‌های سرکش و جای‌گزین کردن­شان با مردم تابع فاتحان بود. هر کس که «جنگ‌های گل» نوشته­ی یولیوس سزار3 را خوانده باشد از خونسردی سردار رومی که فهرست قبیله‌های فرانسوی قتل­عام‌شده را با افتخار ثبت کرده، و کشتن زنان و کودکان بومی را در زمره­ی دستاوردهای نظامی­اش قید نموده، شگفت­زده خواهد شد. آشوریان نیز، به همین ترتیب، در کشتار مردم غیرنظامی و نسل‌کشی قوم‌های نیرومند و سرکش تردیدی به خود راه نمی­دادند.

کوروش، نخستین کسی بود که در این سیاست‌های جا افتاده تجدید نظر کرد. یکی از تمایزهای اصلی وی با فرمان‌روایان پیشین و پسین، آن بود که از هیچ یک از این سه شیوه بهره نبرد و سنتی بر مبنای پرهیز از این راهبردها را بنیان نهاد که توسط وارثانش برای سده‌ها دنبال شد. کوروش در قبال قوم‌ها و جمعیت­های تابع خویش، سیاستی را در پیش گرفت که کاملاً واژگونه­ی این شیوه­ی مرسوم سرکوب بود. او و دیگر شاهان هخامنشی، در هیچ موردی دست به کشتار جمعیت غیرنظامی نزدند و توجه‌شان در مورد حفظ جمعیت غیرنظامی به قدری زیاد بود که به روایت اسکندرنامه­ها، سرداران ایرانی به خاطر خودداری از تخریب زمین‌های کشاورزی و خانه­های روستاییان نتوانستند در برابر اسکندر سیاست «زمین سوخته» را در پیش بگیرند و به همین دلیل شکست خوردند.4 کوروش با پذیرش حد و مرزهای طبیعی میان قوم‌ها و سازماندهی ایشان در قالب استان‌ها، یکی از پیش‌فرض‌های اصلی آشوریان را نقض کرد و آن تکه تکه کردن واحدهای بزرگِ سیاسی بود که ممکن بود مدعیِ استقلال شوند.

در مورد این که کوروش دست به تبعید قومی زده باشد هم شواهدی در دست نیست و تمام متن‌های باستانی از او به عنوان رهاکننده و آزادی­بخش به قوم‌های تبعیدی یاد کرده­اند. از این رو، به نظر می­رسد سیاست تبعید قوم‌های شورشی در عصر او متوقف مانده باشد. با وجود این، این سیاست بعدها در عصر هخامنشی در چند مورد کاربرد یافت اما در تمام این مواردِ کم‌شمار از محتوای هویت­زدایانه­ی آشوری­اش تهی شده بود. دو نمونه­ که از چنین رخدادی در دست است، مربوط به دو قومِ ایرانی و یونانی می­شود. داریوش بزرگ هنگامی که در جریان شورش‌های سال اول سلطنتش بر مادهای یاغی چیره شد، ایشان را به حاشیه­ی خلیج فارس و جزیره‌های آن‌جا کوچاند. این کار، گذشته از ابعاد نظامی و سیاسی­ای که داشت، اگر در کنار سایر فعالیت­های داریوش درباره­ی خلیج فارس نگریسته شود، بخشی از نقشه­ی بزرگ او برای مسکونی ساختن پیرامونِ خلیج و تأسیس مسیرهای بازرگانی دریایی جلوه می‌کند. فعالیت­های داریوش در مورد خلیج فارس معنادار بوده است: او قوم‌های ایرانی را در دور تا دور خلیج ساکن کرد، به دریانوردی مأموریت داد تا دور آن را با کشتی بپیماید و نقشه‌برداری کند، و پایگاه­هایی تجاری در حاشیه­ی خلیج فارس برساخت. آشکار است که همه­ی این‌ها را باید در قالب برنامه­ای درازمدت و فراگیر برای توسعه­ی بازرگانی در خلیج فارس، و در عین حال ایرانی کردن کارگزارانش، دانست. بدیهی است که مادهای تبعیدی به خلیج فارس هویت قومی خویش را از دست ندادند، چنان که هنوز هم آن بخشی از اهالی قشم که بردِ خاطره­ی تاریخی‌شان دورتر از ورود پرتغالی­ها می­رود خویش را نواده­ی همان مادها می­دانند و بر هویت ایرانی­شان تأکید دارند.

نمونه­ی دیگر، به تبعید مردم شورشی ارتریا در یونان مربوط می­شود. مردم این شهر که پس از شورش اسیر شدند به نزدیکی بابل فرستاده شدند و در زمینی، که در آن‌جا به ایشان بخشیده شد، شهری برای خود ساختند.5 در این مورد هم آشکار است که هدف ریشه­کنی قومی و هویت فرهنگی نبوده است، چرا که پس از پنج سده‌، وقتی جهان‌گردان یونانی از این منطقه دیدار کردند با نوادگان قوم تبعیدی روبه‌رو شدند و گزارش کردند که هنوز به زبان یونانی سخن می­گفته­اند.6 کاری که پس از چند سده‌ سکونت در نزدیکی مرکز فرهنگی میان‌رودان، بدون تشویق بیرونی، می­بایست دشوار بوده باشد.

کوروش در مورد مرزبندی استان­­ها و سرزمین‌های زیر فرمانش هم به روشی معکوسِ آشوریان عمل کرد. او مرز استان‌ها را بر حد و مرزهای طبیعی میان قوم‌ها استوار کرد و بر هویت محلی و تمایزهای میان قوم‌ها تأکید نمود. در نظام شاهنشاهی کوروش، مردم بومی نه تنها تبعید نمی شدند که بر هویت محلی و قومی­شان تأکید هم می­شد. استان­ها بسته به قوم‌های ساکن­شان نام‌های متمایزی داشتند و دارای واحدهایی رزمی بودند که زیر نظر فرماندهانی بومی کار می‌کردند و از مردانی با نام، لباس و هویت متمایز قومی تشکیل می‌یافتند.

پس از کوروش، شاهان هخامنشی دیگر نیز همین سیاست را دنبال کردند. شاهنشاهان پارس مراسم دینی، مناسک مذهبی و ادبیات و هنر قوم‌های تابع را تشویق می­کردند و این کار را تا حدی پیش می­بردند که داریوش بزرگ هنگام ثبت چگونگی ساخته شدن کاخ­ آپادانا نام یکایک قوم‌های درگیر و کارهایی را که انجام داده­اند جداگانه ذکر می­کرد. در برخی نقاط که ترکیب جمعیتی نیرومندی وجود نداشت و ساکنان یک قلمرو قبایلی کوچک و دشمن‌خو بودند و حاضر به اتحاد با هم نمی­شدند، دیوان‌سالاران شاهنشاهی هویتی ساختگی را بر مبنای زبان و رسوم مشترک‌شان بنیاد کردند و ایشان را زیر این عنوان رده‌بندی کردند.

نادیده انگاشته شدنِ این نکته نزد تاریخ‌نویسان معاصرِ علاقه‌مند به هویت‌های قومی غریب می‌نماید که برای نخستین بار عبارت «عرب» (اَرَبایه) و «یونانی» (اَیونیه)، به عنوان برچسبی برای اشاره به یک قومیت و گروه جمعیتی با هویت متمایز، در کتیبه­ی بیستون به کار گرفته شده است. به عبارت دیگر، تا پیش از آن که دیوان‌سالاران داریوش قبیله‌های سامی مقیم جنوب ورارود و شمال عربستان را عرب بدانند، اثری از هویت قومی و جمعیتی عرب وجود نداشته است. یونانیان نیز، تا پیش از این که نام ایونیه در متن‌های پارسی باستان پیدا شود، برچسبی مشترک برای اشاره به خویش نداشتند و تا سده‌­ها بعد هم در برابر پذیرش عنوانی مشترک، که آتنی و اسپارتی را هم‌زمان در بر بگیرد، مقاومت می­کردند.

این بدان معناست که در سیاست هخامنشیان هویت محلی و قومی نه تنها خطرناک و تهدیدکننده پنداشته نمی­شده، که تأکیدی رسمی هم بر وجود و تقویت آن وجود داشته است، تا حدی که در نقاطی که چنین هویتی وجود نداشته چنین چیزی ابداع می­شده است. پایداری هویت­های برآمده از دل این سیاست، نشانگر آن است که راهبرد یادشده موفق بوده است، چرا که هنوز هم ما ملی­گرایی عرب و پان­عربیسم را در کنار هلنیسم و یونان­گرایی داریم، و طنزآمیز آن که هر دوِ این جریان­های فکری در تلاش‌اند تا نقش و اهمیت هویت فرهنگی ایرانی را انکار کنند، هرچند این بند ناف در جنین‌ها بریدنی نیست.

راهبرد سرکوب‌گرانه­ی دیگری که امپراتوری­های پیش و پس از کوروش به کار می‌گرفتند، حمله به دین قوم‌های مغلوب بود. آشوریان، در استان­هایی که به کشور آشور منضم می­شدند، معابدی برای پرستش خدای آشور بنیان می­نهادند و چنان که گذشت، دزدیدن بت خدایان محلی و از اعتبار انداختن معبدهای بزرگ از ترفندهای مرسوم و رایجِ شاهانی بود که قلمرویی را تسخیر می‌کردند. رومیان هم در مواردی که می­دیدند دین یک قومیت به ابزاری برای هویت­بخشی و دست‌مایه­ای برای اتحادشان تبدیل شده، با آن مبارزه می‌کردند. چنان که کالیگولا اصرار فراوان داشت که بت خود را در معبد یهودیان برافرازد و تیتوس به دنبال شورش‌های پیاپی این مردم، یهودیه را فتح و معبد اورشلیم را ویران کرد و ترتیبی داد که یهودیان دیگر نتوانند در آن‌جا معبدی برای یهوه بسازند. به همین ترتیب، در عصر کلودیوس پرستش خدایان محلی آلمانی و گُل ممنوع شد و کاهنان این آیین، که دروئید نامیده می­شدند، مورد تعقیب قرار گرفتند.

کوروش، چنان که از تمام متن‌های بازمانده از آن دوران برمی­آید7، مسیری معکوس را طی کرد و برعکس بر هویت مستقل دین‌ها و ارتباط‌شان با قومیت‌های متمایز تأکید کرد و احترام به ایشان را در کل قلمرویش ضروری دانست. یکنواختی برخورد او با خدایان گوناگون و گرایش یکسانی که به همه­ی دین‌ها نشان می­داد، چنان که گذشت، چنان شدید بود که می­توان آن را به مثابه‌ی بی­دینی وی و تعلق خاطر نداشتنش به هیچ یک از ایشان تعبیر کرد.

آشوریان و رومیان با اقتدار نظامی اقوام تابع نیز مقابله می‌کردند. راهبرد سرکوب‌گرانه­ی ایسن دولت‌ها برای تضعیف استان­ها و قلمروهای پیرامونی، آن بود که از شکل­گیری ارتش­های محلی و تقویت نیروهای نظامی بومی جلوگیری کنند. آشوریان به شدت از مسلح شدن قوم‌های تابع جلوگیری می­کردند و ارتشی حرفه­ای را در اختیار داشتند که اعضایش جملگی از مردان آشوری تشکیل می­شد. رومیان که در بسیاری از زمینه­ها مقلد هخامنشیان محسوب می­شدند و آسان‌گیرانه­تر رفتار می­کردند، به نیروهای مسلح محلی نیز مجال فعالیت می­دادند، اما تنها به شرط آن که قالب انضباطی سختی را بپذیرند و در پیوند با لژیونرهای ارتش امپراتوری فعالیت کنند. نیروهای نظامی بومی نقش قوای کمکی را پیدا می­کردند و همواره در همراهی و زیرِ فرمان سرداران یک لژیون خدمت می­کردند.

سیاست نظامی رومیان، از چند نظر با الگوی آشوریان شباهت داشت. نخست آن که، اعضای لژیون­ها شهروند روم محسوب می­شدند و بنابراین شماری محدود داشتند. در واقع، یکی از نخستین نشانه­های زوال قدرت روم، آن بود که شهروندان رومی نتوانستند نیروی لازم برای تجهیز ارتش­ها را تأمین کنند و در نتیجه بردگان آزادشده و مزدوران آلمانی به ارتش راه یافتند. دوم آن که، رومیان مانند آشوریان انضباط بسیار سختی را بر سربازان‌شان تحمیل می­کردند که با شلاق زدن مدام سربازان توسط فرماندهان و سخت­گیری و بیگاری فراوان همراه بود. چنین چیزی را در سنت آشوری هم می­بینیم. سوم آن که، رومیان در لباس و تجهیزات نظامی خویش از آشوریان تقلید می‌کردند. شمشیر کوتاهِ رومیان (گلادیوس) و کلاه مشهور لژیونرها، که تاجی از دم اسب بر آن است، تقلیدی از شمشیر و کلاه‌خود آشوریان است.

این در حالی است که به گواهی تمام متن‌های دینی و تاریخی، سنت انضباطی ارتش ایران ــ با وجود سخت و محکم بودنش ــ بر آزار سربازان توسط فرماندهان متکی نبود و علاوه بر این، شواهد زیادی از خدمت نیروهای بومی در واحدهای رزمی رسمی ارتش شاهنشاهی در دست است. سرداری یونانی به نام منون، که در برابر اسکندر هم ایستادگی بسیاری به خرج داد، نمونه­ای از آن است. شکل و لباس و سلاح­های سربازان ایرانی هم با آنچه در میان آشوریان و رومیان رواج داشت تفاوت می­کرد.

بنابراین، چنین می­نماید که یک سنت نظامی­گری مبتنی بر خشونتِ سازمان‌یافته در جهان باستان وجود داشته است که توسط آشوریان به اوج خود رسید، و بعدها توسط رومیان وام‌گیری شد. در این میان، کوروش سیاست نظامی جدیدی را بنیاد نهاد که مبنای آن دست‌یازی به کمترین خشونتِ ممکن بود. مرور جنگ‌های کوروش نشان می‌دهد که او از هر فرصتی برای دستیابی به صلح و پرهیز از خونریزی استفاده می‌کرده است و استفاده­ی ماهرانه‌اش از تبلیغات جنگی و جلب قلوب مردمِ سرزمینِ مغلوب نیز در همین راستا بوده است.

قدرتی که ارتش آشور تولید می­کرد و سازمان می­داد، قدرتی مبتنی بر تولید درد و رنج بود. سربازان آشوری، در منگنه­ی یک انضباط پادگانی سخت و پیامدهای دردناکش قرار داشتند. آن‌ها به همین ترتیب می­آموختند تا بیشترین خشونت و درندگی را در مورد قوم‌های شکست‌خورده و دشمنان­شان اعمال کنند. رفتاری که سناخریب بر مبنای کتیبه­اش نسبت به اسیران و کشتگان دشمن نشان داده، بدون سنگدلی و خونخواری سربازانش ممکن نمی­شده است. به همین ترتیب، گزارش­های شاهان آشوری نشان می­دهد که دستگیری مردم بیگناه و بومیِ قلمرو شورشی و زجرکش کردن­شان به عنوان نوعی تفریح برای سربازان رسمیت داشته است. این چیزی است که با شدتی کمتر، ولی الگویی مشابه، در مورد ارتش روم هم دیده می‌شود.

این در حالی است که با مرور رفتار جنگی ایرانیان در عصر هخامنشی، به الگویی کاملاً متفاوت برمی­خوریم. خودداری سربازان ایرانی از ابراز خشونت و غیابِ گزارشی که به کشتار یا شکنجه­ی مردم غیرنظامی یا حتا سربازان شکست‌خورده اشاره کند، در شرایطی که گزارش‌های معکوس آن بسیار است، نشان می­دهد که نوعی اخلاق جنگیِ متمایز در عصر کوروش در میان ایرانیان شکل گرفته بود که از سویی انضباط و توانمندی چشم‌گیرشان را پدید آورد، و از سوی دیگر باعث جلب رضایت و برانگیختن احترام در میان قوم‌های مغلوب شد. شاید یک دلیل این که شورش­های حاکمان محلی در زمان هخامنشیان همواره با همکاری مردم محلی سرکوب می­شد، همین باشد. چنین شورش­هایی هرگز گسترش زیادی نمی­یافت، چون خاطره‌ی انتقام­جویانه و کینه­توزانه­ای از خشونت­های ارتش شاهنشاهی در این مناطق وجود نداشته و مانع جلب وفاداری شهروندان محلی نمی­شده است.

نمود این نظامِ انضباطی جدید را در عناصری مانند لباس هم‌شکل، نمادهای رتبه و منزلت ارتشی، و برنامه­هایی عمومی مانند رژه می­توان یافت. حضور اخلاقیات ویژه­ی سربازان هخامنشی را هم به سادگی می­توان در متن‌هایی که توسط قوم‌های دشمن ایرانیان نوشته شده است بازیافت. تراژدی پارسیان اثر آیسخولوس و تواریخ هرودوت نمونه‌هایی از متن‌های مشهورِ نوشته‌شده توسط دشمنان ایرانیان هستند که اصولاً با هدف تبلیغ سیاسی و مقابله با نفوذ فرهنگی و نظامی ایرانیان نوشته شده­اند، اما در هر دوِ آن‌ها می­توان به ستایش­های گرم و متعددی از رفتار و کردار سربازان و سرداران ایرانی برخورد. چنان که نمایش‌نامه­ی پارسیان، که چیرگی تخیلی یونانیان بر ایرانیان را نشان می­دهد، گزارشی سرورآمیز و شادمانه از جنس کمدی نیست بلکه تراژدی­ای غمگینانه است. به شکلی که اگر متنی شبیه به این در زمان جنگ میان هر دو کشور مدرنی درباره­ی سرزمین دشمن منتشر می­شد برای نویسنده­اش دادگاه نظامی و اتهام خیانت را به ارمغان می­آورد.

وفاداریِ چشم‌گیر مردم تابع کوروش به او از این نقل قول کسنوفون روشن می­شود که می­گفت: «کوروش نخستین شاهی بود که تمام مردم تابعش او را می­شناختند و دوست داشتند، اما تقریباً هیچ کدام‌شان او را ندیده بودند».

این اشاره­ای بسیار مهم است. زیرا در جهان باستان مردم عادت داشتند شاه‌شان را در کاخ خویش، یا در زمان اجرای مراسم دینی سالانه، ببینند و کوروش در سپهری چندان گسترده حکم‌رانی می­کرد که امکان برآورده کردن این خواست برایش فراهم نبود. بنابراین کاری مشابه را به نمایندگانش ــ خشترپاون­ها (شهربان­ها یا ساتراپ­ها) ــ سپرد. با وجود این، وفاداری خودِ همین نمایندگان و شهربان­ها، که هر کدام‌شان بر قلمرویی وسیع‌تر از پادشاهی­های پیشین حکم‌رانی می­کردند، شگفت­انگیز است.8

یک شاهد کوچک که عمق این وفاداری را نشان می­دهد، با بررسی حد زمان غیبت شاه از دربار و پایتخت به دست می­آید. پیش از کوروش، جنگاورترین شاهان از دولت آشور برخاسته بودند. حداکثر زمانی را که این شاهان در خارج از پایتخت خود به سر می­بردند در لشگرکشی شروکین دوم به زاگرس و گوتیوم و ایلام می­بینیم که در سال‌های 715ـ717 پ.م. انجام پذیرفت و مجموعه­ای از سه عملیات پردامنه بود که هر یک از آن‌ها نزدیک به یک سال به طول انجامید. نکته­ی مهم این که شروکین هر یک از این لشگرکشی­ها را به شکل فصلی انجام می­داد و همواره پس از چند ماه تاخت‌وتاز در دامنه­ای 700ـ500 کیلومتری بار دیگر به پایتخت خود بازمی­گشت و معمولاً زمستان را در آن‌جا سپری می­کرد. یک دلیلِ این کار این بود که غیبت شاه از پایتخت خطرناک بود و به مدعیان سلطنت میدان می­داد تا دور از چشم او به زد و بند بپردازند و تاج‌وتخت را غصب کنند. این در حالی رخ می­داد که شاهانی مانند شروکین به دودمان‌های سلطنتی­ای با سابقه­ی چند صد ساله تعلق داشتند و به این ترتیب مشروعیت‌شان با کوروش، که شاهی تازه به دوران رسیده بود، قابل قیاس نیست.

دلیل قاطع دیگری بر محبوبیت ارتش ایران در میان شهروندان تابع، و وفاداری قوم‌های مقیم شاهنشاهی، آن است که کوروش و تمام جانشینانش ارتش­هایی محلی را از میان مردم بومی بسیج می­کردند. این ارتش­ها از مردمی بومی تشکیل می­شد که با لباس­ها و سلاح­های بومی خویش ­می­جنگیدند، توسط سردارانِ بومی هم­نژاد و هم­زبان­شان رهبری می­شدند و در بسیاری از مواقع در جنگ‌ها در کنار نیروهای شاهنشاهی قرار می­گرفتند و با شاه ایران مستقیماً ارتباط می­یافتند. چنین چیزی، اگر نشانه­ی ندانم­کاری و ساده­لوحی شاهان هخامنشی نباشد، علامت وفاداری بی­قید و شرط مردم تابع است. وگرنه ارتشی از مردم محلی که هویت خاص خود، سازماندهی و دیوان‌سالاری مستقل خویش، معابد مجزای خود، و سلاح‌ها و لباس و سرداران ویژه­ی خود را دارند، باید قاعدتاً دست به شورش­هایی استقلال­طلبانه بزنند و در نخستین فرصتی که به شاهنشاه دست می­یابند او را به قتل برسانند و برای غصب تاج‌وتخت امپراتوری کوشش کنند.

این نکته که حتی یک بار هم چنین چیزی رخ نداده، نشان می­دهد که شاهنشاهان هخامنشی حسابگرانی هوشمند بوده‌اند، نه ساده‌لوحانی زودباور. هیچ یک از شاهان هخامنشی ــ بر خلاف امپراتوران روم ــ به دست سربازانی که از قوم‌های تابع به درون ارتش نفوذ کرده بودند کشته نشدند، و هیچ یک از این ارتش­های محلی به رهبری سرداری بومی شورش نکردند. تقریباً تمام شورش­های عصر هخامنشی توسط حاکمان و سردارانی ایرانی انجام گرفتند و همواره هم به سرعت سرکوب شدند. این‌ها همه نشانه­ی آن است که سیاست کوروش برای کمینه کردن مقدار خشونت و رنجِ ناشی از نظام ارتشی، پاسخی ارزشمند و مناسب برای معمای چیرگی بر قوم‌های تابع محسوب می­شده است.

 

برگرفته از کتاب «کوروش رهایی‌بخش»، نشر شورآفرین، 1393

 

[1]. Na’aman, 2005: 210-214.

2. Snell, 1997: 79.

3. Cesar, 1964.

4. ویلکن، 1376.

5. هرودوت، کتاب ششم، بند 101.

6. به نقل از فیلوستراتوس آتنی، زندگی آپولونیون، بند آ، 13.

 

 

 

7. Kuhrt, 1983.

8. Mallowan, 1985: 392-419.

 

 

*

جامعه‌شناس و پژوهشگر تاریخ