مغولان در رویارویی با ایران/شیرین بیانی

۸ مهر, ۱۳۹۷
مغولان در رویارویی با ایران/شیرین بیانی

هنگامی که چنگیزخان «کوچلوک» را از بین برد و با ایران خوارزمشاهی هم‌مرز شد، در میان مسلمانان و غیرمسلمانان آسیای میانه و به طور کلی شرق، هیچ‌ کس نامدارتر از سلطان محمدخوارزمشاه نبود. او بر امپراتوری عظیمی که از شرق تا بیش‌بالیغ، در قلب آسیای میانه و از غرب تا نزدیکی بغداد را شامل می‌شد، حکم می‌راند. حتی در عمان دوردست به نامش خطبه می‌خواندند.[1]

دستگاه خلافت را به وحشت انداخته، همه عصیانگران و یاغیان را منکوب کرده بود. سپاهیانش بالغ بر چهارصد هزار «سوار کارزاری» بودند و خزانه‌اش پُر و سرشار و این همه موجب غرور و ادامه سیاست توسعه‌طلبی وی در منطقه بود. با این حال، دستگاه خوارزمشاهی از راز بقای حکومت که خشنود نگاه‌داشتن مردم است، آگاهی نداشت.


خوارزمشاهیان در طول تاریخ حکومت خود متکی بر فئودال‌های ایلی صحراگردی بودند که از سرزمین‌های موطن خود کنده شده بودند و به منظور دستیابی به تیول و ثروت‌های بیکران شهرهای آباد و متمدن، در خدمت‌ ‌سلاطین شمشیر‌ ‌می‌زدند و هنوز پس از طی سالهای متمادی در وطن جدید ریشه نکرده، با آن اخت نشده بودند. ایرانیان این مسأله را به‌خوبی درک می‌کردند و چون روزهای اول، آنها را به چشم بیگانه‌ غاصبی می‌نگریستند که بر سرزمینشان مسلط شده‌اند.


سلطان محمد، چون پدران خود، به فئودال‌های ایلی و سپاهیان ترک متعلق به آنان اتکا داشت که به شکل دسته‌های چندین هزار نفری در طی سالیان متمادی وارد ایران شده و سکنی گزیده بودند. به این ترتیب فرماندهان ایلی و خاندان سلطنت به طور متقابل موجودیت خویش را در گرو تحکیم قدرت یکدیگر می‌دیدند و هر دو به هم نیاز داشتند. خوارزمشاهیان ناچار بودند برای استفاده از نیروی عظیم انسانی ایلات در پیشبرد کار خود، خواسته‌های خانان را از لحاظ ثروت و تیول و مقامات درجه اول برآورده سازند. به همین جهت، مشاهده می‌کنیم که کلیه شغلهای حساس و درجه‌ اول، چه اداری، چه سپاهی، در اختیار خوارزمیان است، نه ایرانیان. گذشته از این مسأله، در درون دستگاه حکومتی دودستگی وجود داشت که بر اثر نفوذ «تَرکان‌خاتون» با بهره‌وری از نیروی عظیم انسانی ایل خود ـ که در گذشته به یاری همسر و اکنون به یاری فرزندش آمده بود ـ خویشتن را در حکومت شریک و سهیم می‌انگاشت. سلطان محمد با وجود نارضایتی شدید از این مشارکت، قادر به برکناری مادر و یارانش نبود؛ زیرا به نیروی ایلی وی نیاز مبرم داشت.


با این دلایل، خوارزمشاهیان اگرچه در جبهه‌های پشت مرزها پیروز بودند، در جبهه‌های داخلی همواره با طغیان‌های ایالات و شهرها روبرو می‌شدند و پیوسته در زندان‌های حکومتی بر عده حکام و یاغیان افزوده می‌شد؛ بنابراین شگفت‌انگیز نیست اگر در چنین وضعی از ماورای مرزها، قومی بیگانه و پرخروش بر ایران بتازد. مغولان یکپارچه و با اعتقاد به ریاست معنوی و مادی چنگیز، خاندان و ایل وی را پذیرفته بودند. دستورهای خان و قوانین او لازم‌الاجرا بود و احدی نه می‌خواست، نه می‌توانست از آنها سرپیچد.


در این اوضاع حساس بود که سلطان محمد خوارزمشاه با چشیدن طعم گوارای پیروزی و ناآگاهی از موقعیت منطقه‌ای، همچنان به جنگهای خود بر ضد «کفّار» و کشورگشایی ادامه می‌داد و این بار به دشت قبچاق واقع در شمال رود سیحون تاخت تا قبایل شمالی دریای خزر را تحت تابعیت درآورد و مسلمان کند. در آنجا بود که برای نخستین بار زنگ خطر به صدا درآمد و خوارزمیان با مغولان که آنان نیز به فرماندهی جوجی ـ فرزند ارشد چنگیزـ در دشت قبچاق به دنبال کردن فتوحات خود مشغول بودند، روبرو شدند و به جنگ پرداختند.
در این درگیری غافلگیرانه، در همان لحظات اول، برتری با سپاهیان مغول شد و نزدیک بود سلطان جان خود را از دست بدهد که به کمک فرزندش جلال‌الدین از مهلکه نجات یافت؛ ولی جوجی چون از جانب پدر مأموریتی دیگر یافته بود و اجازه دنبال کردن این جنگ پیش‌بینی نشده را نداشت، آن را تعقیب نکرد. پس از این برخورد، به قول نسَوی: «در دل سلطان از صولت و هیبت ایشان چندان ترس و هراس متمکن شد که هر وقت که در مجلس او یاد ایشان رفتی، می‌فرمود که به مردی و ثبات ایشان و صبر بر حرق حرب و آگاهی از قوانین طعن و ضرب، هیچ آفریده نباشد»[2]و این از لحاظ روانی، در آینده در کار وی بسیار مؤثر واقع شد.


هدفهای توسعه‌طلبانه بازرگانی


واقع امر آن بود که در آن مقطع زمانی در نقشه چنگیزخان جنگ با خوارزمشاهیان منظور نشده بود. هنوز بسیار زود بود که مغولان به خود اجازه چنین گستاخی در سرزمین‌های دوردست را بدهند. آنان در مرزهای جنوبی، در شمال چین مشغول فعالیت و به دست آوردن سرزمین‌های جدید و تقویت بنیه اقتصادی و انسانی خود بودند و در غرب نقشه وارد شدن در محور تجارت بین‌المللی را در سر داشتند که زمینه کار را بازرگانان مسلمان از مدتها پیش فراهم کرده بودند و اکنون با دستیابی به راههای جدید به کمک فتح سرزمین شرقی قراختاییان، فرصت به دست آمده بود.
چنگیز که به واسطه‌ همین روابط تجارتی روزافزون و هدفهای توسعه‌طلبانه بازرگانی و به‌خصوص فتح نیمی از قلمرو «قراختاییان» و هم‌مرز شدن با خوارزمشاهیان، از اوضاع ایران و عظمت و اهمیت آن مطلع بود، تصمیم گرفت روابط تجارتی وسیعی با خوارزمشاهیان برقرار سازد. به این جهت سه نماینده ـ که ایرانی بودند، یکی از خوارزم و یکی از بخارا و دیگری از اهالی اُترار ـ به جانب سلطان محمد گسیل داشت که حامل پیام زیر بودند:

«بزرگی تو بر من پوشیده نیست و فراخی ممالک تو را می‌دانم و نفاذ حکم تو را در اکثر اقالیم می‌شنوم و با تو صلح کردن و راه مجاملت و مسالمت‌رفتن، از واجبات می‌شمرم و تو به مثابت اعزه‌ فرزندان منی و بر تو پوشیده نیست که چین گرفتم و بلاد تُرک که بدان متصل است، در حوزه‌ تصرف آوردم و تو بهْ از همه می‌دانی که ولایت من معدن لشکر و سیم و زر است و هر که را این مملکت باشد، از سایر ممالک بی‌نیاز شود. اگر مصلحت دانی، راه بر بازرگانان از هر دو جانب گشاده داریم تا منافع آن به عموم خلق عاید شود.»[3]


از این پیام چند موضوع استنباط می‌شود: ۱) همان‌گونه که گفتیم، چنگیز در آن زمان خیال لشکرکشی به غرب را نداشت؛ ۲) چون از سیاست توسعه‌طلبی سلطان خوارزمشاهی مطلع بود، نیروی انسانی و مادی خود را تلویحا به رخ او کشید تا او را از خیال حمله به سرزمین‌های اشغالی مغول منصرف کند؛ زیرا مقارن با فتح چین شمالی شنیده بود که سلطان محمد نیز در سر چنین هوایی داشته است و حتی برای اطمینان خاطر، رسولی به نام بهاءالدین رازی را نزد خان مغول فرستاده بود تا از چگونگی کار مطلع شود و ۳) سلطان را فرزند عزیز و بزرگ خویش خواند، این نیز از جهت برتر جلوه دادن قدرت خود، حائز اهمیت است.


خوارزمشاه از این پیام به دلیل آنکه چنگیز او را چون فرزند خویش خوانده و دو حکومت مغول و خوارزمشاهی را برابر دانسته بود، سخت رنجیده خاطر شد و در خفا از محمد خوارزمی درباره چگونگی اوضاع آن حدود سؤالاتی کرد و به وی گفت: «تو بسطت ممالک و کثرت عساکر من می‌دانی. آن ملعون کی باشد که مرا فرزند خطاب کند؟» و او هوشیارانه پاسخ داد که: «‌من وسعت مملکت تو را می‌دانم؛ ولی سرزمین شما دو نفر که هم‌مرز شده، مانند آفتاب و ماه در کنار یکدیگر است»[4] یعنی قدرت آن دیگری کمتر از قدرت تو نیست.


سرانجام به‌رغم خشمی که بر سلطان دست داده بود، راضی شد که باب تجارت رسما گشوده شود و نمایندگان چنگیزخان را با جواب مساعد بازپس فرستد. ابتدا از جانب خوارزمشاه تجاری با امتعه فراوان و گرانبها راهی مغولستان شدند. چنگیز آنان را با کمال حسن نیت پذیرفت و دستور داد به بهترین وجهی از ایشان پذیرایی به عمل آید؛ ولی وقتی بازرگانان امتعه خود را بر خان عرضه داشتند، قیمت را بسیار گرانتر از حد معمول گفتند. چنگیز از این بی‌انصافی و شاید سوءاستفاده، خشمگین شد و دستور داد امتعه‌ای از همان جنس و شاید نفیس‌تر آوردند و به ایشان گفت:

 «ما نه تنها از این نوع کالاها دیده‌ایم، بلکه خزاین ما انباشته از آنهاست و قیمتشان را نیز می‌دانیم»[5] ولی بیش از این عکس العملی نشان نداد. سرانجام بازرگانان ایرانی که خاطره‌ای خوش در ذهن خان مغول برجای نگذاشته بودند، به ایران بازگشتند.[6]


گروه بازرگانان

چنگیز که در طی تاریخ زندگی پرنشیب و فراز خود به دفعات ثابت کرده بود قادر است از روی مصلحت‌بینی جلوی خشم شدید خویش را بگیرد و عکس العملی حاد نشان ندهد، به منظور ادامه روابط دوستانه، از میان بازرگانان مسلمان شهرهای گوناگون ماوراء النهر چهارصد و پنجاه تن را انتخاب کرد و آنان را از جهت امتعه‌ای که همراه داشتند، به گروه‌هایی تقسیم کرده، در هر دسته یک فرد مغولی را به منزله همراه برگزید و به این ترتیب یک هیأت بازرگانی پانصد نفره با کالاهای فراوان و نفیس که بیشتر چینی بود، عازم ایران گردانید که بی‌مناسبت نیست نام این گروه را«کاروان مرگ» بنامیم.

احتمالا اعزام عده کثیر بازرگانان به این دلیل بوده که چنگیز در برابر هیأت نمایندگی سلطان محمد، می‌خواسته است قدرت اقتصادی خود را به رخ او بکشاند. بازرگانان به اولین شهر مرزی قلمرو خوارزمشاهی که اُترار بود، رسیدند. در همان شهر رحل اقامت افکندند و نزد غایرخان، حاکم اترار که خویشاوند نزدیک سلطان محمد از جانب مادر بود، بار یافتند و کالاهای خویش را عرضه داشتند.

غایرخان که طمع در آن اجناس پرزرق و برق و گرانبها بسته بود و ضمنا از شایعات مبنی بر ابهت و قدرت تخریبی دستگاه چنگیز که در شهر پیچیده بود خشمناک بود، تصمیم به گوشمال دادن بازرگانان گرفت و این تصمیم هنگامی قطعی شد که یکی از بازرگانان که قبلا او را می‌شناخت، در حضور جمع او را به نام اصلی‌اش ینال‌خان (اینال) خطاب کرد. غایرخان این خطاب را توهینی نسبت به خود تلقی کرد و کمر به نابودی این گروه بست. منابع ما درباره میزان تمایل و رضایت سلطان محمد به از بین بردن تجار سکوت کرده‌اند. از لابلای روایات می‌توان دریافت که وی به اندازه غایرخان راضی به این کار نبوده است؛ اما چون قدرت فرستادن جواب منفی به یک حاکم خویشاوند مادر خود را نداشت و ضمنا به وعده تصاحب اجناس نیز دل خوش کرده بود، تسلیم نظر وی گشت و به قول جوینی: «مال ایشان حلال پنداشته»، جواب مثبت داد. سرانجام دستور قتل هیأت پانصد نفری صادر شد.
به استثنای یک تن که گریخت و خبر به چنگیز خان برد، بقیه را کشتند و به قول غلوآمیز شبانکاره‌ای: «ندانستند که به عدد هر تار مویی که بر سر آن بازرگانان بود، سر صدهزار پادشاه گردنکش برفت»![7]

چنگیز با شنیدن خبر این واقعه، بسیار خشمگین و متأثر شد، مع هذا بنا به خصلتی که داشت، خونسردی خویش را حفظ کرد و سه رسول، یکی به نام کوج بغرا که پدرش از امرای سلطان تکش، پدر سلطان محمد بود ـ‌ و دوتن مغولی دیگر را به رسالت نزد وی فرستاد تا در عوض خون ۴۹۹ فرستاده خود، فقط غایرخان را که مسبب واقعه بود، برای مجازات به نزد او فرستد. سلطان محمد اگرچه ترسیده بود، ولی به ملاحظه خویشاوندی و نیز به سبب سپاهیان فراوان «ایلی» تحت فرماندهی غایرخان، جرأت این کار را نکرد. ضمنا اندیشید که اگر به ملایمت جواب دهد، ممکن است حمل بر ضعف او در برابر مغولان شود، لذا نه تنها اقدام دوستانه‌ای نکرد، بلکه دستور داد رسول خان را نیز کشتند و ریش همراهانش را تراشیدند.[8]

در نزد مغول، سفیر مصونیت تقدس آمیزی داشت و تراشیدن ریش نیز اهانت بسیار بزرگی نسبت به یک مرد محسوب می‌شد. منابع ما روایت می‌کنند که خان مغول به هنگام شنیدن این خبر، از شدت خشم و نفرت گریست. اشک وی نمودار انتقامی سخت بود که در دل وی ریشه دوانید. به طور کلی در سنت مغولی از دیرباز «انتقام نقشی عمده و اساسی در جامعه ایلی ایفا می‌کرد. تا آن زمان و از آن پس نیز اتفاق نیفتاده بود که مغولی ولو به قیمت جان خود و خانواده و حتی ایلش، از گرفتن انتقام سر باز زده باشد. اگر این انتقام در زمان حدوث واقعه میسر نمی‌شد، به نسل‌های بعد انتقال می‌یافت و تا آتش خشم و نفرتی که در دل زبانه کشیده بود، خاموش نمی‌شد، ماجرا پایان نمی‌پذیرفت.
با توجه به این سنت ریشه‌‌دار و غیر قابل گذشت، چنگیز در تنگنای بزرگی قرار گرفته بود. او در آن موقع به هیچ وجه مایل نبود قضیه به این صورت درآید؛ زیرا هنوز در خود آمادگی کاری چنین خطیر و عظیم را که درآویختن با خوارزمشاه باشد، نمی‌دید. به علاوه قوای مغولی در جبهه‌های چین شمالی مشغول پیشروی بودند، مع‌هذا به ناچار تصمیم خود را گرفت.

سلطان محمد پس از کشتار فرستادگان چنگیزخان و شنیدن خبر آماده‌شدن مغولان برای حمله، بیمناک و پشیمان شد و جاسوسانی برای کسب اطلاعات بیشتر به مغولستان فرستاد. آنان رفتند و بازگشتند و نه تنها آن خبر را تأیید کردند، بلکه از کارآزموزدگی، یکپارچگی سپاه انبوه مغولان حکایت‌ها آوردند و بر وحشت سلطان بیش از پیش افزودند. سلطان محمد نیز به ناچار درصدد چاره برآمد و به منظور آمادگی جنگی به شور و مشورت پرداخت.
رایزنی نظامی

ابتدا نظر شهاب الدین خیوقی ـ فقیه عالیقدری را که در نزد وی تقرب فراوان داشت ـ خواستار شد. شهاب گفت: «لشکریان تو بسیارند و ما به اطراف نامه می‌نگاریم و لشکریان را گردآوری می‌کنیم. همه آماده جنگ خواهند شد؛ زیرا بر همه مسلمانان واجب است که برای کمک به تو از جان و مال دریغ نکنند. بعد با همه سپاهیانی که گرد آورده‌ایم، به کرانه سیحون می‌رویم. سیحون رود بزرگی است که میان شهرهای ترکان و شهرهای اسلامی فاصله می‌اندازد. در آنجا می‌مانیم تا دشمن برسد. او هنگامی به ما خواهد رسید که راه درازی پیموده است. ما هنگامی با او روبرو می‌شویم که استراحت کرده و تازه‌نفسیم.»[9]

این راه بهترین راهها برای مقابله با مغولان بود. هم حکم جهاد داشت و مسلمانان را یکپارچه می‌کرد، هم یکباره و با تمام قوا بر سر دشمن می‌تاختند و چه بسا در ابتدای کار جلویش را می‌گرفتند، ولی پذیرفته نشد؛ زیرا سلطان پس از مشورت با او، فرماندهان بزرگ خود را فرا خواند و با آنان به شور نشست. این بزرگان جنگی نظری کاملا مغایر داشتند و معتقد بودند که باید دشمن را به داخل کشید و سپس بر او هجوم برد. سلطان این راه نادرست را برگزید. بعدها به هنگام حمله مغول به خوارزم، امام شهاب‌الدین خیوقی به نسا، در خراسان، گریخت و سرانجام در همان شهر در سال ۶۱۸ به دست مغولان کشته شد.[10]

سلطان محمد که به اهمیت اقداماتی که از جانب دشمن در شرف تکوین بود، به‌تدریج پی می‌برد و اینجا و آنجا به دنبال چاره کار می‌گشت، در سال ۶۱۵ هجری سفیری به نزد فرمانروای دمشق فرستاد که در مرجع‌الصفر ملاقات بین طرفین انجام شد؛ ولی چون به علت بُعد مسافت هنوز مسلمانان نوار شرقی دریای مدیترانه از خطری که در آینده تهدیدشان می‌کرد، آگاهی چندانی نداشتند، این سفارت بی‌نتیجه به پایان رسید. در حالی که سالها بعد، پس از آنکه الملک‌الاشرف ـ سلطان وقت دمشق ـ خبر مرگ سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه، رقیب بزرگ خویش را شنید، گفت: «او چون سدّی بین ما و مغول بود و ده سال در برابر ایشان پایداری کرد»[11] و از جهت فقدان چنان حریف دلاوری افسوس‌ها خورد.

مردم مسلمان سرحدات دل خوشی از سلطان محمد خوارزمشاه نداشتند. به‌خصوص در این اواخر که اطلاع یافته بودند بازرگانان مقتول، مسلمان بوده‌اند و بی‌گناه. در نظر مردم غیرمسلمان نیز که از تعدیات و ستمگری‌های عمال خوارزمشاهی در فشار بودند و خود را تحت تابعیت بیگانه می‌دیدند، مغول و خوارزمی تفاوت چندانی نداشت، به‌خصوص که به هنگام سرنگون کردن حکومت قراختایی، نه تنها جبه ـ فرمانده معروف چنگیز ـ منجی مردم مسلمان ترکستان شرقی شناخته شده بود، بلکه با غیرمسلمانانی نیز که مقاومت نکردند، با آرامش و مدارا رفتار کرده بود.

در زمانی که چنین جوّی بر مرزها و درون مرزها حاکم بود، تهاجم مغول آغاز شد. در این زمان مردم به‌راستی معتقد شده بودند که دنیا به آخر خود نزدیک شده است. تعبیر قرآن و اقوال نقل شده از جانب نبی و ولی از یک سو و شهادت شیوخ معتبر زمان در شهرهای مختلف که مریدان و معتقدان بسیار داشتند، از سوی دیگر و تأیید ستاره‌شناسان و منجمان که در دور کواکب نظر می‌کردند، همه دال بر این قضیه بود. این مسأله از جهت روان‌شناسی ملتی که باید در برابر چنان قوم نیرومند و سختکوش و بی‌باکی بجنگد، حائز اهمیت فراوان بود و شاید بتوان به جرأت ادعا کرد که یکی از دلایل بارز شکست ایران، شیوع این نوع اخبار سست و ناامیدکننده بود. شاید در بادی امر مردم با خود می‌اندیشیده‌اند که پایداری در برابر فرا رسیدن قیامت و نزول بلای آسمانی و مشیت الهی، امری محال و تلاشی بیهوده است! درحالی که از جانب خصم، مسأله کاملا برعکس مطرح شده بود. مشیت آسمانی بر غلبه، تخریب و پیروزی قرار گرفته بود.

باید به این نکته توجه داشت که مطرح کردن مسأله «به آخر رسیدن دنیا» در ابتدای کار و زمانی که لازم بود همه نیروها در برابر دشمن متحد و یکپارچه شوند، سبب شد که مردم به انتظار بنشینند و درصدد علاج واقعه قبل از وقوع برنیایند. به‌خصوص که تا آن زمان مردم عادت نداشتند که خود درباره سرنوشت خویش تصمیم بگیرند و حکومت نیز نقشه تدافعی جنگی داشت نه تهاجمی؛ ولی زمانی که دشمن به پشت باروهای شهرها رسید و خطر قابل لمس شد، مردم بیدار شدند و با وجود همه وحشتی که بر دلشان مستولی شده بود، مردانه جنگیدند؛ زیرا سرزمین و دین، هر دو در مخاطره افتاده بود. زن و مرد، خرد و کلان، از دیار و دین خود دفاع کردند و منابع ما پر از روایات حماسه‌آفرین مردم است.

آنان با وجود عدم مرکزیت و رهبری، گروه گروه در زیر فرمان فرماندهی محلی، شهر به شهر، ده به ده و سرانجام قلعه به قلعه می‌جنگیدند و سپس تا آخرین نفر جان می‌دادند و آنگاه بود که شهرشان به دست دشمن می‌افتاد. بعدها در افواه چنین شایع شد که مردم مرعوب سپاهیان مغول شده‌اند و بعضی منابع گزارش‌هایی از این قبیل ذکر کرده‌اند؛ ولی به هنگام غور در موضوع می‌بینیم که این‌گونه روایات شامل چند جنگ موضعی بوده است یا شامل زبونی و خیانت حکام خوارزمی غیرایرانی یا فرصت‌طلبانی چند که باد را بر بیرق دشمن وزان می‌دیدند و به آنها می‌پیوستند.

 برای مثال نمونه‌ای نقل کنیم، از قول پیرزنی گفته‌اند: «اگر کلاهی مغولی در میان هزاران سوار خوارزمی اندازند، جمله متفرق گردند. ایزد تعالی رعب مغول را در دل خوارزمی نه بدان‌سان ساخته است که بیان آن در امکان آید!»[12]

چنان‌که استنباط می‌شود، منظور از «خوارزمی»، سپاهیان بیگانه‌اند. گذشته از آن، سلطان وقت که می‌بایست عامل وحدت‌بخش همه نیروها باشد، خود روحیه‌ای بیش از همه متزلزل داشت. با زهرچشمی که دشمن در جنگی کوچک و محلی از او گرفته بود و اخبار ناخوشایندی که پیوسته به او می‌رسید، به ناگاه به موجودی بدبخت و زبون تبدیل گشت. روایت شده است که در گرماگرم جنگها، همواره خوابهای پریشان می‌دید و پیوسته تفأل می‌زد که همه شوم و مأیوس‌کننده بود. زمانی که از بلخ به نیشابور می‌گریخت، به زیارت حضرت رضا(ع) رفت تا از آن امام مدد گیرد و طلب نیرو کند. در دهلیزهای بارگاه، دو گربه، یکی سیاه و دیگری سفید، در حال جنگ بودند. سلطان تفألی زد و گربه سیاه را خصم دانست و اتفاقا همان پیروز شد. از آن پس وضع روحی‌اش بیش از پیش رو به وخامت گذاشت و تزلزل فکری‌اش دوچندان گشت![13]

در این دوران خطیر وضع سیاسی سلطان از وضع روحی‌اش بهتر نبود. نه به‌طور کامل بر نیروی سپاه تکیه داشت ـ قسمت اعظم سپاه در اختیار مادرش بود و در اواخر کار، مادر با پسر بر سر قدرت در جنگی نهانی به سر می‌برد ـ نه بر نیروی روحانیان متکی بود، چرا که با دستگاه خلافت جنگیده بود. در واقع، وی شماری عظیم از روحانیان را رنجانیده بود و به هنگام فتح شهرها و ایالات، عده‌ای را تارومار و نفی بلد کرده بود. بر نیروهای مردمی و حکام ایرانی ایالات نیز نمی‌توانست متکی باشد، چرا که بسیاری از حکام را به هنگام به اطاعت درآوردن شهرها یا گرفته و به زندان انداخته بود، یا در نهان و آشکار در دشمنی با ایشان به سر می‌برد.

زمانی که تَرکان‌خاتون پس از فرار سلطان، خود از جلوی دشمن می‌گریخت، عده‌ای از همین حکام ایرانی دربند را به قتل رسانید تا خیالش از پشت سر راحت باشد! به جای ایرانیان دلسوز که از خاندان‌های اصیل و ریشه‌دار بودند، خوارزمیان بی‌ریشه بر بخش اعظم کشور حکومت می‌راندند. وضع روانی ـ سیاسی حاکم بر سراسر جامعه چنان آشفته بود که مغولان به پشت دروازه اولین شهر مرزی رسیدند و تهاجم به ایران آغاز شد.

آغاز جنگ

جنگ در سال ۶۱۶ق آغاز شد. چنگیز که فرماندهی کل سپاه را شخصا در اختیار گرفته بود، به اتفاق همه پسرانش‌ ـ که هر یک فرماندهی گروهی را برعهده داشتند ـ و همراه یکی از همسران اصلی خود و برگزیده‌ترین فرماندهان خویش، در رأس سپاهی که تعداد آن را به تقریب بین ۱۵۰ تا ۲۰۰هزار ذکر کرده‌اند، به جانب غرب به راه افتاد. این موکب عظیم و سپاه انبوه نشان‌دهنده اهمیت خاص حمله زودرس به ایران بود.

با وجود سیاست اغماض و رفق و مدارایی که مغولان نسبت به مذاهب گوناگون اتخاذ کردند، لطمه‌ای که به هنگام تهاجم چنگیز در مناطق مسلمان‌نشین به اسلام وارد آمد، بسیار شدید و طاقت‌فرسا بود و اگر ریشه‌های این دین کمی سست‌تر و استقامت روحانیون که در مبارزات مثبت و منفی شکل می‌گرفت، کمی متزلزل‌تر بود، دشوار می‌نمود که بتواند بار دیگر کمر راست کند. در طول تاریخ هیچ‌گاه اسلام تا بدین حد مورد مخاطره قرار نگرفته بود.

از سمت غرب در نوار مرزی دریای مدیترانه، از سال‌ها پیش صلیبیون در حال کوبیدن و اشغال شهرها و مکان‌های مقدس بودند و اکنون از شرق دشمنی قوی پنجه و خستگی‌ناپذیر به راه افتاده بود. جریان اسلام از زمان تهاجم چنگیز به ایران، به دلیل تخریب مساجد و سوزاندن کتب و کتابخانه‌ها و تعطیل کلیه مدارس و مساجد با قتل و فرار و جابجا شدن روحانیان بکلی متوقف شد.[14]

لازم است یادآوری شود که در دوره سلطان محمد خوارزمشاه به دنبال سیاست ضد بنی‌عباس وی که به منظور بی‌اعتبار کردن بغداد، درصدد جلب علما و روحانیون طراز اول دنیای اسلام برآمده بود، شهرهای شرق ایران،‌ چون بلخ، بخارا، هرات، سمرقند، مرو و جرجانیه محل تجمع این گروه و از پایگاه‌های عمده دنیای اسلام شده بود و پس از تخریب و قتل و غارت این شهرها، می‌توان به ضربه فرهنگی که به شرق و شهرهای آن وارد آمد، بهتر و بیشتر پی برد.

در اینجا یک سؤال عمده پیش می‌آید، اینکه نقش روحانیان در این میان چه بوده؟ به هنگام غور در این مسأله مشاهده می‌کنیم که از ابتدای تهاجم مغول، به طور کلی روحانیان دو روش متضاد را در پیش گرفتند:

۱-گروهی که از خوارزمشاهیان دلگیر بودند و از دستگاه خلافت پشتیبانی می‌کردند، اکنون که پایه‌های حکومت را سست و لرزان می‌دیدند، درصدد برآمدند که با حربه مغول از شرّ وجود خوارزمشاهیان خلاص شوند، چنان که سیاست عباسیان نیز چنین بود؛ بی‌آنکه در آثار و عواقب آن از قبل مطالعه و مداقه‌ای کرده باشند. به این گروه دو دسته دیگر را نیز باید اضافه کرد: یکی، کسانی که از موقع استفاده کرده می‌خواستند با کمک دشمن درصدد نابودی رقیبان یا سایر فرق برآیند؛ چنان که قتل عام حنفیان ری به فرمان جبه (سردار چنگیزخان) به تحریک شافعیان آن شهر بود.

دوم، فرصت‌طلبانی بودند که اکنون که بیرق خصم را در اهتزاز می‌دیدند، از در دوستی با مغولان درآمدند و جانب آنان را گرفتند. شیخ نجم‌الدین دایه ـ از شیوخ و عرفای بزرگ زمان که در خوارزم می‌زیست و پس از ویرانی آن ایالت به خراسان و سپس به عراق گریخت ـ درباره خصلت این گروه در گرایش به جانب قدرت گفته است:

«تا این ضعیف در بلاد جهان شرق و غرب،‌ قرب سی سال است تا می‌گردد، هیچ قاضی نیافت که از این آفت (جانب زور را گرفتن) مبرّا و مصون بوَد الا ماشاءالله!»[15]

ولی همین گروه پس از تسلط مغول و ایجاد حکومت‌های محلی، به فتنه و فساد و تحریکات ضد مغولان برخاستند و موجب عدم اعتماد فاتحان نسبت به اسلام و مسلمین شدند. با درنظر گرفتن خوی و خصلت مغولان می‌توان بهتر به اهمیت موضوع پی برد. مشاهده این نوع دورنگی‌ها و اعمال، به‌تدریج آنچنان در چنگیز تأثیر گذاشت که عاقبت معتقد شد: «اگرچه ملت و دین اسلام اختتام ملک و ادیان است، اما مسلمانان بدترین امت و نازل‌ترین قوم‌اند»[16] و سرانجام مغولان به این نتیجه رسیدند که:

 «شما تازیکانید، چنان کنید و دروغ گویید. مغول اگر هزار جان در سر آن شود، کشتن اختیار کنند و دروغ نگویند که دروغ گفتن کارتان باشد، یعنی تازیکان. از این چیزهاست که خدای تعالی بلای ما بر شما فرستاده است!»[17]

حتی اگر تصور شود که این دسته از روحانیان تنها عامل ایجاد چنین تصوری در نزد مغولان نبودند، حداقل سهم عمده‌ای در آن داشته‌اند؛ زیرا همواره طرف مباحثه خان اینان بودند و گاهی قرآن بر دست از دروازه بسته شهرها بیرون می‌آمدند و طلب امان و عفو می‌کردند، ولی بار دیگر شهرها دچار شورش می‌شد و مردم عهدشکنی می‌کردند و مغولان به بازگشودن شهرها وادار می‌شدند.

۲.گروهی از روحانیان نیز اعتقاد داشتند که در هر صورت نباید دشمن را راه داد. آنها نه تنها مردم را تشویق به جنگ می‌کردند،‌ بلکه خود با ایمان راسخ لباس رزم می‌پوشیدند، سلاح به دست می‌گرفتند و در صف مقدم تا آخرین نفس می‌جنگیدند و کشته می‌شدند. شیخ نجم‌الدین کبری ـ عارف مشهور قرن و رئیس طریقت کبرویه ـ از آن جمله بود. به هنگام محاصره شهر جرجانیه به دست جوجی (فرزند ارشد خان)، چون مغولان می‌دانستند وی ساکن شهر است، دستور دادند شیخ با خانواده‌اش خارج شوند تا پس از صدور فرمان قتل‌عام، گزندی به آنان نرسد. شیخ نه تنها این دعوت را نپذیرفت، بلکه خود لباس رزم پوشید و به همراه مردم شهر آنقدر جنگید تا کشته شد.[18]

در بخارا امام رکن‌الدین امامزاده و فرزندش و بدرالدین خان، قاضی شهر، همراه با سایر مردم تا آخرین نفس جنگیدند و به قتل رسیدند. در همدان فقیه شهر در عرصه نبرد با دشمن به شهادت رسید.[19]

آنچه برشمرده شد، اقدام‌های پراکنده بود و دردی را دوا نمی‌کرد. حق بود که روحانیان چاره‌ای کلی و عمومی می‌اندیشیدند. اگر آنان در هر شهر، پس از ناامیدی از دستگاه خلافت و مشاهده ناتوانی حکومت می‌توانستند در میان خود اتحادی پدید آورند و دست به یک اقدام مشترک و همگانی بزنند، شاید راهی برای مقابله با مغولان می‌جستند، ولی گرفتاری آن بود که اختلاف بین فرَق از یک طرف و بین رؤسای هر فرقه از طرف دیگر، چنان بزرگ بود که ایجاد چنین اتحادی امکان نداشت.

به‌درستی مشخص نیست که خلیفه منتخب سلطان محمد خوارزمشاه در این زمان کجا بود تا فتوایی صادر کند؟ ابن‌اثیر فریاد برمی‌آورد:‌ «خدا یار و یاور اسلام و مسلمانان باشد؛ زیرا هیچ‌کس نیست که یار و یاور مسلمانان باشد و از اسلام نگهداری و پشتیبانی کند!»[20]

تخریب و تعطیل مساجد و مدارس و مکان‌های مقدس، چون مشهد حضرت رضا(ع) که به منزله پایگاه‌های معنوی مسلمانان بود و قتل امامان و شیخ‌الاسلامان و عرفا یا فرار و دربدری ایشان و عدم اتفاق میان باقیماندگان که در هر حال برای مردم بینوا تکیه‌گاهی بودند، در تضعیف روحیه و شکست مردم تأثیر بسزایی داشت.

در همین دوره نخستین جنگها و به محض استقرار حکومت و پادگان‌های مغولی در هر یک از شهرهای فتح‌شده، به قول نسَوی: «قوانین اسلام خللی تمام پذیرفت»[21] و مردم مجبور شدند تا حدود بسیاری تابع قوانین «یاسا» شوند. یاسا در برابر «قرآن» قرار گرفته بود. مسلمانان از جهت ذبح اسلامی در زحمت بسیار افتادند؛ زیرا نحوه آن با نحوه مغولی تفاوت داشت. از جهت شستشو و طهارت با آب مشکلاتی برایشان پیش آمد؛ زیرا مغولان آب را مقدس می‌شمردند و آلودنش را گناه می‌دانستند:‌

«هر که در آب کوچک یا بزرگ برود، هر که بر کنار آب روی شوید و آب روی شسته دوباره در آب ریزد، او را بکشند و هرگناه کمتر از این، عقوبت او سه چوب و یا پنج و یا ده چوب، اما به شرط اینکه او را لخت کنند و محکم بزنند.»[22]

مسلمانان طبیعتا معذب بودند که می‌بایست بروند و در برابر مغول‌های ملحد سجده کنند و در خدمتشان باشند. این را نوعی بت‌پرستی می‌دانستند، ولی چاره‌ای نبود، آنان غالب بودند و اینان مغلوب. حکم شده بود که به جای کلاه معمول و عمامه، کلاه مغولی بر سر گذارند و مسلمانان از این کار عار داشتند. سعدی در این بیت اشاره به همین معنی دارد:

 

حاجت به کلاه بر کی داشتنت نیست/ درویش صفت باش و کلاه تتری دار

نتیجه آنکه از همان ابتدا، مسلمانان که خود را در فشار و تنگنای سختی می‌دیدند، درصدد یافتن راهی برای مشروع کردن نامشروع بودند. این تازه اول کار بود، هنوز مغولان در سراسر ایران و به طور کامل مستقر نشده بودند و کلیه احکام «یاسا» در شهرها جاری نشده بود. بعدها کار از این هم سخت‌تر شد و اسلام و مسلمانی به روز بدی افتاد.

 



[1] .میرخواند، محمد‌‌بن خاوند شاه؛ تاریخ روضه‌الصفا؛ ج۴، ص۳۹۸٫

[2] .  سیرت جلال‌الدین؛ ص۱۸٫

[3] . ۳ـ همان، ص۴۹٫

[4] .همان؛ ص۵۰ و شجره ترک، ص۱۰۳،۱۰۴٫ مجمع ‌الانساب فی التواریخ؛ ج۳، ص۲۱۳٫

[5] . ۵٫محمد بن امیر الموسوی؛ اصح التواریخ؛ ج۵، ص۳۵۴٫

[6] . ۶٫ همانجا.

[7] . ۷٫ مجمع‌الانساب؛ ج۳، ص۲۱۳٫ تاریخ جهانگشای؛ ج۱، ص۶۱و ۶۲٫

[8] . ۸٫ سیرت جلال‌الدین؛ ص۵۰ و۵۱٫ شجره ترک؛ ص۱۰۵٫ اصح التواریخ؛ ج۴، ص۳۳۷٫

[9] . الکامل؛ ج۲۶، ص۱۳۴ـ ۱۳۶٫

[10] .همان، ۱۳۶٫

[11] . ابن تغری بردی، جمال‌الدین ابوالمحاسن یوسف؛ النجوم الزاهره فی ملوک المصر و القاهره؛ ج۶، ص۲۲۳و۲۷۷٫

[12] . ابن‌بی‌بی؛ مختصر سلجوقنامه؛ ص۴۳۴٫

[13] . ۱۳٫ تاریخ جهانگشای؛ ج۱، ص۱۳۴٫

[14] .الکامل؛ ج۲۶، ص ۱۶۴٫

[15] .نجم‌الدین رازی؛ مرصاد العباد؛ ص ۴۹۸٫

[16] . القاشانی، ابوالقاسم، عبدالله بن محمد؛ تاریخ اولجایتو؛ ص۹۱٫

[17] . طبقات ناصری؛ ج۲، ص۱۴۶٫

[18] . حبیب السیر؛ ج۳، ص۳۵ و ۳۶٫

[19] . الکامل؛ ج۲۶، ص۱۴۴،۱۷۴ـ ۱۷۵٫

[20] . همان، ص۱۳۰٫

[21] . نسوی؛ نفثه المصدور؛ ص۹۴٫

[22] . طبقات ناصری؛ ج۲، ص۱۵۲٫