درباره پزشک مخصوص آخرین تزار روس
راز پاول

۴ تیر, ۱۴۰۳
راز پاول

ناصر همرنگ: سال‌ها پیش در پایانه‌های دهه‌ی هفتاد با پیرمردی دیدار کردم که ادعا می‌کرد تنها بازمانده از شمار سه‌چهارنفر حمال نعش‌کش شهرداری است که در آن سال‌های دوردست جنازه‌ی دکتر پاول را با دست‌های خودشان در جایی گم و گور واقع در پشت تپه‌ی نادری شهر اردبیل به خاک کرده‌اند. او نه تنها حاضر شد آرامگاه دکتر پاول را بر فراز تپه‌ماهور مشرف به شهر نشانم بدهد، بلکه در کمال خرسندی اجازه داد پای پرچانگی‌هایش درباره‌ی زندگی افسانه‌‌‌ای و رازآلود و چگونگی مرگ او نیز بنشینم‌. در آن هنگام سخن گفتن از دکتر پاول در اردبیل به نسل درحال انقراض و سالخورد‌ه‌ای محدود شده بود که گذشت روزگار نرم‌نرمک داشت گرد فراموشی بر چهره‌ی تک تک آن‌ها می‌پاشید. این در عین حال معنای دیگری نیز داشت. با مرگ فرجامین بازمانده‌های نسل کهنسالی که دوران رازآمیز دکتر پاول را از نزدیک دیده و زیسته بودند، همه‌ی آگاهی‌های ما درباره‌ی او به تدریج و یا به یکباره ازدست می‌رفت. طرفه آن است که در آن‌هنگام کسی حاضر نبود از میان موضوع‌های فراوانی که شهری همانند اردبیل باید بدان‌ها می‌پرداخت، به داستان زندگی و مرگ یک پزشک مهاجر و ناایرانی توجه نماید. با اینحال دیدار با کسی‌که فرجامین‌بار جنازه‌ی دکتر پاول را از نزدیک دیده و خود آن را به خاک سپرده بود، روزنه‌ای در برابرم گشود تا بعدها بتوانم پای گفتار دیگر سالخوردگانی بنشینم که هرکدام خاطره‌ای رودررو از او داشته و یا جسته گریخته از زبان دیگران خاطره‌هایی درباره‌ی او شنیده بودند. اینکار اما برای من درست مانند آن بود که بخواهم تکه‌های آینه‌ی شکسته‌بسته‌ای را از پس غبار روزگار فراوان به هم بخیه کنم. آنچه که تا بدان‌روز در این خصوص رخ داده بود، آشکارا نشان می‌داد در سرزمینی که برای نگارش تاریخ اجتماعی‌ی خود کوچکترین ارزشی قائل نیست، نمی‌توان خاطره‌نگاری کرد. در همانحال به تلخی دانستم که داستان زندگانی دکتر پاول در اردبیل برای دهه‌های مدید همچنان در سینه‌ها سر به مهر مانده و بخش بزرگی از آن‌‌ها در تاریکخانه‌ی تاریخ معاصر اردبیل همراه خود او به خاک درسپرده شده است. این حقیقت، آه از نهاد هر نویسنده‌ای درمی‌آورد. بدینسان همه‌ی آنچه که اکنون در این پیرامون برای ما بیادگار مانده است، از مشتی خاطره‌های غبارآلود و گنگ و پر از سایه‌روشن و بسیار ناچیز که جستان و گریزان از زبان همان نسل درحال انقراض شنیده شده و جایی در گوشه‌ی ذهن‌ها مانده است، فراتر نمی‌رود. این واقعیت بگونه‌ای است که می‌توان گفت تا نوشته شدن این سطرها در هیچکدام از آرشیوهای دم دستی در شهر ما کوچکترین سندی و یا اشاره‌ای درباره‌ی او دیده نشده و نمی‌شود. دریغ از نامی و نشانی و یا قطعه عکسی. اردبیل سال‌های سال است که بگونه‌ای رازآمیز درباره‌ی او خاموشی گزیده و پرسش‌های فراوانی را پیرامون او بی‌پاسخ گزارده است. دکتر پاول که بود؟ چگونه سر از اردبیل درآورده بود و چرا؟ خدمت‌های او به اهالی چه بود و چرا سال‌های بعد نیز با گذشت زمان مردم همچنان او را در یاد می‌آوردند؟ در آن‌صورت چرا اردبیل هرگز آنگونه که شایسته بود از او تجلیل و ستایش نکرد و از ادای حق او خودداری ورزید؟

آیا امروز باید از یادآوری این‌همه فراموشکاری و جفا درحق کسی که از سرزمین‌های دوردست به شهر ما پناه آورده و در آن رحل اقامت افکنده و خود را وقف اهالی کرده بود، شرمسار باشیم؟ آیا روزی فراخواهد رسید که ما او را چنانچه شاید و باید، یاد کنیم و حضور او در این شهر را بعنوان بخشی از تاریخ اردبیل همروزگار به سینه‌ی تاریخ بنگاریم؟ این پرسش‌ها هراندازه که در گردش آسیاب روزگاران، گردیده شوند و دیگرگون شوند و کهنه‌تر شوند، به همان اندازه ما را از شناخت او و سرنوشت رازآمیزش دورتر خواهند کرد. با اینحال امروزه ما ناگزیریم برای ادای وظیفه، به کمترین داشته‌های خود درباره‌ی زندگانی و مرگ او بسنده کنیم. دکتر الکسی اولیانوویچ پااولا معروف به دکتر پاول از پزشکان حاذق مقیم اردبیل در دهه‌های ۲۰ و ۳۰ بود که تباری روسی داشت و در کشاکش انقلاب روسیه و در پی‌ تسویه‌های بسیار خونین از آن کشور گریخته و به ایران آمده و سپس در اردبیل جانما شده بود. برابر آنچه که از سالخوردگان شهر به نقل از خود او در این باره شنیده شده است، دکتر پاول پزشک مخصوص نیکلای رومانف، آخرین تزار روس و حتا یکی از خویشان او بوده است. هرچند احتمال دارد درباره انتساب او به شخص تزار اندکی گزافه‌گویی شده باشد، اما می‌توان دستکم حدس زد که او یکی از پزشکان ویژه‌ی دربار و از مقربان دم و دستگاه شاهی بوده است. گفته می‌شود از اهالی‌ی سنت‌پترزبورگ بوده و در آن شهر از مادر بزاده و ببالیده و حتا در دانشگاه سلطنتی آنجا درس پزشکی خوانده و سپس در جایگاه پزشک ویژه‌ی مقامات تزاری به دربار آن‌ها راه یافته است.

برپایه‌ی همین شنیده‌ها همه‌ی خانواده‌ی او همانند خاندان سلطنتی رومانف‌ها پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه بدست انقلابی‌ها گرفتار و قتل عام می‌شوند و او جان خود را برمی‌دارد و تنهای تنها به مرزهای جنوبی می‌گریزد و از طریق مرزهای شمال خاوری به ایران می‌آید. مدتی در تهران روزگار می‌گذراند و سپس به مازندران می‌رود. اما زمانی نمی‌گذرد که جنگ جهانی دوم آغاز می‌گردد و بخش‌های شمالی ایران به تصرف نیروهای روسیه‌ی شوروی درمی‌آید. دکتر پاول از ترس افتادن بدست ارتش شوروی به کوه‌های سمنان و دامغان پناه می‌برد و مدتی در شهرهای سنگسر و شهمیرزاد بگونه‌ای پنهانی زندگی می‌کند. پس از خروج متفقین از ایران، پروای شمال باختری می‌کند و به این سامان می‌آید. چندصباحی در آستارا و نمین می‌ماند و سپس به اردبیل می‌آید و چون آب و هوای سرد و خنک آن را نزدیک به آب و هوای روسیه و مسکو می‌بیند، برای همیشه در این شهر رحل اقامت می‌افکند. بدینسان می‌توان حدس زد که او پس از خروج نیروهای روسی از ایران و پایان حکومت دست‌نشانده‌ی پیشه‌وری در آذربایجان و بواقع پس از سال‌های ۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ به اردبیل آمده است. زندگانی دکتر پاول در اردبیل از این به بعد با زندگانی‌ی روزمره‌ی مردم اردبیل پیوند می‌خورد. خانه‌ای بسیار محقر و کوچک احیانا به اندازه‌ی یک اتاق سه در چهار در حوالی‌ی چهارراه پهلوی آن زمان در محله‌ی معمار اجاره می‌کند و در آنجا می‌ماند. این خانه قرار است نه تنها محل زندگی بلکه مطب او نیز باشد. از آن به بعد است که رفته‌رفته نام او سر زبان‌ها می‌افتد. هم بعنوان یک پزشک کاردان و هم بعنوان یک غربتی مرموز. با اینحال آنچه که بعدها از حضور او در اردبیل تا هنگام مرگش برای نسل‌های پسین بیادگار مانده است، خدمات فراوانی است که تاریخ همروزگار شهر ما از او دیده است.

دکتر پاول برای مداوای عموم مردم کمر خدمت می‌بندد و بشتاب کاردانی و حذاقت و مهارت خود در پهنه‌ی پزشکی را به همه نشان می‌دهد. بسیاری از بیماران سخت‌علاج را علاج می‌کند و بیماری‌های تشخیص‌ناپذیر فراوانی را تشخیص می‌دهد و آدم‌های بی‌شماری را از مرگ حتمی می‌رهاند. همزمان درب مطب محقرش را شبانه‌روز به روی همگان می‌گشاید و خود نیز در پذیرش بیماران از لایه‌های گوناگون شهر بسیار گشادرویی میکند. به خانه‌های آدم‌ها می‌رود و هرکس را که از او کمک خواسته است، معاینه و تا جایی‌که می‌تواند مداوا می‌کند. در عین حال معمولا از کسی پولی هم نمی‌ستاند. بویژه از ندارها. داراها را نیز در دادن حق ویزیت آزاد می‌گذارد. این‌همه اما بجای آنکه سبب محبوبیت او در دل‌های اهالی گردد، مایه‌ی آزار و رنجش او از سوی مردمان کوچه و بازار و دیگر لایه‌های جامعه‌ی شهری اردبیل می‌شود. از یکسو عوام به او بعنوان یک شخصیت غربتی و مرموز و نامسلمان می‌نگرد و از دیگرسو جامعه‌ی پزشکی نیز او را رقیبی خطرناک برای آینده و اعتبار شغلی‌ی خود می‌بیند. دیگر لایه‌های اجتماعی نیز او را بیشتر هنگامه‌ها در قاب چهره‌ای رازآمیز در نگاه می‌آورند. روی همپای این نگرش‌های سنتی و بیگانه‌گریز البته یکی بیش نیست. اردبیل هنوز نابالغ است و با شهرشدن فاصله دارد. از اینرو نمی‌تواند با او پیوند برقرار کند. آدم‌ها، همان آدم‌هایی که احیانا دیروز و پریروز بدست او شفا یافته و از خدماتش نصیبی برده‌اند، بجای قدردانی، هرگاه فرصتی دست دهد از تمسخرش فرو نمی‌گذارند. رهگذرها هرگاه که در خلوتگاه دیدندش، دستش می‌اندازند و تحقیرش می‌کنند. بچه‌ها توی کوچه و پسکوچه هرگاه تنها گیرش آوردند، دنبالش می‌کنند و برایش دست‌ها می‌زنند و هوها می‌کنند. رندها گاه و بی‌گاه اگر گذارشان از برابر خانه‌ی محقرش افتاده باشد، پنجره‌ی مطبش را از سنگ‌انداز‌های رندانه، بی‌نصیب نمی‌گذارند. حتا پزشکان نیز درصدد آن برمی‌آیند تا او را به هرطریقی از سر راه بردارند. از این‌رو دکتر پاول در هزارتوی خودش زندانی می‌شود و به درون خود می‌خزد و در عالم بسته‌ی خویش تنها و تنهاتر می‌شود. در سال‌های پایانی عمرش او را بارها دیده‌ بودند که پس از فراغتی کوتاه از خانه‌اش بیرون آمده است و درحالی‌که مسیر چهارراه پهلوی تا خانه‌اش را آهسته و قدم‌زنان می‌رود و برمی‌گردد، سیگاری گیرانده است و شعری را زیر لب زمزمه می‌کند.

اما از چه کسی؟ از لرمانتوف و یا پوشکین؟ و یا از خیام؟ اکنون چه توان گفت؟ در همانحال او را دیده بودند که دمادم سرش را بالا گرفته است و به دوردست خیابان زل زده است و پیاپی آه می‌کشد. یکی از همان‌روزها جنازه‌ی او را پس از غیبتی دو سه روزه در تنگنای خانه‌ی چهارگوشش یافتند که با چشمانی بسته به خوابی همیشگی و آرام رفته بود. گفته می‌شد از سرما مرده است. گاه نیز گفته شده بود بدست رقیبانش خفه شده است. اما کدام رقیبان؟ هرگز کسی در پی جستجو درنیامد و چون کسی را نداشت، جنازه‌اش را روی دوش سه‌چهار حمال گذاشتند تا ببرند و جایی بیرون شهر در سینه‌کش تپه‌ماهور نادری جایی که به راه رفته و نیامده‌ی شهر می‌نگریست، در مسیر راه اردبیل به سرعین و نیر به خاک کنند.‌ همان پیرمرد که همراه دوسه‌نفر دیگر جنازه را تا تپه‌نادری برده بود، برایم تعریف می‌کرد که در سر راه شهر به سوی بیرون شهر، در جایی‌ نرسیده به تپه‌ی نادری حمال‌ها یک‌آن تصمیم می‌گیرند جنازه را زمین بگذارند و دمی بیاسایند. در همانحال یکی از آن‌ها پیشنهاد می‌کند بپاس خدمت‌هایی که پاول به اهالی کرده است، پیش از آنکه پیکر او را بخاک کنند، چقدر خوب خواهد بود اگر بر جنازه‌اش نمازی بگزارند. همه می‌پذیرند و یکی از حمال‌ها پیشنماز می‌شود و بقیه هم به او اقتدا می‌کنند و سر جنازه‌ی پاول نماز میت می‌گزارند.

بشوخی توان گفت که همان‌هنگام در شهر ما مردان صالح باخدا احیانا در خواب دوشینه‌ی خود دید‌ه‌اند که در سراسر اردبیل اگر نماز بنده‌ای قبول افتاده است، به جز نماز حمال‌های نعش‌کش شهر بر سر جنازه‌ی پاول روس مسیحی ارتودوکس نبوده است.

دکتر الکسی اولیانوویچ پااولا معروف به پاول، پزشک دربار تزاری که دست جادوگر روزگار او را از بهشت سنت‌پترزبورگ به اردبیل کشانیده بود، سرنوشتی این چنین غریب و غم‌انگیز یافت. او در شهر ما هرگز آنگونه که شاید و باید، فهمیده نشد. نه هنگامی‌که زنده بود و در میان مردم بود و در خدمت همگان بود و در نگاه اهالی همچنان رازآمیز بود و نه پس از مرگش که رازهای نگفته‌ای را با خود به گور برد. اردبیل بشتاب بر چهره‌ی او گرد فراموشی پاشید و راز او را به دست گردباد تاریخ کسل‌کننده و پر از تکرارهای نابایسته و عبرت‌نیاموز خود سپرد. اما مرا گمان آن است که زمانی خواهد رسید که اهالی به تلخی دریابند اردبیل و دکتر پاول در پهنای این درازهنگام بگونه‌ای جدایی‌ناپذیر هم‌سرنوشت بوده‌اند. آنگاه راز پاول چندان هم سر به مهر نخواهد ماند .