ناسیونالیسم در ایران قرن بیستم

۱۵ آبان, ۱۳۹۱
ناسیونالیسم در ایران قرن بیستم

ریچارد کاتم انتخاب محمد مصدق از طرف مجله تایم به عنوان مرد سال 1951 و مقاله ای که در توصیف پدیده مصدق منتشر ساخت، اکنون با گذشت زمان ارزش نمادین دارد.[1] مصدق به نشر ارزش های روشنگری همت گماشته و خواستار اعاده استقلال واقعی عزّت ملی کشورش بود. نظام حکومتی که او قصد استقرار آن را در ایران داشت، از لحاظ خصوصیات درون همان نظامی بود که امریکایی‌ها و اروپاییان، یعنی غربی‌ها مدعی داشتن آن بودند. در واقع به تعبیر غربی‌ها، جنگ سرد که در آن ایام مراحل ابتدایی خود را طی می‌کرد، جز مبارزه برای دفاع از همان معیارهایی که مصدق در نظر داشت نبود. ولی از نظر مجله تایم پدیده مصدق بیانگر جنبش‌های مردمی بود که در خاورمیانه و به طور کلی در جهان سوم قد برافراشته و دستاوردهای امریکا در جنگ سرد را در معرض خطر قرار داده بود.

اگر حکومت مصدق به نحوی جدی آسیب‌پذیر نبود، به این آسانی نمی‌توانست در اثر کودتایی که هم طرح و اجرای آن بسیار ضعیف بود سقوط کند.

شاید مقایسه بین دو مرحله ناسیونالیستی لیبرال در تاریخ معاصر، یعنی دوران 1911-1906 و 1953-1951 ما را در بررسی مبحث فوق یاری دهد. دوران نخست نیز همانند دوره دوم در اثر مداخله خارجی پایان گرفت. بنابراین ناسیونالیست‌های لیبرال ایران می‌توانند به نحوی موجه ادعا کنند که در طول نیمه اول قرن بیستم قدرت‌های خارجی مانع از پیروزی آنها شده‌اند. وانگهی، این دو وره در مواردی، به مرتب بیش از برانگیختن خشم خارجیان اشتراک دارند. در هر دو دوره پایگاه حمایت اجتماعی نخبگان از نظر کیفی ـ و البته نه از نظر کمی ـ مشابه بوده است. سه گروه از آن دو نظم ناسیونالیستی لیبرال حمایت کردند ولی در نزد دو گروه، انگیزه حمایت از این رژیم‌ها آن بود که خودشان به مقامی برسند. تنها برای یکی از گروه‌ها، یعنی گروه روشنفکرن فعال و غیرمذهبی بود که ناسیونالیسم و دموکراسی لیبرال هدف محسوب می‌شد و نه ارزش‌های صرف سیاسی و وسیله‌گونه. محمد مصدق از میان این گروه سوم برخاست و دوران کوتاه مصدق نقطه اوج نفوذ روشنفکران بود.

طبقه متوسط تاجر که در هر دو مرحله در بازار متمرکز بود، دومین پایگاه پشتیبانی رژیم بشمار می‌رفت. ولی حمایت تجار به منافع آنها مربوط می‌شد. طبقه متوسط تاجر که به ویژه در سال‌های قبل از 1906 از امتیازات بازرگانی بیگانگان لطمه دیده و خواستار برخورداری از حق تجارت آزاد و بلامانع در سراسر کشور بود، به حکومتی نیاز داشت که مفاهیم ملی را در نظر بگیرد و در برآوردن نیازهای بازرگانی کوشا باشد. نظام‌های ناسیونالیستی لیبرال به تحقق این آرمان کمر بسته بودند ولی در استقرار نظم و ثبات لازم با دشواری‌هایی روبرو بودند.

روحانیونی که از لحاظ سیاسی فعال بودند، سومین پایگاه پشتیبانی نخبگان را برای هر دو رژیم تشکیل می‌دادند. اما در نحوه پشتیبانی روحانیت از این دو رژیم تفاوت‌های بسیار بود. برخی از آنان به روشنی از روش‌های لیبرال را فی‌نفسه قبول داشتند و بر روی هم میان جامعه ایرانی و اسلامی تفاوتی قائل نبودند. از سوی دیگر بعضی از آنان از گرایش‌های غیرمذهبی نهفته در ناسیونالیسم و فردگرایی افراطی لیبرالیسم بیمناک بودند. برای آنها هدف از اتحاد با روشنفکران کسب نیروی کافی برای در هم شکستن سلطه قدرت‌های امپریالیستی مسیحی بر ایران بود، یعنی تحقق شرایط لازم برای تجدید حیات اسلامی.

البته مایه قدرت‌های ناسیونالیست‌های لیبرال در لیبرالیسم آنها نهفته نبود، بلکه در ناسیونالیسم آنان جای داشت. مجموعه ارزش‌های تجریدی که لیبرالیسم را تشکیل می‌دهد، تنها قدرت جلب درصد اندی از مردم هر کشوری را دراد. ولی در ناسیونالیسم امکان بالقوه جلب توده عظیمی از مردم نهفته است. یکی از آشکارترین الگوهای دوران دگرگونی‌های سریع که آن را عصر توسعه یا نوسازی می‌نامیم، انتقال وابستگی به هویت اولیه از گروه‌های ابتدائی چون خانواده و قبیله به گروه‌های بزرگترین چون جماعت‌های قومی و ملی و مذهبی است. فرد با احساس شدید همانندی با یک جماعت، از احساس امنیت تعلق به یک گروه برخوردار می‌شود. این امر نیازهای اجتماعی بسیاری از افراد برآورده می‌سازد و به نوبه خود عزم راسخی را در دفاع و بهروزی و عزّت آن جماعت و گاهی اوقات کسب عظمت آن، ایجاد می‌کند. میل به پیشبرد منابع این جماعت، یکی از عوامل مهم تعیین کننده رفتار سیاسی است، رفتاری که به تعریف ما ناسیونالیستی نام گرفته است. گاهی اوقات لیبرالیسم امکان می‌یابد که در سال‌های نخست این فرایند دگرگونی‌های سریع، جایی برای خود باز کند. علت این امر این است که رهبران ناسیونالیست در طی این دوران به لیبرالیسم روی آورده‌اند.

تفاوت مهم این دو مرحله با یکدیگر، در درصد آن بخشی از اهالی کشور است که از لحاظ سیاسی در هر دو دوره مزبور شرکت داشتند.[2] در دوره نخست یقیناً بیش از یک تا دو درصد از مردم حضور سیاسی نداشتند و آنها نیز اکثراً در چند شهر مهم مانند تهران یا تبریز متمرکز بودند. در سال 1951 با در نظر گرفتن تیراژ روزنامه‌ها و سطح آموزش و آراء مردم، چنین برمی‌آید که این گروه به ١٠ درصد از اهالی کشور افزایش یافته بود. از آنجایی که نظام سنتی کهن در سال‌های اولیه قرن حاضر نتوانست مبارزه‌جویی عناصر هواخواه دگرگونی را دربرگیرد، توان دگرگونی آن در 1951 نیز بسیار اندک بود. در دوران 1911-1906 پایگاه حمایت بسیار محدود عناصر هواخواه دگرگونی، امکان تداوم عمر رژیم مزبور را بسیار بعید می‌ساخت. درواقع در آن هنگام رژیم کنترل چندانی بر مناطق غیرشهری ایران نداشت. البته پایگاه حمایت رژیم در 1951 به مراتب گسترده‌تر از مورد نخست بود و بدون تردید بخش اعظم کسانی را که حضور سیاسی داشتند دربرمی‌گرفت. ولی باز هم اکثر ایرانیان از صحنه فعالیت‌های سیاسی دور بودند و بخشی از ایران سنتی بی‌تفاوت ماند. انتخابات آزاد مجلس هفدهم که در 1951 [1330] برگذار شد، بروشنی این موضوع را نشان می‌دهد. عزم راسخ حکومت مصدق در عدم دخالت و اعمال نفوذ در انتخابات حتی بدان منجر شد که رهبران سنتی انبوهی از شهروندان از همه جا بی‌خبر را به پای صندوق‌های رأی بیاورند و به افراد مورد نظرشان رأی بدهند. شمارش اولیه آراء دورنمای روشنی از نحوه تحولات کشور ترسیم کرد. در تهران 95 درصد از رأی‌دهندگان به کاندیداهای هواخواه دگرگونی به‌ویژه کاندیداهای جبهه ملی و حزب توده رأی دادند. در تبریز نیز درصد مشابهی مشاهده گردید، البته با این تفاوت که اکثریت آراء به روحانیون هوادار جبهه ملی تعلق داشت. ولی نتایج آراء شهرستان‌ها و مناطق روستایی بیانگر تداوم نفوذ رهبران سنتی کشور بود از آنجایی که مناطق روستایی شهرها را تحت‌الشعاع قرار می‌دادند، کاملاً آشکار بود که با پایان شمارش آراء شکست قطعی در انتظار مصدق است. مصدق برای جلوگیری از این امر، پس از انتخاب تعدادی از کاندیداها که برای تشکیل حد نصاب مقرر رسمیت یافتن مجلس کافی بود، انتخابات را متوقف ساخت. مشکل و محظوری که مصدق با آن روبرو بود آشکار است. رژیمی که به استقرار بنیاد‌ها لیبرال دموکراتیک در ایران کمر بسته بود، تنها از حمایت اقلیتی از مردم برخوردار بود با اینکه اقلیتی مصمم و پرهیاهو بود، ولی باز هم اقلیت بود. و اکثریت بزرگی از مردم نیز به نحوی انفعالی بر اقتدار رهبران سنتی گردن نهاده بودند که به بنیادهای لیبرال دموکراتیک علاقه‌ای نداشتند. حال با توجه به این مسائل، آیا واقعاً می‌توان از دوام چنین رژیمی سخن گفت؟

شواهد و قرائن بسیاری حکایت از این دارد که به محض به حرکت در آمدن یک فرایند دگرگونی‌های سریع، دیگر رهبران سنتی ایران نمی‌توانند کنترل با ثبات خود را اعاده کنند. ولی در فاصله این دو رژیم ناسیونالیستی لیبرال حکومتی وجود داشت که ایران را تحت کنترل با ثبات خوش در آورد و توانست حمایت اکثر عناصر هواخواه دگرگونی به ویژه بازرگانان و طبقه اداری را جلب کند. این حکومت دیکتاتوری رضاشاه بود که همانند آن دو رژیم ناسیونالیستی لیبرال، دخالت بیگانگان به حیاتش پایان داد. از این‌رو ایرانیان هواخواه دگرگونی، جانشین آشکاری برای یک رژیم ناسیونالیست لیبرال وجود داشت و آن رژیمی بود که در مقایسه با نخستین رژیم مشروطه دگرگونی‌های به مراتب عمیق‌تری در جامعه و اقتصاد ایران پدید آورده بود.[3] پس از جنگ جهانی دوم، پسر رضاشاه نیز تمایل زیادی به استقرار نظامی مشابه با رژیم پدرش داشت. آیا نمی‌توان چنین عنوان کرد که با توجه به ضعف درونی نیروهای لیبرال دموکرات در این مرحله از تحولات ایران، مردم در نهایت به همین رژیم جانشین روی می‌آوردند و بنابراین کودتای 1953 فقط این امر را چند صباحی تسریع کرد؟

البته برای این دو پرسش نمی‌توان پاسخ‌های قطعی یافت، چرا که در حول و حوش اگرها دور می‌زند. با این حال پرسش‌های بیهوده‌ای نیستند. این پرسش‌ها تحلیل‌گری را که قصد پاسخگویی به آنها را دارد وادار می‌کند که نیروی ناسیونالیسم را به مثابه یک نیروی تعیین‌کننده رفتار آدمی در این عصر بررسی کند و پاسخ به دست آمده نیز باید در توضیح افول حمایت مردمی از رهبران ناسیونالیست ایران معاصر مفید افتد.

بین نخستین و دومین رژیم ناسیونالیست لیبرال ایران تفاوت عمده دیگری نیز در کار است. در دوره اول از حضور رهبری که بتوان او را دارای «جاذبه مردمی» توصیف کرد، یعنی رهبری که بتواند بیش از هر چیز به صرف کاربرد نمادها، حمایت گسترده و بی‌چون و چرای توده‌ها را جلب کند خبری نیست.

در دوره دوم چنین رهبری در وجود دکتر محمد مصدق پایدار می‌شود. نمادهایی که وی به نحوه مؤثر بکار گرفت عبارت بودند از نمادهای مربوط به جامعه ملی ایران و حق آن در استقرار یک دولت مستقل، حق پذیرفته شدن آن به عنوان یکی از اعضاء معزز و محترم جامعه بین‌المللی و بالاخره تأمین نیازهای بهروزی آن. جنبه منفی کار او نمادهایی بود که در اشاره به امپریالیسم و ستم بین‌المللی بکار برد. لیبرالیسم مصدق بیشتر در اجتناب او از کار برد نمادهای منفی از جمله دینی یا نژادی یا نمادهای حاکی از عظمت ایران بزرگ آشکار بود تا مساعی وی در بیان مفاهیم لیبرالی به صورت مجموعه‌ای از نمادهای جذاب. برخی از یاران او در جبهه ملی خویشتن‌داری کمتری در این زمینه بروز دادند.[4]

بدون تردید ناتوانی دوره نخست مشروطه در ارائه رهبری که از جاذبه مردمی برخوردار باشد، در محدود بودن عناصر فعال سیاسی آن ریشه دارد. توده‌ای در کار نبود که یک رهبر در صدد جلب آن برآید و آن بخش از رهبرانی که توانستند با عناصر نوخاسته شهری ارتباط برقرار کنند، بیشتر روحانی بودند تا ناسیونالیست غیرمذهبی. برعکس در 1951 تعداد کثیری دانشجو و عناصر طبقه متوسطط و صاحبان مشاغل در صحنه فعالیت‌های سیاسی حضور داشتند. این گروه آمادگی کامل داشت که خود را با تمام وجود در اختیار رهبری قرار دهد که احساس تحقیر ملی و استقلال‌طلبی آنان را بیان می‌کرد.

پرسش مهمتر آن است که چرا رضاشاه نتوانست به هیچ وجه رهبری مردمی گردید. به‌ویژه آنکه در سال‌های آخر حکومتش چنان نسبت به هرگونه اشاره و کنایه درباره ملت ایران و خاندان پهلوی حساسیت یافته بود که حتی عبارتی جسارت‌آمیز در یک نشریه فرانسوی توانست به قطع مناسبات سیاسی منجر شود.[5] در بررسی رفتار و عملکرد رضاشاه به زحمت می‌توان تشخیص داد که او بین ملت و سلسله خودش وجه تمایزی قائل بود، با این حال کسی نمی‌تواند به راحتی منکر این اصل شود که بستگی شدید رضاشاه به ایران چیزی جز یکی از جلوه‌ها ناسیونالیسم بوده باشد. با وجود این او هیچ‌گاه نتوانست مانند مصدق خود را به عنوان مظهر مبارزه ایران در راه عزّت و استقلال مطرح سازد. حتی رضاشاه مانند پسرش در سال‌های بعد، در به رسی نشاندن مشروعیت ناسیونالیستی خود با دشواری‌های بسیار روبرو بود.

اشاره به آن لحظه حساس از سعود رضاشاه بر اریکه قدرت و در نهایت تخت سلطنت، یعنی نقش اساسی او در کودتای 1921 [1299] که بسیاری از ایرانیان آن را ساخته و پرداخته انگلیسی‌ها می‌دانند، توضیح قانع کننده‌ای نیست.[6] طی قرن گذشته تصور بر این بوده، و اغلب نیز درست بوده، که عامل خارجی در سیاست ایران و تصمیم‌گیری‌های سیاسی تأثیر بخشیده است. از این‌رو تقریباً همه ایرانیانی که به نحوی در سیاست نقش مؤثری ایفاء می‌کردند، هر تمایل ایدئولوژیکی هم که داشتند، سر و کارشان با نمایندگان قدرت‌های بیگانه بود؛ امری که در زمینه‌ای متفاوت با هیچ یک از موازین ناسیونالیستی نمی‌توانست تطابق داشته باشد. افرادی که از وجهه ناسیونالیستی شناخته شده‌ای برخوردار بودند آشکارا می‌توانستند بی‌آنکه در خطر از دست دادن وجهه خود قرار بگیرند خواستار حمایت خارجی بشوند. من باب مثال در روزهای نخست مشروطیت، حمایت انگلستان طلب گردید و در دوره مصدق حمایت امریکا. هر دوی این موارد نیز به عنوان اقداماتی کاملاً میهن‌پرستانه مقبول افتاد. تعیین‌کننده در این میان، سابقه ناسیونالیتی فرد مزبور است. دموکرات‌های دوره مشروطیت از نظر ایرانیان هوادار دگرگونی، ناسیونالیست‌هایی ثابت قدم و رهبران بی‌چون و چرای پیشرفت به سوی استقلال واقعی ایران جلوه کردند. درواقع آنها و جانشینانشان خود را تنها گروهی می‌دانستند که شایستگی نام «ناسیونالیست» را داشت و بخش مهمی از عناصر سیاسی جامعه نیز به همین دیده به آنها می‌نگریستند. طبیعتاً رهبری چون رضاشاه که با آنها از در مخالفت درآمد و در نهایت سرکوبشان ساخت، به عنون فردی ضد ناسیونالیست تلقی گردید. آنچه در مورد نقش انگلیسی‌ها در به قدرت رساندن او عنوان می‌شد نیز بخش لازمی از همین تصویر را تشکیل می‌داد. برعکس، مصدق به دیده یکی از اعضاء دیرینه رهبران ناسیونالیست واقعی نگریسته می‌شد که برخلاف افرادی چون سید حسن تقی‌زاده، هیچ‌گاه اصول ناسیونالیستی خود را زیر پا نگذاشت. خلوص ناسیونالیسم مصدق وی را موردی خاص خویش ساخت. بنابراین لیبرالیسم مصدق و خودکامگی رضاشاه نبود که مصدق را از مشروعیت ناسیونالیستی برخوردار و رضاشاه را از آن محروم کرد (رهبران خودکامه‌ای چون آتاتورک در ترکیه و ناصر در جهان عرب نیز همانند مصدق به عنوان مظهر حرکت به سوی عزّت و شرف ملی درآمدند). باید گفت که این مشروعیت ناسیونالیستی مصدق بود که بنیادی شدن لیبرالیسم را در ایران عصر او میسر ساخت.

در ایران کنونی، سخنگویان رژیم اسلامی از «ملی‌گرایان» ایرانی دقیقاً همان تصویری را دارند که در عصر مصدق از آنها مطرح بود، یعنی جانشینان بلافصل دموکرات‌ها عصر مشروطیت. هواداران آیت‌الله خمینی حتی حاضر نیستند آن بخش از ایرانیان مهاجر را که از هواداران پر و پا قرص محمدرضا شاه بودند یا با حکومت او کنار آمده بودند، شایسته عنوان ناسیونالیست هم بدانند. به عقیده آنان شاه عامل قدرت‌های ستمگر بود و اطرافیانش نیز کوچکترین اهمیتی برای ایران قائل نبودند. اگر هم بپذیرند که ناسیونالیست‌ها در مقام یک گروه در راه استقلال ملی ایران مبارزه کردند، پذیرشی است توأم با اکراه. حتی می‌توان گفت که از نظر آیت‌الله خمینی خیانتی که ناسیونالیست‌ها در حق ملت خود مرتکب شدند از خیانت سلطنت‌طلبان نیز بیشتر بوده است. سلطنت‌طلبان از روی طمع‌کاری و مادی‌گرایی صرف افراد حقیر و غیراصولی هستند که راه خیانت پیمودند. در حالی که ناسیونالیست‌ها آگاهانه عمل می‌کردند. مخالفت ناسیونالیست‌ها با امپریالیسم غرب سیاسی بود و ریشه در آن داشت که این قدرت‌های بزرگ برخلاف اصول ادعائی خویش عمل می کردند. مادام که قدرت‌های غربی به اصول مزبور وفادار بودند، همانند تصویری که از امریکای قبل از 1953 در دست بود، تمجید و ستایش ناسیونالیست‌ها از فرهنگ امریکا حد و حصری نداشت. ناسیونالیسم و لیبرالیسم هر دو زاییده فرهنگ امریکایی ـ اروپایی هستند. از این‌رو از نظر هواداران آیت‌الله خمینی نفی آنها الزامی است.

طرفداران جمهور اسلامی حتی از عنوان کردن این مطلب که پدیده خمینی شکل دیگری است از ناسیونالیسم ـ که حتی شکل منحصر به فردی هم نیست ـ برآشفته می‌شوند و می‌گویند عنوان کردن چنین مطلبی صرفاً بخشی از تلاش‌هایی است که برای کوچک و بی‌اهمیت جلوه دادن این مهم‌ترین نهضت عصر حاضر جریان دارد.[7] نظر به اعتقاد آنها مبنی بر اینکه ناسیونالیسم پدیده‌ای پدیده‌ای است غیرمذهبی و واژه «غیرمذهبی» به معنای نفی طرح الهی مستتر در قرآن در مورد استقرار یک جامعه فاضله است، این برآشفتگی قابل درک است. وانگهی، در اکثر مطالعاتی که درباره ناسیونالیسم به عمل آورده‌اند، ناسیونالیسم به صورت رژیم‌هایی مورد بررسی قرار گرفته که اساساً ماهیت غیرروحانی و غیرمذهبی داشته‌اند. بنابراین تلویحاً چنین فرض شده است که ناسیونالیسم اصولاً ماهیت غیرمذهبی دارد. اما این طرز برخورد تحلیلی، خود نمونه‌ای است از تاریخی‌گری و منجمدسازی موضوع که قابل بحث است. معمولاً تعاریف موجود از ناسیونالیسم براساس مفاهیم مأخوذ از تجارب اروپایی استوار شده است و قضاوت در مورد ناسیونالیسم دیگر نقاط نیز به چگونگی تطابق آنها با این مدل اروپایی بستگی دارد. معمولاً چنین عنوان می‌گردد که ناسیونالیست‌های جهان سوم ناسیونالیسم خود را از طریق تماس با اروپاییان آموخته‌اند.[8] درواقع برداشت طرفداران آیت‌الله خمینی از ناسیونالیسم و ناسیونالیست‌ها با برداشت تحلیلی اروپاییان از این موضوع تفاوت چندانی ندارد. برای هر دو آنان ناسیونالیسم مظهر یک بستگی و تعلق ریشه‌ای به یک جماعت قومی است که به صورت دولتی سازمان یافته است که رهبرانش غیرروحانی هستند.[9]

ولی چنین مفهومی برای توصیف ناسیونالیسم در جهان غیراروپایی و غیرمسیحی مناسب نیست. تعداد کشورهایی که در خارج از قاره اروپا از چنین یکپارچگی قومی برخورارند اندک است و در سایر ادیان تفاوت چندان صریحی میان دولت و کلیسا مشهود نیست. ایران یکی از نمونه‌های آشکار است. ایران کشوری است با اقوام مختلف که در دین مردم آن، یعنی اسلام، از این مفهوم دولت و کلیسا خبری نیست. با وجود این ملاحظه می‌شود که در شور و شوق عزت و استقلال‌طلبی ایرانیان احساس تعلقی بیان گردیده که در تعیین رفتار ایرانیان وارد به سیاست، ازجمله اکثر روحانیون و اعضای گروه‌های قومی مختلف، نقش مهمی ایفاء کرده است. ریشه جاذبه مردمی مصدق و مشکل مشروعیت دو پادشاه سلسله پهلوی نیز در همین احساس تعلق نهفته است. علاوه بر این آشکار است که در ایجاد واکنش شدیدی که در برابر تجاوز عراق در 1980 به ایران پیش آمد نیز نقش مؤثری داشته است.[10]

اشخاصی که درباره ناسیونالیسم به پژوهش می‌پردازند، از دیرباز متوجه شده‌اند که هنگامی که عناصر متشکله یک جامعه ملی از تنوع زیاد برخوردارند ـ مطلبی که در مورد ایران صادق است ـ معمولاً یکی از این عناصر تبدیل به هسته اصلی این جامعه می‌گردد و آن را مشخص می‌سازد. مثلاً در ایالات متحده هسته اصلی این جامعه ملی بسیار متنوع را افراد سفیدپوست و آنگلوساکسون و پروتستان طبقه متوسط و بالای متوسط تشکیل می‌دهند. در ایران عصر مصدق چنین می‌نمود که طبقه متوسط و بالای متوسط شهری که حضور سیاسی داشتند و به زبان فارسی تکلم می‌کردند و دست‌کم اسماً مسلمان شیعه بودند این هسته اصلی را تشکیل داده‌اند. اما اعضای بسیاری از سایر گروه‌ها یا حتی تمام گروه‌های قومی ایران در این هسته اصلی شرکت داشتند از جمله اعضای جامعه بسیار مهم آذربایجانی که احتمالاً اکثر سیاستمداران را دربرمی‌گرفت.

جامعه ملی چند قومی درنیمکره غربی پدیده‌ای است عادی ولی در نیمکره شرقی امری است نادر. علت این تفاوت در این است که بخش مهمی از جمعیت نیمکره غری را مهاجران نیمکره شرقی تشکیل می‌دهند که بعد از کریستف کلمب روانه دنیای نو شدند. معمولاً مهاجران گروه‌های قومی خاص در مناطق جغرافیایی ویژه‌ای گرد می‌آمدند ولی تعدادی اندک از این گروه‌ها از آنچنان قدرت کمّی برخوردار بودند که بتوانند درصدد ایجاد یک دولت علیحده برای جماعت قومی خود برآیند. همانگونه که در ایالات متحده دیده می‌شود، آنها بیشتر به یک احساس تعلق جدید و شدید به یک جامعه ملی روی می‌آوردند که مجموعه متنوعی از گروه‌های قومی را دربرمی‌گرفت. با گذشت زمان و به‌ویژه از طریق پیوندهای سببی، بستگی‌های گروه‌های قومی رو به کاهش رفت. البته روند این کاهش در مورد گروه‌های قومی مختلف تفاوت داشت.[11]

در موارد نادری که جامعه‌های ملی چند قومی در نیمکره غربی وجود دارد، مانند بلژیک، احتمالاً روند ادغام آنها با دشواری‌های جدی روبرو خواهد بود. گروه‌های قومی نیمکره شرقی برخلاف گروه‌های قومی نیمکره غربی، معمولاً در مناطق جغرافیایی که احتمالاً اکثریت سکنه آن را تشکیل می‌دهند، سابقه حضور دیرینه دارند. شاید اگر از امکانات لازم برخوردار بودند راه جدایی در پیش می‌گرفتند و براساس جوامع قومی خود تشکیلات دولتی مستقل را بنیان می‌نهادند. به احتمال قوی تاریخ آنها نیز مشحون از برخوردهای جدی با جوامع قومی مجاور است و اندیشه اتحاد با این اقوام نیز برایشان دلنشین نیست. بنابراین کشورهایی که از پایه چندقومی برخوردار بوده‌اند در جهت تبدیل به یک «ملت ـ دولت» با دشواری‌هایی روبرو شده‌اند.

در ایران از بدو آغاز فرایند دگرگونی‌های سریع، آذربایجانی‌ها یعنی بزرگترین و مهم‌ترین جماعت قومی اقلیت کشور، تعلق شدیدی نسبت به جامعه ملی ایران نشان داده‌اند. با روی آوردن بخش روزافزونی از اهالی ترک زبا کشور به صحنه سیاسی، این گروه نیز تقریباً همانند هموطنان فارسی زبان خود رفتار کردند. تبریز که بعد از تهران مقام دوم را داشت، به کانون ناسیونالیسم ایرانی تبدیل شد. در دوره رضاشاه آذربایجانی‌ها احساس می‌کردند که از لحاظ اقتصادی و سیاس تا حدودی محروم مانده‌اند. مساعی شوروی در سال‌های 1945 و 1946 برای دامن زدن به نوعی احساسات جدایی‌خواهانه در میان آذربایجانی‌ها، خود آزمونی بود بر وابستگی ملی آذربایجانی‌ها. نتایج حاصله نشان داد که آن بخش از آذربایجانی‌هایی که در سال‌های دهه 1940 حضور سیاسی داشتند، نسبت به هر دو جماعت ملی ایرانی و جماعت قومی آذربایجانی تعلق خاطری استوار بروز دادند. گذشته از آن، انتخابات 1952 [1331] بیانگر احساس تعلق شدید آنان به جامعه مسلمان شیعه نیز بود. گرایش‌هایی که به طرفداری از جبهه ملی در آذربایجان دوره مصدق پدیدار شد با آنچه در مناطق فارسی زبان ایران جریان داشت، مطابقت می‌کرد.

الگوهای اولیه دگرگونی هویتی ضرورتاً بدان معنی نیست که تحولات مراحل بعدی نیز لاجرم براساس الگوی مشابهی روی خواهد داد. بسیاری از قرائن نشان می‌دهد که پیروی از الگوی مزبور چندان هم اجتناب‌ناپذیر نیست. بد رفتاری رهبری سیاسی ایران نسبت به آذربایجانی‌ها که به اتهام «تبعیض» منجر شود می‌تواند احساس تعلق خاطر به آذربایجان را تشدید کند و به تضعیف تعلق خاطر به جامعه ملی ایران بینجامد. ولی در زمان مصدق که مدارا و تساهل در کار بود قرائن موجود از جذب و ادغام روزافزون آذربایجان در ملت ایران حکایت داشت. این گرایش تا به آن حد بود که مسلمان‌های شیعه ترک زبان ایران بخشی از گروه هسته‌ای کشور تلعق می‌شدند.[12]

در بسیاری از جماعت‌های قومی غیرفارسی زبان ایران، فرایند دگرگونی به مراتب دیرتر از دگرگونی‌های گروه‌های هسته‌ای کشور آغاز شد. اما در دوره مصدق، گرایش‌های بسیار متضادی در میان این گروه‌های جریان یافت. جماعتع قومی کُرد نمونه‌ای بارز از این امر است. با افزایش سطح حضور سیاسی کُردها، برخی از کسانی که تازه پا به صحنه حضور سیاسی گذاشته بودند از نمونه آذربایجان پیروی کردند و با ملت ایران همسانی کامل یافتند. مثلاً می‌توان به کریم سنجابی اشاره کرد که حتی تا زمان انقلاب نیز یکی از شخصیت‌های محترم قدیمی محسوب می‌شد. ولی در سال‌های 1945 و 1946 شوروی‌ها همانطور که در آذربایجان مشغول بودند، در کردستان نیز به تشویق و ترغیب گرایش‌های جدایی‌خواهانه دست زدند. بخش قابل توجهی از کُردهای سیاسی، که بدون تردید اکثریتی را تشکیل می‌دادند، در اثر القائات شوروی‌ها چینن تصور کردند که واقعاً می‌توانند سرنوشت ملی کُردها را در دست خود بگیرند و با تمام وجود به حمایت از جمهوری مهاباد برخاستند. البته نیروی لازم برای پاسداری از این حکومت نوپا تنها در پی ائتلاف با شخصیت سنت‌گرایی چون ملا مصطفی بارزانی فراهم گردید.[13]

دوران مصدق کوتاه‌تر از آن است که در مورد جماعت‌های قومی که مراحل اولیه فرایند دگرگونی خود را می‌پیمودند، ولی در عین حال الگویی مشابه الگوی کُردها را نشان می‌دادند، خط مشی مشخص شکل گیرد. اعضاء چنین جماعت‌هایی که جذب ملت ایران می‌شدند می‌توانستند مقام‌های سیاسی و دولتی احراز نمایند ولی اگر جبهه ملی با تقاضای خودمختاری گروه‌هایی چون ترکمن‌ها و عرب‌ها و بلوچ‌ها مواجه می‌شد، قطعاً آن را رد می‌کرد. سطح تساهل و مدارای جبهه ملی کافی بود که در مورد مسائلی که به حقوق اولیه انسان‌ها مربوط می‌شد نوعی تفاهم حاصل گردد؛ اما ناسیونالیسم شدید جبهه می‌توانست این نگرانی را پیش آورد که تقاضای خودمختاری به تضعیف ملت ایران بینجامد.

شاید اگر یک رژیم ناسیونالیست لیبرال تداوم می‌یافت گروه‌های قومی گوناگون نیز از نوعی حقوق خودمختاری فرهنگی و سیاسی برخوردار می‌شدند. ولی تمام شواهد و قرائن دال بر آن بود که جماعت ملی می‌توانست از چنان تعلق گسترده اکثریت شهروندان ایرانی برخوردار گردد که یک الگوی رفتاری ناسیونالیستی قوی در سراسر ایران حاکم شود.

حال که به گذشته می‌نگریم آشکار است که مبارزه واقعی که در زمان مصدق در مورد ماهیت ناسیونالیسم ایرانی جریان داشت در حول و حوش مسئله یک جامعه هویت دور می‌زد که می‌بایست نقطه عطف اساسی ناسیونالیسم را تشکیل بدهد. این نقطه عطف جماعت ملی ایران بود، یا جماعت دینی، یا مخلوطی از هر دو؟ گروهی به ویژه در میان ایرانیان ضدمذهبی و اعضای اقلیت‌های غیرمسلمان خواستار تأکید محض بر جماعت ملی بودند و گروهی نیز خواستار تأکید صرف بر جماعت دینی. ولی براساس رفتارها چنین مستفاد می‌شود که این مسئله اصولاً در میان ایرانیانی که حضور فعال سیاسی داشتند مطرح نبوده است. برای آن بخش از افرادی که می‌توان آنها را در زمره گروه هسته‌ای جماعت ملی بشمار آورد، یعنی آن بخش از ایرانیان فارسی‌زبان و ترک‌زبان شیعه که حضور سیاسی داشتند، بندرت تعارضی بین جماعت ملی و جماعت شیعی احساس می‌شد. اصولاً دلیلی نداشت که آنها این دو را به صور یک واحد یگانه در نظر نگیرند. مسلمان‌های سنی و حتی بیش از آنها مسیحیان و یهودیان و زرتشتیان احتمالاً بیشتر نسبت به تعارض بالقوه یا بالفعل با شیعیان احساس آگاهی می‌کردند و بنابراین می‌دانستند که در مقایسه با شیعیان، در عضویت آنان در جماعت ملی ایران ابهامات بیشتری در کار است. ولی تعارض واقعی بیشتر در سطح نخبگان سیاسی مطرح بود. گروهی معتقد بودند که روحانیون بایستی در سیاست و حکومت دخالت نداشته باشند و جمعی نیز بر این اعتقاد بودند که روحانیون می‌بایست نقش ویژه و در نهایت بسیار مهمی در سیاست و حکومت ایفاء کنند.

در روزهای نخست دگرگونی‌های سریع، روحانیون هواخواه دگرگونی که مقایسه با متحدان روشنفکر خود از مزایای بیشتری برخوردار بودند. آنها می‌توانستند گروه کثیری از کارگران و کارمندان مذهبی و بازاریان را مخاطب قرار داده و بسیج نمایند. بسیاری از آنان در مورد اهداف این حرکت‌ها نیز تصور دقیقی در سر نداشتند. این امتیاز هنوز هم در سال‌های پس از جنگ دوم در ایران بارز بود.

آیت‌الله ابوالقاسم کاشانی و مجمع مسلمانان مجاهد می‌توانستند در اسرع وقت صدها و حتی هزاران تطاهر کننده را به خیابان‌های شهر سرازیر کنند. کامیون‌های لبریز از افرادی که شعار می‌دادند و سر و وضع آنها بیانگر منشاء اجتماعی آنها بود، از صحنه‌های روزمره دوران مصدق بشمار می‌رفت. بیشتر اوقات آنها افرادی بودند که مجمع مسلمانان مجاهد برای تظاهرات خیابانی بسیج کرده بود. اما در اوایل دهه 1950 توانایی روحانیون در بسیج توده‌ها رو به کاهش رفت. گروه‌های دیگری پا به عرصه وجود گذاشته بودند که به آسانی می‌شد آنها را به خیابان کشاند: تعدادی کثیری از دانش‌آموزان دبیرستان‌ها و دانشجویان دانشگاه. این گروه که از سر و وضعشان به آسانی قابل تشخیص بودند در دسترس گروه‌های ناسیونالیست غیرمذهبی یا چپگرا قرار داشتند. آنان برخلاف توده‌های هوادار کاشانی بسیار سیاسی و مطلع بودند و به اهداف سیاسی خود آگاهی داشتند و به خوبی می‌توانستند علائق سیاسی خود را پی گرفته خطرات کار را نیز بپذیرند.

این دوران، دوره دگرگونی‌های سریع بود و حزب زحمتکشان به رهبری دکتر مظفر بقائی خود نمونه آموزنده‌ای است از یک گروه سیاسی که در دو دنیای سنتی و تحولات سریع و عمیق به سر می‌برد. بخشی از هواداران بقائی کارگران کامیون سواری بودند که به صحنه تظاهرات آورده می‌شدند. بخش دیگر دانشجویان چپ‌گرا و ناسیونالیست بودند. گروه نخست از رهبرانی اطلاعت می‌کردند که نمونه آنان یا حتی در پاره‌ای موارد خود آنان در میان مجمع مسلمانان مجاهد مشاهده می شدند. گروه دیگر سر به فرمان شعارها و اندیشه‌ها سوسیال دموکراتیک و ناسیونالیستی داشتند و از لحاظ رفتار و سر و وضع ظاهری با هواداران حزب ایران و حزب توده فرق چندانی نداشتند. می‌توان گفت گروه نخست بیشتر دلبسته به نوعی جماعت دینی و گروه دوم وابسته به یک جماعت ملی بودند. ولی تداوم این رابطه نزدیک خود بیانگر این است که دو جماعت در ذهن طرفداران بقائی یک جماعت واحد بیش نبود: جماعتی ملی و شیعه مذهب.

احتراز مصدق از اقدامی که به اولویت یافتن یکی از چند هویت جماعتی بینجامد خود نشانه‌ای است از هوش و ذکاوت مصدق به عنوان یک رهبر مردمی. مصدق بر این اعتقاد بود که او رهبری آن را به عهده داشت باید کماکان به صورت ائتلافی از گروه‌های مختلف که در تلاش برای نیل به استقلال واقعی ایران متحد بودند باقی بماند. در خلال سال‌های 1952 و 1953 مصدق از چنان جاذبه‌ای در میان اهالی کشور برخوردار بود که هر کس که به مخالفت با او برمی‌خواست وجهه ملی خود را از دست می‌داد. این واقعیت را در مورد احمد قوام مشاهده می‌کنیم که سیاستمداری درخشان او در خلال بحران آذربایجان نقش مهمی در حفظ وحدت و حاکمیت ایران ایفا کرد. آمادگی قوام برای پذیرش نخست‌وزیری ایران پس از عزل مصدق در 1952 [1331] در ظرف چند روز به نابودی وجهه او به عنوان یک میهن‌پرست انجامید.

ولی آنچه بیشتر بیانگر تبدیل مصدق به یک شخصیت نمادین ویژه است، سهولت پیروزی او است بر سه تن از رهبران عمده جبهه ملی که علیه او دست به کار شدند: حسین مکی و مظفر بقائی و از همه مهم‌تر، آیت‌الله کاشانی. جریان مکی اهمیت چندانی ندارد زیرا وی از پایگاه حمایت مردمی چشمگیری برخودار نبود. سرنوشت آن دو تن دیگر آموزنده‌تر است.

آسیب‌پذیری بقائی بخاطر شرکت همزمان او در دو دنیای متفاوت بود. بقائی که بیشتر اهل دنیای سران مذهبی و رهبران کارگران فاقد ایدئولوژی بود، پس از ترک مصدق بلافاصله حمایت هواداران سوسیال دموکرات خود را از دست داد. سوسیال دموکرات‌ها به رهبری خلیل ملکی نیروی سوم را تشکیل دادند و جدایی بقائی از مصدق را کم از خیانت نمی‌دانستند.

جدایی کاشانی از صف هواداران مصدق واقعه بسیار مهمی بود زیرا این امر از امکان بالقوه دو قطبی شدن در میان کسانی که حضور سیاسی داشتند برخوردار بود. کاشانی در مقام ریاست مجلس در موقعیت سیاسی مهمی قرار داشت. با این همه نقش دشواری برعهده او بود. از سویی همانند دوست و همراه خود آیت‌الله روح‌الله خمینی بر این اعتقاد بود که نقش روحانیت باید ارشاد واقعی و نه صوری راه و رسم حکومت ایران باشد، ولی از سوی دیگر مایل بود به رژیمی مشروعیت ببخشد که در آن علماء به همان نقش صوری صرف و نمادین که از قانون اساسی 1906 نشأت می‌گرفت اکتفا کنند.[14]

از این‌رو جدایی کاشانی می‌توانست برای جاذبه مردمی مصدق خطری جدی بشمار آید. ولی مصدق استاد چیره‌دست نمادهای سیاسی، به سهولت از این بحران رست. خطر دوقطبی شدن از قوه به فعل درنیامد. برخی از چهره‌های مهم روحانی به راه کاشانی گام نهادند و کسانی چون آیت‌الله خمینی نیز این جدایی را از مدت‌ها پیش لازم دانسته به آن خوشامد گفتند. ولی اکثر نمایندگان روحانی مجلس مصدق را رها نکردند و بخش مهمی از بازار نیز در کنار او ماند.

در این مرحله می‌توان گفت واقعاً این امکان وجود داشت که نظام ارزشی مورد علاقه مصدق به مبنائی برای یک نظام اصولی متحول در ایران تبدیل گردد. مصدق در میان بسیاری از ایرانیان سیاسی آنچنان حس اعتماد شخصی برانگیخته بود که حاضر بودند بنیادهایی را که او در دست احداث داشت بپذیرند. از این مهم‌تر تأثیر کسانی بود که به نحوی روزافزون در راه ورود به سیستم سیاسی گام نهاده بودند. در این مرحله، این گروه کثیر که تازه به آگاهی سیاسی دست می‌یافتند بیشتر از میان اقشار پایین طبقه متوسط و اقشار پایین شهرنشینان بودند. یکی از اشراف و اعضاء قشر روشنفکر نمی‌توانست رهبر طبیعی این عده باشد. ولی مصدق به مقامی فوق هرگونه گروهی اجتماعی خاص دست یافته بود. وی در میان ایرانیان به عنوان رهبری که می‌توانست کشور خود را در نبرد با قدرت‌های حاکم بر ایران رهبری کند، چهره‌ای پذیرفته شده بود. مقام او به عنوان مظهر خواسته‌های ایران در جهت نیل به شرف و عزّت ملی مبنای ادعای رهبری او بود.

ناظران غربی در ارزیابی خود از حکومتی که پایه‌های قدرتش بر چنین توانایی ماهرانه‌ای در کاربرد نمادهای جذاب استوار بود، قدرت تداوم و استمرار آن را به نحوی فاحش دست کم گرفتند. این اشتباه، یک نسل و نیم بعد، یعنی در ایام زمامداری دومین رژیم مردمی ایران نیز تکرار گردید. علت این اشتباه آن است که چنین فرض می‌شود که یک حکومت باید به سرعت در صدد رفع نیازها و خواسته‌های مادی ملتش برآید وگرنه جاذبه خود را از دست می‌دهد. محمدرضا پهلوی نشان داد که عکس این موضوع نیز صادق است. اگر رژیمی نتواند برای اعمال کنترل خود به نحوی موفق نمادهای جذاب را بکار گیرد، ولی در برآوردن نیازها و خواسته‌های مادی مردم توفیق یابد می‌تواند از ثبات درازمدتی برخوردار گردد. با وجود این هر دو این رژیم‌ها آسیب‌پذیر هستند و قاعدتاً برای کاهش این آسیب‌پذیری باید اقدامی به عمل آورند. این مشکل به ویژه برای مصدق مطرح بود که لیبرالیسم او مانع از ایجاد یک نظام مقتدر سرکوبگرا گردید که در تداوم حاکمیت به او یاری دهد. با این همه ناتوانی مصدق در امور اقتصادی نبود که به سقوط وی منجر گردید، بلکه بر اثر کودتای ساقط شد که امریکایی‌ها و انگلیسی‌ها نقش مهمی در آن داشتند. چنین می‌نمود که مصدق و یارانش می‌توانند این بخش از نیروهای جدید سیاسی را در جهت پذیرش ناسیونالیسم ایرانی و حتی دموکراسی لیبرال رهنمون گردند. بنابراین در اینکه رژیم او را کسانی ساقط کردند که خود را رهبران «جهان آزاد» می‌خواندند، طنزی گزنده نهفته است.

چنین می‌نماید که پدیده‌ای که می‌توان آن را «ضرورت امپریالیستی» نامید، امریکایی‌ها را به دخالت در سرنگونی مصدق برانگیخت. تبلیغات حزب توده به ویژه در سال‌های 1951 و 1952 مصدق را به عنوان ابزار و حتی عامل مستقیم ایالات متحده امریکا ترسیم می‌کرد. صداقت اینگونه تبلیغات هر چه هم باشد، تردیدی نیست که بسیاری از اعضاء جبهه ملی ایالات متحده را به عنوان یک قدرت غربی می‌نگریستند که تا حدودی نسبت به ناسیونالیسم لیبرال ایران همدلی دارد. این نظریه چندان هم بی‌اساس نبود. اسناد دیپلماتیک امریکا در طول جنگ جهانی دوم و سال‌های پس از آن، نشانه‌هایی از همدلی نسبت به تمایلات و خواسته‌های ناسیونالیستی ایرانیان و اشاراتی به مداخلات ناروای انگلیسی‌ها و شوروی‌ها در حق ایران دارد.[15] علاوه بر این در اسناد مزبور به کرّات از «لیبرال»های ایرانی ستایش شده و این نظریه به چشم می‌خورد که بهترین راه تأمین منافع ملی ایران، استقرار یک حکومت لیبرال دموکرات است. البته هرگز روشن نشده که منظور از این لیبرال‌های ایرانی دقیقاً چه کسانی هستند ولی به ظنّ قوی از اشارات مزبور چنین برمی‌آید که منظور جناح لیبرال نخبگان هیئت حاکمه سنتی، یعنی افرادی چون احمد قوام است.[16] البته در هیچ یک از اسناد منتشر شده مربوط به سال‌های پیش از 1951، مطلبی که به یک تحلیل کامل از نهضت ملی و نقش استثنایی مصدق شباهت داشته باشد، دیده نمی‌شود.[17]

ولی آیا این چنین مواضعی همان نظریه‌های سست یک حکومت غیردرگیر بود که به محض مطرح شدن منافع مهمی در ایران به سادگی به دست فراموش سپرده شدند؟ قراین و شواهد موجود که چنین حکایت می‌کنند. در روزهای نخست انقلاب 1906 ایران نیز نمایندگان سیاسی انگلستان در این کشور نظریه‌های مشابهی ابراز می‌داشتند. اما این نظریه‌ها در عرض یک سال به دست فراموشی سپرده شد.[18] توضیح این تغییر موضع امریکایی‌ها و انگلیسی‌ها کار آسانی است. نهضت ناسیونالیستی لیبرال سال‌های 1906 و 1951 آن چنان هرج و مرجی در ایران بوجود آورد که آنچه انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها بعدها منافع استراتژیکی خود تلقی می‌کردند به مخاطره افتاد. به عقیده ایالات متحد و انگلستان بهترین راه تأمین منافع مزبور در ثبات ایران نهفته بود. هرج و مرج تنها در جهت منافع قدرت رقیب یعنی روسیه تزاری برای انگلیسی‌ها و روسیه شوروی برای امریکایی‌ها بود.

مقامات این دو دولت در رویارویی با خطر آشکاری که در اثر اقدامات عوامل دگرگونی داخلی منافعشان را تهدید می‌کرد، دقیقاً همان سیاستی را پیشه ساختند که فریتس هایدر با فرضیه توازن روانی‌اش انتظار داشت در پیش بگیرند.[19] آنچه اساساً تصویری ملاطفت‌آمیز و پیچیده‌ و بالنسبه عاری از حب و بغض از این حکومت جدید بود، در بوته اجمال قرار گرفت و به جای آن دولت‌ها و نهضت‌هایی تصویر گردید که منافع مردم سرنگونی آنها را ایجاب می‌کرد. این دیدگاه نوین که دیدگاهی ساده و نزدیک به برداشتی قالبی بود، ریشه در تحقیر فرهنگ بومی داشت.[20] این برداشت‌های قالبی که انگلیسی‌ها در 1911 و امریکایی‌ها در 1953 بدان متوسل شدند بطور کلی از الگوهای مشابهی پیروی می‌کند. براساس این برداشت‌ها نخبگان سیاسی در اشکال متضاد و متعارض تصویر می‌شوند. بخش همکاری کننده نخبگان سیاسی در اشکالی متضاد و متعارض تصویر می‌شوند. بخش همکاری کننده نخبگان که معمولاً در میان عناصر سنتی جامعه جای دارند، به دیده موافق نگریسته شده و تحت عناوینی چون «میانه‌رو» و «معتدل» و یا به آن صورت که در مراحل اولیه مورد استعمال داشت «جنتلمن شرقی غرب‌گرا» یا WOG توصیف می‌شوند. هواخواهان دگرگونی‌های سریع، و بنابراین کسانی که منافع امپراطوری را تهدید می‌کنند، «آشوبگر» و «عوام‌فریب» و «متعصب» نامیده می‌شوند. توده مردم نیز اغلب «رشدنیافته» و «کودک‌گونه» توصیف می‌شوند و اگر به شور و هیجان آمده باشند ـ که غالباً به تحریک شهروندان خوب دولت ناصح است ـ «وحشی» و «بربر» نام می‌گیرند. رهبرانی از قبیل مصدق که داعیه اندیشه‌های لیبرال دارند نیز اصلاً به حساب نمی‌آیند و فاقد فهم و شعور کافی برای درک چنین مطالبی تلقی می‌گردند. تامس شلینگ اقتصاددان معروف هاروارد و نظریه‌پرداز زدوبندهای جنگ سرد، توجه خاص و آشکاری به مصدق داشت و او را از دیدگاه قالبی مذکور می‌نگریست. وی در یکی از کتاب‌هایش از مصدق به عنوان کودک یاد می‌کند که بهترین راه کنار آمدن با او، استفاده از روان‌شناسی کودک است.[21] و در کتابی دیگر او را به جانور دست‌آموزی که در آپارتمان ادار می‌کند و درمان‌ناپذیر است تشبیه می‌کند.[22]

در کلیه این تحلیل‌ها اصولاً طبقه متوسط محلی از اعراب ندارد و هیچ‌گونه افکار عمومی مطرح نیست. توده عوام «نژادهای پست‌تر» مانند کودکان، فقط در قبال کاربرد محکم و پیگیر و در عین حال ملایم زور، واکنش مناسب نشان می‌دهند.[23]

چرا مقامات امریکایی حاضر شدند برای سرنگونی مصدق، عامل استقرار بنیادهای دموکراتیک در کشور و مظهر خواسته‌های ملتش در راه نیل به استقلال و عزت ملی، با راست‌گرایان ایرانی و سازمان «ام آی ۶» بریتانیا همکاری کنند؟ البته پاسخ به این سؤال این است که امریکایی‌ها هیچ‌گاه چنین تصمیمی اتخاذ نکردند. درست است که دست بکار توطئه شدند ولی هدف آنها سرنگونی آشوب‌گر، عوام‌فریبی بود که توده عوام رشد نیافته را در جهتی هدایت می‌کرد که فقط شانس خرابکاری شوروی را در ایران افزایش می‌داد. این تصمیم از دیدگاه کسانی که آن را اتخاذ کردند، تصمیمی جسورانه و شجاعت‌آمیز بود و به شوروی نشان داد که امریکایی‌ها مصمم‌اند اجازه تخطی به آنها ندهند.[24] امریکاییانی مانند هنری گریدی و دین آچسون که مصدق را به دیده یک رهبر نمادین ناسیونالیست می‌نگریستند، با سرنگونی او مخالف بودند.[25]

ایالات متحده امریکا و انگلستان امیدوار بودند که اثری از دخالت آنها در کودتا باقی نماند. ولی این امیدواری آنان تنها در مورد ملت‌های خودشان مصداق پیدا کرد که حتی لیبرال‌هایشان نیز تا یک نسل بعد ترجیح داند که منکر هرگونه مسئولیتی در سرنگونی مصدق باشند. البته دخالت خارجی بر تمام ایرانیان سیاسی یا دست‌کم بر اکثر آنان آشکار بود. درواقع بسیاری از ایرانیان کودتا را به عنوان نمونه درخشانی از کاربرد «دست پنهانی» امریکا و انگلیس تلقی کردند. ولی درواقع همین فقدان هرگونه عملیات «درخشان» بود که دست امریکا و انگلس را به نحوی گسترده رو کرد. طرح اولیه کودتا در 16 اوت 1953 [25 مرداد 1332] با شکست روبرو شد. در طول سه روز بعدی عملیاتی بر ضد مصدق صورت گرفت که عملاً حالت آشکار داشت.[26] اهمیت این نکته  فقط به تأثیر دلالت کنترل و هدایت خارجی بر ادعای مشروعیت شاه و نخست‌وزیرش فضل‌الله زاهدی محدود نمی‌شد، بلکه دامن‌گیر بقائی و کاشانی نیز می‌گشت که در ماه‌های آخر حکومت مصدق نقش مهمی در تضعیف او ایفاء کردند. چگونه اشخاصی که به طور مستقیم یا غیرمستقیم در سرنگونی مظهر شرف و عزّت ملی ایرانیان با انگلیسی‌های منفور و در نهایت با امریکایی‌های ساده‌لوح همکاری کرده بودند، می‌توانستند خود را در زمره ناسیونالیست‌های ایرانی معرفی کنند؟

می‌توان چنین استدلال کرد که اعتقاد به مقصر بودن کاشانی مانع از ایجاد هرگونه تغییری در پایگاه هویت جماعتی ناسیونالیست‌های ایرانی گردید. کودتای 28 مرداد این امکان را که مصدق و یارانش بتوانند به عمل عامل اجتماعی کردن بخشی از ایرانیان که در فرایند یک بیداری سریع سیاسی بودند دخیل گردند بسیار کاهش داد. اشخاصی که بعد از کودتا به فعالیت زیرزمینی پرداختند در دسترسی به کسانی که تازه سیاسی می‌شدند با دشواری‌هایی روبرو بودند. اما رقبای روسی آنان نیز دشواری‌های جدی‌تری داشتند. شاه و حکومتش همچنان بار سنگین و سمج خاطره نحوه به حکومت رسیدن خود را بر دوش داشتند، هر چند این خاطره به تدریج رنگ باخته بود. افزون بر این نفوذ ملاکان تا 1959 [1338] هنوز در حکومت محسوس بود ولی این متحدان شاه نه علاقه‌ای به برقراری ارتباط با این گروه‌های تازه سیاسی شده داشتند و نه اصولاً جذابیتی برای آنها قائل بودند. کاشانی، تنها چهره روحانی که از قابلیت مردمی برخوردار بود و می‌توانست در پایگاه اجتماعی ناسیونالیسم ایرانی دگرگونی ایجاد کند نیز همواره با یاران نزدیکش به خاطر نقشی که خواسته یا ناخواسته در سرنگونی مصدق ایفاء کرده بود اعتبار خود را ضایع کرد. از این‌رو پیروان مصدق با اینکه به طور زیرزمینی فعالیت می‌کردند، هنوز هم برای ایفای این نقش اجتماعی بهترین موقعیت را دارا بودند.

با این حال توان بین مصدقی‌ها نیز رو به دگرگونی بود. شاه در دهه 1950 حاضر شد به توصیه ابوالحسن ابتهاج افراد لایق و کاردان را به رغم تمایلات آشکاری که بعضی از آنان نسبت به جبهه ملی داشتند در دستگاه اداری کشور به‌ویژه در سازمان برنامه استخدام کند. این تصمیم باعث شد که فرایند جذب و ادغام متخصصان جوان و حرفه‌ای برای تشکیل مبانی تکنوکراتیک رژیم شاه آغاز گردید. این عده که تا حدود زیادی به علت پربها دادن به قدرت نیروهای بیگانه، رژیم را در موقعیتی مستحکم می‌پنداشتند و امکان احراز پست و مقام‌های پرنفوذ نیز آنان را به وسوسه انداخته بود، بر روی هم جذب رژیم شدند. این اقوام باعث گردید که بخش غیرمذهبی نهضت ملی در میان نسل جدید ایرانیان از یک پایگاه حمایت اولیه محروم شود. بخش مذهبی‌تر نهضت ملی که نخست «نهضت مقاومت ملی» نام داشت و مهدی بازرگان و آیت‌الله محمود طالقانی رهبری آن را برعهده داشتند، به عنوان نیرویی که بین نیروهای هوادار مصدق از قابلیت و پویایی بیشتری برخوردار بود، پا به میدان نهاد. بین این دو گروه رقابت و بدگمانی متقابلی به وجود آمد اما خواسته‌هایشان مشترک بود و هر دو تلویحاً همان پایگاه هویت اجتماعی را در نظر داشتند که برای جبهه ملی در دوره مصدق مطرح بود. با این همه در جهان‌بینی گروه‌هایی که از مشروعیت ملی برخوردار بودند، گرایشی به سوی گریز از غیرمذهبی بودن به وجود آمد.

در شورش‌های ژوئن 1963 [خرداد 1342] امکان شگرفی در جهت تغییر و دگرگونی ترکیب هویت جماعتی اولیه پدیدار شد. شورش مزبور در حدود شش ماه پس از پیروزی آسان و تقریباً کامل شاه بر مصدقی‌ها صورت گرفت. در طول سال 1961 [1340] مصدقی‌ها آشکارا در انتظار بازگشت به مسند قدرت بودند. آنان به تنها به مصالحه با نخست وزیرانی که در این هنگام بر سر کار بودند، یعنی علی امینی و اسدالله علم تمایل چندانی نشان ندادند، بلکه بر ضد نقشی که مذهب می‌توانست در یک نظام نوین لیبرالی ایفا کند ـ‌ یعنی مذهبی که از بار ناسیونالیستی مشابهی برخوردار بود ـ شدیداً به تعارض پرداختند. اما شاه در ژانویه 1963 [بهمن 1341] ضربه‌اش را وارد آورد و قدرت نیروی سرکوب‌گر خود نشان داد و تمام رهبران جبهه‌ملی را بازداشت کرد. رفراندوم آوریل شاه که براساس آن توانست ٩٩ درصد آراء مردم را به نفع «انقلاب سفید» خودش کسب کند، نشانه آغاز حکومت مطلقه و خودکامگی در ایران بود. ولی آزمون واقعی نیروهای امنیتی شاه در ژوئن 1963 [خرداد 1342] پیش آمد و مدتی نیز چنین می‌نمود که پیروزی آنان چندان هم محروز نیست.[27]

وقایع ژوئن 1963 [خرداد 1342] بیانگر جهت‌یابی نیروهای دگرگونی ایران در پانزده سال بعد بود. نخست آنکه نشان داد به احتمال قوی رهبران روحانی که بیشتر به خط فکری کاشانی نزدیک بودند تا مصدق، نقش عوامل اولیه اجتماعی کردن سیاسی ایرانیانی را عهده‌دار خواهند بود که تازه قدرم به عرصه مشارکت سیاسی نهاده بودند. از این‌رو پیدایش رهبری چون آیت‌الله روح‌الله خمینی که از قابلیت مردمی آشکاری برخوردار بود، یک تحول بسیار مهم شمرده می‌شد. آیت‌الله خمینی برخلاف مصدق می‌توانست خواسته‌های این بخش نوپای سیاسی شده مردم را برای بهبود شرایط مادی زندگی و احترام بیشتری معنوی در محیط اجتماعی ایران بیان دارد.[28] به همان نحو که پیروان مصدق لیبرالیسم او را می‌پذیرفتند، پیروان آیت‌الله خمینی نیز ایدئولوژی او را که از نظر برنامه‌ای بسیار مبهم و انتزاعی بود، قبول داشتند. هر دو این موارد بیانگر اعتماد گسترده به رهبر و پذیرش بی‌چون و چرای ایدئولوژی او بشمار می‌رود.

دوم آنکه هواداران غیرمذهبی مصدق دسترسی به این توده تازه سیاسی شده را دشوار یافتند و درواقع چندان علاقه‌ای هم به دستیابی به آنان نداشتند. وقایع ژوئن به نحوی نامنتظر آنها را غافلگیر کرد و برای تماس با اشخاصی که رهبری این وقایع را به عهده داشتند تلاشی ننمودند. از میان این گروههای نوخاسته هیچ‌گونه کادر رهبری شکل نگرفت و این امر، هم بیانگر گرایش شدیدی بود که صاحبان حرفه‌ها و پیشه‌وران ـ یعنی طبیعی‌ترین پایگاه پشتیبانی گروه مزبور ـ نسبت به سازش و تطابق در پیش گرفتند و هم از عواملی بود که به این گرایش دامن زد. جوانان غیرمذهبی و ناسیونالیست مآب و غیرسازشکار نیز از جبهه ملی قطع امید کردند و به چپ روی آوردند.

سوم آنکه استراتژی مهدی بازرگان و سازمان او که اینک «نهضت آزادی» خوانده می‌شود تا حدودی در پیشگیری از فرایند قطبی شدن پایگاه حمایت اجتماعی مؤثر افتاد. پای‌بندی بازرگان به ارزش‌های لیبرال در موارد دشوار متعددی آشکار شد. احتراز او از قضاوت‌های دور از انصاف حتی نسبت به سرسخت‌ترین مخالفانش، مانند شاه، بیانگر احترامی بود که برای آزادی‌ها فردی قائل بود. با این همه در دفاع از نظریاتش نیز شهامت فوق‌العاده‌ای داشت. وی اعتقادات عمیق مذهبی داشت و اسلام او نیز با ارزش‌های لیبرالی‌اش سازگار بود. پس از آنکه بازرگان در مقام اولین نخست وزیر جمهوری اسلامی نتوانست به اهداف خود تحقق بخشد، بسیاری او را به عنوان فردی ضعیف و بی‌خاصیت و فاقد هرگونه جهت استراتژیک ارزیابی کردند. بررسی این قضاوت تند از حوصله این مقاله خارج است. ولی تذکر این نکته مهم است که استراتژی بازرگان بر این باور استوار بود که تمام کسانی که خواهان دگرگونی‌های عمیق هستند ـ به استثنای انقلابیون چپ‌گرا ـ باید با یکدیگر از در اتحاد درآیند.[29] «نهضت آزادی» بازرگان گروه‌های مختلفی را با ایدئولوژی‌های گوناگون دربرگرفته بود که به علت نفوذ بیگانگان در کشور و بی‌توجهی به خواسته‌های عدالت اجتماعی ـ که به‌ویژه در میان تهیدستان شهری که رو به سیاسی شدن گام می‌نهادند مطرح بود ـ در مخالفت با دیکتاتوری شاه متحد بودند. همکاری او با لیبرال‌های غیرمذهبی همکاریی صادقانه بود، زیرا آنها از پایگاه حمایتی چشمگیری برخوردار نبودند و در موقعیت چندان استواری نیز قرار نداشتند؛ حساسیتی که بازرگان در تشخیص اهمیت شخص آیت‌الله خمینی برای هرگونه مبارزه به منظور پایان دادن به دیکتاتوری شاهانه نشان داد، بیانگر ذکاوت سیاسی اوست. بازرگان و یارانش برخلاف رهبران سیاسی غیرمذهبی مخالف در ژوئن 1963 [خرداد 1342]، بی‌درنگ با آیت‌الله خمینی اعلام همبستگی کردند. وی هنگامی که آیت‌الله خمینی در تبعید بسر می‌برد، تماس نزدیک خود را با او حفظ کرد. دست‌پروردگان بازرگان چون ابراهیم یزدی از نزدیک‌ترین مشاوران سیاسی آیت‌الله خمینی بودند.

تردیدی نیست که طرز تفکر آیت‌الله خمینی و اطرافیان نزدیک او رفته‌رفته جنبه ضدناسیونالیستی به خود گرفته است. اما آنان ناسیونالیست‌هایی را محکوم می‌کنند که وارثان بلافصل روشنفکری دموکرات‌های 1911-1906 و عناصر غیرمذهبی جبهه ملی هستند. به عقیده آیت‌الله خمینی این ناسیونالیست‌ها به فرهنگی که آنان را در دامان خویش پرورانده، فرهنگی ملهم از اسلام، پشت کرده و فرهنگ بی‌خدای اروپایی را در بست پذیرفته‌اند. بنابراین تبعید آنان از جامعه زادگاهشان امری است خودخواسته، و این که جمعاً در ایران یا خارج از ایران زندگی کنند تفاوتی در ماهیت امر نمی‌دهد.

با این برداشت از نظر آیت‌الله خمینی ناسیونالیست‌ها جامعه‌ای بیگانه از خود را پذیرا شده‌اند، اما برای آیت‌الله خمینی، جامعه‌ای که آنها نفی کرده‌اند نه جامعه ملی ایرانی است و نه جامعه فارسی زبان و نه جامعه نژاد آریایی، آیت‌الله خمینی برای هیچ یک از این موارد اهمیت چندانی قائل نیست. به نظر او ناسیونالست‌ها «امت» یا جامعه اسلامی را نفی کرده‌اند. تردیدی نیست که در یک تحلیل دقیق از بیانات آیت‌الله خمینی در مورد وابستگی هویتی، دوگانگی‌هایی آشکار خواهد شد. در پاره‌ای موارد چنین می‌نماید که نسبت به جامعه ملی ایران احساس تعلق نشان می‌دهد.[30] اما در اکثر موارد در اندیشه‌های او استمراری اساسی مشهود است و از شناخت بستگی و تعلق به جماعت‌های قومی یا نژادی یا ملی به‌عنوان عامل تعیین کننده رفتار، نشانی به چشم نمی‌خورد. به عنوان مثال چنین می‌نماید. که او واقعاً بر موضوع تعلق جماعت قومی کُرد اهمیتی قایل نیست و منکر آن است که تقاضای خودمختاری کُردها از ناسیونالیسم کُرد نشأت یافته که به نوبه خود بر جماعت خویش مبتنی است.[31] بلکه وی بهره‌برداری موفقیت‌آمیزی از اختلافات بین تشیع و تسنن را موجب شورش کُردها می‌داند. در مورد بلوچ‌ها نیز می‌توان به نتیجه مشابهی رسید. علاوه بر این چنین می‌نماید که در مورد نقشی که ناسیونالیسم عرب در تداوم جنگ ایران و عراق دارد نیز درک روشنی در کار نباشد.

ناسیونالیسم به شکلی که در سطور فوق توصیف گردید، پدیده‌ای است که به هنگام بروز همانندسازی شدید گروهی از مردم با جماعتی پیش می‌آید که باید به صورت یک دولت سازمان یابد. رفتار ناسیونالیستی رفتاری است که از توجه شدید به هویت جماعتی ناشی می‌گردد. اینگونه رفتارها هنگامی پیش می‌آید که جماعت مورد بحث ملی، قومی، دینی، نژادی، یا ترکیبی از آنهاست. از این‌رو هنگامی که حجه‌الاسلام علی خامنه‌ای رئیس جمهوری ایران در یکی از سخنرانی‌های اخیر خود گفت که استقرار یک دولت بزرگ اسلامی براساس جماعت اسلامی جهان از امکان عملی برخوردار است[32]، مطمئناً می‌توان انتظار داشت که این دولت بزرگ اسلامی رفتاری ناسیونالیستی در پیش بگیرد. البته حجه‌الاسلام خامنه‌ای چنین برداشتی نخواهد داشت زیرا از نظر او و آیت‌الله خمینی ناسیونالیسم مترادف است با غیرمذهبی بودن و هر دوی آنها آن را مکروه می‌شمارند.

این نکته نیز روشن است که از نظر آیت‌الله خمینی اسلام مبنای جامعه را تشکیل می‌دهد. اداره‌کنندگان رژیم او نیز، دست‌کم در حرف، این موضع را کاملاً قبول دارند. با این حال بسیاری از ایرانیان واقعاً مذهبی از جمله مهدی بازرگان و دیگر پیروان «نهضت آزادی» به فلسفه اسلامی و لیبرالیسم و جامعه اسلامی و جامعه ملی ایران تعلق خاطر دارند. درواقع چنین می‌نماید که جامعه مورد حمایت بازرگان همان جامعه ملی ایران است و هسته مرکزی آن را شیعیان فارسی‌زبان و ترک‌زبان تشکیل می‌دهند.

پرسش بسیار مهمی که باید در پیش‌بینی و درک رفتار ایرانیان بدان پاسخ داده شود آن است که به طور کلی ایرانیان و به ویژه هواداران آیت‌الله خمینی اصولاً در قبال کدام یک از این هویت‌های اجتماعی احساس تعلق بیشتری نشان خواهند داد: جامعه اسلامی آیت‌الله خمینی یا مواردی که در فوق نا برده شد؟ احتمالاً با انتظارات روزافزون حکومت آیت‌الله خمینی از ایثار و فداکاری مردم در جهت دستیابی به یک جماعت گسترده اسلامی یا «امت» پاسخ این پرسش معلوم خواهد شد. آیا ایرانیان حاضر خواهند بود بخاطر یک جماعت اسلامی خارج از مرزهایشان جان خود را به خطر بیندازند و امکانات خود را فدا کنند؟ آیا آیت‌الله خمینی و حکومت او را می‌توانند برای تلاش‌هایی که مستلزم فداکاری بسیاری برای رهایی قسمت عرب «امت» است که به صورت فلسطینی‌ها متجلی شده‌اند، شور و شوق مردمی گسترده‌ای به وجود آورند؟ آیا حاضرند حتی هنگامی که عراق دیگر در موقعیتی نباشد که بتواند امنیت ایران را به خطر بیفکند باز هم برای آزادی قسمت عراقیی «امت» از قید حکومت غیرمذهبی عراق جنگ را ادامه دهند؟ آیا ایرانیان غیرفارسی زبان که در گذشته به جامعه ملی ایرانی احساس تعلق نشان می‌دادند، در قبال بی‌توجهی آیت‌الله خمینی به منافع و حساسیت‌های جماعت‌های قومی خود شیوه‌ای منفی اتخاذ خواهند کرد؟

آیت‌الله خمینی که ناسیونالیسم را جزء پیوسته‌ای از «سکولاریسم» می‌داند، نمی‌تواند این گفته را جدی انگارد که ایدئولوژی رژیم او که آن را «اسلامی» می‌خواند، خود نیز تا حدودی ساخته ناسیونالیسم است. ولی همانگونه که اشاره شد در سیاست‌ها و مواضع جمهوری اسلامی رفتار ناسیونالیستی آشکاری ملاحظه می‌شود. افزون بر آن برخلاف اعتقادات و انتظارات آیت‌الله خمینی و اطرافیانش، شواهد و قرائن موجود حکایت از این دارد که پایگاه هویت اجتماعی ناسیونالیسم تغییر مهمی نیافته است. هنوز هم جامعه‌ای است مرکب که هم جماعت ملی ایرانی و هم جماعت شیعی ایرانی را دربردارد. به رغم اصرار آیت‌الله خمینی بر اینکه جماعت مورد نظر او بیانگر یک جامعه اسلامی فراگیر است، به نظر می‌رسد که در متقاعد ساختن سنی‌های ایران به پذیرش این جامعه به عنوان پایگاه حمایتی خود با مشکلاتی روبرو شده است. برعکس، شواهد و قرائن نشان می‌دهد که در عصر آیت‌الله خمینی تا حدودی از احساس یکسانی آنان با جماعت ملی ایرانی کاسته شده است. توضیح این گرایش را می‌توان در این موضوع یافت که بسیاری از سنی‌های ایرانی از گروه‌های قومی نظیر کُرد و ترکمن و بلوچ تشکیل می‌شوند که به نحو فزاینده‌ای در مقام حفظ و پاسداری از هویت خود برآمده‌اند. رفتار اعضای این گروه‌های قومی بیانگر این امر است که هویت اولیه جماعتی آنان جنبه مرکب دارد: ترکیبی از جماعت قومی و جماعت مسلمان‌های سنتی که اعضای آن عضو آن گروه قومی نیز هستند که در ایران زندگی می‌کنند. طبیعی اتخاذ سیاست‌هایی است که به نوعی محرومیت سیاسی منجر می‌شود.

آیت‌الله خمینی توانسته است برخی از عناصر مهم گروه هسته‌ای جامعه ملی ایرانی را از فرآیند تصمیم‌گیری کشور حذف کند. درواقع کسانی از این جریان حذف شده‌اند که خواستار ابقای لیبرالیسم و سکولاریسم در مقام ضروریات ایدئولوژی حکومتی بوده‌اند. تصفیه دیگر اعضاء گروه هسته‌ای یعنی افرادی چون بازرگان و اعضاء «نهضت آزادی» که در عین طرفداری از لیبرالیسم مخالف سکولاریسم هستند، هنوز کامل نشده است. آنان در تصمیم‌گیری نقش مؤثری ندارند ولی هنوز هم از آینده سیاسی برخوردارند.

تصفیه این عناصر از گروه هسته‌ای تا چه مدت به دراز خواهد کشید؟ پاسخ این پرسش به ترکیب ایدئولوژیک حکومت‌های ایران در طول نسل آینده بستگی دارد. اگر این فرایند تصفیه‌ها استمرار پیدا کند و اگر گروه هسته‌ای جماعت جدیدی که این حکومت‌ها بر مبنای آن استوار می‌باشند، از افرادی تشکیل شده باشد که صرفاً یک «امت» گسترده را در مدّ نظر داشته و طبعاً به جامعه ملی ایران توجهی نداشته باشند، احتمال آن می‌رود که ایران به عنوان یک دولت ملی دیگر مطرح نباشد. گروه هسته‌ای جدید یک جمهوری اسلامی فراگیر را مد نظر قرار خواهد داد که بسیاری از گروه‌های قومی و جماعت‌های ملی سابق را به عنوان بازماندگان دولت‌های ملی سابق در بر خواهد داشت.

اما دو نکته مهم در کار است که تداوم چنین فرایندی را بعید می‌سازد. نخست آنکه سکولاریسم در ایران گرایشی است تاریخی که با دگرگونی‌های تکنولوژیک پیوند نزدیک داشته است. ایرانیانی که ضمن تحصیل در خارج یا داخل کشور به مهارت حرفه‌ای در تکنولوژی‌های متنوعی دست یافته‌اند که برای پشتیبانی جامعه پیچیده ایران ضرورت دارد غالباً یا غیرمذهبی شده یا به سوی غیرمذهبی شدن گرایش شدیدی پیدا کرده‌اند. آنان خواستار چنان رهبری برای حکومت هستند که بتواند تعقل سازمانی و کارآیی فنی و قابلیت نوآوری از خود نشان بدهد. زعمای دینی که گرفتار مسائل دیگر می‌باشند، احتمالاً نمی‌توانند سیاست‌های مطلوب تکنوکرات‌ها را ارائه دهند. شاید بتوان عل دگرگونی حاصل در سرنوشت مسیر حرکت تحولات کشور دو گرایش بسیار مهم وجود داشت: یکی در جهت پذیرش سکولاریسم از سوی بخش بزرگی از جمعیت ایران، و دیگری در جهت شرکت فعالانه بخش روزافزونی از ایرانیان در سیاست. گرایش به صورت تصاعد هندسی افزایش می‌یافت. تا پیش از سرنگونی مصدق، درصد قابل ملاحظه‌ای از کسانی که درگیر سیاست می‌شدند رهبری افرادی را می‌پذیرفتند که تمایلات غیرمذهبی داشتند. در ایام زمامداری مصدق بر این درصد به نحو چشمگیری افزوده شد. ولی در ظرف دهه بعد از سقوط مصدق، اکثر کسانی که تازه وارد فعالیت‌های سیاسی می‌شدند روحانیون را که مخالف سکولاریسم بودند به عنوان رهبر پذیرفتند. با رشد جذبه فرهمند آیت‌الله خمینی این درصد به نحو چشمگیر افزایش یافت. هر چند فزاینده پذیرش سکولاریسم نیز کماکان ادامه یافت، ولی گرایش به حضور سیاسی در چنان ابعادی توسعه یافت که در آستانه انقلاب بسیاری از ایرانیان سیاسی شده بودند و اکثر این قشر تازه وارد به سیاست ـ که اکثریت مردم را تشکیل می‌دادند ـ به رهبری شخصیت‌هایی گردن نهاده بودند که با هواداران جدایی مذهب از سیاست مخالف بودند. در جمهوری اسلامی جدایی مذهب از سیاست رسماً محکوم شده است. ولی رهبران مذهبی در مورد راه حل مشکلات بسیار پیچید‌ه فنی که دامنگر اقتصاد پیشرفته ایران شده است مطالب زیادی برای گفتن ندارند. حتی اگر نسل جدید تکنوکرات‌های جوان ایرانی اصول فلسفی جمهوری اسلامی را زیر سؤال نبرد باز هم آنچه پذیرفته‌اند ارتباط چندانی با تصمیم‌های فنی که باید اتخاذ کنند ندارند. بناراین اصول و اساس این گرایش جدایی مذهب از سیاست در آن همچنان ادامه خواهد یافت و در موضع ضدسکولاریستی رژیم مؤثر خواهد رفت.

و اما نکته دوم: همانگونه که قبلاً اشاره شد، جماعت هویتی اولیه ایرانیان همیشه هر دو جماعت‌های ملی و اسلام شیعی را در برداشته است. از این‌رو آیت‌الله خمینی و حکومت او با تعلق خاطر خاص و انحصاری که به اسلام و جماعت اسلامی نشان می‌دهند، بر آرمان‌های جماعتی تکیه کرده‌اند که ملت ایران بستگی شدیدی به آنها دارد. این تأکید و توجه خاص ـ به ویژه در زمینه سیاست خارجی ـ به اتخاذ سیاست‌هایی منجر می‌شود که مردم ایران را به فداکاری‌ها و ایثار جانی و مالی غیرقابل پذیرش وادار می‌سازد. اصرار بر ادامه چنین سیاستی تنها می‌تواند به تضعیف پشتیبانی مردم منجر شود و این نیز می‌تواند به سطح خطرناکی برسد. تاکنون که شواهد و قرائن موجود حاکی از این بوده که احتمال دگرگونی مزبور در گروه هسته‌ای بسیار بعید است. حتی احتمال آن می‌رود که عناصر تصفیه شده به سطح تصمیم‌گیری باز گردند. حال چگونگی این بازگشت و این که به صورت تدریجی صورت خواهد گرفت یا از سرعتی انقلاب‌گونه برخوردار خواهد بود، بستگی به قدرت تطبیق رژیم روحانیون با واقعیت‌های هویت جماعتی مردم ایران دارد.

حال می‌توان در پاسخ به پرسشی که در آغاز این مقاله مطرح شد، نظریاتی چند عنوان کرد. آیا تغییری که در جهت گرایش‌های متمایل به ناسیونالیسم غیرمذهبی در ایران و دیگر نقاط خاورمیانه روی داده اجتناب‌ناپذیر بوده است؟ براساس مباحثی که در این مقاله مطرح گردید می‌توان به این نتیجه رسید که افول ناسیونالیسم غیرمذهبی در ایران تا حدود زیادی از مداخله بیگانگان در امور سیاسی ایران نشأت گرفت و حاصل کار نیروهای قدرتمند داخلی نبود. در صحت این نتیجه‌گیری که تجدید حیات سیاسی اسلام بر پایه تغییر اساسی جماعت ملی ایران به جماعتی اسلامی بوده است که مجموعه‌ای متنوع از گروه‌های قومی و ملی را دربرمی‌گیرد، شک و تردید فراوانی وجود دارد. بدون تردید در الگوهای بسیج سیاسی دگرگونی عمیقی حاصل شده است. در طول نیمه اول قرن بیستم رهبران ناسیونالیست غیرمذهبی و از جمله دکتر محمد مصدق می‌توانستند حمایت آن دسته از ایرانیانی را که وارد فعالیت سیاسی می‌شدند، جذب کنند. ولی سرنگونی مصدق و به دنبال آن، دیکتاتوری شاه ناسیونالیست‌های غیرمذهبی را از ادامه این نقش ناتوان ساخت. شاه نیز تا حدودی بخاطر عدم برخورداری از مشروعیت ناسیونالستی و تا حدودی نیز بخاطر بی‌علاقگی، نتوانست به یک عامل عمده بسیج مبدل گردد. علت موفقیت رهبران روحانی در احراز چنین مقامی بیشتر آن بود که بسیاری از افرادی که تازه پا به عرصه فعالیت‌های سیاسی می‌گذاشتند از طبقات پایین و اقشار زیرین طبقه متوسط شهری بودند که اغلب گرایش‌های مذهبی داشتند و معمولاً برای حل مشکلات شخصی خود با روحانیون مشروت می‌کردند. آیت‌الله خمینی توانست از طریق روحانیون و سلسله مراتب مساجد به این توده نوپای سیاسی دسترسی یابد. وی توانست با تکیه بر قابلیت فوق‌العاده‌اش در بیان دردها و خواسته‌های این گروه، در بسیج بی‌سابقه‌ای از توده‌ها نقش عمده‌ای ایفاء کند. ولی دقیقاً همین قابلیت استثنایی در بسیج توده‌ها بود که باعث شد این اندیشه که شاید توهمی بیش نباشد مطرح گردد که این توده‌های هوادار نیز همانند شخص آیت‌الله خمینی، فقط یک جماعت اسلامی را در مد نظر دارند و آنها را با جماعت ملی ایران که حمایت شیعی ایرانی جزءلاینفک آن است کاری نیست.

پس بر روی هم می‌توان به این نتیجه رسید که دگرگونی هویتی حاصل در ایران به آن شدتی که می‌نماید نیست. جماعت ملی ایرانی هنوز هم از وفاداری شدید مردم برخوردار است و رژیم‌های مردمی ایران آینده باید این کیفیت را در نظر داشته باشند. شاید که آینده لیبرالیسم و سکولاریسم در ایران با دشواری‌هایی روبرو باشد، ولی آینده‌ ناسیونالیسم ایران مشکلات کمتری در برخواهد داشت.

 

 

 

    توضیح: مقاله حاضر بخشی از مجموعه جستارهای کتاب “مصدق،نفت و ناسیونالیسم ایرانی” می باشد که جیمز بیل و ویلیام راجرز لوئیس در کتابی با همین عنوان گردآورده اند و توسط مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه تگزارس منتشر شده است. کتاب مزبور در ایران از سوی عبدالرضا هوشنگ مهدی و کاوه بیات ترجمه شده و در اختیار خوانندگان قرار دارد.  

[1]. Time Magazine, 7 January 1952, 59.1.

[2]. کارل دویچ در مورد بسیج و پیدایش مشارکت سیاسی آثار بسیار روشنگرانه‌ای نگاشته است. نگاه کنید به:

Carl Deutsch, Nationalism and Commnication (Cambridge, Mass., 1966).

و مقاله او و دیگران در:

Political Community and the North Atlantic Area (Princeton, 1957).

برای یک نظریه کلاسیک درباره دگرگونی ارزش در فرایند توسعه نگاه کنید به:

Marion J. Levy, Modernization and the Structure of Society (Princeton, 1966).

[3]. هنوز هم بهترین ارزیابی از دگرگونی‌های عصر رضاشاه در کتاب زیر بیان شده است:

Amin Banani, The Modernization of Iran, 1921-1941, (Stanford, 1966).

[4]. در جبهه ملی جریان‌های مختلفی وجود داشت به ویژه انواع پان‌ایرانیست‌ها که از بعضی جهات به نهضت‌های فاشیستی اروپا شباهت داشت.

[5]. برای اطلاع از قطع مناسبات ایران و فرانسه رجوع کنید به:

United States Foreign Relatons, II (1938) PP. 746-7.

[6]. برای اطلاع بیشتر از شمه‌ای از دانسته‌های موجود در این باب نگاه کنید به:

Richard Ullman, Anglo-Soviet Relations, 1917-1921, Vol. 3, The Anglo-Soviet Accord (Princeton, 1972).

[7]. برای اطلاع از مفاد مقاله‌ای که چنین نظریه‌ای را ابراز می‌دارد نگاه کنید به شماره ژوئیه 1985 نشریه کرسنت اینترنشنال.

[8]. برای اطلاع از نظریه‌ای که براساس آن ناسیونالیسم به عنوان یک کالای صادراتی هضم نشده اروپایی توصیف شده است نگاه کنید به:

Elie Kedourie, Nationalism in Asia and frica (Cleveland, 1970).

[9]. Ernest Gellner, Nations and Nationalism (Ithaca, 1983).

در این رساله نظریه ناسیونالیسم به عنوان پدیده‌ای مرتبط با هویت قومی به نحو بسیار خوبی ارائه شده است.

[10]. برای تلاش گسترده‌تری در جهت تعریف مجدد ناسیونالیسم رجوع کنید به:

Richard W. Cottam, “Nationalism and the Islamic Republic of Iran”, Canadian Review of Studies of Nationalism, 9.2 (autumn 1982).

[11]. در مورد نقطه افول قومیت به عنوان یک کانون هویتی در ایالات متحده هنوز بحث‌هایی در جریان است. نگاه کنید به:

Nathan Glazer and Daniel P. Moynihan eds., Ethnicity: Theory and Experience (Cambridge, Mass., 1975); Michael Novak, The Rise of the Unmeltable Ethnics (New York, 1972).

[12]. بیان علل تاریخی یگانگی آذربایجان با ناسیونالیسم ایرانی امر دشواری نیست. اما توضیح آنکه چرا ناسیونالیسم آذربایجانی به نحو چشمگیری توسعه نیافت، خود محتاج به بررسی تجربی دقیقی است که بدون برخورداری از یک محیط آزاد پژوهشی میسر نیست.

[13]. جمهوری مهاباد پدیده‌ای است که باید به مراتب بیش از بررسی‌های موجود مورد توجه و مطالعه قرار گیرد. نگاه کنید به:

William Eagleton, Jr. The Kurdish Republic of 1964 (London, 1966).

[14]. Yann Richard, “Ayatollah Kashani: Precrsor of the Islamic Republic?”, in Religion and Politics in Iran, ed. Nikki Keddie (New Haven, Conn., 1983); Shahrough Akhavi, Religion and Politics in Contemporary Iran: Clergy – state Relations in the Pahlavi Period (Albany, 1980).

[15]. مثلاً نگاه کنید به:

United States Foreign Relations, Vol. VI (1945) P. 501.

[16]. Ibid., Vol. V (1947) P. 998.

[17]. Ibid., Vol. V (1950) P. 501.

این گزارش شامل شرح نظریات شاه درباره مصدق است بدون هیچ‌گونه اظهارنظر جدی سفارت آمریکا در تهران.

[18]. State Papers, 1909, Persia, No. 1, the February 27, 1907 Statement of Sir Cecil Spring Rice.

[19]. Fritz Heider, The Psychology of Interpersonal Relations (New York, 1958).

این کتاب تحقیق بسیار روشنگرانه‌ای در مورد فرضیه توازن روانی ارائه داده که نظریه همسازی‌شناختی براساس آن استوار است.

[20]. برای آگاهی بیشتر از نظریه فاصله فرهنگی به مثابه علل تعیین کننده گرایش‌های ادراکی نگاه کنید به:

Richard W. Cottam, Foreign Policy Motivation (Pittsburgh, 1977).

[21]. Thomas Schelling, The Strategy of Conflict (New York, 1969) P. 13.

[22]. Thomas Schelling, Arms and Influence (New Haven, Conn., 1966) P. 38.

[23]. جان هابسون به طعنه از رواج واژه «نژادهای پست‌تر» در میان امپریالیست مسلک‌ها یاد می‌کند، نگاه کنید به:

John A. Hobson, Imperialism: a Study (London, 1902).

[24]. برای آگاهی از تصویری که کودتاگران از مصدق در ذهن داشتند نگاه کنید به:

Kermit Roosevelt, Counter Coup: the Struggle for Control of Iran (New York, 1979).

این کتاب تحت عنوان «کودتا در کودتا» به زبان فارسی ترجمه شده است. ـ م).

[25]. هنری گریدی با ایراد سخنرانی‌ها و نگارش چندین مقاله مخالفت امریکایی‌ها با نهضت ملی ایران را به عنوان یک اشتباه تاریخی محکوم ساخت. برای مثال نگاه کنید به:

New York Times, 18 October 1952, 5.5.

برای آگاهی از نظریات دین آچسون رجوع کنید به:

Dean Acheson, Present at the Creation (New York, 1969).

[26]. کنت لاو به عنوان خبرنگار نیویورک تایمز که هیچ ارتباطی با «سیا» و دولت امریکا نداشت، در شرح منتشر نشده‌ای از تجارب خود در این سه روز، ماهیت آشکار فعالیت‌های سفارت و از جمله رهنمودهای لوی هندرسون سفیر ایالات متحده را توصیف می‌کند.

[27]. دوره 1963-1960 (1342-1339) یکی از ادوار تاریخ معاصر ایران است که درست بررسی نشده است. مقایسه این دوره با دوران 1979-1977 (1357-1356) می‌تواند در آگاهی از شیوه عملکرد شاه بسیار مفید افتد.

[28]. برای آگاهی از یک نمونه از تعمیم مفهوم بسیج توده‌ای در ایران انقلاب رجوع کنید به:

Jerrold D. Green, Revolution in Iran: the Politics of Countermobilization (New York, 1982).

[29]. برای آگاهی از یک تصویر فراگیر و جالب از جنبش چپ در ایران رجوع کنید به:

Ervand Abrahamian, Iran Between Two Revolutions (Princeton, 1982).

هنوز رابطه چپ‌گرایان و نهضت ملی به درستی بررسی نشده است.

[30]. برای آگاهی از یکی از نمونه‌های این نظریه، رجوع کنید به سخنرانی آیت‌الله خمینی خطاب به ائمه جمعه در حسینیه جماران در ۶ مه 1985 (17 اردیبهشت 1364) که آمیزه‌ای است از اشارات گوناگون به ایران و اسلام، و بیانگر نوعی تعلق هویتی به ایران است که در مقایسه با اسلام از شدت و حدّت کمتری برخوردار است.

Tehran Domestic Service in FBIS 8.088 (7 May 1985), South Asia.

[31]. رئیس جمهور خامنه‌ای نیز در ٧ مه 1985 (٨ اردیبهشت 1364) در تعمیم و گسترش موضوعی که آیت‌الله خمینی در 1979 (1358) عنوان کرد، اظهار داشت که شورش کردها ساخته و پرداخته کسانی است که به خاطر منافع خود به آتش اختلافات شیعه و سنی دامن می‌زنند.

Tehran Domestic Service, FBIS 8.089 (8 May 1985), South Asia.

[32]. رئیس جمهور خامنه‌ای در خلال ماه‌های اخیر به نحوی صریح بر این مطلب تأکید کرده است. به عنوان مثال رجوع کنید به خطبه نماز جمعه او:

Tehran International Service in Arabic, FBIS 8.130 (5 July 1985), South Asia.