فاشیسم و ناسیونالیسم

۱۵ مرداد, ۱۳۹۱
فاشیسم و ناسیونالیسم

 به برخی از تجربیات تاریخی نیمه نخست قرن بیستم میلادی، آن را مساوی یا دست کم مستعد فاشیسم می دانند، در حالی که لزوماً این چنین نیست. در این نوشتار کوشش بر این خواهد بود که ضمن اشاره ای کلی و گذرا به هردوی این مفاهیم، نقاط افتراق و زمینه های اجتماعی یکسان و متفاوت آن ها را بررسی کرده، و سپس به رابطه و اثرات متقابل این دو ایدئولوژی بر یکدیگر خواهیم پرداخت. البته شاید لازم باشد که بر این مهم نیز تاکید کنم که مسائل مطرح شده در این نوشتار، یک بررسی نظری از تجربه تاریخی اروپا است که شاید همه موارد آن قابل تعمیم و یا تطبیق با جهان غیر اروپایی به طور اعم، و خاورزمین به طور ویژه نباشد.

ناسیونالیسم، بر پایه سه اصل استقلال، وحدت و هویت قرار دارد. این سه اصل موضوع و آرمانی است که همواره توسط ناسیونالیستها دنبال شده است. (هاچینسون و اسمیت، 1386: 26) اما علیرغم این سه اصل، همانطور که آنتونی اسمیت تاکید می کند، ایدئولوژی ناسیونالیسم فاقد تئوری و برنامه مشخصی در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی عمده همچون عدالت اجتماعی، توزیع منابع و مدیریت منازعات می باشد. از این روی است که ناسیونالیسم همواره به عنوان یک ایدئولوژی همپوشان و ثانویه، در کنار ایدئولوژی های عمده تری چون لیبرالیسم، سوسیالیسم و محافظه کاری قرار می گیرد. (اسمیت، 1383: 40) به دلیل همین ماهیت همپوشان ناسیونالیسم است که این ایدئولوژی، قابلیت اختلاط یا انطباق با فاشیسم را هم می یابد. اما این برخلاف ادعای منتقدان و مخالفان ناسیونالیسم، همیشگی و به ناگزیر نیست. ناسیونالیسم تنها در برخی از موقعیتهای ویژه اجتماعی و تاریخی، با فاشیسم ترکیب شده و جنبه فاشیستی پیدا می کند.

فاشیسم را بایستی که به طور کلی، پاسخی کوتاه مدت برای تضادها و تعارضات بلند مدت و یا دائمی به شمار آورد که در مقاطع مشخصی از تاریخ جهان، ظهور کرده است. اگرچه خاستگاه این پدیده در قاره اروپا بوده است، اما ظهور آن در دیگر نقاط جهان را هم نباید منتفی دانست. اما در عین حال باید به این مهم نیز توجه داشت که ظهور فاشیسم، تنها در موقعیتی ویژه امکان پذیر است. فاشیسم، به عنوان توتالیتاریسم راست، پدیده ای پسا دموکراتیک و پسا صنعتی است که در جوامع مدرنی که از تغییر و تحول مناسبات اجتماعی برخوردار بوده اند، ظهور می کند. بر خلاف کمونیسم (توتالیتاریسم چپ) که تا حدود زیادی محصول جوامع غیر دموکراتیک است، فاشیسم در کشورهای فاقد تجربه دموکراتیک، ظهور نمی کند. زیرا ویژگی اساسی فاشیسم، جلب حمایت و پشتیبانی توده ای است و یک رژیم دیکتاتوری را که فاقد این ویژگی بوده و اساس آن صرفاً بر ارتش، بوروکراسی و یا اعتبار شخص دیکتاتور استوار باشد، نمی توان فاشیستی دانست. علاوه بر این، برای ظهور فاشیسم، همانطور که پیشتر هم اشاره شد، درجه ای از رشد صنعتی لازم است و مهمترین هدف فاشیسم نیز، حل قهرآمیز تضادهای درونی جوامع صنعتی می باشد.( ابنشتاین و فاگلمان، 1376: 57-156) برای همین منظور است که جنبش های فاشیستی، تلاش در تکیه بر آرمانهایی می کنند که مورد تائید و استقبال بیشترین نیروهای اجتماعی قرار بگیرد. ناسیونالیسم، مهمترین آرمانی است که می تواند برای این منظور، مورد استفاده فاشیسم قرار بگیرد. بر خلاف تحلیل مارکسیست ها که فاشیسم را ناشی از زوال سرمایه داری در اثر گسترش تعارضات طبقاتی می پندارند، فاشیسم جنبشی است که هریک از طبقات و اقشار مختلف اجتماعی، بنا به دلیلی با آن همراهی نشان می دهند. انگیزه های ملی گرایانه و گاه شوونیستی، همواره می تواند در شمار عام ترین وجوه اشتراک در میان طبقات و گروههای مختلف اجتماعی باشد که در صورت اتکای فاشیستها بر آنها و ارائه وعده پیروزی و پرخاشگری و تعرض بر علیه دشمنان داخلی و خارجی، حمایت قابل ملاحظه و وسیعی را برای فاشیسم به دنبال خواهد داشت. (ابنشتاین و فاگلمان، 1376:  161) به این ترتیب است که فاشیسم علی رغم آنکه یک نظام فکری منسجم و مستقل بهره مند بوده است، اما در فرآیند نظام مند شدن خود، از بطن ناسیونالیسم تندرو و همچنین دین ایدئولوژیک، ارزشهایی را استخراج کرده و از آن برای جلب توجه و حمایت عمومی استفاده می کند. به این ترتیب فاشیسم به پدیده ناسیونالیسم مضهااعف مبدل می شود که ترکیبی از مشخصه های سیاسی و ایدئولوژیک ذاتی فاشیسم، با اعتقادات ملی متعارف می باشد که با تکیه بر آرزوهای سرخورده ملی، گرایشهایی افراطی را به وجود می آورد. مهمترین جلوه این افراط گرایی که ابتدا مبتنی بر ناسیونالیسم بوده و سپس بر آن تاثیر می گذارد، گسترش طلبی سرزمینی است. گسترش طلبی سرزمینی که اغلب با نیاز به فضای حیاتی توجیه می شد، سیاست مرزی را به سیاست فضای حیاتی تغییر داد که اگرچه در ابتدا می توانست از منظری ناسیونالیستی، با منزلت یک قدرت جهانی سازگار باشد، اما رژیم های فاشیستی، آنچنان که ارسطو کالیس تشریح کرده است، این سیاست را به دلیل فوریت تاریخی مورد نظرشان، محبوبیت بخشیده و افراطی کردند و این امر نیز برخاسته از الزام مشخصاً فاشیستی وحدت آرمانشهر و واقعیت بود. به این صورت که رویکرد نامتعارف فاشیستی به سیاست خارجی، تمایز نگرش سیاست قدرت به اهداف دست یافتنی و دست نیافتنی را منسوخ، و به جای آن حکم به پیروی از یک اراده گرایی عظمت طلبانه می دهد. به این ترتیب بود که دوگانگی نوینی میان “امر ملی” و “امر فاشیستی” پدید آمد و گسترش طلبی سرزمینی را که ابتدا مبتنی بر آمال ناسیونالیستی بود، مبدل به یک تعهد ایدئولوژیک فاشیستی کرد. (کالیس، 1382: 54-353) این مهم سبب شد که به تدریج( پیش و بیشتر از آلمان در ایتالیا) جریانها و گرایشات ناسیونالیستی، حتی از پیش از سقوط فاشیسم، مسیر خود را از ایدئولوژی حاکم جدا سازند.

با شکست مفتضحانه و همه جانبه ایدئولوژی فاشیسم در پی وقایع جنگ جهانی دوم، و نیز تبعات ویران گری که سیاست گسترش طلبی سرزمینی فاشیستی برای آلمان و ایتالیا به بار آورد، مدلی که از همپوشانی ناسیونالیسم با فاشیسم پدید آمده بود، کاملاً از اعتبار افتاد. در مقابل، ناسیونالیسم مدنی و لیبرال کشورهای متفق غربی که در جنگ جهانی دوم پیروز شده بود، الگوی نوین و مسلط ناسیونالیسم گردید. ناسیونالیسم قومی – نژادی، علاوه بر آن که مورد استفاده فاشیستها قرار گرفته و شکست خورده بود، به دلیل خاص گرایی اصلاح ناپذیرش هم قابلیت انطباق و تعامل با ایدئولوژی های سیاسی بزرگ را نداشت. اما در مقابل، ناسیونالیسم لیبرال که اولویت را بر تامین نیازهای هموطنان مشروط بر تبارشناسی فرهنگی آنها کرده بود، ملت را در تقابل با ناسیونالیسم قومی – نژادی، گروه دارای تاریخ، سرزمین و فرهنگ عمومی مشترک تعریف کرد. (اسمیت، 1383: 60) پس از آن بود که ناسیونالیسم در اروپای غربی، به تدریج و غالباً از موقعیت یک ایدئولوژی سیاسی نزول کرده و مبدل به کارکرد دولتهای مدرنی شد که پیگیر منافع و اولویتهای ملی، در سطوح مختلف ملی، منطقه ای و جهانی بودند.

به این ترتیب است که همپوشانی ناسیونالیسم با فاشیسم را تاکنون باید محدود به دوره و موقعیتی مشخص دانست. اتهامی که از سوی برخی منتقدان ناسیونالیسم، مبنی بر همپوشانی دائمی میان این دو مکتب طرح می گردد، آن چنان که شرح داده شد، با واقعیت تاریخی سازگاری نداشته و به دور از دقت مفهومی است. هم کاسه کردن ناسیونالیسم با فاشیسم، به لحاظ نظری، بسیار بیش از تقلیل مارکسیسم به استالینیسم، نادرست می نماید. اما این که ظهور فاشیسم در دوره معینی رخ داده است، به منزله این نمی باشد که امکان ظهور دوباره فاشیسم، کاملاً منتفی است. هرگاه از درون مناسبات دموکراتیک یا نیمه دموکراتیک سیاسی، یک جامعه صنعتی شده، جنبشی سربرآورد که سودای آن را داشته باشد که با ایجاد یک جنبش وسیع و تمامیت خواه توده ای، تضادها و تعارضات درونی جامعه را با شیوه قهرآمیز حل و فصل کرده، و مرز بین واقعیت و رویا را به ویژه در عرصه سیاست خارجی، مخدوش کرده و مثلاً به دنبال سیاستهای الحاق گری باشد و به آن توجیه ایدئولوژیک بخشد، می تواند طلیعه ای از ظهور مجدد فاشیسم باشد. این فاشیسم نوظهور هم می تواند اعتبار اولیه خود را از ناسیونالیسم کسب کند، و هم از سایر ایدئولوژیها یا باورهایی که محبوبیت عام داشته باشند.

 

منابع:

1.ابنشتاین، ویلیام و فاگلمان، ادوین (1376). مکاتب سیاسی معاصر: نقد و بررسی کمونیسم، فاشیسم، کاپیتالیسم و سوسیالیسم. (حسینعلی نوذری، مترجم). تهران: انتشارات نقش جهان.

2. اسمیت، آنتونی (1383). ناسیونالیسم. (منصور انصاری، مترجم). تهران: موسسه مطالعات ملی.

3. اسمیت، آنتونی و هاچینسون، جان (1386). ملی گرایی. (مصطفی یونسی و علی مرشدی زاد، مترجمان). تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردی.

4. کالیس، ارسطو (1382). ایدئولوژی فاشیست: سرزمین و گسترش طلبی در ایتالیا و آلمان 1945-1922. (جهانگیر معینی علمداری، مترجم). تهران: انتشارات امیرکبیر.