نقدی بر ویژه نامه “سرزمین من” پیرامون آریایی ها

۳۱ مرداد, ۱۳۹۲
نقدی بر ویژه نامه “سرزمین من” پیرامون آریایی ها

وی  نظر که هیچ، فتوا می دهد. در آخرین این موارد، مطالب مربوط به پیشینه تبارشناختی مردم و ساکنان ایران و سنن کهن آن ها است که در این جا به نقدشان می پردازیم. در کنار این مورد، به مطلب کوتاه «حامد وحدتی نسب» که عنوان پر طمطراق پسا دکتری باستان شناسی مولکولی را برای زیر نام خود مطرح می کند نیز خواهیم پرداخت.
•    تیتر مسئله:
معرفی ژورنالیستی و عوام فریبانه ای که از سوی نویسنده یا هیئت تحریریه نشریه با عنوان «برای نخستین بار؛ راز گشایی از خاستگاه آریاییان» گزینش شده است. نمی دانم این چه مرضی است که هر کس قصد اشاره و سخن از مسئله آریایی ها در ایران دارد، کار خود را نخستین کار می خواند. شاید برای این باشد که بتواند برای خواننده بیچاره تأثیرپذیری بیشتری فراهم کند. در صورتی که ما می دانیم در غرب از زمان ماکس مولر (مهرآبادی، تاریخ کامل ایران باستان، 294) و در ایران سال ها قبل از سوی دکتر میترا مهرآبادی (همان)، دکتر جهان شاه درخشانی (دانش نامه کاشان، جلدهای 3 و4) و فریدون جنیدی (زندگی و مهاجرت آریاییان برپایه گفتارهای ایرانی) این مسائل مطرح شده است.
•    عادت کامیار عبدی برای برچسب زدن به مخالف
نویسنده در همان آغاز سخن و بدور از معرفی داده ها و ادله خود جهت تأیید نظر خویش یا رد نظر مخالف، شروع به اتهام و برچسب زنی به آنچه با آن مخالف است می کند. این را می توان هم در این مقاله و هم در میزگرد مربوط به کوچ آریایی ها در دفتر امرداد (تیرماه سال 91؛ موجود در سایت امرداد نیوز) به روشنی دید. برچسب مورد علاقه او نیز، عنوان کلیشه ای و بی نمک «ملی گرایی افراطی» است که به کسانی می زند که تنها و بر اساس یک سری دلایل که آورده می شوند، باور دارند که نیاکان ایرانیان یا آریایی ها، از زمانی دیرتر از زمان متصور امروزین در فلات ایران بوده اند. او بدون یاد کردن هیچ دلیلی در آغاز نوشته اش، نظر دیگران را نادرست و غیر علمی می خواند!! چنین کاری را جز عوام فریبی دیگر به سبک هولیگان ها و یا در خوشبینانه ترین حالت، کرداری دبیرستانی و غیر دانشگاهی چه می توان نامید؟ در میان نقد هیچ یک از بزرگان علمی که نسبت به یک نظر مخالف مطرح می دارند، هیچ گاه چنین لحن سخنوری و نگارش دیده نشده است.
او گفت و گویی بی سند و شاید خیالی و بر آمده از توهم فکری خویش را جهت پوچ نمایاندن درون مایه و پایه باورمندان نظر مخالف پیش می کشد که آلمان ها به صرف هم تبار پنداشتن خود با هخامنشیان، به آن ها علاقه دارند. سپس با مطرح کردن تمایلات و باورهای فاشیست های هیتلری، هرکسی را بحث آریایی پیش بکشد، هم ردیف با آن ها معرفی می کند. این مسئله مصداق همان بیت معروف است که ما را از تحلیل آن باز می دارد:                              گنه کرد در بلخ آهنگری… به ششتر زدند گردن مسگری

•    سواد و میزان آگاهی های علمی کامیار عبدی از تاریخ و باستان شناسی برپایه نوشته اش
کامیار عبدی به لطف برخورداری از مدرک پر طمطراق دکتری از دانشگاهی در آمریکا، از اعتماد به نفس شگفت انگیزی برخوردار شده است. تا آنجا که در یکی از نوشته هایش در روزنامه شرق،  به دانشگاه های شماری از جوانان باستان شناس مملکت که در انگلیس تحصیل می کنند، حمله و آن ها را تحقیر می کند. رویدادی که درون مایه اش فرق چندانی با مورد شماره 2 ندارد. از این مسئله که بگذریم، باید پرسید که آیا صرفا فراغت و دانش آموختگی از یک دانشگاه آمریکایی (فرض بگیرید هاروارد!) به معنای مطلق افضل فضلا بودن و اصطلاحا کاردرست بودن آن شخص می شود؟ ذکر دو مورد جالب در همین نوشته کوتاه کامیار عبدی پاسخ گو می تواند باشد.
الف) عبدی هخامنشیان را نخستین مردمان آریایی تشکیل دهنده حکومت در سطح جهانی خوانده است (رویه 44)، در صورتی که ما می دانیم این عنوان را هیتیایی ها و میتانیایی ها دارند که یک هزار سال قبل از هخامنشیان دست به این کار زدند (بهمنش 1369: 7-156). البته وسعت قلمرو این دو حکومت هند و ایرانی (آریایی) تبار از وسعت امپراتوری هخامنشی به مراتب کمتر بود، اما شهرت و اعتبار و مراوداتشان در سطح جهانی آن روزگار می بوده است. از آقای دکتر دانش آموخته از امریکا باید پرسید که تعریف شما از سطح جهانی چیست که این دو مورد را از قلم انداخته اید؟ شاید هم ذهنتان در هنگام نوشتن شتابزده این مطالب، یاری نکرده است!
ب) زمانی که با این نکته دوم برخورد کردم، تمام جسمم سرد شد و برای ایران شناسی شوربخت شدم که چرا یکی از مهره های باستان شناسی کشور در این روزگار نه چندان خوبش، باید تا این میزان ناآگاه باشد. او متن بخشی از سنگ نبشته بیستون داریوش یکم را چنین نوشته است: «من داریوش،  شاه بزرگ…. پسر ویشتاسپ، یک هخامنشی، پارسی، آریایی، از تبار آریایی» (رویه 44). این فاجعه است، زیرا داریوش در این سنگ نبشته خود را چنین معرفی کرده است: «من، داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه در پارس، شاه کشورها، پسر ویشتاسپ، نوه ارشام، هخامنشی» (ر.ک نارمن شارپ 1384: 34). در متن ایلامی نیز، اهورامزدا را خدای آریایی ها می شناساند (ر.ک به سوزینی، فرانسواز 1387: 40).
در حقیقت، این متن داریوش که عبدی تصور کرده در بیستون نوشته شده، در سنگ نبشته های DNa در نقش رستم و D Se در شوش است (ر.ک نارمن شارپ 1384: 85 و 93). آقای دکتر!! به راستی مایل هستم روز آموزگار، برایتان یک نسخه از کتاب نارمن شارپ یا دکتر اکبرزاده و یا هر کتاب مرتبط با سنگ نبشته های فرمانروایان هخامنشی را برایتان ارسال کنم، باشد که درک فرمایید یک باستان شناس بدور از آگاهی ها و سواد تاریخی و مطلع از توضیحات درون اسناد مکتوب، همان معمار بدور از آگاهی های آکادمیک یک مهندس است. با این جایگاه آگاهی، هر چه قدر هم در زمینه کاوش های میدانی خبره اید، به عنوان یک دانشجوی ساده کارشناسی ارشد باستان شناسی، شگفت زده نمی شوم که چرا در هیچ یک از دانشگاه های کشور کرسی استادی و تدریس علمی ندارید.

•    سلیقه ای عمل کردن در گزینش سندهای تاریخی و باستان شناختی
عبدی باز هم بدون ذکر هیچ منبعی، به طور مبهم اشاره می کند که نظر قاطع زبان شناس و غیره بر این است که فلان واژه مثلا ارتَّ (نام یک فرهنگ و دولت باستانی در فلات ایران)، ربطی به واژه آراتا ندارد. نخست اینکه آقای عبدی کلمه آراتا را از کجا درآورده است که با واژه کهن ارتَّ سنجش کرده؟ کاری که او انجام داده، لاپوشانی و پنهان نمودن مدارک آن کسانی است که باور دارند میان ارتَّ و پارسیان ارتباط نیا و نواده برقرار است. به این صورت که برپایه سند تاریخی هرودوت (آنچه عبدی ادعا می کند سند تاریخی پشتیبان نظر مخالفان نیست)، نام کهن پارسیان «آرتایی؛ Artaei» بوده است (هرودوت کتاب هفتم، بند 61، ترجمه مازندرانی 1386: 375) و باورمندان به کهن تر بودن زمان سکونت آریایی ها، این واژه را نزدیک ارتَّ و نیز جایگاه جغرافیایی آن ها را مشابه دانسته و از این رو، بیان کرده اند که بخشی از پارسیان در قالب نام ارتَّ پیش تر در فلات زندگی می کرده اند (درخشانی 1383: ج3، 715-714) و به همین دلیل، هرودوت اشاره کرده که نام پیشین پارسیان، آرتایی بوده است. این روشی شناخته شده و آکادمیک است که در بسیاری از جاهای دیگر دنیا نیز به کار می رود. برای نمونه، در نامه های سه گانه هیتیایی با نام های «تاواگالاوا Tawagalawa»، «ماناپاتارهونتا Manapatarhunta» و «میلاواتا Milawata»، از یک درگیری میان دو جبهه یکی «ویلوسَ» و دیگری «اهی یاوَ» در غرب ترکیه امروزین نام برده شده است که دانشمندان باستان شناس و زبان شناس و غیره و غیره برپایه مشابهات زمانی و جغرافیایی و البته توضیحات متون متأخرتر از  این    نامه ها، مانند نوشته های هومر، ویلوسَ را دگرگون شده نام «ایلیوس» (اسم دیگر ترووا) و اهی یاوَ را لفظ دیگر «آخه ای؛ Achaei» (نام گروهی از یونانیان که به ترووا حمله کردند)، دانسته و این نامه ها را در پیوند با رخداد یاد شده برشمرده اند (ترجمه نامه ها در سایت http://www.hittites.info). حالت نزدیک تر و ملموس تر آن، نام پارس است که در متون یونانی پرس و در متون عربی فارس نگاشته شده است. کامیار عبدی بدور از اشاره به دلایل دگراندیشان، قصه ای بی مزه و ناقص را از زبان آن دسته از زبان شناسان نام نبرده بیان کرده و خواسته به اعتبار گفته خویش (!)، سخن را در مغز خواننده بگنجاند.
مورد بعدی که برای آن نیز از همان روش غیر حرفه ای پیشین (ناقص مطرح کردن مسئله) بهره برده، سرزمین «مرحشی» یا «پرحشی» است. در این جا، او همان دو خط کلی گویی مبهم و ارجاع به باد هوای پیشین را نیز کنار گذارده و فتوا به عدم ارتباط میان پرحشی و پارس داده است.
شاید بهتر بود این مورد را هم در کنار گاف های علمی آقای دکتر می نوشتم، اما در هر صورت این اشتباهی است که حتی در میان باورمندان به نظر مخالف نیز دیده می شود. جدای این که دوباره هیچ ارجاعی برای ادعای زبان شناسانه کامیار عبدی دیده نمی شود، مشکل دیگری وجود دارد و آن اینکه تصور می کنند جایگاه پرحشی یا مرحشی در شرق شوش و انشان (واقع در پارس) می باشد. آنچه عبدی نیز دچار این باور شده است. در صورتی که کتیبه ها جایگاه این سرزمین را در شمال غرب فلات ایران نشانی می دهند.
ابتدا لفظ این نام را در حالات مختلف و رفرنس های گوناگون ببینیم. «پرهشی  Parashi- Parhashi» (درخشانی، 1383: ج3 314-299) و الفاظ دیگر چون «پرحشومParahshum » (کرتیس 1389: 50). «براهشه Barahshe» (بهمنش 1369: 57. کامرون 1365: 26)، «باراخشه  Barakhshe» (نقل در نگهبان1372: 529). ، «مرهشی Marhashi » (کامرون 1365: 22. پاتس 1390: 220) و «ورهشی Warhashi » (هینتس 1388: 61). آن چه دیده می شود. حالات مختلف خط شناسان و پژوهشگران از چگونگی خوانش علائم میخی اکدی بوده است. یکی تشخیص داده این علامت ه خوانده شود، دیگری ح و آن یکی خ. و آن علامت پ خوانده شود یا ب. و یا آ خوانده شود یا اَ. بنابراین دوباره ما با مسئله متد و روش پیشین که برای نامه های هیتیایی گفته شد، روبرو هستیم. به طور کلی، وقتی یک نام خاص در زبانی دیگر تلفظ می شود، ممکن است برای آن دگرگونی های آوایی پیش آید. همین «ایرانی» خودمان در لفظ انگلیسی زبانان انگلستان و آمریکا به دو صورت «ایرانین و ایرِینین» گفته می شود. اما آیا چون نام خاص دگرگون شده در زبان بیگانه، ریشه ای با اصل نام ندارد، ما می توانیم هزار سال بعد حکم دهیم که میان ایرینین و ایرانی هیچ رابطه ای نیست و از آن فراتر، شاید لفظ انگلیسی، همریشه با واژه Iron (به معنای آهن) بوده باشد؟!
در اینجا اجازه دهید جملات پایه ای تشکیل دهنده فرضیه ای که کامیار عبدی و دوستان از آن حمایت می کنند را بیاوریم تا درک کنید پشتیبان این باور، تحقیقات میدانی علمی بوده و یا برداشت های کتابتی چند محقق در پشت میز:
«نفوذ ایرانیان در ایران، در آغاز هزاره اول پ.م، به وضعی جز وضع مهاجمه نخستین- در هزار سال پیش- موثر افتاد. مهاجمان به زور و با امواج متوالی وارد می شدند و ظاهرا همان دو جاده ای را که در نخستین مهاجمه سپرده بودند، این بار نیز طی کردند، یعنی قفقاز و فرارود. به هر حال، در این زمان، آنان توسط قوم بومی آسیانی مستهلک نشدند….. شعبه شرقی ایرانیان، که از فرارود آمده بودند، نمی توانست به طرف جنوب هند و کش گسترده شود، زیرا همه ناحیه رخج و پنجاب قبلا در دست شعبه خواهر آریاییان -هندوان آینده- افتاده بود… بنابراین تازه واردان مجبور بودند به مغرب، به سوی فلات ایران، در طول  جاده طبیعی که از بلخ به طرف قلب ایران پیش می رود، حرکت کنند. این بخش ایران، کمتر از هند طرف توجه بود و فقط از جهت مساحت ارزش داشت… در طی چهار سده آینده، آن قوم بومی و اصلی را مستهلک کردند و تمدن مخصوص خود را مستقر نمودند…  مهاجمان در دره های زاگرس مستقر شدند و طرحی برای زندگانی سیاسی، فرهنگی و تا حدی مذهبی خویش- که توسط تمدن های مذکور برای ایشان آماده شده بود- ریختند، ولی بعدها خود آن تمدن ها را مستهلک کردند….
   [پس از اسکان ایرانیان در اوایل هزاره اول پ.م در شمال غربی فلات و حوزه دریاچه ارومیه] به نظر نمی رسد که اقامت پارسیان در شمال غربی ایران طول کشیده باشد. انتقال ایشان یا نتیجه عملیات آشوریان بود و یا بر اثر فشاری که از اورارتو (همسایه شمالی) و یا قبایل دیگر صورت گرفته است. حقیقت این است که در سده هشتم پ.م، آنان در حرکت و پیشرفت تدریجی به سوی جنوب خاوری در طول چین های زاگرس بودند. محتملا در حدود 700 پ.م، آنان در محوطه غربی کوه های بختیاری تا مشرق شهر جدید شوشتر، در ناحیه ای که ایشان پارسواش یا پارسوماش نامیده اند- و این نام ها در سالنامه های آشوری ذکر شده- اقامت گزیده اند» (گیرشمن 1388:  7-66، 69 و 89).
   «ما تپه مسجد سلیمان را به پارسیانی نسبت می دهیم که پس از سده هشتم، شمال غربی ایران را ترک گفتند و در کوه های بختیاری اقامت گزیدند» (گیرشمن 1388: 130).
«وحدت ایرانیان، نسبت به اقوامی مانند مصریان و سومریان، کندتر و آهسته تر صورت گرفت…  فاتحان ایرانی برای آنکه بتوانند «آسیانی» را -که محتملا سکنه بومی ناحیه بودند- تحت تصرف درآورند، و مطیع و مستهلک سازند، محتاج به زمان بودند. در آخر سده هشتم پ.م، این عمل هنوز به حد کمال نرسیده بود. استقرار ایرانیان عملی طولانی و دشوار بود» (گیرشمن 1388:  9-118).
«شروع مهاجرت آریایی ها به ایران  را می توان به دوران 1000 پ.م برگرداند. مادها و پارسی ها اول منطقه ای را اشغال کردند که روزی گوتیوم نامیده می شد و اکنون کردستان ایران است….. در اینجا اول بار با شاه آشوری شلمانزر سوم در 835 پ.م روبرو شدند. در اوایل سده هفتم پیش از میلاد، پارسی ها خود را از مادها،   هم نژاد خود، جدا کردند و در طول زاگرس به جانب شرق مهاجرت کرده، در آنجا سرزمین پارس را که پس از آن ها به این نام خوانده شده (به یونانی : پرسیس)…. اشغال کردند» (هینتس 1388: 8-127).
کل قضیه همین است!! پژوهشگرانی چون گیرشمن، هینتس و کامرون، یک تفصیر شخصی از داده ها را مبدل به یک قانون کردند و این مسئله دهان به دهان و کتاب به کتاب تکرار شد! اساس ماجرا این است که ما تصور می کنیم که نخستین اشاره به مادی ها و پارسیان را در کتیبه های آشور نو آمده است. برای مثال که خود آقای عبدی هم بیان کرده، شلمنسر سوم در سده نهم پیش از میلاد، نخستین کسی است که سخن از پارسیان به میان آورده و سرزمین آن ها را «پارسوا» یا «پرسووَ» خوانده است. بعد چون همین آشوری ها از حضور پارسیان در شرق ایلام نام برده اند، نتیجه گرفته شده است که پارسیان در حد فاصل شلمنسر سوم (سده نهم) و سناخریب (سده هفتم) باید به جنوب فلات سرازیر و در آن مناطق برای اولین بار ساکن شده باشند. پس کلیت کار این است که یک کتیبه باستان شناختی با لفظ آشوری از یورش فرمانروای آشوری و برخورد با پارسیان در حوزه جنوب شرقی و یا غربی دریاچه ارومیه یاد کرده و ما فهمیدیم که پارسیان در چه تاریخی و در کجا بوده اند. حال می خواهم به این مورد که از کتیبه «نارام سوئن» اکدی (2148-2203) می نویسم توجه فرمایید: (The Location Of Armani” in: www.armcamping.com/en/2011/04/the-location-armani/)
»Mat Elamtin ga-li-sa-ma a-ti-ma Ba-ra-ah-sim u mat SUBUR(su-bar-timK) a-ti-ma kisti erinim.«
یعنی: «[فرمانروای] همه ایلام [سرزمین بلند] تا بَرَحسیم [شرق رود دیاله] و از سوبارتوم تا جنگل سدار [واقع در آمانوس و نزدیکی خاور کیلیکیه که ابلا در غرب سوریه کنونی نیز در نزدیکی آن بوده است]».
به عبارت دیگر، در حدود چهار هزار و دویست سال پیش، یک فرمانروای اکدی، همان مناطق را مورد یورش خویش آورده و مانند سلطان آشوری، نام سرزمین های تصرف شده را آورده است. در این متن چه دیدید؟ بله! نام برده شدن از سوبارتو (واقع در دیاله یا سرزمین هایی در جهت جنوب غرب دریاچه ارومیه) و البته سرزمینی با لفظ کهنتر اکدی برحسیم. حال چه تفاوتی در اصل ماجرا است که در یک جا لفظ آشوری پرسووَ را با پارس یکی می دانند و از آن به مصداق حضور پارسیان در شمال غربی فلات در سده نهم پیش از میلاد یاد می کنند، اما برحسیم با همان متخصات جغرفیایی و همان متد و سند باستان شناختی را لفظ کهن تر و اکدی پرسووَ و پارس نمی خوانند!! کل قضیه همین سبک سلیقه ای آبکی تفسیر و تحلیل مدارک است و بس آقای عبدی و دوستان شما!!
یک مورد دیگر:
«کوریگالزو، فرمانروای مردمان، حکمران مطلق شوش و ایلام، نابود کننده ورهشی» (هینتس 1388: 101).
فکر نکنم لازم به توضیح باشد که اشاره به موقعیت و تصرف پرحشی از سوی سارگن یکم، نارام سوئن و برخی دیگر از فرمانروایان میانرودانی، در چه مدارک تاریخی و باستان شناختی آورده شده است (درخشانی 1383: ج3 299. بهمنش 1369: 57. هینتس 1388: 61 و غیره). یادمان نرود پارسیان و ایلامیان در برخی زمان ها متحد هم در برابر    میانروانی ها (آشوریان) بوده اند. آنچه ریشه اش را می توان در اتحاد کهن تر پرحشی ها با ایلامیان در برابر میانرودانی هایی کهن تر (اکدی ها و کاسی های حاکم بر بابل) دید.
بگذریم از سندهای تاریخی یونانی (مانند دیودور، کتابخانه تاریخی، کتاب دوم، بندهای 34-1) (آنچه شما منکر وجود چنین مواردی برای نظر مخالفان شده بودید) که از حضور دیرین مادها ( از هزاره سوم پیش از میلاد) در فلات ایران یادکرده اند و برای شما جذابیتی ندارند!
•    بحث کلیشه سفال به معنای قوم و تبار
   امروزه این پنداشت که به صرف تغییر سبک ساخت و یا نوع زینت سفال، مردمانی با تبار جدید وارد منطقه ای شده اند،  از سوی اغلب باستان شناسان به دلیل اینکه یکجانبه نگری مردود شده است (طلایی 1389: 1-150). این مطلب را دکتر «حسن طلایی» مدیر گروه و استاد تمام گروه باستان شناسی دانشگاه تهران نیز تأکید داشته اند (همان). بایستی بیان داشت که دلایل رد کردن این نوع نگرش بسیار بیش از دلیل بالا است. تغییر شیوه سفال سازی یا تدفین یا معماری، می تواند دلیل بر رخداد مهاجرت و درونش مردمان نوین به شمار آید (اگر آن را بسان مورد نفوذ فرهنگ حلف در بسیاری از نقاط آسیای غربی به عنوان نفوذ صرف فرهنگی به دست بازرگانان نپنداریم)، اما هیچ گاه نمی تواند به این مفهوم حتمی برداشت شود که این نو آمدگان، قطعا از تباری جداگانه انسبت به ساکنان پیشین برخوردار بوده اند. به زبان ساده، به چه دلیل می توان آوردندگان یک سبک سفال جدید را از تباری جدا نسبت به دارندگان سبک پیشین فرض کرد؟ بپندارید در دوران عصر آهن هستیم و دو سکونت گاه وجود دارد؛ یکی در مشهد و دیگری در تهران! یک بار تصور میکنیم بازرگانان مشهد به تهران می آیند و سنت ساخت سفال را با سفال های خود تغییر می دهند. آیا تبار دگرگون شد؟ و یا در فرض دوم، ساکنان مشهد به تهران حمله می کنند و سنت سفال تغییر می کند؛ آیا ما به این نتیجه رسیدیم که تبار مردمان مشهد با تهران متفاوت است؟!! آیا نمی توان فرض کرد که گروهی از یک تبار و با یک سنت ساخت سفال به گروهی دیگر از همان تبار و با سبک سفال دیگر که پیش تر به منطقه مورد حمله وارد شده بود، یورش آورده؟ آقای عبدی که هنوز در روزگار دایسون و یانگ و تفکر «سفال به مصداق تبار» گیر کرده ای! این برهان علمی شما شد؟ به کدامین دلیل، گروه دارای سفال نوع دوم آریایی اند و گروه دارای سفال نوع اول غیر آریایی؟ یا بر عکس؟!!
این سلیقه ای عمل کردن دکتر عبدی به آنجا می رسد که یک بار بدون ارائه یک نیم خط دلیل و تنها به پیروی از یک فرد، دارندگان سنت شبه دینی ایرانیان در تمدن آمودریا را ( با وجود مشابهت سنن) غیر آریایی می خواند و بعد همسایگان شمالی ترشان را به صرف مشابهت شماری سنن دیگر، آریایی فرض می کند! پناه بر خدا!! و با این سلیقه بافی ها و گزینش الله بختکی این که کی چی بوده و چی نبوده، کار را می کشاند به اوکراین!!
•    گاف زبان شناختی کامیار عبدی
دکتر عبدی بدور از تخصص زبان شناسی، یک دلیل محکم برای اثبات نبود آریایی ها در فلات از نیمه هزاره دوم به قبل را نبود اثرات زبان شناختی آریایی ها چون نام های اشخاص و مناطق می خواند. یک پرسش!! ما می دانیم گوتی ها و کاسی ها از فلات ایران به جنوب میان رودان رفتند و حکومت تشکیل دادند. به لیست فرمانروایان آن ها در میانرودان که نگاه می کنیم، نام های آن ها متعلق به خود و غیر میانرودانی است. اما از میانه های لیست، نام ها میانرودانی می شوند. (برای مشاهده سیاهه فرمانروایان سومری؛ ر.ک به سایت http://etcsl.orinst.ox.ac.uk). آیا این به معنای تغییر تبار است و یا تحمیل فرهنگ جا افتاده تر منطقه بر آن ها؟!! در غرب فلات هم ممکن بوده همین مسئله رخ داده باشد. آریایی تبارها ممکن بوده در منطقه حضور داشته بودند، اما نام ها و گاه فرهنگشان مغلوب فرهنگ میانرودانی شده باشد. آیا این به معنای تغییر تبار است ؟!! آیا چون نام خانوادگی شما عبدی است و فرض اینکه نام کوچکتان هم اکبر می شد و می بردیمتان به سه هزار و پانصد سال پیش در غرب فلات، شما عرب تبار بودی؟!! گنجاندن نوشته علمی و مستند، اما کاملا بی ارتباط با بخش های پیشین و پسین دکتر ملکزاده هم کمکی به این مباحث آبکی شما نخواهد کرد.
•    گاف انسان شناختی کامیار عبدی
دکتر عبدی از بررسی های انسان شناختی دال بر آریایی نبودن کیس های مورد مطالعه سخن می گوید، آن هم طبق معمول بدون ذکر رفرنس. آقای عبدی کدام مطالعه انسان شناختی صورت گرفته که محور آن آریایی بودن و یا نبودن کیس مطالعه بوده باشد؟! آیا در عصر امروزین، باستان شناسی وقت خود را تلف می کند تا به این موضوعات فاشیستی مورد علاقه شما بپردازد؟!
احتمالا منظور شما آن مطالعه گیرشمن در روزگار قدیم بود که هنوز درجه بندی جمجمه های دراز سر و پهن سر از نظر علمی روشن نشده بود و از همین رو، گیرشمن تصور میکرد در فلات ایران جمجمه غیر آریایی پهن سر (متعلق به جمعیت های مغولی سان آسیای شرقی!!) را یافته است!! (گیرشمن 1388: 67)
•    گاف ژنتیکی حامد وحدتی نسب
امان از دست آنان که … برشان داشته است! ابتدا دوره پسا دکتری را خدمت برخی از عزیزان جو زده توضیح دهم. عزیزان! دوره پسا دکتری متفاوت از دوره دکتری است، این یعنی شما دکترای رشته ای را می گیرید که دوره فوق لیسانس آن را گذرانده اید. اما دوره پسا دکتری یعنی شما علاقه دارید درباره یک موضوع که از بچگی یا همین یکی دو سال اخیر دکتری یک مرتبه علاقه مند شدید، تحت نظر یک استاد و یا یک مرجع، مطالعه ای کوتاه و کلی انجام دهید. همین!! به همین دلیل است که باستان شناس و یا یک انسان شناس، می تواند دوره پسا دکتری (یک دوره کوتاه مطالعاتی) در زمنیه تحقیقات ژنتیک مولکولی بگذراند و مدرکی جهت گذراندن آن دریافت کند. اما این به معنای اینکه شما مانند یک کارشناس ارشد یا دکتری ژنتیک یا آرکئوژنتیک (ژنتیک باستانی)، کارشناس مجرب و یا متخصص امور مولکولی و DNA و تکامل و تبارشناسی باشید، هرگز نیست!! از همین رو است که فردی مانند حامد وحدتی نسب، فکر می کند با گذراندن این دوره، یک متخصص ژنتیک و آنالیزگر مولکولی شده و می تواند با گِل گرفتن اتاق این همه دانش آموخته دکتری و کارشناسی ارشد ژنتیک، در یک صفحه کاغذ بدور از ارجاع حرف هایش به منابع و مقالات معتبر جهانی (که بسیاری در سایت NCBI وجود دارند)، فتوا صادر نماید. و به دلیل همین نداشتن پایه علمی و نگذراندن ملزومات زیستی و ژنتیکی است که وحدتی نسب، مانند افراد عادی  بی اطلاع از دنیای ژنتیک و نسب شناسی، صحبت از «ژن آریایی» می کند!! این در حالی است که ما در دنیای علمی، می دانیم که «جمعیت های انسانی» جدا از اینکه در بیش از 99 درصد ژنوم خود همسانی دارند، از نظر «هاپلوتایپ ها» و «هاپلوگروه ها» (آنچه وحدتی نسب فکر می کند ژن است!) از هم تفکیک و متمایز می شوند. اجازه دهید یک مثال عامیانه جهت فهم بهتر بزنم. تسبیحی را با دانه های شماره گذاری شده تصور کنید. در یک جمعیت مثلا جمعیت «آ»، دانه شماره 3 وجود ندارد و یا مثلا میان دانه شماره 3 و 4 یک دانه اضافی وجود دارد که این بودن یا نبودن را (هاپلوگروه ها و هاپلوتایپ ها)، اختصاصی برای آن جمعیت و هم تبارهای آن جمعیت معرفی میکنند و این گونه، آن چیزی را که ما در دنیای عامیانه اصطلاحا «نژاد» می خوانیم (جدا از برخی ویژگی های ظاهری چون رنگ مو و …)، از نظر مولکولی این هاپلوگروه ها و هاپلوتایپ ها تعریف می کنند. در واقع کسانی که هنوز صحبت از ژن نژادی و به دنبال آن مباحث برتری و پست تری و یا برابری انسان ها از نظر نژادی می کنند، از نظر سواد و طرز فکر، تفاوتی با فاشیست های آلمانی ندارند. در زمانه ای که دانش بشر از این مسائل گذشته، این اشخاص منظور ایدئولوژی های خود و نه علم گرایی، هنوز در پی اثبات تعلق یا عدم تعلق یک جمعیت یا ملت به یک نژاد یا گروه جمعیتی انسانی هستند!
اما بپردازیم به این مسئله که آیا مردمان ایرانی امروز، نسبتی با پارسیان دوره هخامنشی (کسانی که خود را آریایی چهر یا تبار خوانده اند) دارند یا خیر؟ چون در هر حال، داریوش و خشایارشا و متون اوستایی به تعلق ایرانیان به چنین گروهی اشاره کرده اند. حتی این واژه به عنوان تبار ایرانیان نزد مسعودی شناخته شده بود (مسعودی 1386: 9-38).
وارون ادعای آقای وحدتی نسب و عبدی که نوشته های بی سند خویش را ارجاع به تازه ترین تحقیقات دنیای ژنتیک می دهند (؟!)، پژوهش های دانشمندان ژنتیک جمعیت چون «کاوالی اسفورتسا»، «کارافت»، «خارکوف»، «رگوئرو»، «کیویسیلد»،  «سمینو» و دیگران که در فکرشان به دنبال آریایی بودن یا نبودن نیستند، خلاف ادعاهای امثال کامیار عبدی و حامد وحدتی نسب را نشان می دهند.
  اکنون به هاپلوگروه R1a بپردازیم. این هاپلوگروه، در ناحیه غیر قابل نوترکیب کروموزوم یادشده قرار گرفته است و شاخص الگوی مهاجرتی هند و ایرانیان به شمار می آید (Khar’kov et al., 40(3), 415-421.) و ویژه  جمعیت های ساکن در سرزمین های آسیای جنوب،جنوب غربی سیبری تا اروپای مرکزی و اسکاندیناوی است. به طور شگفت آوری، تمامی مردمان هند و ایرانی- اروپایی زبان شرقی، از نظر داشتن این هاپلوگروه، مشترک اند که این نشان می دهد، از یک نیا و نژاد مشترک نیز برخوردار بوده اند. همچنین خاستگاه این هاپلوگروه، ایران و سرزمین های آن پنداشته شده اند. این هاپلوگروه حذف یک نوکلئوتید G (rs3908) می باشد. با بررسی هاپلوگروه پدری R1a (شاخص مردمان هند و ایرانی- اروپایی خاوری) بر پایه یکی از قویترین نظریات، خاستگاه پیدایش این هاپلوگروه، خاورمیانه است (Regueiro, et al., 61(3): 132-143. Kivisild, et al., 72(2): 313-332. Semino, et al., 290(5494): 1155-1159. ) و با در نظر گرفتن این مسئله که از میان سرزمین های این منطقه، تنها در فلات ایران و شمال عراق کنونی، مردمان هند و ایرانی زبان از دیرباز تا کنون حضور پیوسته داشته اند، و این هاپلوگروه، همچنان در ایران نسبت به دیگر کشورها (به ویژه عرب زبان ها) به میزان بالایی دیده می شود، شاید بتوان برپایه این شواهد، محتملترین خاستگاه را فلات ایران و نواحی شرقی آن برشمرد. با بهره گیری از یکی از دقیقترین فرمول های به کار رفته، زمان تقریبی پیدایش این هاپلوگروه، بیش از 18500 سال تخمین زده شده است (Karafet, et al., 18(5): 830-883). به عبارت دیگر، مردمان هند و ایرانی- اروپایی خاوری، از جمله نیاکان ایرانیان، بایستی پیش از هجده هزار و پانصد سال پیش در فلات ایران بوده تا دارای این مارکر شده باشند. این یعنی حضور دستکم گروهی از این هند و اروپایی ها (یعنی هند و ایرانیان یا آریاییان) از دیرباز در فلات ایران. اما خاستگاه کهن تر در کجا بوده است؟ این را مارکر نیایی R1a یعنی R نشان می دهد. خاستگاه این مارکر، آسیای میانه      می باشد (Wells, et al., 98(18): 10244-10249). زمان پیدایش تقریبی آن نیز 34000 سال پیش برآورد شده است(Karafet, et al., 18(5): 830-883). این یعنی، نیاکان ایرانیان با مارکر ویژه هند و ایرانی-اروپایی، از دیر هنگام (پس از خروج دسته های انسان اندیشمند از آفریقا در حدود 90 -100 هزار سال پیش) تا پیرامون بیست هزار سال پیش در آسیای میانه    می زیسته اند و از نزدیک 19 هزار سال پیش، در فلات ایران حضور داشته اند. اما یک نکته را نباید فراموش کرد. برخلاف فراوانی بالای هاپلوگروه R1a در میان جمعیت های اسلاو و نیز برخی از گروه های هندی (Sharma et al., 18(4), 479-484)، تاجیک ها (Wells, et al., 98(18): 10244-10249)  و پشتون ها (Firasat et al., 15(1), 121-126)، این شاخص در میان ساکنان شرق، مرکز و غرب مرزهای کنونی ایران متفاوت است. به طوری که فراوانی آن در میان کردها، 11 درصد (Nebel, et al., 69(5): 1095-1112)، ساکنان اصفهان 18 درصد (Nasidze et al., 68(3)205-221) و ایرانیان ساکن در نواحی شرقی کشور 35 درصد (Wells, et al., 98(18): 10244-10249) گزارش شده است. این در حالی است که برپایه تعدادی آزمایش های دیگر، میان ایرانیان نواحی مختلف کشور، همبستگی تباری دیده می شود (.Quintana-Murci et al., 74:827-845 Asadova et al., 39:1573-1581). به عبارت دیگر، نمی توان گفت خاستگاه ساکنان مرکزی و غربی با ساکنان شرقی و دیگر هند و ایرانی زبان های شرقی متفاوت است. بنابراین علت تفاوت فراوانی بالا میان ساکنان نواحی شرقی با مرکزی و غربی ایران چیست؟ پاسخ آن، احتمالا در وجود دو مرحله مهاجرت از آسیای میانه به فلات می باشد. به عبارت دیگر، همه نیاکان ایرانیان در حدود بیست هزار سال پیش از آسیای میانه درون فلات نشده اند. بلکه گروهی از آنان، همچنان در آسیای میانه بازماندند و سرانجام در پی پیشروی فرجامین یخبندان (پیرامون ده هزار سال پیش) آن ها نیز به فلات سرازیر شدند. رخدادی که در نوشته های ملی ایرانیان چون فرگرد یکم از وندیداد ثبت شده است (دوستخواه 1379: ج2 664-659).
این مسئله را می توان به این صورت فرض نمود: نیاکانی که در حدود 18500 سال پیش در ایران میزیسته اند و نیاکانی از همان گروه که از ده هزار سال پیش (با پیشروی آخرین دوره یخبندان یا  Wurm IV که در پایان دوره پله ایستوین ده هزار سال پیش روی داده است) (ملک شهمیرزادی 1375: 108 و 118) وارد سرزمین های ایران شدند. به این صورت، گروه اول، دارای هاپلوگروه R1a بوده و گروه دوم، بدون آن می باشند. به سخن ساده تر، در پی گسترش سرما طی چند هزار سال، بازمانده نیاکان ایرانیان نیز که در مناطق احتمالا جنوبی تر خاستگاه نخستین (آسیای میانه) می زیسته اند، همان راهی را در پیش گرفتند که هم تباران احتمالا شمالی ترشان، پیش تر و نزدیک به 8000- 9000 سال پیش پیمودند. با این تفاوت که شمار دسته مهاجر دوم، بسیار بیشتر از دسته نخست بوده و از همین رو، فراوانی دارندگان مارکر R1a در میان ایرانیان، کمتر از دیگر هند و اروپایی های خاوری است.
اشاره به تحقیقات کاوالی اسفورتسا نیز در این جا لازم است. کسی که در دیاگرام نهایی تحقیقات خویش، ایرانیان را در قرابت بسیار نزدیک با انگلیسی ها، دانمارکی ها و یونانی ها (گروه های هند و اروپایی زبان) نشان داد و نمایان ساخت که به راستی هند و اروپایی زبان های یادشده، از قرابت تباری نیز برخوردار بوده اند (برای مطالعه بیشتر ر.ک به  Cavalli-Sforza, L., The History and Geography of Human Genes Princeton. 1994, New Jersey: Princeton University Press.).
این در حالی است که ما تا کنون هیچ هاپلوگروه یا هاپلوتایپ که مربوط به گروه ها و جمعیت های سامی زبان میانرودانی و یا هر عنوان دیگر در میان ایرانیان مشاهده نکرده ایم و هرگز هم هاپلوگروهی که نمایان گر جمعیت گنگ و مبهم با عنوان بومیان کهن تر از هند و ایرانی تباران ایرانی (آریایی) در میان ایرانیان یا نمونه های باستانی این فلات باشد، گزارش نکرده اند!
آقایان عبدی و وحدتی نسب و سایر دوستان هم نظرشان!! نتیجه این تحقیقات علمی یعنی اینکه، ایرانیان و نیاکانشان، در شمار گروه های هند و اروپایی بوده، بخشی از آن ها دستکم از دوره نوسنگی (پیش از هویت گرفتن و آریایی و ایرانی و این موارد خوانده شدن) درون فلات شده اند و وقتی به دوره هخامنشی، خود را آریایی خوانده اند، حقیقتی را بدور از ادعای برتری و پست تری و آدمخواری مطرح کرده اند از همین رو است که دکتر مازیار اشرفیان بناب به حضور نیاکان ایرانیان در فلات از دوره نوسنگی اشاره کرده است.
البته این به معنای رد مهاجرت های بعدی هرگز نیست. بله، فوج های متأخرتر، تأثیر گذارتر و بزرگتر همتباران این مردمان تا همان هزاره ای که شما تصور می کنید، تنها فوج ورودشان است، پیاپی رخ داده است. مورد مهاجرت آخر که از همان خاستگاه آسیای میانه رخ داده، در بردارنده مردمانی همتبار ساکنان فلات بوده است که به دلیل ورود دیرتر، فاقد هاپلوگروه R1a (تشکیل شده در فلات ایران) بوده و به دلیل دوری از میانرودان، همچنان سنت ها و اسامی بومی خود را حفظ کرده بودند و با سبک سفال سازی متفاوت وارد فلات شده اند.
•    میراث پورپیرار
کل فلسفه این مطالب را در یک مکتب می توان جمع کرد. پورپیرارگرایی!! مکتبی که دو فاکتور بنیادین دارد:
1-    حمله به کورش و هخامنشیان برای زدودن پیوندشان با مردم ایران به عنوان نیاکان
2-    به زیر پرسش کشانیدن هویت تباری مردم ایران جهت گسست با هخامنشیان
سردمدار این مکتب، بدون ارائه هیچ گونه سند روشن و دربرابر با به زیر کشانیدن همه مدارک جبهه مخالف، هخامنشیان را بیگانگانی خوانده است که به فلات ایران آمده و مردم ایران را که بومیان این فلات بوده اند، به زیر یوغ و ستم خویش کشانیده اند؛ در یک کلام، هخامنشیان، آریایی هایی بوده اند که مردم بومی ایران را به بردگی و اسارت کشانیده اند! حال کامیار عبدی و حامد وحدتی نسب، بر روی هم، این مطلب را خواسته یا ناخواسته این گونه پیش کشیده اند، کورش آدم بدی نبوده است، اما عامل و بازیچه دست ناسیونالیسم افراطی (؟= بخوانید آنچه مخالف نظر کامیار عبدی است) شده است. و تبار مردم ایران ربطی به آریایی ها ندارد.
چنانکه نوشتیم، هخامنشیان خود را آریایی تبار (بواسطه شناخت تبارها در قدیم از روی چهره، آریایی چهر)     خوانده اند. حال بپندارید که با ایجاد شک در تبار مردم ایران، تراشیدن بومیان از یک تبار نامعلوم و عنوان بی سند و من درآوردی «بومیان فلات» که در هیچ منبع ژنتیکی و تکاملی دیده نمی شوند، و حمله به کورش، تا چه حد با  اهداف استاد مکتب همراستایی دارند، این بار با عناوین پر اسم و رسم دار دانشگاهی آنهم در زمانه ای که تبارشناسی وارد مسائل تحقیقی علمی و تولید مقاله شده است نه اثبات  ایدئولوژیک عرب بودن و آریایی نبودن!
باستان شناسی ایران به میزان کافی بیمار است. همین که وارون مصرشناسی، بسیاری از آمدگان دنیای باستان شناسی ایران، نه افراد مستعد و آگاه این رشته، بلکه پشت کنکور ماندگان دیگر رشته های اشتغال زا تر هستند و دیگر خبری از نگهبان ها و ورجاوندها نیست، دردناک بود، اما تصور این که می توان متخصص همه مطالب زبان شناسی و تبارشناسی و ژنتیک و عصر مفرغ و آهن و و نوسنگی و مباحث سفال و استخوان شناسی شد، واقعا دیگر نوبر است که این آقایان آن را نیز برای این کشور به ارمغان آورده اند.
کتاب نامه:
اوستا، کهن ترین سرودهای ایرانیان، ترجمه دوستخواه، جلیل، 1379، تهران، نشر مروارید، چاپ پنجم.
بهمنش، احمد، تاریخ ملل قدیم آسیای غربی، 1369، تهران، نشر موسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول.
پاتس، دنیل تی.، باستان شناسی ایلام، ترجمه زهرا باستی، 1390، تهران، نشر سمت، چاپ اول.
تاریخ هرودوت، ترجمه وحید مازندرانی، 1380، تهران، نشر افراسیاب، چاپ دوم.
درخشانی، جهانشاه، دانشنامه کاشان، ج 3، آریاییان، مردم کاشی، امرد، پارس و دیگر ایرانیان، 1383، تهران، نشر بنیاد فرهنگ کاشان، چاپ اول.
دیودور سیسیلی، ایران و شرق باستان در کتابخانه تاریخی، ترجمه حمید بیکس شورکایی و اسماعیل سنگاری، 1384، تهران، نشر جامی، چاپ اول.
طلایی، حسن، عصر آهن ایران، 1389، تهران، نشر سمت، چاپ دوم.گیرشمن، رومن، ایران از آغاز تا اسلام، ترجمه محمد معین، 1388، تهران، نشر شرکت علمی و فرهنگی، چاپ نوزدهم.
کامرون، جورج، ایران در سپیده دم تاریخ، ترجمه حسن انوشه، 1365، تهران، نشر شرکت علمی و فرهنگی، چاپ اول.
کرتیس، جان، بین النهرین و ایران در دوران باستان، گزارشی از سمینار یادواره ولادیمیر لوکونین، ویراسته جان کرتیس، ترجمه زهرا باستی، 1389، تهران، نشر سمت، چاپ اول.
سوزینی، فرانسواز؛ اشمیت، کلاریس هرن؛ ملبرن لابا، فلورانس؛ سنگ نبشته داریوش بزرگ در بیستون، رونوشت عیلامی، ترجمه داریوش اکبرزاده، 1387، تهران، نشر پازینه، چاپ اول.
مسعودی، ابوالحسن علی بن حسین، التنبیه و الاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاینده، 1386، تهران، نشر علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
ملک شهمیزادی، صادق، مبانی باستان شناسی ایران، بین النهرین، مصر، 1375، تهران، نشر مارلیک، چاپ دوم.
مهرآبادی، میترا، تاریخ کامل ایران باستان، 1380، تهران، نشر افراسیاب و نشر دنیای کتاب، چاپ اول.
نارمن شارپ، رلف، فرمان های شاهنشاهان هخامنشی،1384، تهران، نشر پازینه، چاپ دوم.
نگهبان، عزت الله، حفاری هفت تپه دشت خوزستان، 1372، تهران، نشر سازمان میراث فرهنگی کشور، چاپ یکم.
هینتس، والتر، دنیای گمشده عیلام، ترجمه فیروز فیروزنیا، 1388، تهران، نشر شرکت علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
Asadova P.S., Shneider Y.V., Shilnikova I.N. and Zhukova O.V., “Genetic Structure of Iranian-Speaking Populations from Azerbaijan,Inferred from the Frequencies of Immunological and Biochemical Gene Markers”, Genetika, 39(11), 2003.

Diodorus Siculus, Library of History, نسخه  of the Loeb Classical Library edition, 1933 published in Vol. I.

Firasat S., Khaliq S., Mohyuddin A., Papaioannou M., Tyler-Smith C., Underhill P.A. and Ayub Q., “Y-chromosomal evidence for a limited Greek contribution to the Pathan population of Pakistan”, Eur J Hum Genet, 15(1), 2007.

Khar’kov V.N., Stepanov V.A., Medvedeva O.F., Spiridonova M.G., Voevoda M.I., Tadinova V.N. and Puzyrev V.P., “Gene Pool Differences between Northern and Southern Altaians Inferred from the Data on Y-Chromosomal Haplogroups”, Russian Journal of Genetics, 43 (5), 2007.

Karafet, T.M., Mendez F.L., Meilerman M.B., Underhill P.A., Zegura S.L. and Hammer M.F., “New binary polymorphisms reshape and increase resolution of the human Y chromosomal haplogroup tree”, Genome Res, 18(5), 2008.

Kivisild T., Rootsi S., Metspalu M., Mastana S., Kaldma K., Parik J.,  Metspalu E., Adojaan M., Tolk H.V., Stepanov V., Gölge M., Usanga E., Papiha S.S., Cinnioğlu C., King R., Cavalli-Sforza L.L, Underhill P.A. and Villems R., “The genetic heritage of the earliest settlers persists both in Indian tribal and caste populations”, Am J Hum Genet, 72(2), 2003.

Quintana-Murci L., Chaix R., Wells Spencer, Behar D.M., Sayar H., Scozzari R., Rengo C., Al-Zahery N., Semino O., Santachiara-Benerecetti S., Coppa A., Ayub Q., Mohyuddin A., Tyler-Smith C., Mehdi Q., Torroni A. and McElreavey K., “Where West Meets East: The Complex mtDNA Landscape of the Southwest and Central Asian Corridor”,  American Journal of Human Genetics, 74, 2004.
Regueiro M., Cadenas A.M., Gayden T., Underhill P.A. and Herrera R.J., “Iran: tricontinental nexus for Y-chromosome driven migration”, Hum Hered, 61(3), 2006.

Semino O., Passarino G., Oefner P.J., Lin A.A., Arbuzova S., Beckman L.E., De Benedictis G., Francalacci P., Kouvatsi A., Limborska S., Marcikiae M., Mika A., Mika B., Primorac D., Santachiara-Benerecetti A.S., Cavalli-Sforza L.L. and Underhill P.A., “The genetic legacy of Paleolithic Homo sapiens sapiens in extant Europeans: a Y chromosome perspective”, Science, 290(5494), 2000.

Sharma S., Rai E., Sharma P., Jena M., Singh S., Darvishi K.  Bhat A.K, Bhanwer A.J, Tiwari P.K. and Bamezai R.N., “The Indian origin of paternal haplogroup R1a1 substantiates the autochthonous origin of Brahmins and the caste system”, J Hum Genet, 54(1), 2009.

Wells R.S., Yuldasheva N., Ruzibakiev R., Underhill P.A., Evseeva I., Blue-Smith J., Jin L., Su B., Pitchappan R., Shanmugalakshmi S., Balakrishnan K., Read M., Pearson N.M., Zerjal T., Webster M.T., Zholoshvili I., Jamarjashvili E., Gambarov S., Nikbin B., Dostiev A., Aknazarov O., Zalloua P., Tsoy I., Kitaev M., Mirrakhimov M., Chariev A., and Bodmer W.F., “The Eurasian heartland: a continental perspective on Y-chromosome diversity”, Proc Natl Acad Sci U S A, 98(18), 2001.

 

 

* کارشناس ارشد ژنتیک، دانشجوی کارشناسی ارشد باستان شناسی دانشگاه تهران