محمد مطلق
عباس‌میرزا نمی‌میرد

۱۵ فروردین, ۱۴۰۱
عباس‌میرزا نمی‌میرد

یک روز مادران داغدیده در ساحل ارس جمع شدند و این رود بی‌رحم را نفرین کردند: «جوان ما را بی‌صدا کردی الهی که صدایت ببرد! جگرگوشه ما را خفه کردی، الهی که تا ابد خفه شوی!» این داستان را در ساحل ارس از زبان اکبر همت‌پور کارشناس گردشگری می‌شنوم. آن سوی رود، برج ایلخانی روستای گلستان پیداست و قطار پنج واگنه نخجوان اردوباد سوت‌کشان درحال حرکت. می‌گویند بهار اگر کنار کاروانسرای خواجه نظر بایستی رمه قوچ و غزال و بزکوهی را می‌بینی که آن طرف خط‌آهن صخره‌های سرخ را بالا می‌روند.
چه داستان‌ها که ندارد این ارس: «آب‌های خروشان خنک نیستند/ خنک هم باشند عمیق نیستند/ هیچ عروسی به زیبایی سارا نیست/ دختر بلند بالای چشم آبی من/ بروید به خان چوپان بگویید دنبال عروس اش نیاید/ بگویید خونش به ناحق ریخته خواهد شد/ بگویید سیل سارای من را برد.» سارا نامزد خان چوپان بود و حاکم ظالم هم او را می‌خواست تا اینکه این ننگ را نتابید و با لباس سفید و روبند سرخ، خود را به رود انداخت. حالا اما این رود نفرین شده بی‌صداست. آرام و بی‌صدا و لبریز از هزار حادثه دردناک تاریخی.ماجرای ستوان کثیری همین جا اتفاق افتاد، مقاومت سه مرزبان ایرانی کنار پل آهنی در برابر ارتش شوروی، ایستادگی سپاهیان عباس میرزا ولیعهد و فرزند لایق فتحعلیشاه در مقابل ارتش تزار روس و… تا اینکه در نهایت ارس تبدیل به مرز حسرت شد با انبوهی از شعر و داستان و ترانه.کنار پل آهنی، پیش از آنکه بر سر قبر مرزبانان شهید مصیب ملک محمدی، سید محمد راثی هاشمی و عبدالله شهریاری بنشینم و فاتحه بخوانم، به سرباز بالای برجک نگهبانی سلام نظامی می‌دهم که شق‌ورق پاسخ می‌دهد. نامش محمدرضا قادری است و اهل سردشت. از همان بالا به کردی سوران فریاد می‌زند: «افتخار می‌کنم که اینجا سربازم.» پل آهنی و هنگ مرزی جلفا حس و حال عجیبی دارد. این را فقط یک سرباز مرزبان در کنار شهدای شهریور 1320 حس می‌کند.
درست مثل پویا محمدنژاد که حالا ۲۶ ساله است و از تبریز به جلفا آمده تا تجدید خاطره کند و محل خدمتش را به دوستش آرمین حبیبی نشان دهد. می‌گوید: «وقتی بعد از ۲۰ ماه خدمت به هنگ مرزی جلفا و پاسگاه پل آهنی منتقل شدم، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. تا آخر عمر به اینکه در کنار قبر شهدای مرزبان خدمت کرده‌ام به خودم می‌بالم و افتخار می‌کنم. سربازی برای من درس وطن‌پرستی بود.» دوستش آرمین می‌گوید: «من در پلیس دیپلماتیک تهران خدمت کرده‌ام. جلفا هم زیاد آمده‌ام ولی نشده بود که به پل آهنی سر بزنم تا اینکه دوستم گفت امروز برویم. اینجا خیلی جای غریبی است، به پوریا حق می‌دهم افتخار کند. هر کجای دیگر دنیا بود الان ده‌ها فیلم و سریال از این قهرمانان دلیر ساخته بودند. شوخی نیست سه نفره ۴۸ ساعت یک لشکر مجهز شوروی را زمینگیر کنی و به عهدی که با خودت بسته‌ای پایبند بمانی و جانت را برای وطن بدهی. امریکایی‌ها با فیلم و سریال برای خودشان قهرمانانی درست می‌کنند که اصلاً وجود خارجی ندارند، اینجا وجب به وجب یک قهرمان واقعی دارد که حتی برای مردم خودمان هم درست معرفی نمی‌شود.»برای اثبات درستی حرفش می‌پرسم ماجرای ستوان کثیری همشهری دلیرش را می‌داند یا نه؟ می‌گوید نه. حدس می‌زدم جوابش منفی باشد. هردو مشتاقانه می‌خواهند تعریف کنم. در سال ۱۳۳۴ یک هیأت ایرانی و یک هیأت شوروی مأمور تعیین تکلیف چندصد جزیره کوچک میانه ارس می‌شوند.
خط مرزی درست از وسط رود می‌گذرد اما ارس در نقاط مختلفی دوشاخه و چند شاخه می‌شود و جزایر کوچکی شکل می‌گیرد که هیچ کاربردی جز چرای دام برای اهالی ندارد. بنا بر قرارداد مرزی می‌بایست شاخه اصلی و پرآب رود به عنوان مرز تعیین می‌شد و شاخه فرعی و جزیره بین آن دو به کشور مقابل می‌رسید که بر این اساس ۴۲۷ جزیره به ایران و ۳۳۲ جزیره تحت مالکیت شوروی درآمد اما در جزیره ۱۳۰ اختلاف بالا گرفت و ستوان نورالله کثیری نقشه‌بردار لشکر تبریز برای آنکه ثابت کند شاخه پر آب سمت ایران نیست و جزیره ۱۳۰ باید تحت مالکیت ایران باشد، با اسب به آب زد. ارس بی‌صدا، افسر ایرانی را در خود فرو برد و آب از روی اسب و سوار گذشت تا اینکه صمد ممداوغلی مرزبان ایرانی در آب پرید و پای ستوان را که در رکاب گیر کرده بود آزاد کرد و هر دو نجات پیدا کردند. هیأت روس با دیدن این صحنه عجیب، مالکیت ایران بر جزیره ۱۳۰ را پذیرفت.
از آرمین و پوریا می‌پرسم میدان عباس میرزا نایب السلطنه و تندیس او را روی اسب دیده اید؟ می‌گویند بله. می‌پرسم او را می‌شناسید یا نه؟ می‌گویند فقط نامش را شنیده‌اند و آنطور که در میانه گفت‌و‌گوهای دیگر متوجه می‌شوم حتی بسیاری تفاوت میان حمله روسیه تزاری و ارتش شوروی را نمی‌دانند و گاه حوادث تاریخی را باهم مخلوط می‌کنند اما اینجا یک حس همچنان زنده و بیدار است؛ حس وطن پرستی و شجاعت و دلیری.دکور دفتر منطقه آزاد ارس پر است از تندیس‌های کوچک و زیبای مشاهیر ایرانی؛ آریوبرزن سردار هخامنشی در جنگ با اسکندر مقدونی در کنار تندیس شاه عباس صفوی، کمال‌الملک نقاش در کنار میرعماد خوشنویس و همین طور به ردیف تندیس ستارخان و نظامی گنجوی و عطار نیشابوری و نادرشاه افشار و کوروش کبیر و داریوش اول تا رئیسعلی دلواری و سهراب سپهری و میرزاکوچک خان و امیرکبیر و پروین اعتصامی و… نیازی به پرس و جو نیست؛ اینجا ایرانیت موج می‌زند. به میدان عباس میرزا که می‌رسیم همت‌پور به سمت نگاه او و کوه روبه‌رو اشاره می‌کند و می‌گوید: «این تندیس نماد مقاومت ماست.»
باد تکه‌ای از کاکل اسب زرین عباس میرزا را بالا برده و سردار ایرانی شمشیر به دست با پس زمینه‌ای از آسمان آبی مراقب ارس است. او ولیعهد و والی آذربایجان و فرمانده سپاه ایران به هنگام تجاوز قشون روس به ایران بود. سرداری خوشنام و دلیر که به پادشاهی نرسید و پیش از پدر، یعنی فتحعلیشاه در 44 سالگی و به هنگام سفر به مشهد با بیماری درگذشت و پسرش محمدمیرزا جانشین پدر شد. عباس میرزا در حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شده است.
از کنار پارک دورنا، تنها پارک نقطه صفر مرزی کشور رد می‌شویم و به سمت کلیسای چوپان می‌رویم؛ کلیسایی کوچک وابسته به کلیسای سنت استپانوس که پیش از کوچاندن صنعتگران ارمنی منطقه توسط شاه عباس به اصفهان و ساختن جلفایی دیگر در این شهر، محل عبادت چوپانان و کشاورزان بوده است. یکی از ژئوپارک‌های جلفا هم درست همین جاست؛ جاذبه‌ای زمین شناختی از بهمن سنگ که هم برای پیاده روی و تفریح جای بی‌بدیلی است و هم برای مطالعه زمین شناسی.تندیس کاروانیان در ورودی کاروانسرای شاه عباسی خواجه نظر بخوبی از رونق تاریخی شهر خبر می‌دهد.
ژان باتیست تاورنیه گردشگر و تاجر فرانسوی حدود ۴۰۰ سال پیش درباره خواجه نظر و کاروانسرایش می‌نویسد: «او از ارامنه معتبری بود که از جلفا خارج شد و چون در تجارت ترقی کرد و نزد شاه عباس و جانشین او شاه صفی اعتبارات حاصل نمود، او را کلانتر ملت کردند. او به افتخار وطن خود جلفا دو کاروانسرای بزرگ در آنجا بنا کرد که هنوز در طرفین رودخانه باقی هستند.»از کاروانسرای آن طرف مرز خبری نیست، اما بنای این سو پابرجاست و مقدمات ثبت جهانی آن نیز فراهم شده است. این بنا یک حیاط مرکزی و سه ایوان در سه طرف دارد و ساختمان با طاق‌های جناغی در سه سمت حیاط چرخیده و بخش زمستانه و تابستانه‌ جدایی دارد؛ یکی شبیه بازار سرپوشیده، دالانی است دراز و خنک و یکی شبیه خانه‌ای اعیانی پوشیده‌ و گرم.کنار دروازه بزرگ کاروانسرا می‌ایستم و ارس را تماشا می‌کنم که خاموش و بی‌صدا پیش می‌رود، صخره‌های سرخ آن سوی رود را که می‌گویند بهار رمه‌های قوچ و غزال و بزکوهی‌اش تماشایی است. قطار پنج واگنه‌ نخجوان اردوباد سوت می‌کشد و در آن سوی مرز حسرت به سمت روستای گلستان پیش می‌رود. ارس این رود بی‌صدا، چه داستان‌ها که ندارد.