▪️در یکی از نسخه های اَحْسَنُ التقاسیم که اساس کار دخویَه (M.J. Me Goege) بوده است، مطلبی نقل شده است که براساس آن مقدسی گفته است: من، در سرخس، شیخی را دیدم که به خیال خود نقشهای از جهان کفر و اسلام ترسیم کرده بود و با خطکشی روی کاغذی مرزها را نشان داده بود. من از آن شیخ پرسیدم که «آیا تو هرگز به سفر رفته ای؟» و او گفت: «در همه عمر پای از سرخس بیرون ننهادهام» (مقدسی، ۱۹۰۶: نسخه C صفحه ۶). مقدسی که خود بزرگترین عالم جغرافیا در دنیای قدیم است. چنین جغرافیدانی را مسخره کرده است. حکایت آن شیخ، حسب حال ما ایرانیان است بهویژه آن دسته از ارباب فرهنگ که مدعیان شناخت حوزههای فرهنگی ایراناند و گاه برای آن دلسوزی میکنند.
در قرن هیجدهم و نوزدهم که روسها سرزمینهای فرهنگ ایرانی را با انگلیسها برادرانه قسمت کردند و هر کدام را به نامی که مصلحت دیدند نامگذاری کردند، نیاکان ما تماشاچیان گیج و گول این صحنهها بودند و بی خبر از اینکه
از صلح میان گُربه و موش
بر باد روَد دکانِ بقّال
در آن سالها علمای اسلام مشغول گَز کردنِ جغرافیای آسمانها بودند و سرگرم نامگذاری کوچههای آن و دعوی شناخت صاحبان آن کوچهها و منازل (شرح العقیده، سیدکاظم رشتی، چاپ سنگی ۱۲۷۲، صص ۱۰۳-۱۱۲ و نیز بهایی گری، کسروی، و با چراغ و آینه، ۸۱-۸۰) و نام سگهایی که در آن منازل است.
ماوراء النهر، عملاً، سهم روسها شد و روسها از آن چندین کشور ساختند و برای هر کشوری خطی و تاریخی و قومیتی که با کشور همسایهاش کوچکترین شباهتی نداشت، سمرقند و بخارا را، به عمد، از تاجیکستان جدا کردند. در فاصلهٔ دو قرن کار به جایی رسید که در زادگاه ابن سینا و بیرونی، دیگر کسی پیدا نشود که بتواند آثار این بزرگان را فقط از رو بخواند (فهم معانی آن کتابها پیشکششان!). اگر مردم آن سرزمینها، امروز، اجازه پیدا کنند که دربارهٔ بیرونی و ابن سینا پرسشی کنند، باید زیر نظر کا.گِ.بٍ متخصص از مسکو و لنینگراد بیاید و تا آنجا که اجازه هست دربارهٔ بیرونی و ابن سینا برای ایشان سخن بگوید که مثلاً: این دو، از خلقِ کَم بغَلِ اُزبک بودهاند، در عصرِ فیودالی.
کار به جایی کشید که فرهنگ ملّی این اقوام، که فرهنگ اسلامی و ایرانی بود، روز به روز منحطتر شود و کار شعر و ادب و خلاقیّت فرهنگی در سرزمین رودکی و بیرونی و ابن سینا، محدود شود به مشتی شعر سستِ ناتندرستِ بیمارگونه تا مردم اندک اندک از آن احساس تنفّر کنند و شیفتهٔ گوگول و پوشکین و لرمانتف شوند و به تدریج بدل به روس شوند.
وقتی که با بارتُلد خاورشناس روس، با نوشتن «ترکستان» طرح جامع و روشمند خود را برای «ایرانزدایی» از ماوارء النهر نشر داد هیچ کس از صاحبنظران ایرانی کوچکترین عکس العملی، در این باب نشان نداد. همه چیز به خیر و خوشی پایان یافت و همه چیز در جهت مقاصد سیاسی روسها تثبیت شد. کتاب، چندان «مستند» و سرشار از «ارجاعات» بود که با نشر ترجمهٔ انگلیسی آن مقصد اصلی روسها قبولی عام و وجههای آکادمیک و جهانی یافت. ما ایرانیها هم آن را از روسی به فارسی ترجمه کردیم (بارتلد، ۱۳۵۲: ترکستاننامه) بیهیچ حاشیه و ذیل
انتقادی. چه میتوان کرد از قدیم گفتهاند: «الحقُّ لمَن غَلَب» و گفتهاند: هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد. ما در آن اقالیم، عملا تماشاچی مرگ تدریجی فرهنگی ملی
خود شدیم.
قصد من، در اینجا، به هیچروی ورود به چنین عوالمی نبود. فقط میخواستم نگاهی داشته باشم به پیشینهٔ جدایی فرهنگی ماوراء النّهر از ایران و گسترشِ لحظه به لحظهٔ این فاصله و شکاف.
مجلهٔ بخارا، شمارهٔ ۹۵و۹۶، مهر – آبان ۱۳۹۲
صص ۸–۶، بخش مقدمه