گفتگو با جمشید علیزاده درباره فراموشی چهره برجسته تاریخ ایران،
امیرخیزی، قربانی «توطئه سکوت»

۲۹ بهمن, ۱۴۰۲
امیرخیزی، قربانی «توطئه سکوت»

فرشید باغشمال: روزهای پایانی بهمن، در تقویم معاصر ایران، پرشور و پرغوغا است. با این حال، یاد و نام مردی از دیار تبریز در این روزهای پرتب و تب، اغلب به فراموشی سپرده می‌شود: «شادروان استاد اسماعیل امیرخیزی» ( ۱۹ آذر ۱۲۵۵ – ۲۷ بهمن ۱۳۴۴) تاریخ‌نگار، ادیب، محقق، شاعر، خوشنویس و از رجال شاخص دوره قاجار و پهلوی است. امیرخیزی را می‌توان در زمره چهره‌هایی برشمرد که با توجه به ابعاد متنوع شخصیتی، حضور برجسته‌ای در جریان سیاسی، فرهنگی و آموزشی ایران داشته است. «جمشید علیزاده» شاعر، مدرس گفتارهای ادبی و محقق صاحبنام حوزه ادبیات و تاریخ، در سال‌های اخیر، پس از یک دوره کاره تحقیقی مبسوط در خصوص مرحوم امیرخیزی، ویرایش جدیدی از کتاب «قیام آذربایجان و ستارخان» را پیش روی محققان و تاریخ‌پژوهان قرار داده‌است. گفتگو با استاد علیزاده، حاوی نکات مهمی از فرازهای مختلف زندگی و اندیشه اسماعیل امیرخیزی است.

*سپاسگزارم از فرصتی که در اختیارمان قرار دادید. مرحوم امیرخیزی از رجال برجسته تارخ معاصر است، با این حال ایشان، امروزه تا حدود زیادی فراموش شده‌است. به عنوان مقدمه بفرمایید اساساً چه چیز، باعث فراموش‌شدن یک شخصیت تاریخی می‌شود؟ آیا این یک سنت تاریخی در همه جوامع است؟ یا نه، عواملی نظیر رقابت معاصران، تفکر حاکمان، تحولات اجتماعی و ظهور مدرنیسم، می‌تواند به فراموشی یک شخصیت مهم علمی و فرهنگی بینجامد؟

همه مولفه‌هایی که بر شمردید، نقش انکارناپذیر در فراموش‌شدن یک شخصیت تاریخی دارد، اما در برخی از جغرافیاها، بعضی از این عوامل، نقش برجسته‌تری دارد. تبریز به عنوان یک جغرافیای ویژه مطرح است که از دیرباز شرایطی خاصی بر آن حاکم است. فراموشی شخصیت مرحوم امیرخیزی، علاوه بر مواردی که اشاره کردید، به یک عامل مهم دیگر بر می‌گردد. این عامل، از نظر من «توطئه سکوت» است.

 

*لطفاً کمی بیشتر توضیح بفرمایید. این توطئه از طرف چه کسانی بوده و با چه هدفی طراحی شده است؟

امیرخیزی، سال 1344 یعنی پیش از انقلاب‌اسلامی فوت کرد. شما اگر حوادث این دوره تاریخی (1344 تا 1357) را مرور کنید، می‌بینید که یک سِیر تاریخی در این دوره، در حال تکوین است. از سویی، در فضای فرهنگی و سیر تاریخی آذربایجان در این سال‌ها (دهه 40)، نوعی «ادبیات حسرت» تبلیغ می‌شود که متاثر از جدایی سرزمین‌های آن سوی ارس است و از دیگر سو، جدال سنت و تجدد در فضای ادبی این سال‌ها وجود دارد و می‌بینید که مدام از نوگرایی صحبت می‌شود، بدون این‌که چیزی از مولفه‌های نوپردازی درک شود. در این سال‌ها، شما برای این‌که نوگرا باشید، باید لورکا یا بورخس می‌خواندید! اگر سراغ سعدی می‌رفتید، بر چسب عقب‌ماندگی می‌خوردید! در چنین شرایطی، ما امیرخیزی را به عنوان چهره‌ای می‌شناسیم که اولاً یک شخصیت ایران‌گرا و ایران‌مدار است و در ثانی، به شدت معتقد به تاریخ شعر فارسی و ادبیات سنتی است، بنابراین واکنش‌ها به دیدگاه‌های او حتی از سوی یاران و نزدیکان «سکوت» است. می‌توانم بگویم، اگر این سکوت، توطئه نبوده، دست‌کم نوعی بی‌مهری و جفای فرهنگی در مورد این شخصیت فرهنگمدار بوده‌است.

امیرخیزی اولاً یک شخصیت ایران‌گرا و ایران‌مدار است و در ثانی، به شدت معتقد به تاریخ شعر فارسی و ادبیات سنتی است، در عین حال، او ضدیتی با زبان ترکی ندارد. کسی که یار و مشاور ستارخان بوده، قطعاً نمی‌تواند با زبان ترکی ضدیت داشته‌ باشد. گواه این موضوع، جملات ترکی‌ی است که امیرخیزی، عیناً از ستارخان نقل کرده‌است. اما وقتی هست که ممکن است حتی از قرآن علیه قرآن استفاده شود. اینجاست که باید بصیرت داشته‌باشیم.

*بعد از انقلاب چطور؟ آیا سکوت در مورد امیرخیزی، نوعی واکنش به باورهای میهنی ایشان بوده است؟

بعد از انقلاب، در چند سال نخست که جنگ بود و پرداختن به مباحث تاریخی و فرهنگی، اصلاً اقتضا نمی‌کرد. بعدها یک سکون نسبی را در این فضا داریم. در این سال‌ها، از آن‌جا که امیرخیزی یک شخصیت ایران‌گرا و ایران‌مدار است و آذربایجان را جزو لاینفک ایران می‌داند، توطئه سکوت در مورد ایشان اجرا می‌شود. متاسفانه جهل و غفلت متولیان فرهنگی نیز به این توطئه دامن می‌زند. نکته مهمی را در مورد ایران‌گرایی و ایران‌مداری امیرخیزی باید متذکر شوم. شما سرمقاله «تقی رفعت» را در اولین شماره «مجله آزادیستان» بخوانید. (انتشار این مجله از خرداد ۱۲۹۹شروع شد، اما چهار شماره بیشتر منتشر نشد و در شماره چهارم، رفعت خودکشی کرد، یا به روایتی، در چاپخانه به قتل رسید.) رفعت در توضیح عنوان «آزادیستان» صراحتاً می‌گوید: «از آن‌جا که آن‌سوی ارس را به نام جعلی آذربایجان نامیده‌اند، به پیشنهاد ادیب‌مان امیرخیزی و تصویب شیخ محمد خیابانی، بنا شد اسم این منطقه (آذربایجانِ ایران) را آزادیستان بگذاریم تا به این ترتیب، از سوء‌استفاده آیندگان و دوبخشی‌شدن این منطقه، جلوگیری شود.» طبیعی است که امیرخیزی‌ی که چنین دیدگاهی دارد، باید در پرده غفلت و فراموشی بماند.

*امروز ما وقتی از امیرخیزی صحبت می‌کنیم، با شخصیتی مواجهیم که پابه‌پای مبارزات ستارخان، حضور داشته‌ و یک‌تنه، بخشی از هویت تبریز و آذربایجان است. همین فرد وقتی مدیر دبیرستان محمدیه می‌شود، تاکید دارد که دانش‌آموزان باید در مدرسه فارسی صحبت کنند و شعر و ادبیات فارسی را در اولویت قرار دهند. این موضوع، از نظر من، اوج درایت و میهن‌دوستی امیرخیزی است، اما ممکن است برای برخی تناقض‌آمیز به نظر برسد. چه پاسخی به این تناقض می‌شود داد؟

کسی که یار و مشاور ستارخان بوده و موثق‌ترین متن را در مورد قیام او پدید آورده‌، قطعاً نمی‌تواند با زبان ترکی ضدیت داشته‌ باشد. گواه این موضوع، جملات ترکی‌ی است که امیرخیزی، در کتاب «قیام آذربایجان و ستارخان» عیناً از ستارخان نقل کرده‌است. ببینید، ما بدون درک و بصیرت، نمی‌توانیم قضاوت کنیم. یک مثال تاریخی عرض می‌کنم. ما مقدس‌تر از قرآن که کتابی سراغ نداریم، اما از امیرالمومنین(ع) در جنگ صفین آموختیم که وقتی از قرآن، علیه قرآن استفاده می‌شود، باید آن قرآن را تیرباران کرد. وقتی خدعه معاویه و عمروعاص شکل گرفت و قرآن‌ها را به نیزه زدند، علی‌(ع) به یاران جاهل خود می‌فرماید: «آن قرآن‌ها، کاغذپاره هستند، قرآن ناطق، منم! آن ورق‌پاره‌ها را به تیر ببندید.» ما از این سیره، باید بصیرت بیاموزیم. جایی هست که از ترکی علیه منافع دیگری استفاده می‌شود؛ آن ترکی را باید تیرباران کنیم. جایی هم هست که از فارسی، علیه فارسی استفاده می‌شود؛ آن فارسی را هم باید تیرباران کنیم. به همین خاطر است که امیرخیزی در سال‌های مدیریت در دبیرستان محمدیه، نسبت به حفظ زبان فارسی تاکید دارد. حتی طبق مستنداتی که از روزنامه تجدد به جای مانده، در جلسات درون‌حزبیِ حلقه شیخ محمد خیابانی، مصوب شده بود که گفتگوهای جلسه، به زبان فارسی باشد، چرا که دشمن دارد از زبان گویشی ما، علیه زبان فارسی سوء‌استفاده می‌کند. پس امیرخیزی و شیخ‌محمد خیابانی مخالف زبان و ادبیات ترکی نیستند، اما وقتی می‌بینند از این مولفه، علیه منافع و تمامیت ایران استفاده می‌شود، این سپر دفاعی را به کار می‌گیرد. مانند شهریار که با مجموعه‌ای از شاهکارهای ترکی، این بیت را سروده‌است: ترکی ما بس عزیز است و زبان مادری / لیک اگر ایران نگوید لال باد از وی زبان.

*به گواه دست‌نوشته‌هایی که از مرحوم امیرخیزی باقی مانده، او یک شخصیت سرآمد در حوزه شعر و ادبیات است، اما امروز حتی شاید اهالی تحقیق نیز ندانند که مثلاً چندین سال پیش از فروغی، این امیرخیزی بوده که بوستان سعدی را تصحیح کرده‌است. چطور ممکن است جایگاه ادبی چنین استادی نادیده گرفته شود؟

امیرخیزی آدم بسیار محجوب و نجیب و باشخصیتی بوده و مطلقاً اهل جار و جنجال و خودنمایی نبوده‌است. از یک سو، کم‌کاری یاران و بازماندگان و از دیگر سو، اشباع فضای فرهنگی با مسائلی که شاید تصریح آن‌ چندان خوشایند نباشد، از عواملی است که جایگاه ادبی امیرخیزی را مغفول نگاه داشته‌است. به این عوامل، اضافه کنید چالش مدرنیته و سنت را که فضایی برای پرداختن به نقش امیرخیزی در شعر و ادبیات باقی نگذارنده‌است. از دیگر عوامل، متاسفانه این تلقی است که «مرغ همسایه غاز است». من قصد ندارم فروغی را زیر سوال ببرم. کاری هم به ابعاد سیاسی او ندارم. به هر حال، فروغی به لحاظ ادبی، از ترجمه فلسفه غرب گرفته تا تصحیح سعدی و دیگر آثار، قطعاً یک شخصیت بسیار برجسته است. اما امیرخیزی پیش از او نسبت به بوستان سعدی، اهتمام داشته‌است. چند سال بعد از این‌که امیرخیزی، بوستان را تصحیح می‌کند، «وحید دستگردی» با همان شیوه، خمسه نظامی را تصحیح می‌کند. امروز خمسه دستگردی، چاپ شده و در دسترس همگان است، بی‌آنکه کسی بداند در همان سال‌ها، امیرخیزی، بوستان سعدی را نخستین‌بار تصحیح و در تبریز به چاپ رسانده‌است، البته با متد تحقیقی آن سال‌ها.

*اشاره کردید که امیرخیزی دلبستگی و پایبندی خاصی به شعر و ادبیات سنتی دارد و در ادامه نیز به دوره‌ای پرداختید که تقابل سنت و تجدد، به ویژه در فضای ادبیات، یک چالش اساسی بود. موضع امیرخیزی در خصوص تجدد و تحول ادبی چگونه بوده‌است.

برای پاسخ، باید سری به فضای فضای مدرسه محمدیه در آن سال‌ها بزنیم. می‌بینیم یک طرف این مدرسه، تقی رفعت است که تازه از استانبول آمده و داعیه‌دار تجدد است، او روزنامه‌نگار است و به با شیوه جدید، شعرهایی نیز می‌گوید. از دیگر سو امیرخیزی را داریم که یک قصیده‌سرای بزرگ است و با کل تاریخ ادبیات آشنایی دارد. یعنی چالش سنت و تجدد را می‌توان در هیات «رفعت و امیرخیزی» دید. بنابراین عده‌ای از دانش‌آموزان طبیعتاً به طرف رفعت میل دارند و عده‌ای نیز به طرف امیرخیزی. اما جالب است که امیرخیزی با این‌که از نسل ادبای کهن است و شعر را به شیوه قصیده می‌پسندد، هیچ مقاومتی در برابر تجدد ندارد و چالش سنت و تجدد را مثبت ارزیابی می‌کند. در شعری هم که شهریار خطاب به امیرخیزی نوشته‌، بر این روحیه امیرخیزی صراحت دارد: «از من اشعار سبک نو می‌خواست / خود قصیده‌سرای عهد قدیم» حتی امیرخیزی در آن سال‌ها یک شعر جدید در مفهوم سانِت‌های اروپایی سروده که توسط رفعت در یکی از شماره‌های روزنامه تجدد به چاپ رسیده‌است. بنابراین می‌بینیم که امیرخیزی به رغم دلبستگی و پایبندی به شعر سنتی، مطلقاً دیدگاه تنگ‌نظرانه‌ای در برابر تجدد ندارد.

*یک فراز مهم در زندگی امیرخیزی، مربوط می‌شود به مهاجرت گروهی از روشنفکران ایرانی به آلمان در فاصله سال‌های 1915 تا 1930 میلادی. امیرخیزی در این سال‌ها، به همراه جمعی از چهره‌های خاص، نظیر جمال‌زاده و تقی‌زاده و قزوینی، گاه مورد قضاوت‌هایی قرار گرفته‌است. دیدگاه شما در مورد آن ماجرا چیست؟

به نظر من، آن مهاجرت در آن سال‌ها یک «ناگزیری تاریخی» بوده‌است. شرایط جهان و معادلات حاکم در دولت‌های همسایه را باید در نظر گرفت. به نظرم یک روند طبیعی ناگزیر بود. نمی‌شود با معیارهای امروز به آن قضیه پرداخت. اگر هم نقدی هست، باید در ظرفیت زمانی و بافت تاریخی خود، مطرح کرد.

وقتی مشغول ویرایش جدید «قیام آذربایجان و ستارخان» بودم، در بخش‌هایی از کتاب، احساس می‌کردم، او بغض‌های آزاردهنده‌ای در گلو دارد که نمی‌تواند بگوید. مثلاً این‌که ستارخان را چه کسی مورد هدف قرار داد؟ امیرخیزی از قول ستارخان نقل می‌کند که کسی که در پارک اتابک، به من تیراندازی کرد، از اردوی خودمان بود، نه از قشون دولتی! ستارخان تا پایان عمر، نام آن فرد را افشا نکرد.

*امیرخیزی بعد از کشمکش‌های دوران مبارزات، آرام‌آرام به سمت آموزش و فرهنگ و ادبیات می‌رود. 15 سال رئیس دبیرستان محمدیه بوده و در ادامه نیز دو دوره، ریاست دارالفنون را بر عهده گرفته‌است. در این دوران به بعد، سوگیری سیاسی در رفتار امیرخیزی نمی‌بینیم. آیا این تغییر گرایش، یک جور قهر و سرخوردگی از عالم سیاست است، یا نه، یک اقتضای اجتماعی همین بوده‌است؟

سال‌ها پیش وقتی مشغول ویرایش جدید «قیام آذربایجان و ستارخان» بودم، ناگزیر شدم تمام این کتاب را کلمه‌به‌کلمه بخوانم. عجیب است که امیرخیزی در بخش‌هایی از کتاب، از ماجرا عبور می‌کند و با صبغه‌ای از تاسف و تاثر مثلاً می‌گوید «بعداً به این موضوع خواهیم پرداخت» یا «فعلاً در همین حد می‌شود به این قضیه پرداخت» من احساس می‌کنم در همین روایتی که از زندگی و قیام ستارخان دارد، بغض‌های آزاردهنده‌ای در گلو دارد که نمی‌تواند بگوید. انگار حرف‌هایی دارد که شاید گفتن‌شان به نفع قیام نیست. حتی مرحوم کارنگ، در چاپ اول این کتاب، می‌نویسد، چاپ این کتاب به درازا کشید و امیرخیزی هم چندان پیگیر قضیه نبود و مدام پشت گوش می‌انداخت. حس بنده این است که مسائل زیادی از قیام بوده و امیرخیزی نمی‌خواسته یا نمی‌توانسته سخن بگوید. مثلاً این‌که ستارخان را چه کسی مورد هدف قرار داد؟ امیرخیزی از قول ستارخان نقل می‌کند که کسی که در پارک اتابک، به من تیراندازی کرد، از اردوی خودمان بود، نه از قشون دولتی! ستارخان تا پایان عمر، نام آن فرد را افشا نکرد. این خنجر از پشت خوردن، بغض سنگینی است که در سینه امیرخیزی ماندگار شد. این بغض قدیمی، از جمله عواملی است که بعدها، نقش تاثیرگذار در جهت‌گیری امیرخیزی داشت.

*ما با شناخت امیرخیزی، متوجه ابعاد واقعی‌تری از ستارخان نیز می‌شویم. ستارخان برای بیشتر ما اغلب، یک تفنگچی روستایی و بی‌باک است، اما وقتی به رابطه او با امیرخیزی می‌پردازیم، نشانه‌های روشنی و خردمندی و فرزانگی او برای‌مان برجسته می‌شود.

قطعاً همین‌طور است. اصلاً خود امیرخیزی در کتاب تصریح می‌کند که وقتی ستارخان قیام را شروع کرد، در حلقه مبارزان مشروطه، شرط می‌کند که تنها در صورتی مسیر مبارزه را ادامه می‌دهم که «اسماعیل» به عنوان مشاور همراه باشد. این نشان می‌دهد، اتاق فکر این قضیه، امیرخیزی بوده‌است. ستارخان، نه تنها با امیرخیزی، بلکه با مرحوم ثقه‌الاسلام نیز ارتباط دارد. او با مَراجع شیعه نیز از طریق تلگراف ارتباط دارد و مشورت می‌گیرد. فرهیختگی ستارخان، همین روحیه مشورت‌پذیری از بزرگانی نظیر امیرخیزی است. اگر ستارخان، تنها به زور و اسب و اسلحه‌اش می‌بالید، قطعاً مبارزه هم به جایی نمی‌رسید. اما او سردار بزرگ مشروطیت ایران است و می‌داند باید روی چه کسی حساب کند.

* امیرخیزی و استاد شهریار، به گواه تاریخ تولدشان، 30 سال اختلاف سنی دارند. گاه یک رابطه شاگرد استادی و گاه یک عاطفه پدر پسری بین این دو می‌بینیم. در مورد این رابطه لطفاً توضیح بفرمایید.

شهریار تا سال 1299 شمسی در سیکل اول متوسطه مدرسه محمدیه، شاگرد امیرخیزی بود.  امیرخیزی معلم و در دوره‌ای، مدیر این مدرسه است و تاثیر بسیاری بر شهریار و دیگر شاگردان دارد. جالب است که بر خلاف آن‌چه گفته می‌شود، تنها شعری که از شهریار در تبریز چاپ شده، در همین دوران و با امضای «میرمحمد حسین اسماعیل‌زاده» بوده که در شماره هشتم مجله ادب (نشریه مدرسه) منتشر شده‌است. شهریار  تا پایان عمر، خود را مدیون امیرخیزی می‌دانست و بارها در گفتگوهایش به این موضوع اشاره کرده‌است. حتی مقدمه‌ای که ملک‌الشعرای بهار در 1310 برای دیوان شهریار نوشته، با وساطت امیرخیزی بوده‌است. بهار در این مقدمه می‌نویسد: «تا همین چند روز پیش این جوان (شهریار) را نمی‌شناختم، به معرفی یکی از اَجِلّه علمای مُتتبّع (مقصود بهار، امیرخیزی است) با او و شعرش آشنا شدم.» شهریار در مصاحبه‌ای اشاره می‌کند که امیرخیزی مرد بزرگی است و حتی در دوره‌ای، خرج تحصیل مرا داد. بنابراین در تکوین شهریار، امیرخیزی نقش بسیار موثری دارد. این علقه عاطفی و قدرشناسی را در مرثیه‌ای که شهریار برای امیرخیزی سروده، می‌توانید ببینید: گِریه، گَر مُرده‌زِنده‌کن بودی / پدرا بر تو من گریستمی / جان اگر فِدیه می‌پذیرفتند / من زِ خود مُرده، در تو زیستمی) بسیار زیباست و به خوبی نشان‌دهنده حق بزرگی است که امیرخیزی بر گردن شهریار دارد.

*به پایان این گفتگو رسیدیم! اما پیش از پایان، لطفاً بفرمایید امروز چه آثار منتشرنشده‌ای از امیرخیزی باقی است و چه کارهایی برای حفظ این میراث می‌شود (و باید) انجام داد؟

به عنوان یک تبریزی، از همت شما سپاسگزارم. خدا حفظ‌تان کند. سال‌ها بود آرزو داشتم در حق این مرد، یک کار جدی انجام بگیرد. امیدوارم این قدم ارزشمند، مسئولان فرهنگی ما را -هر چند که چشمم چندان آب نمی‌خورد- مجاب کند تا در مورد صیانت و نشر آثار ایشان همت به خرج دهند. امیرخیزی یک شخصیت چندضلعی است. ما در یکصد سال اخیر، کمتر شخصیتی با این اضلاع داریم. او از یک طرف، یک رجل سیاسی شاخص در تاریخ معاصر است و از طرف دیگر، یک قصیده‌سرای بزرگ است که آشنایی دقیق با ظرایف شعر و تاریخ ادبیات دارد. بنابراین دیوان شعر ایشان بسیار حائز اهمیت است و باید چاپ شود. یادداشت‌های متعدد امیرخیزی در مورد سعدی و حافظ باید تدوین و چاپ شود. مقالات امیرخیزی در مورد امیرکبیر و ناصرالدین‌شاه، می‌تواند حاوی نکات بسیار مهم و گره‌گشا در تاریخ آن دوره باشد. سفرنامه‌ها نیز بخش ارزشمندی از دست‌نوشته‌های ایشان است. تصحیح‌های چندگانه در مورد عنصری‌بلخی و بوستان و گلستان سعدی، نیز باید منتشر شود. این آثار، بخشی از هویت ملی ما است و من معتقدم، یک دوره از این آثار، باید به طرز علمی و دقیق -ولو در 100 نسخه- آماده‌سازی و چاپ شود تا مرجعی برای نسل‌های آتی باشد، در غیر این صورت، این میراث گرانسنگ و هویت‌‌ساز، از میان خواهد رفت.