در برخی از کشورهای جهان(چه صنعتی و چه درحال توسعه)باعث تشدید علاقهء این گروه از محققان به پدیدهء قومیت شده است. برخوردهای داخلی در کشورهایی چون سریلانکا،قبرس،لبنان، عراق،ترکیه،مالزی و همچنین رشد حرکتهای جداییطلب در برخی از کشورهای غربی نظیر کانادا و اسپانیا،مطالعه پیرامون پدیدهء قومیت را گسترش داده است.پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی موج جدیدی از کشمکشهای مسلحانه و جنگهای داخلی در کشورهای جدیدالاستقلال را به دنبال آورد و باعث از همپاشیدگی کشورهایی مانند یوگسلاوی و درگیریهای خونین از جمله در بوسنی-هرزگوین شد. باتوجه به این تحولات،شاهد علاقهء فزایندهء جدیدی به مسألهء قومیت در اواخر دههء 1980 و دههء 1990 بودهایم.حاصل این علاقه،انتشار صدها کتاب و مقاله در بارهء گروههای مختلف زبانی،مذهبی و نژادی تحت عنوان بحران قومیت یا«ناسیونالیسم قومی»بوده است.
امتیاز این رویکرد به مسألهء قومیت و کشمکشهای قومی در علوم اجتماعی،بویژه در علوم سیاسی و شاخههای فرعی آن چون روابط بین
یکی از آثار نظری مهم در زمینه قومیت
الملل این بوده است که قالبهای سنتی مطالعات سیاسی و بینالملل پیرامون فرآیند نوسازی و تکوین پدیدهء«ملّتسازی»یا کشمکش بینالمللی1درهم شکسته شده و محققان علوم سیاسی با رهیافتهای جدید پدیدههای سیاسی را مورد مطالعه قرار دادهاند. افزون براین،چارچوبهای نظری گوناگونی برای تبیین پدیدهء ناسیونالیسم بطور عام و قومیت بطور خاص ارائه شده است.امّا مشکل عمدهء ناشی از این رویکرد به مسألهء قومیت این بوده است که این چارچوبها دور از یک دیدگاه تاریخی و انتقادی،برای مطالعه جوامع مختلف در سراسر جهان مورد استفاده قرار گرفته است.واژههایی چون «قومیت»،«ناسیونالیسم قومی»،و«هویت قومی»که اساسا به منظور مطالعهء پدیدههای سیاسی-اجتماعی جوامع خاص خلق شده بود، بطور عام و بعنوان کلیدهای راهنمای جهانشمول در ارتباط با جوامع مختلف و متفاوت با یکدیگر به کار گرفته شد.حاصل این روش،ارائه آثاری بوده است که در آن موضوع قومیت به صورتی مخدوش و غیر تاریخی مورد مطالعه قرار گرفته و به خواننده معرفی شده است.
در راستای همین افزایش علاقه به مسألهء قومیت و کشمکشهای قومی،متأسفانه در دو دههء اخیر شاهد انتشار نوشتههایی در رابطه با ایران بودهایم که در آنها ایران بعنوان جامعهای فاقد انسجام و هویت ملی واحد و در برگیرندهء گروههای قومی گوناگون و درحال ستیز با یکدیگر وانمود شده است.2تجربهء سیاسی ایران در قرن بیستم،بویژه وقوع بحرانهای سیاسی در آذربایجان و کردستان در دوران اشغال ایران از سوی اتحاد جماهیر شوروی،این گروه از محققان را تشویق کرد که ایران را جامعه ای دارای مشکلات قومی درنظر بگیرند و در آثار و نوشتههای خود این مسأله را منعکس کنند.گذشته از این،وقوع برخی ناآرامیهای سیاسی درکردستان پس از انقلاب اسلامی و بلوچستان در اواخر دههء 1340،اوایل دههء 1350 و نخستین سالهای پس از انقلاب،چنین گرایشی را در محققان خارجی تقویت کرد.
هدف ما از این نوشتار،تحلیل مفهوم«قومیت» و «ناسیونالیسم قومی»مندرج در متون مربوطه و بررسی مشکلات ناشی از کاربرد عام و غیرانتقادی این مفاهیم در مطالعهء جوامع خاورمیانه ای بویژه ایران از یکطرف،و اساسا پاسخ دادن به این پرسش عمده است که«آیا ایران همانگونه که برخی محققان علوم اجتماعی در غرب مدّعی شدهاند جامعهای است سرشار از مشکلات قومی یا نه؟».
هدف دیگر ما از این نوشتار آن است که ضمن نقد رهیافتهای موجود نسبت به قومیت و ارزیابی نقادانهء نظریههای مربوط به«بسیج قومی»و ظهور«ناسیونالیسم قومی»،چارچوب نظری مناسبی برای تحلیل علل و عوامل ظهور بحرانهای سیاسی در آذربایجان،کردستان و بلوچستان ایران در سالهای دههء 1320(1940)،آخر دههء 1340 و نخستین سالهای پس از انقلاب اسلامی ارائه کنیم.
از لحاظ روش شناسی،برخلاف روشهای غالب«رفتارگرایانه» و «غیرتاریخی»متداول در علوم اجتماعی که بر تعمیم الگوهای نظری جهانشمول تأکید دارد،*بر روش«جامعهشناسی تاریخی»و «روش مقایسهای تاریخی»مندرج در آثار محققانی چون تدا اسکاکپول(Teda Skocpol)تأکید داریم و تلاش کرده ایم در این نوشتار از چنین روشی پیروی کنیم.
توضیحی پیرامون مفاهیم قومیّت و گروه قومی
در متون امروزی مربوط به مطالعات ناسیونالیسم، کاربرد واژهها و اصطلاحهای قومیّت،گروه قومی،ناسیونالیسم قومی و کشمکش قومی بسیار رایج است.امّا باید به این نکتهء مهم توجه داشت که اصولا واژهها و عناوینی چون قومیّت و گروه قومی،ریشههای جدید دارد و به ندرت میتوان در فرهنگهای معتبر جهان مربوط به قرن 19 آنها را یافت. اصولا واژهء قومیّت(ethnicity)تا اوایل قرن بیستم کمتر مورد استفادهء دانشمندان علوم اجتماعی قرار میگرفت.رویکرد محقّقان رشته های انسانشناسی و جامعه شناسی به این واژه ها به دنبال گسترش مطالعات مربوط به گروههای اقلیّت نژادی،مذهبی،زبانی و ملیّتهای گوناگون مهاجر به ایالات متحدهء آمریکا صورت پذیرفت.اطلاق گروه قومی به این اقلیّتهای ملّی و نژادی بویژه به دوران محبوبیّت نظریهء«کورهء مذاب»(Melting pot theory)برمیگردد که بر اساس آن جامعه و فرهنگ آمریکایی به کورهء مذابی تشبیه میشد که همهء این گروههای قومی را که از مناطق گوناگون جهان به آمریکا مهاجرت کرده بودند،در خود حل میکرد.نقد این نظریه از سوی برخی از محقّقان علوم اجتماعی در اوائل دههء 1960باعث رویکرد بیشتر به این مباحث و استفادهء گستردهتر از آنها شد.
از سالهای دههء 1960 به بعد این مفاهیم در رابطه با بررسی مسائل آمریکای شمالی و اروپا و بعدها با مسائل جهان سوّم به کار گرفته شد و شهرت جهانی یافت.نکتهء مهم در اینجاست که اصولا تعریف واحد و یکسانی در مورد قومیّت و گروه قومی وجود نداشته است.از سوی دیگر،در بسیاری از نوشتههای مربوط به مطالعهء قومیت و گروههای قومی،تعریف آشکاری از این واژهها ارائه نشده است؛گویی نویسندگان این آثار براین گمان هستند که تعریفی جهانشمول و قابل پذیرش در این مورد وجود دارد.به دیگر سخن،فرض برآن است که تعاریف مورد نظر برای بحث قومیّت و گروههای قومی در آمریکا،در مورد سایر مناطق جهان نیز صدق میکند.به طور مثال،یکی از محقّقان امور مطالعات قومی در اواسط دههء 1970 به مشکل نبود تعریف برای این واژه ها در اغلب آثار مربوطه و مسلّم فرض شدن تعریف قومیّت و گروههای قومی بر اساس تجربهء آمریکای شمالی برای همهء جهان اشاره کرد.او متذکر شد که پس از مطالعهء 65 اثر مربوط به مسئلهء قومیّت و گروههای قومی دریافته که تنها در 13 اثر نوعی تعریف برای این واژهها ارائه شده است؛همهء این تعاریف نیز به تجربهء آمریکای شمالی اشاره داشته است.4
همانگونه که ذکر شد،تعریف واحدی برای این واژهها وجود نداشته است.گروه قومی در ابتدا مفهومی مذهبی داشت و به گروههای غیر مسیحی که به مسیحیّت نگرویده بودند اشاره میکرد.پس از مدّتی این واژه مفهوم نژادی به خود گرفت و مفهوم مذهبی اولیهء خود را از دست داد.بدین ترتیب،برای مدّتها نمونه و مصداق بارز گروههای قومی را گروه های نژادی گوناگون درنظر میگرفتند و در این دوران مفهوم مذهبی قومیّت و گروههای قومی به تدریج منسوخ شد.5گرچه اصولا پدیدهء نژاد موضوع اختلاف شدیدی میان انسانشناسان و جامعهشناسان میباشد و بسیاری از آنان اصولا نژاد را مقولهای مبهم و عاری از مرزهای مشخص و تعریف شده قلمداد می کنند،امّا مشکل
محقّقان علوم اجتماعی نگرش واحدی نسبت به قومیت و گروههای قومی وجود ندارد
مطالعات قومی و گروههای قومی تنها مربوط به برابر دانستن گروههای قومی با گروههای نژادی نیست.مشکل اصلی این است که یکبار دیگر شاهد تحول و تکامل معنی قومیّت و گروههای قومی هستیم.در این مرحله مفاهیم مذهبی و نژادی گروههای قومی کمرنگ شده و معنی فرهنگی به خود میگیرد؛یعنی درحالی که گروه قومی در ابتدا به گروههای غیرمسیحی و سپس گروههای نژادی اطلاق میشد،در مرحله سوّم معنی آن بسیار گسترده شده و دربرگیرندهء گروههای نژادی، زبانی و مذهبی گردیده و به این مفهوم همهء گروههایی که از لحاظ زبان، مذهب،رنگ،پوست و نژاد با گروههای دیگر جامعه تفاوت داشته باشند،گروههای قومی قلمداد میگردند.هر نوع جامعهای هم که متشکّل از چنین گروههایی باشد،برطبق این نگرش به قومیت و گروه قومی،یک جامعهء گرفتار مشکل قومیّت و بنا بر این فاقد هویت ملی تلقی میشود.
مشکل اینجاست که میان محقّقان علوم اجتماعی نگرش واحدی نسبت به قومیت و گروههای قومی وجود ندارد و همه برسر ملاکهای تعیین کنندهء قومیت و گروههای قومی توافق ندارند.از نظر برخی محقّقان،نژاد ملاک معتبر برای گروه قومی است،و از نظر دیگران مذهب یا زبان.به نظر میرسد که تعریف گروه قومی بیشتر به سلیقه و نگرش محقّق بستگی دارد تا وجود ملاکهای قابل قبول برای همه.این مشکلات بویژه هنگامی آشکار میشود که محققان علوم اجتماعی همین ملاکها و واژههای مبهم را در تحلیل جوامع پیچیدهای مانند کشورهای خاورمیانه به کار میگیرند.در اینجا نیز ملاک واحدی برای تعیین مرزهای میان به اصطلاح گروه های قومی مشخص نمی شود.در کشوری نظیر لبنان،مذهب و اختلافات مذهبی عامل تعیین کننده و مرز میان گروههای قومی است.در کشورهایی چون افغانستان یا ترکیه زبان ملاک اصلی عنوان میشود.
در این رابطه مشکل زمانی آشکار میگردد که متوجه میشویماکثر محققان مسائل خاورمیانه از جمله ایران در نوشتههای خود هیچگونه تعریفی از گروه قویم به دست نمیدهند و مشخص نمیسازند که ملاک تعیین کنندهء مورد نظر آنها چیست.به طور مثال،در نوشتههای سه محقق ایرانی یعنی هوشنگ امیراحمدی،نادر انتصار و اکبر آقاجانیان6که پیرامون مسئلهء قومیّت و گروههای قومی در ایران مطالبی نوشتهاند، هیچ گونه تعریفی از گروه قومی و ملاکهای تعیین کنندهء قومیت ارائه نشده است.آثار محقّقان غیر ایرانی نیز چنین مشکلی دارد. ظاهرا نویسندگان این ذهنیت را دارند که قومیت و گروههای قومی پدیده هایی جهانشمول و روشن است و خواننده از قبل میداند که قومیّت چیست و گروه قومی کدام است.
یکی از اهداف ما در این نوشتار شالودهشکنی این رهیافت به مسئلهء قومیت و گروههای قومی در خاورمیانه بویژه ایران است.نظر ما براین است که اصولا«قومیت»و«گروههای قومی»مفاهیمی مبهم و اختلاف برانگیز است که در بارهء تعریف دقیق آنها توافقی وجود ندارد و
دکتر حمید احمدی استادیار دانشگاه تهران و استاد میهمان در
دانشگاه های ترکیه و کانادا.برخی از آثار ایشان به زبان های ترکی
و انگلیسی ترجمه شده است- آذری ها
بنا بر این نمی توان با استفاده از این مفاهیم مبهم نتیجه گرفت که ایران و جوامعی نظیر ایران دارای مشکل قومی هستند.همچنین،باید به این نکته اساسی توجه داشت که اصولا تعریفهای معمول قومیت و گروه قومی، باتوجه به تجربهء تاریخی ایالات متحدهء آمریکا ارائه شده است.در آنجا بود که ابتدا به گروههای غیر مسیحی،سپس گروههای نژادی و آنگاه گروههای دارای ویژگیهای فرهنگی(زبان،مذهب،ملیت و…)بعنوان گروههای قومی نگریسته شد.بنا بر این،نمیتوانیم از«قومیت»و«گروه قومی»که دارای تعریف،بار تاریخی و جغرافیایی خاصی بوده و به گروههای مهاجر به آمریکای شمالی اطلاق میشده است،به عنوان مفاهیمی جهانشمول و فارغ از محدودیت زمان و مکان استفاده کرد و گفت هرجا که میان اقشار جمعیت از لحاظ زبانی و مذهبی اختلافی وجود داشته باشد در آنجا مشکل قومیت و گروههای قومی وجود دارد. این نادیده گرفتن عنصر زمان و مکان و تجربیّات تاریخی متفاوت نوعی«رهیافت ضد تاریخی»(A-historical Approach)است و بیشتر میراث جنبش رفتارگرایی در علوم اجتماعی است که پیروان آن در پی کشف پدیدهای یکسان در سراسر جوامع جهان،با استفاده از روشهای تعمیمدهی که توجهی به ویژگی های تاریخی جوامع مختلف ندارد،بوده است.
همانگونه که ذکر شد،واقعیت این است که در جوامعی مانند ایران گروههای اقلیت زبانی و مذهبی برخلاف آمریکای شمالی یا اروپا گروههای غیر بومی و مهاجری نبودهاند که از سایر کشورها و مناطق جهان به اینجا مهاجرت کرده باشند.این اقلیتهای مذهبی و زبانی برخلاف تجربهء غرب،ساکنان بومی این سرزمین هستند و تاریخ سکونت آنها،مانند گروههای مهاجر به غرب مربوط به چند دهه یا حداکثر یک سدهء اخیر نیست،بلکه به هزارهها پیش بازمیگردد. بنا بر این،آنها صدها سال است که در چارچوب مرزهای فرهنگی، تاریخی و جغرافیایی ایران،درکنار یکدیگر زندگی کردهاند و ایرانی و اتباع ایران بودهاند.برخلاف گروههای مهاجر به آمریکای شمالی که خود را قبل از هرچیز ایتالیایی،اسپانیایی،عرب،ایرلندی،اوکراینی، چینی و…می خوانند تا آمریکایی،اقلیت های مذهبی یا زبانی در ایران با وجود دلبستگی به مذهب یا زبان محلی،همواره خود را ایرانی دانستهاند.به عبارت دیگر،درحالی که در آمریکای شمالی،ایتالیایی بودن،عرب بودن،چینی بودن یا ایرلندی بودن همسنگ آمریکایی یا کانادایی بودن قرار میگرفته است،شیعه یا سنّی بودن،کرد بودن،آذری بودن،گیلک بودن،بلوچ بودن و…هیچ گاه در برابر ایرانی بودن قرار نگرفته است.این واقعیتی است که محققان امور قومیت و ناسیونالیسم قومی توجه دقیق به آن نکردهاند و صرف وجود اختلاف در مذهب یا گویش را دلیل وجود مشکل قومیت،که در اینجا مترادف ملیّت می شود، پنداشتهاند.
ایل یا گروه قومی؟
یکی از نکات مهم و اساسی مربوط به نگرش رهیافتهای موجود در غرب به مسئله به اصطلاح قومیت و گروههای قومی،عدم توجّه آنها به مسئلهء ایل در ایران و خاورمیانه است.به عبارت دقیقتر،نگرشهای شرقشناسانه نسبت به قومیت در خاورمیانه باعث شده است که محققان موردنظر،به گروههای اقلیّت زبانی-مذهبی به صورت گروههای«منسجم و یکپارچه»و متحد نگاه کنند و این یکپارچگی را اساسی برای تعریف آنها به عنوان گروههای قومی قرار دهند.به مفهوم دیگر،در مطالعات مربوطه به مسئلهء قومیت،قومگرایی و گروههای قومی در ایران و کشورهای مشابه آن،به گروههایی چون کُرد،بختیاری، قشقایی،بلوچ،ترکمن،آذری و…به عنوان گروههای یکپارچه دارای یک اصل و ریشه خویشاوندی نگریستهاند و بدین سان آنها را با گروههای قومی برابر دانستهاند.درحالی که واقعیت تاریخی و اجتماعی ایران نشان میدهد که وفاداری در سطح خُرد بیشتر در رابطه با ایلات و قبایل مصداق پیدا میکرده است تا در رابطه با فارس بودن، کُرد بودن،بلوچ بودن و…سازمان و ساختار اجتماعی بیشتر پیرامون مرزهای ایل تشکیل میشده است تا پیرامون مرزهای مذهبی یا زبانی. تاریخ گذشتهء ایران نشان داده است که وجود ایلات گوناگون درمیان گروههای بزرگتر مذهبی و زبانی نظیر شیعه و سنی یا کُرد و فارس، بلوچ،ترکمن یا آذری و غیره باعث بروز کشمکشهای فراوان برسر منافع ایلی درمیان این گروهها میشده است.به عبارت دیگر موارد متعددی میتوان ذکر کرد که در آن میان ایلات از یک گروه زبانی نظیر بلوچها،کُردها،آذریها و…اختلافات عمیقی وجود داشته و این اختلافات گاهبهگاه به برخوردها و ستیزهای خونین میان طوایف مختلف درون یک گروه مذهبی یا زبانی منجر میشده است.باتوجه به این واقعیات تاریخی نمیتوان نظر محقّقان قوم شناسی را که معتقدند گروههای مذهبی و زبانی به دلیل اتحاد و انسجام و یکپارچه بود نشان، دارای ویژگی گروه های قومی هستند پذیرفت،چرا که سازماندهی اجتماعی-اقتصادی برای ایلات و عشایر در درون گروههای مذهبی و زبانی فوق الذکر مانع انجام اتحاد و یکپارچگی آنها بوده است.بهطور مثال،اختلافات میان ایلات کُرد نظیر شکاک،اردلان،سنجابی،کلهر یامیان ایلات بلوچ نظیر برکزایی،شهبخش،ریگی،یارمحمدزایی درگذشته مانع هرگونه یکپارچگی و انسجام میان آنها بوده است. موضوع یکپارچگی و اتحاد و انسجام گروههای قومی درواقع محصول ذهنیت غیرتاریخی محققان یا ساکن غرب بوده است و درجهان خارج،اساسی از واقعیت نداشته است.
از سوی دیگر، بسیاری از محققان مسایل قومی در خاورمیانه و جهان سوّم بطور عام،ایلات و قبایل را گروههای خویشاوند،همخون و برخوردار از خودمختاری فرهنگی و سیاسی دانسته و بدین ترتیب آنها را جوامعی بسته و منزوی از دنیای خارج ایل درنظر گرفتهاند.این محققان با ارائه چنین تعریفی از ایلات و قبایل آنها را سازمانهای اجتماعی-سیاسی متعدد،منسجم و درحال کشمکش با دولت قلمداد کردهاند. در نوشته های این محققان نوعی دوگانگی و تقابل میان ایلات و دولتها درنظر گرفته شده و رابطه میان ایلات و دولت همیشه خصمانه عنوان شده است.به عبارت دیگر،قبایل و دولتها دو دنیای جداگانه و متفاوت از هم و دارای شرایط کاملا متفاوت باهم معرفی شدهاند که هیچکدام مکمّل یکدیگر نبوده و رابطه آنها رابطهء حذفی بوده است. کریستنسن این تقابل فرضی مطرح شده در آثار محققان علوم اجتماعی میان قبیله و دولت را به خوبی نشان میدهد:قبیله از نظر اجتماعی همگون،مساواتطلب و دارای تقسیمات افقی است؛دولت ناهمگون و نابرابر است و ساختار سلسله مراتبی دارد.قبیله بر اساس روابط خویشاوندی استوار است و دولت بر اساس روابط غیرمشخص و قراردادی.7
امّا واقعیت این است که قبایل نیز گروه های همگون متکی براصل خویشاوندی و مساواتطلب و عاری از تقسیمات سلسله مراتبی نبودهاند و نیستند.این نوع تعریف از قبیله یا ایل بدان خاطر ارائه میشود که نوعی شباهت میان قبایل و گروههای قومی نشان داده شود و در نتیجه ایلات همان گروههای قومی در نظر گرفته شده و جوامع دارای سازمانهای ایلی جوامع قومی قلمداد گردند.خانم«پاتریشیاکرون» p.crone از جامعهشناسانی است که براصل خویشاوندی قبایل تأکید میورزد.به نظر او«قبیله نوعی جامعه است که بااهمیت دادن به ویژگیهای بیولوژیک،تمامی یا بخش اعظم نقشهای اجتماعی خود را خلق میکند؛یا به عبارت دیگر قبیله جامعهای است که بر اساس خویشاوندی،جنسیت و سن نظام یافته است.»8
باید گفت که تجربهء تاریخی ایران چنین اصل خویشاوندی برای گروههای قبیلهای را تأیید نمیکند.درواقع برخی محققان درامور ایلات و عشایر در ایران این نوع مفهوم خویشاوندی برای قبایل را رد میکنند.بطور مثال،خانم لوئی یک محقّق ایرانشناس برجسته که پیرامون ایلات ایران مطالعات فراوانی دارد،مینویسد:
تعریف قبیله به عنوان یک گروه خویشاوند یا متکی براصل خویشاوندی کافی و درست نیست.چون بهای بیش از حد به خویشاوندی داده و عوامل مهم دیگر را نادیده میگیرد.مفاهیم خویشاوندی در روابط میان اهل قبایل،تنها در سطح محلی مهم بوده و این علایق خویشاوندی،به تنهایی باعث تشکیل قبایل یا سیاستهای قبیلهای نمیشود.9
دولت و قبایل
در آثار برخی از محققان علوم اجتماعی غرب و بویژه کسانی که پیرامون کشمکشهای قومی و قومیّت به مطالعه مشغول هستند یک مسئله مهم به چشم میخورد.این گروه از محققان به منظور توجیه نظرات خود پیرامون تبدیل گروههای قبیلهای گذشته به گروههای منسجم قومی امروزی که درحال کشمکش دائم با دولت مرکزی هستند ابتدا قبائل را به عنوان گروههای منزوی و بسته در برابر نفوذ فرهنگی و سیاسی خارج از قبیله معرفی میکنند و دوّم اینکه بر تداوم روابط خصمانه میان قبایل(ایلات)و دولتهای مرکزی تأکید میورزند.در چنین آثاری روابط خصمانه دائمی میان قبایل و دولتها بدین علّت مورد تأکید قرار میگیرد که نشان داده شود در قرن بیستم نیز این روابط خصمانه تداوم یافته و بهصورت کشمکش میان دولت و گروهه ای قومی استقلال طلب و دولت ستیز درآمده است.تاریخ گذشته و کنونی ایران چنین طرحی از روابط دائمی خصمانه میان دولت و قبایل و اصولا انزوای قبایل از دولت و عدم ارتباط میان آنها را به چالش میطلبد.واقعیت آن است که میان قبایل و دولتها در تاریخ ایران روابط دایمی وجود داشته است و این روابط نه تنها لزوما همیشه جنبهء خصمانه نداشته،بلکه در اغلب موارد مسالمت آمیز بوده است. دولتهای ایرانی پس از اسلام هیچیک بیارتباط با قبایل نبودهاند و اصولا بسیاری از آنها اساس قبیلهای داشته اند.
این امر در سراسر دنیای اسلام واقعیت داشته است.بارفیلد Barfield ایرانشناس مشهور مینویسد:«از همان آغاز فتوحات اسلامی در فهرست امپراتوریهای مهم نام قبایلی را میبینیم که به فاتحان امپراتوری تبدیل شدهاند: درمیان آنها سلجوقیان،غزنویان،مغولان،تیموریان،عثمانیها و مغولان(هند)،قزلباشها(صفویه)و قاجاریه از همه مهمتر بودهاند.»10 بدین سان قبایل در تاریخ خاورمیانه هیچگاه برحالت انزوا نمیزیسته و با دولتها بیارتباط نبودهاند.نه تنها چنان که موارد بالا نشان می دهد قبایل خالق دولتهای مهم جوامع اسلامی بودهاند،بلکه به نوبهء خود گاه از سوی دولتها نیز به وجود آمده اند.دولتها به منظور ایجاد توازن نظامی و سیاسی میان خود و مدعیّان قدرت،از طریق گردهم آوردن طوایف و گروههای کوچک به تأسیس و خلق ایلات بزرگ و کنفدراسیونهای ایلی دست
در مطالعات امریکای شمالی قومیت اغلب به تمایزات فیزیکی و تباری اشاره دارد- آذری ها
میزده اند.نمونههای بارز این پدیده، ایلات شاهسون در آذربایجان و ایلات خمسه درجنوب ایران بوده اند. ایل شاهسون درواقع بنا به دستور شاهعباس کبیر با گردهمآیی چندین طایفهء کوچک فاقد خویشاوندی درست شد تا به عنوان حامیان شاه از نفوذ قزلباشها که مدعّیان قدرت بودند بکاهند.11ایل خمسه نیز از سوی پادشاهان قاجار،با گردهم آمدن پنج طایفهء مختلف به وجود آمد و عملکرد اصلی آن حمایت از پادشاهان قاجار در برابر چالشهای بزرگ ایل قشقایی بود.12
دو نمونهء بزرگ ایلهای شاهسون و خمسه در تاریخ معاصر ایران بهترین مثال برای به چالش طلبیدن ادّعای محققان امور قومیّت و ناسیونالیسم قومی در غرب است که بر اساس خویشاوندی قبایل و انسجام بیولوژیک و فرهنگی آنها تأکید میورزند.در واقع گروههای تشکیل دهندهء ایل شاهسون و خمسه دارای هیچگونه رابطهء خویشاوندی و خونی با یکدیگر نبودند،و تشکیل آنها یک عمل سیاسی و استراتژیک بوده است.این نمونهها که موارد آن در تاریخ ایران بسیار است،نشان میدهد که برخلاف نظر برخی محققان علوم اجتماعی غرب(انسانشناسان،جامعهشناسان و محققان علوم سیاسی)نمی توان قبایل را با گروههای قومی یکسان دانست و بر اساس آن چنین استدلال کرد که جوامع قبیلهای دیروز نظیر ایران،جوامع قومی امروز هستند.در واقع همانگونه که بسام طیبی محقق عرب اشاره میکند،واژههای قبیله و گروه قومی را نمیتوان در چارچوب خاورمیانه بهصورت مترادف مورد استفاده قرار داد.13
تاریخ ایران نشان می دهد که نه تنها میان عملکردهای قبایل و دولتها،رابطهء خالق و مخلوق برقرار بوده است و برخلاف رهیافتهای غربی این دو نیرو هیچگاه منزوی ازهم به سر نمی برده اند،بلکه قبایل غالبا وظایف بسیار مهمی برای دولتها انجام میدادهاند.سه کارکرد اصلی قبایل برای دولت بویژه اهمیت داشته است:کارکرد سیاسی، کارکرد اقتصادی و کارکرد نظامی.
قبایل و ایلات ایرانی با این سه کارکرد اساسی درواقع به تقویت بنیانهای نظامی،اقتصادی و سیاسی دولتها دست میزدهاند.کارکرد سیاسی قبایل بویژه در رابطه با نخبگان ایلی مصداق پیدا میکرد.پادشاهان ایران پس از اسلام،و بویژه از دوران صفویه به بعد،نخبگان سیاسی خود بویژه حکمرانان و فرمانداران محلی را از میان رهبران قبایل انتخاب می کردند.پادشاهان ایران،بسیاری از رهبران ایلات کُرد،ترک،بلوچ و ترکمن را به عنوان حکمرانان محلی منصوب میکردند و حتی گاهی برخی از آنان را حکمران مناطقی میکردند که از قلمرو ایل آنها بسیار دور بود.بطور نمونه،نادرشاه افشار محمدخان بلوچ یکی از سرداران خود را به عنوان حکمران کهکیلویه در غرب ایران منصوب کرده بود.14به همین گونه، پادشاهان صفوی از نخبگان ایلات ترکمن برای حکمرانی خراسان و سیستان و بلوچستان استفاده میکردند.15رهبران ایلات همچنین کارکرد اقتصادی مهمی برای دولت داشتند و آن جمعآوری مالیات از محل تحت قلمرو خود برای دولت مرکزی بود.درواقع دولتهای ایران بخش مهمّی از درآمد خود را مدیون مالیاتهایی میدانستند که از سوی روسای ایلات و حکمرانان محلی برای آنها جمع آوری می شد.
خانم لمبتون به نقل از رستم الحکما جزئیات جالبی از درآمد حاصل از مالیات مناطق آذربایجان،کردستان،بلوچستان،مازندران و گیلان و دیگر بخشهای ایران در عصر زندیه به دست میدهد که توسط روسای ایلات جمعآوری میشده است.16
بی گمان،مهمترین کارکرد ایلات برای دولتهای ایرانی،کارکرد نظامی آنها بوده است.درواقع دولت های ایران تا زمان پهلوی کمتر فاقد ارتش منظم و آماده به خدمت بودند.نیروهای نظامی ایران بیشتر از سوی ایلات تأمین می شد که درصورت لزوم نیروهای خود را برای دفاع از مرزهای ایران در خدمت پادشاه قرار میدادند.نادرشاه که موفق شد به هرجومرج در ایران پایان دهد و بسیاری از مناطق از دست رفته این سرزمین را از چنگ عثمانیها،ازبک ها و سایرین رها سازد درواقع یک ارتش متشکل از نیروهای ایلات داشت.خانم لمبتون توصیف جالبی از ارتش نادرشاه دارد:
نیروهای او عمدتا شامل افغان ها،افشارها و دیگر قبایل شمال شرقی و شرق ایران و تاحدی از قبایل گوران پایگاه قاجاریه می شد.او هم چنین نیروهای بلوچ و کُرد را که چون افغانها اهل سنّت بودند و نیز بختیاریها و دستههای دیگری از بخشهای گوناگون ایران را وارد ارتش خود میکرد.17
روابط میان دولت و ایلات یک رابطهء متقابل بود.رهبر ایل در برابر خدمات سهگانهای که برای دولت انجام میداد به طور رسمی به عنوان رئیس ایل خود از سوی دولت(پادشاه)به رسمیت شناخته میشد. درواقع بسیاری از روسای ایلات بخشی از مشروعیت خود به عنوان رئیس ایل را با شناسایی دولت کسب میکردند تا هنگامی که دولت از شناسایی رهبر ایل خودداری می کرد،موقعیت او کاملا مستحکم نمیشد.درواقع رهبران قبایل برای اینکه از موقعیت کامل ریاست بر قبایل خود برخوردار باشند به حمایت و شناسایی رسمی دولت نیاز داشتند.مارتینوان بروینسن Martin van Bruinessen کُردشناس معاصر مینویسد:
در زمانی که در کردستان آرامشی نسبی برقرار بود غیرممکن مینمود که رؤسای جاهطلب ایلات کرد بتوانند به مقام یک رهبر پرقدرت و مؤثر بزرگ ایلهایی چون شکاک دست پیدا کنند مگر اینکه یک دولت مرکزی نیرومند از آنها حمایت کند.دولت نیز به نوبهء خود زمانی رئیس ایل را به عنوان تنها رهبر برجستهء قبیله یا بزرگ ایل به رسمیت می شناخت که وعدهء وفاداری به خود را از او کسب کند.18
دیگ مذاب به فرآیند یکسان سازی در امریکا اشاره دارد- آذری ها
از آنجا که این الگوی رابطه میان دولت و ایلات تا زمان ظهور پهلوی اوّل ادامه داشته،به سختی میتوان ادّعای محقّقان امور قومیّت و ناسیونالیسم قومی را پذیرفت که میگویند:ایلات به عنوان گروههای بسته و منسجم و خویشاوند دیروز را میتوان به شکل تکامل یافتهاش در گروهبندی قومی امروز جستجو کرد.باتوجه به آنچه تا کنون در مورد ویژگیهای ایلات ایران و رابطهء آنها با دولتهای ایرانی گفتیم،برطبق تعاریف و معیارهایی که محققان مطالعات قومی از گروههای قومی و قبایل به دست دادهاند،مسئله ای به نام قومیت و گروههای قومی در ایران وجود نداشته است.از سوی دیگر،گرچه همانگونه که گفتیم اختلافات و تفاوتهای مذهبی و زبانی از دیرباز درمیان اقشار گوناگون ایرانیان وجود داشته است،امّا تا اواسط قرن بیستم اثری از گرایشهای سیاسی درمیان گروههای اقلیت مذهبی و زبانی ایرانی دیده نشده است.تنها در دههء 1320 شمسی(اواسط دههء 1940)بود که مسئله سیاسی شدن اختلافات زبانی در آذربایجان و کردستان ایران مشاهده شد و آن زمانی بود که فرقهء دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان در پایان جنگ جهانی دوّم در این دو منطقه ساخته شدند و با اعلام جمهوریهای دموکراتیک آذربایجان و کردستان خواستار خودمختاری از دولت مرکزی در تهران شدند.ظهور و سقوط این دو جریان در سالهای دههء 1320 و بروز ناآرامی سیاسی در کردستان و تا حدّی در بلوچستان در ماههای اولیهء پیروزی انقلاب اسلامی در ایران محققان امور قومیت و ناسیونالیسم قومی را تشویق کرده است که به بررسی پدیدهء قومیت و گروههای قومی در ایران بپردازند و در آثار خود ایران را کشوری وانمود کنند که دارای مشکل قومیت و قومگرایی بوده است.
مسئله این است که اغلب آثار نویسندگان غربی مربوط به بحرانهای آذربایجان،کردستان و تاحدی بلوچستان تنها به توصیف حوادث مذکور بسنده کرده و کمتر درصدد تبیین آن بحرانها در چارچوب بحث کلی قومیت و ناسیونالیسم قومی برآمدهاند.گویا بیشتر این محققان خود را از پرداختن دقیق و ریشهای به مسئلهء بود و نبود قومیت در ایران در پرتو تجربیات تاریخی و قرون گذشته بینیاز دیدهاند و وجود قومیت و قومگرایی در ایران را یک مفروض مسلم و اساسی تحقیقات خود در نظر گرفتهاند.همانگونه که پیشتر اشاره شد،به استثنای حوادث پایان جنگ جهانی دوّم در آذربایجان و کردستان و فعالیت گروههای مسلح در بلوچستان در سالهای آخر دههء 1340،اوایل دههء 1350 و مدت کوتاهی پس از انقلاب،ایران شاهد ظهور گرایشهای قومی نبوده است. در این صورت لازم است به این مسألهء مهم پرداخته شود که با مطرح نبودن مسائل قومی یا به عبارت دیگر سیاسی نبودن تفاوتهای زبانی-مذهبی در ایران،چگونه از اواسط قرن بیستم به بعد شاهد ظهور چنین پدیدهای در ایران بودهایم؟این یک پرسش عمده و اساسی است که کمتر در آثار مربوط به ایران بدان پرداخته شده است.
یکی از اهداف عمدهء ما در این نوشتار پاسخ دادن به این پرسش است.جلوتر،ضمن توجه به مباحث اساسی پیرامون مفاهیم قومیت و گروههای قومی در نوشتههای مربوط به قومیت و ناسیونالیسم قومی به این نتیجه رسیدیم که با توجه به رهیافتهای موجود در غرب پیرامون قومیت و تعاریف ارائه شده از گروه قومی،اختلافات موجود مذهبی- زبانی در ایران گذشته ماهیت قومی نداشته و اصولا ماهیت قبایل و ایلات در رابطهء آنها با دولتهای ایرانی تأیید کنندهء وجود گروههای قومی یکپارچه یا منزوی یا متخاصم با دولت نبوده است.امّا این درواقع تنها بخشی از موضوع این نوشتار را تشکیل میدهد.بخش اساسی تر بحث ما به تبیین سیاسی شدن اختلافات مذهبی-زبانی در ایران و ظهور بحرانهای سیاسی در پارهای از نقاط مربوط میشود.این کار در چارچوب بحثهای نظری موجود پیرامون علل و عوامل ظهور ناسیونالیسم قومی صورت می گیرد.به عبارت دیگر،در پی درک این نکتهء مهم مستقیم که آیا حوادث آذربایجان،کردستان و بلوچستان قبل و پس از انقلاب اسلامی تأیید کنندهء تئوری های موجود پیرامون ناسیونالیسم قومی و بسیج قومی است یا اینکه نوشته های مربوط به بسیج قومی و قومیّت قادر به تبیین تجربهء ایران نبوده و به این منظور لازم است به چارچوب نظری ویژهای باتوجه به تجربهء خاص ایران متوسل شویم؟بدین ترتیب،نظریههای عمده مربوط به بسیج و ناسیونالیسم قومی و اصولا سیاسی شدن اختلافات مذهبی-زبانی را مورد بحث قرار داده و اعتبار آنها را باتوجه به تجربهء تاریخی ایران میسنجیم.
نظریه های عمده مربوط به ناسیونالیسم و بسیج قومی
اصولا پیرامون ماهیت وجودی ناسیونالیسم،احساسات ملی یا میهنپرستی و ملت و بویژه جدید یا قدیمی بودن این پدیدهها اتفاق نظر وجود ندارد.گروهی که در نوشتههای مربوطه کهن گرایان (primordialists)نامیده میشوند به قدیمی بودن این پدیدهها اعتقاد دارند و آنرا عناصر«اولیه و کهن»زندگی بشر میدانند.از نظر این مکتب،ملیت و قومیت و احساسات میهنی از عصر باستان درمیان افراد بشر وجود داشته است.19درمقابل،گروه دیگری که نوگرایان نامیده میشوند،برآن هستند که پدیدههایی به نام ملت،ناسیونالیسم و قومیت محصول دوران مدرن است.گروهی نظیر والرشتین (Immanuel Wallerstien)و هابزباوم(Eric Hobsbawm)در چارچوب تفکر مارکسیستی این پدیدهها را محصول نظام سرمایهداری جهانی میدانند20و دیگران نظیر آندرسون (Benedict Anderson)ظهور پدیدههایی چون ملیت،ملت و قومیّت را نتیجه تضعیف نقش مذاهب بزرگ مانند مسیحیت،اسلام و امپراتوریهای قدرتمند و ظهور«سرمایه داری چاپ»میدانند.21
امّا گروه سوّمی استدلال میکند که احساسات ملّی و قومیت پدیدهای کهن و قدیمی است ولی سیاسی شدن آنها یک حادثهء مدرن است و به دوران معاصر برمیگردد.آنتونی اسمیت بزرگترین مدافع این نظریه است.22 در این مقاله مجال آن را نداریم که بحث میان کهنگرایان و نوگرایان و اختلافات آنها را مطرح کنیم امّا ذکر این نکته را مهم میدانیم که نظریهء اسمیت و دیگران که بیشتر بر دلایل سیاسی شدن اختلافات مذهبی، زبانی،نژادی و غیره تأکید میکند از اهمیت بیشتری برخوردار است.
همان گونه که پیشتر گفته شد اختلافات زبانی و مذهبی در ایران از قرنها پیش وجود داشته است امّا این مسئله هیچگاه تا اواسط قرن بیستم به پدیدههای سیاسی که باعث بسیج سیاسی گردد تبدیل نشده است. بنا بر این،در سطور بعد به بحث اساسیتر مربوط به نظریات گوناگون پیرامون سیاسی شدن اختلافات زبانی،مذهبی و نژادی و به عبارت دیگر به نظریههای بسیج قومی میپردازیم تا دریابیم این نظریهها تا چه اندازه میتواند حوادث سیاسی در ایران قرن بیستم را تبیین کند.
پیرامون علل و عوامل بسیج قومی یا به عبارت صحیح تر سیاسیشدن اختلافات گوناگون میان گروههای بشری ساکن یک قلمرو جغرافیایی،نظریات گوناگونی ارائه نشده است.در این مقاله مجال کافی برای بررسی همهء این نظریات نداریم امّا به عمدهترین آنها اشاره میکنیم تا دریابیم که چرا و چگونه شاهد سیاسی شدن اختلافات زبانی-مذهبی در ایران قرن بیستم شدهایم.عمدهترین نظریات مورد بحث را میتوان نظریهء «رقابت برسر منابع»، نظریهء«استعمار داخلی»، نظریهء«کثرتگرایی فرهنگی»،نظریهء«انتخاب حسابگرانه» و نظریهء «رقابت نخبگان»دانست. دراینجا بطور خلاصه به نکات عمده در این نظریهها و نقد بر روی آنها میپردازیم.
1-نظریهء رقابت برسر منابع:این نظریه از سوی جامعه شناسان و محقّقان علوم سیاسی نظیر گلیزر(Glazer)،موینیهان(Moynihan)و نیز خانم سوزان اولزاک(Olzak)مطرح شده است.بر اساس این نظریه،ادغام سیاسی گروههای قومی در داخل یک دولت-ملّت چارچوبی فراهم میسازد که در آن رقابت برسر منابع و بویژه مشاغل دولتی انگیزه عمدهء کشمکش میان اقوام را به وجود میآورد.23هویت قومی به عنوان اساس اقدام جمعی زمانی بهوجود میآید و تداوم مییابد که امتیازات آشکاری وجود داشته باشد که بتوان با تکیه بر اختلافات زبانی،مذهبی و نژادی برای دستیافتن به آنها به رقابت پرداخت.این رقابت میان گروههای قومی باعث بسیج قومیّت شده و منجر به تشکیل سازمانهای قومی و افزایش هویتهای قومی میشود.24 به گفتهء سوزان اولزاک،کشمکش و اقدام جمعی نژادی و قومی زمانی روی میدهد که دو یا چند گروه قومی برسر منابع محدود به رقابت بپردازند.25باید توجه داشت که نظریه های بسیج یا رقابت برسر منابع غالبا باتوجه به تجربیات گروههای قومی در کشورهای صنعتی پیشرفته تدوین شده است و اغلب این نظریهپردازان دیدگاههای خود را باتوجه به جامعهء آمریکا تدوین کردهاند.کاربرد این نظریه در جوامع جهان سوّم که در آن دولت صحنهء مبارزه گروههای قومی گوناگون نیست مشکل به نظر میآید.
2-نظریهء استعمار داخلی: این نظریه اساسا از سوی مایکل هشتر (M.Hechter)مطرح شده و تأکید اساسی آن بر این است که همبستگی و بسیج قومی در داخل یک سرزمین در نتیجهء تشدید نابرابریهای ناحیهای میان یک مرکز فرهنگی متمایز و پیرامون آن تقویت میشود.هشتر مفاهیم موردنظر والرشتین و آندره گوندرفرانک یعنی«محور-پیرامون»را گرفته و آن را از مقیاس جهانی خارج ساخته و در مقیاس واحدهای ملّی به کار برده است.نگرانی عمدهء نخبگان مرکز،حفظ و تداوم وابستگی جمعیت های پیرامونی در داخل کشور است.در نتیجه،عوامل فرهنگی سیاسی میشود و گروههای پیرامون از آنها به عنوان اهرم پایان دادن به سلطهء مرکز استفاده میکنند. وقتی یک گروه
مایکل هشتر نظریه پرداز چپ
پیرامونی دارای فرهنگ خاص در یک منطقه جغرافیایی خاص وجود داشته باشد از ادعای تجزیهطلبی یا خودمختاری بعنوان یک هدف استراتژیک یا اهرم سیاسی برای چانهزنی به منظور تقویت موضع خود استفاده میکند.26
نظریهء استعمار داخلی از دیدگاه های گوناگون مورد انتقاد قرار گرفته است امّا مشکل اصلی این نظریه آن است که فرض میکند همبستگی و بسیج قومی در مناطقی ظهور میکند که از نظر فرهنگی و اقتصادی،پیش از هر منطقهای محروم میباشند. ظهور قومیّت در کشورهایی چون کانادا،انگلستان و اسپانیا اعتبار این نظریه را زیر سوال برده است.برطبق این نظریه،نمیبایست شاهد وقوع حوادث آذربایجان در دههء 1320(اواسط دههء 1940)و ظهور فرقهء دموکرات آذربایجان باشیم،چون آذربایجان از بسیاری مناطق دیگر ایران پررونقتر بوده است.مایکل هشتر بعدها این نظریه خود را مورد انتقاد قرار داد و نکات ضعف آن را بیان نمود.27
3-نظریهء انتخاب حسابگرانه:این نظریه در اصل نه برای تحلیل مسائل قومی،بلکه برای تحلیل اقدام جمعی از سوی منکوراولسون (Mancur Olson)ارائه شد.محور اساسی این نظریه آن است که افراد بشر بر اساس محاسبهء سود و زیان دست به اقدام میزنند.مشارکت افراد در جنبشهای اجتماعی و دست زدن به اقدام جمعی زمانی صورت میگیرد که سود این مشارکت بر زیان آن بچربد.28مایکل هشتر پس از انتقاد از نظریهء استعمار داخلی خود،بهسوی نظریهء انتخاب حسابگرانه گرایش پیدا کرد و به این نتیجه رسید که این رهیافت بیشترین امید را برای رسیدن به درجهء بالاتری از اجماع تئوریک در رشتهء قومیت و روابط نژادی به دست میدهد.29به نظر او،اعضای هر گروه قومی تنها زمانی به اقدام جمعی دست میزنند که متقاعد شوند از این طریق نفع مشخصّی عاید آنها میشود.
هوشنگ امیراحمدی در بررسی مسائل قومی در ایران از این نظریه پیروی کرده و مینویسد:
«از قوّه به فعل درآمدن اقدامات جمعی قومی به سودهایی که تصور میرود یک جامعهء قومی از رویارویی با دولت مرکزی به دست میآورد بستگی دارد.»30از نظر ما،امتیاز عمدهء این نظریه تأکید آن بر عامل انسانی است.این نظریه انگیزهء اقدامات جمعی در میان اقوام را به خوبی توضیح میدهد،امّا قادر نیست علت اساسی سیاسی شدن اختلافات زبانی-فرهنگی-مذهبی و نژادی را تبیین کند.مشکل عمدهء این نظریه آن است که بر عامل سودجویی و حسابگری انسان تأکید دارد و عوامل مهم دیگر بویژه عوامل روانی را که ورای محاسبات سود و زیان است مورد توجه قرار نمیدهد.در کشورهای جهان سوّم بویژه خاورمیانه،مشارکت گروههای اقلیت در جنبشهای سیاسی تنها انگیزه سودطلبی نداشته است و چه بسا در بسیاری از موارد مشارکت کنندگان میدانسته اند که نه تنها سود چندانی از این ره عاید آنها نمیشود بلکه متحمّل زیانهای هنگفت مالی و جانی میگردند.
4- نظریهء رقابت نخبگان: نقش نخبگان در جنبشهای ناسیونالیستی از سوی نظریه پردازانی چون هانس کوهن (Hans kuhn)و آنتونی اسمیت مورد تحلیل قرار گرفته است.از نظر اسمیت گسترش کنترل دولت و گرایش های بیشتر به جانب تمرکز، باعث ایجاد شرایط مناسب برای بسیج ایدئولوژیک توسط روشنفکران شد.31تحلیل پیچیدهء نقش نخبگان قومی در بسیج اقلیتها وشکل دادن و ساختن و پرداختن هویّت قومی را میتوان در آثار پلبراس (Paul Brass)مشاهده کرد.از نظر او،نخبگان قومی با استفاده از عناصر فرهنگی نه تنها یک هویت قومی جدا از هویّت سایر افراد جمعیت سرزمین برای گروه میسازند بلکه در رقابت برسر کسب قدرت سیاسی بین گروه های قومی نیز شکاف ایجاد میکنند.به گفتهء براس«نخبگان به هنگام بسیج گروه قومی در برابر رقبا یا دولت مرکزی،تلاش می کنند نمادهای چندگانهء گروه را به صورت منسجم و واحد درآورند و استدلال می کنند که اعضای گروه نه تنها از یک لحاظ بلکه از جنبه های مختلف با سایرین متفاوت هستند و تمامی عناصر فرهنگی گروه تقویت کنندهء این نکته است.»32
امتیاز نظریهء رقابت نخبگان در مقایسه با سایر نظریهها درآن است که نقش و اهمیت شکلهای فرهنگی،ارزشها و اعمال گروههای قومی خاص را نادیده نمیگیرد.درحالی که چارچوب نظریهء نخبگان برای تحلیل حرکتهای قومی در خاورمیانه مفید است،دو نکتهء مهم را نادیده میگیرد:اوّل اینکه نقش نخبگان قومی را مورد بحث قرار میدهد و به این واقعیت توجه نمیکند که نخبگان غیر قومی نقشهای مهمی در بسیج و کشمکش درمیان اقلیتها و بین اقلیتها و دولتها بازی میکند.به هنگام تحلیل نقش نخبگان غیر قومی در ایران به این عامل مهم خواهیم پرداخت.دوّم اینکه نظریهء مذکور،نقش نیروهای خارجی در تحریک و راهاندازی کشمکشهای قومی و سهم آنها در خلق ناسیونالیسم قومی و هویت را نادیده میگیرد.
5-نظریهء کثرت گرایی فرهنگی: فورنیوال و اسمیت، تدوینکنندگان این نظریه،دولت را بعنوان ابزار زور عریان و سلطه سیاسی در نظر میگیرند.جامعهء کثرتگرا از نظر آنان،جامعهای است متشکل از گروههای قومی گوناگون که در عینحال که در واحدی سیاسی کنار هم زندگی میکنند،درهم ترکیب نمیشوند.در این جامعه دولت ابزاری است که با آن یک گروه فرهنگی بر گروههای دیگر جامعه اعمال سلطه میکند.33گرچه این نظریه در چارچوب گفتمان مارکسیستی مطرح نشده است،امّا همانند ابزارگرایان مارکسیستی، دولت را عامل سلطهء یک گروه بر گروههای دیگر میداند.بدین ترتیب، میتوان این دو نظریه را از یک زاویه مشترک مورد انتقاد قرار داد.نظریهء کثرتگرایی فرهنگی،دولت را ابزار سلطهء یک گروه میداند و این احتمال را نمیدهد که در این جامعه دولت میتواند متشکل از گروههای قومی خودمختار باشد.باتوجه به تجربهء ایران،این نظریه قابل نقد است چون در ایران دولت از نظر تاریخی هیچگاه تحت کنترل کامل یک گروه خاص نبوده است،بلکه نخبگان سیاسی گروههای مختلف زبانی و مذهبی در دولت و نهادهای وابسته به آن فعّال بوده اند. اصولا در ایران برای رهبری دولت یا اداره کردن نهادهای وابسته به آن هیچگونه تعصبّی نسبت به گزینش نخبگان در یک گروه خاص مطرح نبوده است؛برای مثال،در رأس حکومتهای ایران پس از اسلام تا دوران پهلوی،یا آذریها وجود داشتهاند یا کردها(زندیه و افشاریه) .در دوران پهلوی و جمهوری اسلامی نیز نخبگان سیاسی آذری و کُرد حضور فعال داشتهاند.کردها در دوران نهضت ملّی ونیز سالهای اولیهء انقلاب(در رأس وزارت خارجه و وزارت کار)نقش مهمی ایفا کردند و آذریها نیز مقامات بلندپایهای چون ولایت فقیه،ریاست جمهوری و وزارت را به عهده داشتهاند.کوتاه سخن این که گزینش نخبگان سیاسی برای رهبری جامعه و نهادهای دولت بیشتر بر اساس معیارهای سیاسی-فکری استوار بوده است تا معیارهای زبانی و مذهبی(قومی).
6- نظام بین المللی و کشمکش های قومی: اغلب نظریههای موجود پیرامون بسیج قومی بر نقش نیروهای داخلی بر ظهور قومیت و ناسیونالیسم قومی تأکید دارد ونقش عامل بینالمللی را در این رابطه نادیده میگیرد یا کماهمیت میشمارد.از نظر برخی نظریهپردازان روابط بین الملل،باید برای درک پدیدهء کشمکش قومی نظام سیاسی مبتنی بر قدرت را در سطح بینالمللی مورد بررسی قرار داد.جان برتون،محقّق برجسته روابط بینالمللی و یکی از پایهگذاران نظریهء «جامعهء جهانی»تأکید میکند که بیش از هر چیز باید مکتب واقعگرایی (رئالیسم)سیاسی را به خاطر نادیده گرفتن اهمیت کشمکش قومی مورد ملامت قرار داد.34برخی دیگر از محققان علوم سیاسی چون ادوارد آزار(E.Azar)و استفن رایان نیز بر جنبهء بینالمللی قومیت و کشمکش قومی انگشت گذاشتهاند.واقعیت این است که سیاست قدرتمندانه در روابط بینالمللی که سرچشمهء آن مکتب واقعگرایی سیاسی است،مشّوق گسترش قومیت در کشمکش های قومی بوده و به آن دامن زده است.مداخلهء نیروهای بینالمللی در بسیاری از کشمکشهای قومی معاصر،از جمله ایران،کاملا آشکار بوده است.
نظریه های بسیج قومی و تجربه ایران:به سوی یک چارچوب نظری
گرچه برآن نیستیم که جنبههای مثبت هریک از نظریه های ششگانه مورد بحث را انکار کنیم،امّا معتقدیم که هریک از آنها به تنهایی نمیتواند سیاسی شدن مسایل زبانی و مذهبی در ایران قرن بیستم را به اندازهء کافی تبیین کند.تکیهء صرف بر یکی از نظریههای موجود ما را دچار مشکل روش شناختی«بطلان تبیین علی واحد» (The Fallacy of single causal Explanation) میکند.بعلاوه،میراث سیاسی، تجربهء تاریخی،پویایی فرهنگی در ایران از یکسو،و نو ظهور بودن مشکلات به اصطلاح«قومی»در این کشور از سوی دیگر،وضع پیچیدهای فراروی محقق امور قومی قرار میدهد که او را از تکیه بر یک نظریهء مشخص برحذر میدارد.درمیان نظریات مورد بحث،نظریهء رقابت نخبگان و بینالمللی شدن مسألهء قومیت امتیازات بیشتری برای کمک به تبیین حوادث آذربایجان،کردستان و بلوچستان ایران در نیمهء اوّل قرن بیستم و اوایل دههء 1980 میلادی دارد،امّا همان گونه که گفتیم، هریک از این نظریات به تنهایی قادر به تبیین تجربهء ایران نیست.
حوادث آذربایجان،کردستان و بلوچستان در نوع خود در تاریخ ایران بیسابقه بودهاست.تا اواسط قرن بیستم،ایران هیچگونه تجربهای از سیاسی شدن اختلافات زبانی و مذهبی بعنوان اساس حرکتهای سیاسی گریز از مرکز به خود ندیده بود.بدین لحاظ،برای تبیین تحولات فوق باید در پی علل و عواملی باشیم که در قرن حاضر در ایران ظهور کرده است. گذشته از نقش نخبگان بومی و غیر بومی (قومی و غیر قومی)ونیروهای بینالمللی در حوادث مذکور،ظهور دولت(تمرکزگرا و اقتدارگرای بوروکراتیک)مدرن در ایران را باید عامل عمدهء دیگری دانست که در تحولات سیاسی بعدی ایران تأثیرگذار بوده است.
بدین گونه،به نظر ما سیاسی شدن مسایل زبانی و مذهبی در ایران تحتتأثیر سه عامل و متغیر عمده بوده است:1-ظهور دولت مدرن از 1300 به بعد؛2-رقابت نخبگان سیاسی و دولت(تمرکزگرا و اقتدارطلب)مدرن برسر قدرت و نفوذ؛و3-نیروهای بینالمللی. باتوجه به این متغیرها،چارچوبی نظری ارائه میکنیم که در آن سه متغیر دولت،نخبگان و نظام بینالملل نقشهای اساسی را در سیاسی شدن قومیت و شکلگیری حرکتهای سیاسی قومی درمیان گروههای اقلیت زبانی-مذهبی بازی میکنند(شکل شماره یک).
شکل شمارهء یک-نمودار مفهومی کلّی برای تبیین مسألهء قومیت در ایران
(به تصویر صفحه مراجعه شود) در زیر،نخست به توضیح بیشتر مفاهیم و متغیرهای کلیدی این چارچوب و الگوی نظری برای تبیین سیاسی شدن مسائل زبانی-مذهبی(بسیج قومی)در ایران میپردازیم.آنگاه چارچوب و الگوی فوق را در رابطه با حوادث آذربایجان(دههء 1320)،کردستان (دههء 1320 و سالهای اولیهء پس از انقلاب)و بلوچستان(اواخر دههء 1340 و سالهای اولیهء پس از انقلاب)به کار خواهیم گرفت تا از لحاظ تجربی کارآیی آن را به آزمایش بگذاریم.
توضیح و تعریف عملیاتی متغیرهای چارچوب نظری
الف: دولت مدرن: همان گونه که در بخشهای قبلی توضیح دادیم، حکومتهای ایران تا پیش از حکومت پهلوی دراوایل 1300 شمسی، دولتهای سنتی و غیر متمرکز بودند.منظور ما از تمرکز در اینجا،جمعشدن همهء قدرتها،بویژه قدرت سیاسی و نظامی در دولت است،آنهم دولت به مفهوم وبری آن،یعنی نهادی که انحصار استفادهء مشروع از قوهء قهریه را در دست دارد.بنا بر این دولت های غیرمتمرکز سنتی در ایران انحصار قدرت سیاسی و نظامی را در دست نداشتند.دولت سنتی غیرمتمرکز ایرانی با نهاد قدرتمند و رقیب دیگری به نام«ایلات»مواجه بود و از طریق نوع اجماع تاریخی آنها را در قدرت سیاسی-نظامی سهیم میکرد.بدین گونه،درکنار دولت،ایلات در قدرت شریک بودند و روسای ایلات بزرگ ایرانی در کنار پادشاهان بعنوان حکمرانان محلی اعمال قدرت سیاسی،نظامی و اقتصادی میکردند.دولت نیز ضمن شناسایی رؤسای ایلات و قدرت آنها،خواستار وفاداری و خدمات مالی،سیاسی و نظامی از سوی آنها بود.همانگونه که قبلا توضیح داده شد،کارکرد(خدمات)رؤسای ایلات در سه محور برای دولت نمود داشت:جمعآوری مالیات،ارائهء خدمات سیاسی بعنوان حکمرانان محلی و تخصیص سهمیهء نظامی از نیروهای ایلی برای ارتش ایران (شکل شماره 2).
این الگو بطور سنتی و نسبی تا ظهور رضاشاه در ایران تداوم یافت. دولت تمرکزطلب و اقتدارگرای مدرن که با به قدرت رسیدن رضاخان و پادشاهی او ظهور کرد،تحت تأثیر فرایند دولتسازی و ملّتسازی در اروپا،درصدد نابودی قدرت و اقتدار محلی ایلات و به دست گرفتن انحصاری قدرت سیاسی،اقتصادی و نظامی و بدین ترتیب تأسیس یک دولت قدرتمند،متمرکز،بوروکراتیک و مدرن بود. بنا بر این:
…تمامی گروههای ایلاتی و عشایری از نظر رضاشاه با وحدت ملی ناسازگار بودند و برای امنیت داخلی کشور تهدید به حساب میآمدند.این طرز تفکر توجیه کنندهء یک سری اقدامات بود که به نابودی کامل پایگاههای اجتماعی،اقتصادی،سیاسی و نظامی جوامع ایلی منجر شد.35
سیاست تمرکزگرای رضا شاه بر سه استراتژی استوار بود: قلع و قمع اختیارات رؤسای قبایل،اسکان(تخته قاپو) عشایر،و خلع سلاح نیروهای ایلی.36بدینگونه،در فاصلهء سالهای 1304 و 1312، رضاشاه موفق شد با استفاده از ارتش منظم و نوین تحت فرماندهی خود،اکثر روسای قدرتمند خودمختار ایلات را در سراسر ایران شکست دهد.در نتیجه نخبگان سنتی ایلی(خانها)خودمختاری خود را از دست دادند و رابطهء مسالمتآمیز متقابل میان رؤسای ایلات و دولت ایران به روابط خصمانه تبدیل شد.(شکل شماره 3)این فرایند در مناطق مورد مطالعهء ما یعنی کردستان،بلوچستان و آذربایجان نیز همانند سایر نقاط ایران صورت گرفت.
ب:نخبگان سیاسی: خلق هویت قومی و بسیج گروههای اقلیت زبانی و مذهبی درجهت اهداف سیاسی،تا حد زیادی نتیجه فعالیتهای نخبگان است.نخبگان سیاسی در جریان رقابتها و مبارزات خود با رابطهء متقابل میان دولت سنتی غیر متمرکز و ایلات ایرانی دولت تمرکزطلب و اقتدارگرای مدرن برای دست یافتن به قدرت سیاسی و نفوذ اجتماعی،از عوامل و عناصر فرهنگی در جهت ایجاد پایگاه و کسب حمایت سیاسی مردمی در برابر دولت استفاده میکنند. توسل به اختلافات زبانی و مذهبی و تلاش برای تبدیل آنها به عوامل بسیج گروههای اقلیت از نتایج اقدامات نخبگان بوده است.یکی از نتایج عمدهء فرایند تمرکزگرایی و انحصار قدرت در دست دولت اقتدارگرای مدرن،تبدیل شدن رهبران و روسای ایلات و فرزندان و وابستگان آنها به نخبگان سیاسی ناراضی بود.رؤسای قبایل که قدرت سابق خود را در جریان فرایند تمرکز قدرت در دولت مدرن اقتدارگرا از دست داده بودند،به صورت نمادهای سیاسی ایلات و مبارزهء آنها با دولت مدرن درآمدند.
در مناطقی که ایلات از نظر زبانی و مذهبی با مرکز تفاوت داشتند، درجهء خصومت روسای ایلات،فرزندان و وابستگان آنها با دولت مدرن شدیدتر شد.نخبگان ایلی با انگشت گذاشتن بر اختلافات مذکور،درصدد برآمدند نیروهای قبایل را به حمایت از خود بسیج کنند. این امر بویژه به فرزندان و وابستگان رؤسای شکست خوردهء ایلات واگذار شد که با برخورداری از تحصیلات جدید قادر بودند در سیاسی کردن اختلافات زبانی-مذهبی موفقیت بیشتری کسب کنند.بهتدریج که فرایند نوگرایی گسترش مییافت،ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی سنتی درهم میشکست و ایلات بعنوان سازمانهای اجتماعی-سیاسی و اقتصادی اهمیت خود را از دست میدادند.بدین ترتیب،سیاسی شدن اختلافات زبانی و مذهبی از سطح ایل به سطح گستردهتر گروههای زبانی و مذهبی نظیر کردها،بلوچها، ترکمنها،عربهاو…گسترش می یافت. نخبگان جدید که غالبا از بازماندگان رهبران ایلات سابق بودند،تحت تأثیر ایدئولوژیهای سیاسی مدرن تأکید بر«سازمان ایلی»را کنار گذاشتند و بر مفهوم جدید «گروه قومی»تکیه کردند.در جریان تلاش برای تبدیل ایلات به گروههای قومی تنها نخبگان بومی(قومی)مؤثر نبودند،بلکه نخبگان سیاسی غیر بومی(غیر قومی)نیز نقشی مهم بازی کردند.بدین گونه،در تاریخ معاصر ایران،دو گروه از نخبگان را دستاندرکار سیاسی کردن اختلافات زبانی و مذهبی(قومیت)و تبدیل کشاکش میان«ایلات»و دولت متمرکز به کشاکش میان«گروههای قومی»و دولت متمرکز اقتدارگرای مدرن میبینیم.
شکل شمار 3- دولت تمرکزگرای مدرن و ایلات ایران
نخبگان بومی(قومی): یعنی فرزندان و وابستگان نزدیک روسای پرقدرت سابق ایلات که با برخورداری از تحصیلات جدید و تحت تأثیر ایدئولوژیهای سیاسی نوین به آفرینش هویت قومی دست زدند.غالب این نخبگان بومی،تحتتأثیر اندیشههای سیاسی چپ (مارکسیستی)بودند،و در جنبشهای چپگرای ایران فعالیت میکردند.خانم لوئیسبک در اوایل دههء 1980 در این باره نوشت:
هسته مرکزی چپگرای برخی گروههای ایلی تا حدی شامل فرزندان و دختران رهبران پرقدرت ایلی سابق میشد.این افراد که معمولا از تحصیلات بالا برخوردار هستند،در گروههای چپگرای خارج فعالند و با جنبشهای چپگرای داخل و خارج ایران در تماس میباشند.37
نخبگان غیربومی(غیرقومی): یعنی نخبگان سیاسی غیر ایلی و بنا بر این غیر بومی.این گروه از نخبگان غالبا فارسی زبان و شیعهمذهب،امّا دارای گرایشهای گوناگون چپ(مارکسیستی)بودند. از آنجا که این گروه از نخبگان فرصت مشارکت در فرایند سیاسی را نداشتند و برای مبارزه با دولت در راستای دست یافتن به اهداف سیاسی خود از حمایت مردمی کافی نیز برخوردار نبودند،به میان گروههای اقلیت زبانی و مذهبی در اطراف ایران میرفتند و با طرح مسایل و مشکلات قومی و دامن زدن به آنها،درصدد کسب حمایت گروههای فوق برمیآمدند تا در برابر دولت مرکزی از قدرت چانهزنی و نظامی برخوردار باشند.
یکی از کارکردهای عمدهء نخبگان(بومی و غیربومی)بهره برداری از نابرابریهای اقتصادی موجود میان مناطق مختلف برای بسیج گروههای اقلیت در دفاع از خواستهها و اهداف سیاسی خود بوده است.به گفتهء«پل براس»،این نخبگان در جریان رقابت برای کسب قدرت سیاسی«با بزرگ جلوه دادن موارد جزئی تبعیض یا مثالهای خاصی از نابرابری منطقهای،به خلق ذهنیتها و تصاویر گستردهتری از نابرابری و تبعیض منطقهای دست میزنند».38
پ:نظام بین المللی: نقش نیروهای بین المللی در خلق هویت قومی و کمک به شکلگیری جنبشهای قومی از اهمیت خاصی برخوردار است.به نظر ما درگیر شدن نیروهای بین المللی در مسایل قومی سهم بسزایی در ظهور ناسیونالیسم جداییطلب در خاورمیانه داشته است. نمونهء کلاسیک این مسأله را میتوان در نقش بریتانیا در تشویق نهضت تجزیه طلبی اعراب در امپراتوری عثمانی در سالهای جنگ جهانی اوّل دید.نقش نیروهای بینالمللی در خلق هویتهای قومی و تشویق جنبشهای ناسیونالیسم محلی در خاورمیانه یکی از مهمترین ابعاد مداخلهء نیروهای خارجی در منطقه بوده است.نقش نظام بینالمللی در تشویق قومیت و جنبشهای قومی را از سه بُعد میتوان مورد بررسی قرار داد:1.بُعد سیاسی و استراتژیک؛2.بُعد ایدئولوژیک؛ 3.بُعد تحقیقاتی.
از لحاظ استراتژیک،نیروهای بینالمللی در جهت حفظ منافع استراتژیک خود در منطقه،به خلق هویت قومی و تشویق نهضتهای فکری و سیاسی ناسیونالیسم محلی دست زدهاند.بهترین نمونهها در این رابطه سیاست انگلستان در تجزیهء بلوچستان(شرقی)از ایران در قرن نوزدهم و کنترل آن بعنوان منطقهء حایل میان روسها،افغانها و هندوستان،و همچنین سیاست روسیهء تزاری و شوروی(پس از 1917) در خلق هویت قومی برای ساکنان ترکزبان قفقاز از طریق تشویق ناسیونالیسم ترکی و مبارزه با نفوذ فرهنگ ایرانی،زبانفارسی و مذهب تشیع در این منطقه بوده است.
از لحاظ ایدئولوژیک نیز نیروهای بین المللی در تشویق هویت قومی و شکل گیری جنبش های قوم گرا در منطقه بسیار مؤثر بودهاند.دو ایدئولوژی سیاسی عمده در قرن بیستم یعنی لیبرالیزم غرب از یکسو و مارکسیسم از سوی دیگر در تشویق جنبشهای قومی تأثیرگذار شدند. وجه مشترک هر دو ایدئولوژی سیاسی،تأکید بر خودگردانی گروههای زبانی و مذهبی ساکن در قلمروهای سیاسی گسترده بوده است.در این رابطه مفهوم خودگردانی خلقها اهمیت بسیار داشته است.هر دو مفهوم خودگردانی،مشوّق قومیت و ناسیونالیسم قومی در منطقه بوده و اکثر نخبگان قومی و غیر قومی خاورمیانه تحت تأثیر این دو مکتب ایدئولوژیک در پی خلق هویت جداگانه برای گروهه ای اقلیت زبانی-مذهبی و ایجاد ملتهای جدید از میان آنها برآمدهاند.
نکتهء جالب این است که چه شوروی مارکسیست و چه غرب لیبرال تنها خواستار تأسیس ملت و کشور و تشویق ناسیونالیسم قومی در میان گروههایی بودهاند که استقلال و خودگردانی آنها برایشان منافع سیاسی و استراتژیک داشته است.هنوم(Hannum)در این رابطه مینویسد:
باید توجه کرد که مفهوم خودگردانی- خودمختاری در 1919 کوچکترین ربطی به خواسته های گروه مربوطه(اقلیتها) نداشت،مگر اینکه خواسته های آنها با منافع ژئوپولیتیک و استراتژیک قدرتهای بزرگ سازگار باشد.39
اکثر نخبگان قومی در خاورمیانه به نوعی تحت تأثیر اندیشهء خود گردانی-خودمختاری ویلسونی یا استالینی قرار داشتهاند و در نوشتهها و سخنان خود به این مطلب اشاره کرده اند. این دو مکتب برای گروه های اقلیت زبانی و مذهبی در خاورمیانه پس از سقوط امپراتوری عثمانی یک«فضای بینالمللی برای گفتمان سیاسی»ایجاد کردند که توجیهگر اعمال،گفتارها و خواستههای نخبگان قومی و غیرقومی و اهداف سیاسی آنها بود.
از لحاظ تحقیقاتی نیز نیروهای بین المللی،بویژه روشنفکران، محققان و شرقشناسان در خلق هویت قومی در خاورمیانه تأثیر داشتهاند.نوشتههای این روشنفکران و محققان شرق شناس پیرامون زبان،فرهنگ و تاریخ اقلیتهای زبانی-مذهبی بعدها تبدیل به کتب مقدس نخبگان قومی و توجیه کنندهء ادعاهای آنها در رابطه با وجود هویتهای قومی-ملی جداگانه برای گروه های اقلیت شد.جالب این جاست که اولین و تاحدی مهم ترین نوشتهها پیرامون زبان،مذهب،فرهنگ و تاریخ گروه های مذکور نه توسط محققان بومی،بلکه توسط شرقشناسان غربی منتشر شد.
شکل شمارهء 4-چارچوب نظری برای تبیین علل و عوامل ظهور قومیت در ایران
این چارچوب و الگوی نظری را با توجه به ویژگیهای تاریخی و اجتماعی ایران ارائه می کنیم و به نظر ما بهتر ازنظریه های مربوط به بسیج قومی و ناسیونالیسم قومی میتواند سیاسی شدن مسایل زبانی و مذهبی در ایران معاصر را تبیین کند. هیچ یک از نظریه های موجود به تنهایی قادر به تحلیل و تبیین آنچه ایران شناسان غرب بدان مشکل قومیت و قومگرایی در ایران لقب دادهاند،نیست. اصولا تلاش برای تبیین این پدیده ها در چارچوب نظریهء بسیج قومی به نهایی،یک خطای روششناختی و یک رهیافت ضد تاریخی است. برای تبیین صحیح حوادث سیاسی در آذربایجان،کردستان و بلوچستان ایران در قرن بیستم لازم است به نقش دولت تمرکز طلب و اقتدارگرای مدرن، نخبگان سیاسی قومی و غیرقومی و سرانجام نیروهای بین المللی بعنوان سه متغیر اساسی در یک چارچوب نظری توجه کرد.(شکل شمارهء 4)
حال که به توضیح و تعریف عملیاتی چارچوب مفهومی-نظری خود در رابطه با تبیین علل و عوامل سیاسی شدن مسایل زبانی-مذهبی (ظهور قومیت)و ظهور گرایش های خودمختاری طلب در ایران پرداختیم،چارچوب نظری فوق را برای تبیین حوادث آذربایجان، کردستان و بلوچستان ایران به کار خواهیم برد تا اعتبار آنرا بیازمائیم. برای رسیدن به این هدف،در سه قسمت مجزا متغیرهای سه گانه چارچوب نظری خود را در مورد کردستان،آذربایجان و بلوچستان به کار میبندیم.
(دنباله دارد)