به دنبال گذشت دو قرن از استیلای نظام خلیفگان بر ایرانزمین، تقدیر زمانه مجالی به اهل نظر و فرهنگ ایرانی داد تا پس از فروپاشی بنیان سیاسی ایران، مشعل فرهنگ و هویت ایرانی را در ساحت اندیشه چنان برافروزند که در دو سدۀ پیش از آن، و بلکه سدههای پس از افول آن، بیسابقه بود. اینچنین، ایرانیان روح زمانه را در «عصر زرین فرهنگ ایران» بر مدار و مبنای عقل نزدیک کردند. تا بدان پایه که محمد بن زکریای رازی، از سرآمدان این عصر، در ستایش خرد داد سخن سر میداد که «خرد بزرگترین مواهب خدا به ماست و هیچ چیز نیست که در سودرسانی و بهرهبخشی بر آن سرآید […] با خرد به امور غامض و چیزهایی که از ما نهان و پوشیده بوده است پی برده ایم، شکل زمین و آسمان، عظمت خورشید و ماه و دیگر اختران و ابعاد و جنبش های آنان را دانستهایم و حتی به شناخت آفریدگار بزرگ نایل آمده ایم».
از زکریای رازی تا ابوالفضل بیهقی، از ابوریحان بیرونی تا عمر خیام، فرزانگان ایرانی پاسدار آتش خرد و نمایندۀ نهاد عقل در عصر «نوزایش ایران» بودند. اهتمام چندین نسل از این مشعلداران فرهنگ ایرانی بود «که مقدمات تدوین حماسۀ ملی به دست حکیم ابوالقاسم فردوسی را فراهم آورد». اثری ممتاز که از ارجمندترین متون این عصر و بلکه ارجمندترین آنهاست. شاهنامۀ فردوسی را، بهدرستی، حلقۀ واسطی میان دو پارۀ تاریخ ایران دانستهاند.
متنی که خاطره و درک مشترک ایرانیان از جهان و روابط انسانی را، که میرفت تا به تنگنای استیلای بیگانه در مغاک فراموشی برافتد، در قامت کاخی بلند و گزندناپذیر احیا کرد. گذشته از روایت امانتدارانۀ حکیم طوس «از همه دفترهایی که از گفتۀ باستان بازمانده بود»، یکی از وجوهی که به متن او اصالت میبخشد مبنای خرد در مواجهۀ با رویدادها و اعمال شخصیتها در متن شاهنامه است. همچنانکه زکریای رازی خرد را «بزرگترین مواهب خدا» میداند، حکیم طوس خرد را «بهتر از هرچه ایزد بداد» مییابد. او محک عقل را مبنای داوری نسبت به آن رویدادها و اعمال قرار میدهد و بدینسان روح زمانه را، که همان مبنای خرد باشد، بر روایت متونی که خود پیشتر نمودی از زندگی نهاد خرد در ایران باستان بود، میدمد. فراتر از آن، به اشاره نیز متذکر میشویم که به نظم آوردن این نامههای باستانی در کاخ بلند هویت ایرانی برای فردوسی محل تاملی ژرف بر سرنوشت تاریخی ایران نیز بود. چنانکه بهگفتۀ جواد طباطبایی، حکیم طوس «به چنان تاملی فلسفی در تقدیر ایران زمین پرداخته است که حماسه ملی او را میتوان چونان جانشین تاملی فلسفی در تقدیر تاریخ ایران تلقی کرد».
در شاهنامه، پهلوانان و شخصیتهای اساطیری هرآنقدر که والامرتبه و نیکوکردار باشند، از گزند نقادی خرد در امان نخواهند بود. جمشید هنگامی که ادعای خدایی میکند و فره ایزدی «بر او تیره» میشود، زمانی است که به «کژی» و «نابخردی» میگراید. رستم که سرآمد پهلوانان ایرانی و نوعِ مثالی جوانمردی در شاهنامه است، از غمنامۀ سهراب، که غرور چشمِ خردِ پهلوان را کور کرد، تا داستان اسفندیار، به مناسبتهایی چند ملامت میشود. یکی از این موارد جالب توجه زمانی است که رستم، برای گریز از نبرد تن به تن به اسفندیار، به پهلوان جوان پیشنهاد میدهد تا سپاهیان دو سو را «به جنگ آوریم». پاسخ اسفندیار ملامتی سخت است:
مبادا چنین هرگز آیین من
سزا نیست این کار در دین
که ایرانیان را به کشتن دهم
خود اندر جهان تاج بر سر نهم
صاحب نظری تراژدی یونانی را بازنمایی خلأ بنیاد و آشوب هستی و «غیبت نظم برای انسان» میبیند. «ما نهتنها سروران نتایج اعمال خود، بلکه حتی سروران آن معانی که به اعمال خویش نسبت میدهیم، نیستیم». شاهنامه نیز در فقراتی در روایت تراژدی با این آشوب هستی مواجه میشود. تقدیری ناگزیر که نه میتوان آن را به قوۀ خرد شناخت و نه دربارۀ آن داوری کرد:
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
شاهنامه در مواجهه با این خلأِ نظم و بنیاد، ترکیبی از خرد و تقدیر را پیش مینهد. هنگامی که رستم از درد کشتن فرزند، بخواست تا سر خود بِبُرد، عقلا و بزرگان قوم پهلوان را به خردورزی در مواجهۀ با تقدیر خواندند. تسلیمی عقلایی در برابر تقدیری محتوم:
تو دل را بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن
تو بر خویشتن گر کنی صد گزند
چه آسانی آید بدین ارجمند
شکاریم یک سر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ