«استبداد ایرانی» یاد میکنند که نشان از این واقعیت دارد که در فرهنگ سیاسی ایرانیان باور و پایبندی به اطاعت از قوانینْ پایین و به همین میزان سطح و مبنای مشروعیت حکومتها نازل بوده است. اگرچه ستیز بین حکومت و مردم را نمیتوان خصلتی منحصر به جامعه ایرانی دانست، لیکن حوادثی چون استیلای حکومتهای کوتاهمدت قبیلهای و ایلیاتی، ایلغار مغول و انحطاط اندیشه در ایران قرون میانه اسباب این امر را فراهم ساخت که تدریجا ضدیت با حکومت و بهدنبال آن «دولتستیزی» به مولفهای مهم در فرهنگ سیاسی ایرانیان بدل شود. چنانکه جواد طباطبایی توضیح میدهد «در تاریخ ایران دوره اسلامی، نوعی شکاف و جدایی میان هویت «ملی» ایرانی و حکومتهایی که به نام اقوام ایرانی در آن سرزمین فرمانروایی میکردند، وجود داشت و در گذر تاریخ ژرفای بیشتری پیدا کرد(طباطبایی، 1382: 156). همانطور که وی اشاره میکند مبنای حکومت بسیاری از بنیادگذاران سلسلههای دوره اسلامی که از خربندگی به امارت رسیده بودند، قهر و زور بود.
«این وضعیت در تاریخ ایران همچون شمشیر دو دمی عمل میکرد: از سویی، مردم که هر حکومتی را به آشوبهای ناشی از چیرگی عوام و اوباش ترجیح میدادند، ناچار، در بیاعتنایی به فرمان حکومتی گردن میگذاشتند که بیشتر از آنکه حکومتی برای تامین مصالح آنان باشد، در بهترین حالت، دستگاهی برای مهار کردن اوباش بود و از سوی دیگر، سقوط حکومتهای مبتنی بر قهر و غلبه را همچون فرصتی برای استقرار حکومتی خردمندانه تلقی میکردند. در آغاز هزارهای که با جنبش مشروطهخواهی به پایان رسید، بسیاری از حکومتها عاملان بیثباتی ایران و جدایی میان حکومت و مردم بودند»(طباطبایی: 162)
ایرانیان در سدههای میانی بیآنکه لزوما خاطرهای ملموس از شکوه و عظمت ایران باستان داشته باشند، نسل در نسل تاویلی کلی از ایده شهریاری دادگرانه را به مثابه حکومت بر «حق» در برابر حکومت ظالمانه و «باطل» ــ در زمینه واقعیت عینی زمانه خود ــ ارائه کردند. مهمترین مصداق این استدلال را میتوان نگارش «شاهنامه» ــ یا به اعتبار تعبیر ژرف سید جواد طباطبایی: خردنامه ایرانیان ــ در قرن چهارم هجری قمری و حفاظت از آن به مثابه خاطرهای مشترک میان ایرانیان طی بیش از هزار سال دانست. علیرغم این واقعیات، همزمان با تعمیق انحطاط فکری و اجتماعی در ایران، مفهوم شهریاری دادگرانه نیز از مبانی اندیشه ایرانشهری خود هرچه بیشتر تهی میشد.
جرج کرزن در اواخر قرن نوزدهم بر اساس مشاهدات خود معتقد بود «ایرانیان گرچه به میراث خویش مفتخرند و تردیدی ندارند که ایران سرآمد ملل جهان است بهنحوی اسفبار از وطندوستی جز بیاثرترین معنای این کلمه بیبهرهاند»(کرزن به نقل از قائد، 1382: 160). ترویج ناسیونالیسم و اتخاذ سیاست ملتسازی در دوران پس از مشروطه و خاصه عصر رضاشاه، ایرانیان و بهویژه روشنفکران ایرانی را هرچه بیشتر به نمادها و نگرشهای ملیگرایانه پیوند داد اما در عین حال ــ به دلایل مختلف ــ نتوانست و فرصت نیافت ایرانیان را در یک جامعه ملی بهمثابه شهروندانی مسئول متشکل ساخته و به حکومت به عنوان کارگزاری که نماینده منافع و علایق آنان هست نزدیک سازد ــ مسئلهای که اساس و مبنای مفاهیم و نهادهای سیاسی مدرن چون «ملیگرایی» و «دموکراسی» است. همانطور که محققی بهدرستی میگوید «عملا امکان ندارد که مردمی مدام در حال ستیز با حکومتهایشان بتوانند میهنپرست، میهندوست یا وطنخواه باشند» اگرچه گاه با شور حرارت از «وطن» و «ایران» در اشعار و خطابههای خود صحبت میکنند(همان: 160). بر همین اساس ایرانیان و روشنفکران ایرانی در تعریف هویت ملی خود اغلب با مشکلی اساسی روبهرو هستند. بسیاری از این روشنفکران ــ لااقل از اواسط سده بیستم میلادی تا همین نسل گذشته ایشان ــ کموبیش میهندوستانی هستند که بهصورتی متناقض دچار میهنگریزی و ترس از میهن یا خانه بودهاند. معادل اجتماعی این میهنگریزی را در روانشناسی میتوان نزدیک به مفهوم «اویکوفوبیا»* دانست. روشنفکران وطندوستِ وطنگریز کسانی بودند که از بد حادثه تقدیر در سیستم اجتماعی و سیاسیی پرتاب شده بودند که واقعیات آن را بسیار دورتر از تصورات و توقعات خود از جهان ــ و جهان مدرن ــ مییافتند؛ با این حال واقعگرایانه یا رومانتیک دل در گروی گذشته فرهنگی و تاریخی و سرنوشت ایران داشتند ــ بهطبع چنین نگاهی به دیگر اقشار جامعه ایرانی نیز سرریز میشد.
چنین نگرشی را نهتنها در میان روشنفکران میانمایه و فعالان سیاسی، که حتی در میان برجستهترین ْْْروشنفکران معاصر ایرانی نیز میتوان سراغ کرد. صادق هدایت، نویسنده بزرگ ایرانی، ملیگرایی بود که بهشدت نسبت به حال و آینده ایران بدبین بود. «آنچه که در ناسیونالیسم هدایت اهمیّت داشت صرفا شیفتگی محض و نوستالژی شگفت او بود نسبت به عظمت گذشته باستانی و نسبت به پاکی عناصر فرهنگ ایران قدیم. او امیدی به آینده نداشت و بر تباهی تاریخی شکوه و عظمتی که احیای آن امکانپذیر نبود با یأس فلسفی و سیاسی مینگریست»(آجوانی، 1371: 474). هدایت این ناامیدی را با ظرافت ادبی در آثار خود منعکس میساخت. عظمت ایران باستان در مقابل عقبماندگی ایران کنونی و همزمان شکوه غربِ پیشرفته، یک دلزدگی نسبت به وطن معاصر و واقعی در هدایت ایجاد میکرد. او همه اطرافیان خود را انسانهایی فرومایه و یک شکل که عامل تحقیر هویت ایرانی هستند میدید. شاید سرانجام این حس وطنگریزیِ نویسنده ملیگرا بود که به خودکشی او ــ دور از ایران ــ ختم شد.
شعر «کاوه یا اسکندر» از مهدی اخوان ثالث ــ روشنفکر و شاعر ملیگرای ایرانی که نسلی پس از هدایت میزیست ــ میتواند نمونهای دیگر از این نگرش باشد. اخوان ثالث، در شعر «باغ من»، ایران را به «باغ بیبرگی» توصیف میکند که گرچه خرانزده است، اما در هر حال «زیبا»ست؛ باغی که ــ با نگاهی نوستالژیک ــ «داستان از میوههای سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید». شاعر اما در شعر «پیوندها و باغ»، با دلی پر از کین از وقایع سیاسی و اجتماعی زمانه خود، مرگِ «باغ» و نشستن «به عزای عاجلت، ای بینجابت باغ» را آرزو دارد. سرانجام هنگامی که فضای سیاسی شکست ایدهها و ایدهآلهای شاعر را ترسیم میسازد، به صرافت اسکندری نجاتبخش میافتد:
«باز میگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.»
نگاه اخوان ثالث نگاهی شاعرانه و انتزاعیست که به توضیح واقعیت متناقضنمای میهندوستی اویکوفوبیک در میان ایرانیان یاری میرساند، اما هنگامی که این پدیده به بیتدبیری در عمل سیاسی و اجتماعی پیوند بخورد میتواند به سقوط و تباهی بیانجامد. نمونهای عینی و فاجعهبار از این پدیده در تاریخ معاصر را میتوان در همکاری شاپور بختیار با رژیم نژادپرست صدام حسین در اوایل جنگ تحمیلی سراغ کرد ــ کنشی بهمنظور مبارزه با حکومت مستقر در ایران اما در عمل علیه تمامیت کشور ایران. مصادیق بیشتر این پدیده را میتوان میان برخی دیگر از تحصیلکردگان، روشنفکران و فعالین سیاسی معاصر ایرانی نیز جستجو کرد.
اما قصه به همینجا ختم نمیشود. بهنظر میرسد همزمان با روند چشمگیر کوتاه شدن قامت و منزلت فکری نسل جدید مدعیان روشنفکری در ایران تحولی فاجعهبار در نگرشها و مواضع این مدعیان و همچنین تحصیلکردگان جوان ایرانی در حال ترویج است؛ یک اویکوفبیا و وطنگریزیی رومانتیک که اینبار برخلاف نسلهای قبل از خود تعهدی به کشور و ملیگرایی هم نشان نمیدهد؛ تنها خلاصه میشود در گریز از هر آنچه سبقهای ایرانی داشته و تخفیف هر نماد و متنی که هویتی ایرانی دارد. چنین پدیدهای اگرچه بهظاهر از تناقض وضعیت قبلی رها شده، لیکن نمود یک آنومی و سرگشتی عمیق و تاسفبار اجتماعی و فرهنگی است.
* . Oikophobia. اهمیت تاثیر این پدیده بر روشنفکران ایرانی را وامدار نظرات دکتر جهانگیر معینی علمداری هستم.
آجودانی، ماشاالله(1371) «هدایت و ناسیونالیسم» ایراننامه. سال دهم. صص 504-474
قائد، محمد(1382) ظلم، جهل و برزخیان زمین: نجوا وفریاد در برخورد فرهنگها. تهران: طرح نو
طباطبایی، سید جواد(1382) دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران. تهران: نگاه معاصر