ردیه ای بر اتهام نژادپرستی ؛ دور ایران رو تو خط بکش!

۱۹ شهریور, ۱۳۹۲
ردیه ای بر اتهام نژادپرستی ؛ دور ایران رو تو خط بکش!

 نکاتی در باب برخی آداب و بایسته های پژوهش، که فراگیری آنها برایم فرصت مغتنمی شد که همواره کوشیدم تا قدر و منزلت آن را دانسته، و به آن عمل کنم. یکی از این نکات، تاکید استاد بر ضرورت “ارجاع” در اثبات “ادعا” بود. استاد تاکید داشت که من (یعنی ایشان) می توانم به اعتبار خودم، ادعایی را طرح کنم و به جایی هم ارجاع ندهم، اما شما بایستی که در اثبات ادعایتان، حتماً به منبعی معتبر ارجاع دهید. اگرچه خود استاد هم تا به آنجایی که من آثارشان را مطالعه کرده ام، هرگز از رویه ارجاع دهی، جهت اثبات نظراتشان، مانند هر پژوهشگر معتبر دیگری عدول نکرده بودند، اما همچنان که ایشان خود اشاره تلویحی داشتند، نام ایشان همواره دارای آن میزانی از اعتبار بوده است که صرف استناد به آن، برای مخاطب، قابل قبول باشد.

اما هرچقدر که در ضرورت ارجاع دهی، در آثار پژوهشی اجماع نظر برقرار است، در آثار ژورنالیستی این ضرورت نادیده گرفته شده و رعایت نمی شود. البته چنانچه این قبیل آثار، بر کارکرد اصلی خود، یعنی ایجاد شناخت نسبی و اطلاع کلی بدون پیشداوری از امور منطبق باشند، عدم رعایت اصل ارجاع دهی، ایراد چندانی را در اثر ایجاد نمی شود، اما چنانچه آثار ژورنالیستی، از این فراتر رفته، و در صدد تجزیه و تحلیل و مهمتر از آن تبیین امور و مسائل باشند، بایسته و لازم است که اصل ارجاع دهی، از سوی نویسنده رعایت شود. ممکن است که برخی از نویسندگان، به اعتبار نام و موقعیتشان، خود را ملزم به رعایت چنین اصلی ندانند. البته داوری نهایی درباره جایگاه نویسنده برای چنین کاری، بر عهده مخاطبی است که امروز، در عصر انقلاب ارتباطات و عمومی تر شدن هرچه بیشتر دانش، کمتر از پیش اتوریته خودخوانده علمی را پذیرا می شود. نویسنده هرچقدر هم که دارای نام و اعتبار باشد، برای اثبات دیدگاه خود ناگزیر به ارجاع به منابع معتبر و پرهیز از کلی گویی درباره مسائل است. اما متاسفانه این ضرورت همچنان از سوی عده ای نادیده گرفته می شود، ولو اینکه منجر به کاهش اعتبار تدریجی خودشان نیز گردد!

شوربختانه بسیاری از رسانه های نوشتاری پارسی زبان، اعم از چاپی و الکترونیک، دچار چنین معضلی هستند. این رسانه ها از یکسو، بنابر کارکرد معین خود، باید مقالاتی ژورنالیستی را ارائه دهند، از سوی دیگر بنا بر برخی ضرورتهای روز و سطح انتظار شمار رو به افزایشی از مخاطبان، از مقالاتی صرفاً ژورنالیستی که دربردارنده اطلاعات عمومی درباره موضوع است فراتر رفته، و مقالاتی تحلیلی را ارائه می دهند. این درست همان جایی است که ضرورت ارجاع دهی نیز برای نویسنده ایجاد می شود. اما متاسفانه دقیقاً در همین جا برخی از نویسندگان بنابر نام و اعتبار خود، این ضرورت را نادیده می گیرند و بسیاری از مدیران این رسانه ها هم به آن اهمیتی نمی دهند.

تارنمای بی.بی.سی. پارسی، از جمله رسانه های نوشتاری پارسی زبانی است که تاکنون در اغلب موارد، نسبت به این مهم بی توجه بوده و آرشیو آن، مملو از مقالاتی است که بدون رعایت ضرورت اصل ارجاع، مقالاتی تحلیلی را، به شیوه ژورنالیستی بدون ارجاع، ارائه می دهد. بر بسیاری از مقالات این سایت که در بردارنده دعاوی بزرگ و مناقشه برانگیزی، بدون پشتوانه نظری و ارجاعی و قابل قبولی هستند، می توان نقدها نوشت، اما در میان آنها، من یک نمونه اخیر آن را که به وضوح دربردارنده آشفته گویی های غیر مستند و نامعتبر از یسکو، و جهت گیری ایران ستیزانه و ضد ملی از سوی دیگر است را برای نقد برگزیده ام. مقاله ای با نام “نژاد پرستی و آگاهی دوپاره پارسی” نوشته ای مشترک از “امین بزرگیان” و “اسد بودا”. [1]

در بررسی این مقاله، نخستین موردی که به آن باید اشاره کنم، همین بی توجهی نویسندگان آن به اصل ارجاع به منابع، جهت اثبات فرضیه هایشان است. نویسندگان نظرات غیر مستند خود را در این نوشته مفروض گرفته و بر مبنای آن، مفاهیم را تفسیر به رای کرده و به نتایج دلخواهشان می رسند. البته درج چنین مقاله ای به دور از رویه سایت بی.بی.سی. پارسی نیست، (همچنان که سوگیری ایران ستیزانه این سایت نیز، تازگی ندارد.) اما شاید نویسندگان این مقاله، اعتباری را که برای خود متصور هستند، مبنای نوشتن چنین مقاله بدون ارجاعی قرار داده اند. اما آیا این اعتبار همانقدر که  نویسندگانش در خود سراغ دارند می باشد؟

اسد بودا نویسنده ای افغانستانی است که با جستجوی نامش در اینترنت، می توان ملاحظه کرد که وی فاقد هرگونه پیشینه پژوهشی درباره “هویت ملی ایران” است که در این مقاله به اتفاق امین بزرگیان، به زعم خود به تحلیل و تبیین آن برخاسته اند. از اسد بودا درباره ایران تنها می توان به چند مطلب ادبی- اجتماعی، درباره مهاجران افغانی به ایران برخورد که گویی رهاورد دوران دانشجویی و اقامت وی در ایران می باشد. بیشتر آثار اسد بودا، مرتبط با مسائل افغانستان است که البته درباره پیامدهای اندیشه و رویکرد او درباره مسائل جامعه مصیبت زده افغانستان، و اشتیاق وی به “جنون” یک منتقد افغانستانی، بررسی مختصر و گویایی کرده است.[2]    

اما در مورد امین بزرگیان هم باید به این نکته اشاره کرد که وی هم علی رغم برخوردار بودن از سوابق و مطالب پژوهشی، در حوزه مورد اشاره، یعنی هویت ملی و ناسیونالیسم ایرانی، دارای هیچ اثر پژوهشی معتبر و قابل اعتنایی نیست. تنها نوشته امین بزرگیان در این باره، مقاله ای با نام “ملی گرایی مصدقی یا بازگشت کورش کبیر” [3] باز هم درج شده در سایت بی.بی.سی. پارسی می باشد که کمابیش از ضعف های همین مقاله اخیر، از قبیل عدم ارجاع، تفسیر به رای، بی دقتی در کاربست مفاهیم و … رنج می برد که البته بررسی آن خود مستلزم فرصتی دیگر است و در این مختصر نمی گنجد. اما علاوه بر این، آقای بزرگیان چندی پیش از سوی یکی از دوستان سابق خود نیز متهم به سرقت علمی در مقالاتش شده است.[4] بهنام امینی، در متنی که بر علیه امین بزرگیان نوشته است، با ذکر نمونه هایی مدعی شده که امین بزرگیان به دلیل آنکه از نتایج تحقیقات و تاملات دیگران به نام خود بهره می برد، از ارجاع دهی در مقالاتش خودداری می کند. در مقابل امین بزرگیان هم در پاسخ به اتهامات او[5]  ضمن رد کلی اتهام، و توضیحی درباره دو سه مورد طرح شده توسط بهنام امینی، بر این نکته تاکید می کند که هر متنی دربردارنده تاثیرات و برداشتهایی از متون دیگر است. بزرگیان در پاسخش، به این مهم که این برداشتها می بایست که در متن جدید، به متن قبلی ارجاع داده شود، اشاره ای نمی کند. اما در توجیه این عدم ارجاع، وی در همین پاسخ به اتهام بهنام امینی، عنوان می دارد که ارجاع دادن برای مطالب عمومی رایج و ضروری نیست. این البته صرفاً می تواند نظر شخصی آقای بزرگیان، و یا حداکثر یک اشتباه رایج باشد. اما  آقای بزرگیان به نظر نمی رسد که خود را نویسنده مقالات عمومی فرض کند. بلکه برعکس، واژه واژه نوشته های او، ادعای مواجهه علمی و تامل فلسفی در مسائل را دارد. لذا مقالات وی از شمول مقالات عمومی خارج است. رعایت اصل ارجاع دهی در چنین مقالاتی، برای کسی چون آقای بزرگیان که بیشتر موقعیت رسانه ای دارد تا علمی، ضروری است. چون وی با استفاده از موقعیت رسانه ای خود، قصد ارائه مقاله علمی را دارد. اما آنچنان که در یک جزوه دانشگاهی تاکید شده است، “مقاله علمی به تنهایی وجود ندارد بلکه ساخته و پرداخته متون آن موضوع است. در وادی علم و تحقیق، هیچ اثری قائم به ذات نیست و هر مقاله در حلقه متون موضوعی پیش از خود محصور است… هر جمله یک مقاله که به بررسی متون می پردازد، با یک استناد پشتیبانی میشود. بنا بر تعریف شیوه نامه ارجاع دهی شیکاگوهر اثری که داستان یا گزارش مبتنی بر تجربه های شخصی فرد نباشد، حداقل متکی بر بخشی از یک یا چند منبع است. بنابراین، طبق قانون حق مؤلف و نیز اخلاق بایستی مؤلفان و محققان به معرفی منابع و مستنداتی بپردازند که در پی ریزی اثر تألیفی یا تحقیقی آنان نقش داشته اند. [6]  تاثیر پذیری نویسنده از منبع البته نکته ای است که امین بزرگیان، خود در پاسخ به بهنام امینی بر آن تاکید دارد، اما این مهم را در مقاله اخیر او، ( به سان اغلب مقالاتش) رعایت نمی شود. به این ترتیب، بزرگیان خود را مجاز می داند که در مقاله ای ژورنالیستی (بنا بر تاکید خودش در پاسخ به بهنام امینی) به مسائلی بپردازد که گسترده تر از حیطه یک مقاله ژورنالیستی است. لذا وی به همراه دوست افغانش در ابتدای نوشته در توضیحی که برعلت چندپارگی و بی ارتباطی محتوایی بندهای مقاله ارائه می دهد، آن را بخشی از یک طرح پژوهشی عنوان می کند که در دست اقدام است. البته اگر چنانچه این ادعا هم صحت داشته باشد، قطعاً طرح پژوهشی بی بروبرگرد بایستی که مبتنی بر منابع بوده باشد، و یک رسانه الکترونیک هم در درج منابع، محدودیتی به لحاظ تعداد واژگان دارا نیست. بنابراین اگر این توضیح، توجیهی برای چندپاره و عدم ارتباط مفهومی میان بخشهای مقاله هم باشد، در مورد عدم رعایت اصل ارجاع، مقاله این دو را بیشتر دارای ایراد می کند.

اما جدای از این مورد، امین بزرگیان در پاسخی که به اتهامات بهنام امینی داده است، به نکته حائز اهمیتی اشاره می کند. وی در آن پاسخ می نویسد

 ” ساختار شبه نقد را با فرم ها و زبان نقدمان تپل نکنیم  که اساسا اینکارخودش مانعی برای نقد علمی است. در واقع نقض غرض است. اگر چنانچه به نقد فرم علمی مقاله ای می پردازیم، برایمان مهم باشد که نوشته انتقادی مان را از ته به سر ننویسیم و نتیجه گیری را همان اول نوشته مان نیاوریم و به جای خواننده نقد ازهمان ابتدا داوری نکنیم . مثلا نوشته پیش رو درباره فریبکاری بنده، مثال خوبی است از درونی کردن عمیق چیزی که در خیال با آن می جنگیم.”

اما بزرگیان در مقاله اخیرش، به وضوح از رهنمود خود تخطی کرده است! وی اینجا از همان عنوان مقاله به نتیجه گیری رسیده و عنوان نژاد پرستی را به آگاهی ملی ایرانی (که آن را پارسی می نامد) الصاق می کند.

این نخستین ایرادی است که می توان از این مقاله بر شمرد.”نژاد پرستی” در این مقاله مفروض گرفته شده است، و فرضیه ای نیست که نویسندگان بخواهند در جهت اثبات و یا تبیین آن، گزاره هایی معتبر و مستند را طرح کنند. سرتاسر مقاله سرشار از ذهنیات نویسندگان است که صحت آن را مفروض گرفته و به خواننده هم تحمیل می کنند. اما تک تک این ذهنیات را می توان با یک شناخت حداقلی از شرایط جامعه ایران، به چالش گرفت.

نخستین مورد، مفروض اصلی این مقاله، یعنی “نژاد پرستی”  است که از تیتر، خود را به خواننده می نمایاند. آنتونی گیدنز، جامعه شناس برجسته بریتانیایی، نژادپرستی[7]  را باوری می داند که به غلط ویژگی های مثبت و منفی را به یک تیره فیزیکی نسبت داده، و درباره آن ادعای تبیین زیست شناختی دارد. گیدنز تاکید می کند که مفهوم جدید نژاد را نبایست که با گروههای اقلیت، یکسان فرض کرد. گیدنز تفاوتهای نژادی را اختلافات فیزیکی از لحاظ رنگ پوست و یا ویژگیهای دیگر عنوان می  کند. [8] گیدنز همچنین نژادپرستی را محصول دوران استعمار و مواجهه سپید پوستان اروپایی با رنگین پوستان در دیگر نقاط جهان بر می شمارد. وی تاکید دارد که مفهوم جدید نژاد، برآمده از اندیشه اروپایی هایی در قرون هجدهم و نوزدهم بود که عموماً خود را بنا بر باروها و دلایل نمادین، فرهنگی، دینی و سیاسی، برتر از نژادهای غیراروپایی می دانستند.[9] نژادپرستی از فرضیه های زیست شناسی مدرن بود و در مقطع خاص تاریخی و جغرافیایی خود (از ابتدای قرن نوزدهم تا نیمه قرن بیستم در اروپای باختری) ظهور کرد و به حاشیه رفت. تعمیم نژادپرستی (راسیسم) به شرق بدون در نظر گرفتن زمینه های تاریخی و اجتماعی آن، خطایی معرفتی است. در هیچ یک از گفتمان های فرهنگی ایرانی، دعاوی این چنینی درباره گروههای نژادی وجود ندارد. مضاف بر اینکه در ایران بنا بر معیارهای علوم انسان شناسی و جامعه شناسی،مسئله قومی موجود است و نه نژادی. بنابراین در فقدان مسئله نژادی، دلیلی برای پیدایش نژاد پرستی هم موجود نمی باشد.

حال مشخص نیست که چگونه و بر چه مبنایی امین بزرگیان و اسد بودا، سخن از نژاد پرستی پارسی می گویند. در طول تاریخ ایران، هیچ یک از گفتمان های سیاسی و فرهنگی جامعه ایران، ادعای تبیین زیست شناختی تیره های انسانی را نداشته است و علاوه بر این اساساً در جامعه ایرانی هیچ گاه تمایزات فیزیکی و فرهنگی، به سان آنچه در کشورهای جدید و یا جوامع غربی مهاجر پذیر پدید آمده، مطرح نبوده است. نویسندگان این مقاله مشخص نکرده اند که نژادپرستی را در چه بستر تاریخی و مفهومی معنا می کنند که آن را به یک جامعه شرقی، آن هم جامعه ایران تعمیم و تسری می دهند؟! این نویسندگان چگونه و بر مبنای چه تعریفی “مسئله نژادی” را در ایران سراغ گرفته اند و آگاهی ملی ایرانی ( یا به قول خودشان پارسی!) را نژاد پرستانه عنوان می کنند؟!

اما ذهنی بودن و اثبات ناپذیری مفروض، تنها محدود به این مورد نیست و همانطور که اشاره شد، سرتاسر مقاله مملو از این کلی بافی هاست. در بخش نخست مقاله، نویسندگان می نویسند: ”  آن شکافی که در فرهنگ مدرن، شکاف ذهن و عین و یا اخلاق و امر واقع است، در فرهنگِ پارسی، شکافِ میانِ دو امر اخلاقی است: خوب و بد.” و بر این مبنا سطرهایی را به مذمت فرهنگ دوآلیستی پارسی اختصاص داده اند. در این که در فرهنگ باستانی ایران، به سان دیگر فرهنگهای بشری، دوگانه نیک و بد وجود داشته است، البته تردیدی نیست، اما مشکل در اینجا مغالطه مغرضانه ای است که نویسندگان مرتکب شده اند، یعنی با استناد به موضوعی درست، قصد دستیابی به نتایجی نادرست را دارند. علاوه بر این، چون نویسندگان تعبیری من درآوردی و تفسیری دلبخواهی از مقوله نژاد پرستی دارند، به این مهم اشاره ای ندارند که نژاد پرستی همانطور که اشاره رفت، اتفاقاً پدیده ای نوین و از ناگواری های مدرنیته بوده است. در رد این مغالطه باید تاکید داشت که کمابیش تمامی فرهنگهای بشری، مبتنی بر دوگانه سازی میان خود و دیگری بوده اند. یونانیان و رومیان، به عنوان تمدنهای نخستین غربی، همواره خود را در مقابل غیریتی به نام “بربرها” می دانستند، و پس از استیلای مسیحیت بر اروپا نیز، این دوگانه فرهنگی-جغرافیایی، بر پایه ایمان و کفر به کلیسا نیز تقویت شد. این دوگانه ها آنچنان که اشاره شد، به گفته گیدنز، پایه ای بر پیدایش تمایلات نژاد پرستانه، بر مبنای تصورات نمادین، در دوران استعمار گردید. اما بیگانه هراسی تمدنهای پیشامدرن را نمی توان، برابر با نژاد پرستی گرفت. بیگانه ترسی نفرتی است که گروه های قومی، از دیگران داشته اند، در حالی که نژادپرستی، پیامد برخورد گروههای متمایز قومی و نژادی در درون اجتماع ملی است، که پس از عصر استعمار و در دروان مدرن، به وقوع پیوست. به همین دلیل است که می توان نژادپرستی را “بیماری اجتماعی مدرنیته” تلقی کرد. [10]  احیای نژادپرستی در اشکال متاخر آن نیز، جملگی در جوامع مدرن و صنعتی، و بلطبع مهاجرپذیر اتفاق افتاده است و قابل تعمیم به جامعه در حال توسعه و گذار ایرانی نیست. مضاف بر اینکه برخلاف ادعای نویسندگان آن مقاله، وجهه اخلاقی تمایز بخشی در فرهنگ ایرانی، نه تعلقات قومی ( تعلقات نژادی که البته چنانچه گفته شد در ایران موضوعیت ندارد) که خصایل و ویژگی های اعتقادی، اخلاقی و انسانی است. اگر نویسندگان ادعایی جز این دارند، بهتر است که خود مصداقی بر ادعایشان ارائه دهند و به کلی بافی اکتفا نکنند!

 

***

 

به هرترتیب، نویسندگان بر مبنای این مفروض نادرست، و آن مغالطه آشکار، گزاره هایی را ارائه می دهند که اغلب متکی بر بدفهمی ها و بی اطلاعی های عیان و مضحکی از تاریخ فرهنگ ایران (نظیر یکسان گرفتن توران با ترکان، و یا یکسان گرفتن ثنویت الهیاتی آئین زرتشت، با آئین تثلیثی مانوی) هم می باشد. این دو، گویی که خود را در میان یک مجادله و گپ دوستانه در کافه ای یافته باشند، جهت اثبات نظر خود، از طرح هیچ گزافه ای سرباز نمی زنند! مثلاً در جایی از لج نژادپرستی پارسی، مدعی می شوند که کل تاریخ پس از اسلام ایران و افغانستان، تاریخ ترکان بوده است و به این ترتیب، تاریخ این منطقه تا قرن پنجم هجری قمری که خاندانهای ترک تبار بر آن مسلط شدند را نادیده می گیرند. علاوه بر این درحالی که تاریخ نویسی ایرانی را با کتاب شاهان خواندن شاهنامه، متهم به بی توجهی به دیگر وجوه اجتماعی تاریخ می کنند، خود تاریخ را به تبار خاندانهای پادشاهی فرو می کاهند. وضع وقتی خنده دار تر می شود که این دو، از “معماری ترکی” سخن می گویند که گویی توسط تاریخ نگاری ایرانی، کتمان شده است، و این ادعا البته بیانگر عمق بی اطلاعی این دو از تاریخ معماری است که می توان آنها را برای آشنایی مختصر با دوره های معماری در ایران، به ویکیپدیا ارجاع داد![11] بلکه این دو با مرور فهرست دوره های معماری دریابند که این دوره ها، بر مبنای دوره تاریخی و موقعیت جغرافیایی دسته بندی شده اند، و نه تبار قومیتی فرمانروایان و سلاطین!

اما این کلی بافی های بی مبنا، تنها به تاریخ ترکان محدود نمی شود. آقایان در جهت تخطئه هرچه بیشتر ملی گرایی ایرانی و ورشکسته و ناکام جلوه دادن آن، مدعی می شوند که فرزندان ملی گرایان، از شاهنامه و مثنوی و بیزارند و به کوندرا و مارکز و هری پاتر پناه برده اند. گذشته از این که به عنوان یکی از خوانندگان آثار میلان کوندرا، برایم شگفت آور است که منافاتی میان شاهنامه و مثنوی، و به طور کلی ادبیات کلاسیک پارسی، با ادبیات مدرن معاصر متصور شوم، باید به این نکته اشاره کنم که مشخص نیست که نویسندگان بر مبنای چه پیمایش و بررسی میدانی به چنین کشفی نایل شده اند؟! آیا در ایران یک حزب ناسیونالیستی فعالیتی آزادانه و اعضایی گسترده دارد که مثلاً آقایان طی یک پروژه تحقیقاتی، علایق و ماواها و نفرتهای فرزندان آنها را بررسی کرده باشند؟! یا اینکه این حقیقت پنهان از جایی به آنها الهام شده است و آنها اکنون چنین افشاگرانه آن را برملا کرده اند؟! قطعاً چنین احتمالاتی که منتفی است. بنابراین این دو یا بر اساس تخیلات خود چیزی گفته اند، و یا در بهترین حالت مشاهدات فردی را مبنای این ادعا قرار داده اند. در هر دو حالت بهتر است که این دو نویسنده پیش از آنکه مطلبی دیگری از خود منتشر کنند، دوره ای را در زمینه روش تحقیق در علوم اجتماعی بگذرانند تا دریابند که نه ذهنیات خود را می توانند به عنوان حقیقت غالب کنند، و نه می توانند مشاهدات پیرامونی خود را به کلیت جامعه، و یا گروههای مختلف فرهنگی و اجتماعی، تعمیم و تسری دهند.

باز در همین سیاق، در جای دیگری، نویسندگان که چندین سطر در مذمت آگاهی به زعم خودشان دوپاره پارسیان، و تعلقات نژادپرستانه و غیر ستیزشان نوشته و حتی اسلام را مقهور در مقابل جهان بینی آنان تصویر کرده اند، به ناگه به این نتیجه می رسند که ایرانیان از همه اعراب و ترکها مسلمان تر هستند. در این مورد هم مشخص نیست که شاید اخیراً دستگاهی برای سنجش باورهای افراد و جوامع اختراع شده باشد و این دو نویسنده به آن دسترسی پیدا کرده اند، و یا باز برای خود چیزی پرانده اند؟! این دو البته هیچ اشاره ای نکرده اند که چگونه می توان باورفردی و جمعی به دین اسلام را اندازه گیری کرد و حکم داد که چه کسی مسلمان تر است؟! در جامعه شناسی البته جامعه سنتی و جامعه مذهبی، از موضوعات مورد بررسی هستند و ویزگیهایی را می توان برای آنها برشمرد. اما اینکه میزان باور افراد جوامع به دین و آئینی را سنجش و مقایسه کرد، البته ادعایی بی مبنا از منظر جامعه شناسی است. حتی تندروترین گروههای بنیادگرا هم چنین ادعایی را در راستای بیشتر مسلمان عنوان کردن خود، با چنین اعتماد به نفس و اطمینان خاطر احمقانه ای طرح نمی کنند!

دلیل طرح این ادعا از سوی این دو نویسنده، تلاش این دو برای مقابل هم نهادن هویت ملی، با هویت دینی و هویت قومی ایرانیان است. تضادی که بیش از آنکه در عالم واقع وجود داشته باشد، در ذهن این دو و عده ای از همفکرانشان، به علاوه عده ای از قومگرایان و افراطگرایان مذهبی، به وجود آمده است. ایرانی ها از دیرباز، ضمن دارا بودن هویتهای دینی و قومی، انگاره ایرانیت را نیز دارا بوده اند.[12]  

اما در نهایت، نویسندگان، ضمن همدردی با قومگرایان و جدایی طلبان، که طی یک اشتباه سهوی یا عمدی، آنها را با اقوام و اقلیتهای ایرانی یکسان فرض گرفته اند، ضمن کافی دانستن شواهد قومگرایان[13] آنها را از جدایی و تشکیل دولت برحذر می دارند. این رهنمود را البته این دو نه از سر علاقه به ایران، و یا احساس مسئولیت در قبال پیامدهای احتمالی چنین رخداد فاجعه باری، که از سر تمایلات آنارشیستی و ضد دولتی این دوست. در این باره هم از سوی این دو قلمفرسایی هایی در نکوهش سرکوبگری و خشونت دولتی شده است، اما زمانی که تصویر امین بزرگیان با پرچم دولتی سوریه (پرچم سرخ و سپید و سیاه)، که سرکوب خشن مخالفان توسط آن، قابل کتمان نیست، رویت شود، می توان به کلیه این فلسفه بافی های وی و همکارش، بر علیه نهاد دولت خندید و آن را جدی نگرفت! فروپاشی اقتدار دولتی، می تواند در کافه های پاریس و لندن و نیویورک، برای روشنفکران سرخوش آنارشیست، فانتزی نئشه آور و لذت بخشی باشد، اما در این جا، در خاورمیانه حتی تصور آن نیز هولناک است! حتی کسانی همچون امین بزرگیان هم، می دانند که در صورت فروپاشی اقتدار دولتی، به سان وضعیتی که سوریه در آستانه آن قرار گرفته است، از کمونهای شهری و دموکراسی شورایی خبری نخواهد بود و به جای این رویاهای شیرین، سلطه توام، یا متناوب امپریالیسم و ارتجاع، تنها دستاورد قابل تحقق خواهد بود، و این البته وضعیتی نیست که او به عنوان یک چپ گرا، مایل و یا حتی قادر به دفاع کردن از آن باشد، همانطور که برای من ملی گرا هم چنین وضعی در منطقه قابل قبول و خوشایند نیست. لذا در این مورد، کنش سیاسی امین بزرگیان (شرکت در تظاهرات ضد جنگ در نیویورک و حمل پرچم دولتی سوریه) در تناقض با باورهای آنارشیستی وی، ولی از منظری واقع بینانه و مصلحت اندیشانه بوده و از این روی آن را مثبت ارزیابی می کنم و امیدوارم که روزی همین واقع بینی و مصلحت اندیشی را درباره میهن خویش نیز به کار بندد. البته این امیدواری را بیشتر برای خود وی که در هرحال نویسنده اهل تاملی است دارم، وگرنه فجایع ناشی از وضعیت بی دولتی، آنچنان در حافظه تاریخی ملت ما ثبت شده است ( در دوره گذار از دولت سنتی به دولت مدرن، و به ویژه در خلال سالهای جنگ جهانی اول) که کمتر ایرانی معقولی تمنای احیای آن را داشته باشد!

اما در پایان، می خواهم که به تعبیر جالبی که در مقاله مورد بحث، درباره آثار محسن نامجو، به کار رفته است، اشاره داشته باشم. این تعبیر ظریف نمی تواند برآمده از نگاه عقده مند اسد بودا، به مسائل ایران باشد و مشخصاً از تعابیر بدیع امین بزرگیان، درباره رویدادهای هنری ایران است. وی می نویسد: ” محسنِ نامجو در برخی از کارهایش ازاین حیث پیشگام است. او با در هم ریختنِ ترکیبِ تغزلی زبانِ پارسی و از همه مهمتر ترکیب تغزل با آه و ناله خیابانی و نیز دود و تریاک، موسیقیِ فرهیخته پارسی را در هم می ریزد، تا سیمای متکثرِ جهانِ واقعی را نشان دهد.”

این تعبیر به گمانم درباره نامجوی پیش از مهاجرت، بسیار صدق می کند. اما نامجوی پس از مهاجرت، دیگر ارتباط وی را با جهان واقعیت های نه جهانی، که جاری در وطن گسست. به همین سبب هنرمندی نوآور و خلاق چون او را ناگزیر به تکرار مکرر خویش، و حتی فروافتادن به ورطه هرزخوانی بی محتوا در چند مورد کشاند. اما نامجو پس از مدتی با خود آنقدر صداقت به خرج داد، که دردمندانه ترانه “خط بکش” را در حسرت دوری از وطنی که نوآوری و ابداع هنریش، برآمده از آن بود، بخواند:

دور ایران رو تو خط بکش

بابا خط بکش، خط بکش

تف و لعنت بر این سرنوشت، سرنوشت [14]

نامجو دریافته است که ارتباطش با “واقعیتهای ایران” که الهام بخش آثارش بودند، گسسته شده است. خوب است که کسانی چون امین بزرگیان هم که متاثر از این گسست، مسائل و مشکلات اقامتگاه خود (نظیر نژادپرستی) را به وطن دورافتاده شان تعمیم می دهند هم، مانند نامجو، در قبال خود و دیگران، چنین صداقتی به خرج می دادند و دور ایران را خط می کشیدند! البته امین بزرگیان، نیازی به تف و لعنت فرستادن بر سرنوشت را دست کم به اندازه نامجو ندارد. آبشخور اصلی هنری محسن نامجو برآمده از فرهنگ و موسیقی ایرانی بوده است که با گسست از جغرافیای آن، رو به افول و تکرار می رود. در حالی که آبشخور فکری و افق دید امین بزرگیان، برآمده از فرهنگ ایرانی و معطوف به جغرافیای آن نیست.

 

تذکر مهم: ممکن است که عده ای از خوانندگان خرده بگیرند که انتشارعکسی که در پروفایل فیس بوک امین بزرگیان بوده است، اخلاقی نیست. در پاسخ به این ایراد عرض می کنم که این تصویر، اگر در بردارنده موقعیتی در زندگی خصوصی ایشان بود، قطعاً انتشار آن هم کاری غیراخلاقی می شد. اما این عکس تصویرگر کنش وی در عرصه عمومی، در خیابان است و ماهیتی خصوصی ندارد. علاوه بر این، عکس در پروفایل فیس بوک وی به طور نیمه عمومی در دسترس است. اما گذشته از این موارد، به نظر من زمانی که روشنفکر یا کنشگری، گفتاری بر

خلاف کردار خود دارد، آگاهی رسانی درباره تضاد گفتار و کردارش، نه تنها اخلاقی، که در صورت امکان ضروری هم هست! به ویژه در جامعه ما که تاکنون از این تضاد قول و فعل روشنفکران، آسیبهای فراوانی دیده است!  

 

[1] http://www.bbc.co.uk/persian/blogs/2013/09/130907_l44_nazeran_persian_racism.shtml

[2] http://hazarehonline.com/%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8

%A8-%D9%88%D9%90%DB%8C%DA%98%D9%87/117-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AF-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D8%A7

[3] http://www.bbc.co.uk/blogs/persian/viewpoints/2012/08/post-276.html

[4] http://behnamamini.blogspot.in/2012/07/blog-post_06.html

[5] http://aminbozorgian.wordpress.com/2012/07/18/%D9%BE%D8%A7%D8%B3%D8%AE/

[6] زارع فراشبندی، فیروزه. کلیات استناد، گروه کتابداری و اطلاع رسانی پزشکی اصفهان، پائیز 1392، ص3.

[7] Racism

[8] گیدنز، آنتونی. (منوچهر صبوری، مترجم.) جامعه شناسی، تهران: نشر نی، چاپ شانزدهم (1385)، صص 280-279.

[9] پیشین، صص 290-289.

[10] جهانبگلو، رامین. نژادپرستی و مدرنیته، مجله گفتگو، شماره 3، فروردین 1373.

[11] http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%B9%D9%85%D8%A7%D8%B1%DB%8C

_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C

[12] .درباره انگاره ایرانیت و رابطه هویت قومی و ملی در ایران، و نیز درباره همپوشانی هویت دینی و ملی در ایران، به ترتیب بنگرید به مقالات دکتر احمد اشرف و دکتر حمید احمدی در کتاب “ایران:هویت، ملیت، قومیت” (به کوشش دکتر حمید احمدی)  با نام بحران هویت ملی و قومی در ایران ( اشرف) و دین و ملیت در ایران : همیاری یا کشمکش (حمید احمدی). مقاله دکتر احمد اشرف، در این لینک هم قابل دسترس است:

http://fis-iran.org/fa/irannameh/volxii/iranian-identity-i/ashraf

[13] دراین باره نگاه کنید به کتاب “قومیت و قومگرایی در ایران: افسانه و واقعیت” از دکتر حمید احمدی و نیز ویژه نامه قومیتها مجله گفتگو، (شماره 48، بهمن 84) و همچنین مقاله روشنگر “دولت مدرن و اقوام ایرانی” از دکتر حمید احمدی در این نشانی:

http://iranshahr.org/?p=3646

[14] http://www.youtube.com/watch?v=_kJ5x2aybn4