ام قبل از هر داوری پرشتاب به ضمانت تمامی فکر نوشته های قبلی ام باور کند که پایبندی به شرافت – یا در بدبینانه ترین حالتش غرور شخصی ام- هرگز اجازه خماندن سر در مقابل هیچ مصلحت متقابل با حقیقتی را نداده.
پس آنچه می نویسم از باور و ذهنیت شخصی من است ولاغیر ضمن اینکه اذعان دارم که این نوشتار تمامی صورت این مساله نمی تواند باشد و گفتارهای نه چندان بازشده تا به امروز را هم باید به دنبال داشته باشد و دوم اینکه نیک آگاهم در چنین روزگاری پر«تنش و سوءنگاه» اینگونه صحبت ها با ردپای سوال برانگیزی که از خود می گذارد، بی شک از خردورزی عافیت جویانه فاصله دارد.
پس با این امید می آغازم که تا شاید فرداهایمان را با تعقل بیشتر و هیجان کمتری به استقبال رویم. می خواهم از خصلت، عادت، یا عارضه ای صحبت کنم که به گواهی تاریخ، از دیرباز قسمتی از تفکرمان بوده و در این روزهایمان نیز همچنان به صورت خصیصه ای انکار ناپذیر، به قوت خود باقی است؛ خصیصه ای که در مواردی از تسلط بیگانگان رهایمان ساخته اما در فواصل آن نیز ما را از برقراری هرگونه رابطه مستدل و شجاعانه با حکومت هایمان باز داشته است.
می خواهم از«دولت ستیزی» نهادینه مان صحبت کنم و تفاوت آن با«نقد شجاعانه» که حضور غالب هر کدام تضمین کمرنگی آن دگری است. می خواهم از «دولت ستیزی» صحبت کنم که اولین دستاوردش برای هیاتی که به هر دلیلی حاکمه است و قدرتمند، عدم امنیت شغلی، اجتماعی، بی تفاوتی و به همراه آن مآل اندیشی و فرصتی برای دم را غنیمت شمردن خواهد بود و تقابل با منافع مردم خویش… این است که برخلاف روش متداول منتقدان حرفه ای در این نوشتار می خواهم از حقوق ازبین رفته دولتمردانی ولو به زعم بسیاری معدود صحبت کنم که کاردانند… کجروی نمی کنند…، دروغ نمی گویند… مصلحت اندیشی شخصی نمی کنند…
. اما غیرمنصفانه در معرض آماج اتهام هستند که اگر من و شما هم با ستیزمان از خدماتشان اینگونه قدردانی کنیم؟ چنین آدمی که به هر حال انسانی است معمولی و دنیوی اما با هوشمندی قطعا بالای متوسط، اگر به فکر عاقبتش نباشد چه کند؟ اصلااگر شما جای او بودید چه می کردید؟ این مطلبی است که می خواهم به آن بپردازم؛ مطلبی که سابقه ای هم از تاکنون مطرح شدنش ندارم. سخت است. اما گفتنی ها را باید گفت… فرصتی نمانده. از داستان مرغ و تخم مرغ کمک می گیرم و این سوال که نخست کدامین شان سبب حضور دیگری شدند؟ آیا در تمامی گذشته مان این حکومتگران بودند که به آزار مردم می پرداختند؟ دسترنجشان را بیرحمانه به یغما می بردند؟ که الحق در دوره بسیاری از خوشنامان! پرآوازه همین گونه هم بوده. یا برعکس مردمی قدرناشناس که اگر دولتمردان… عسلی هم در دهانشان می گذاشتند بدون درنگ آن دستان را به دندان می گرفتند؟ راستی کدام یک از دوروی سکه قابلیت استناد بیشتری دارد؟ پاسخ ساده نیست اما این تقدم بر فرض آشکارشدن هم از ما دردی دوا نمی کند. مهم برطرف کردن مشکل است که از نیازهای پایه ای شده.
همه می دانیم که مردم ما حکومت ها را خیلی از خود نمی دانستند و اگر نمی ترسیدند، حتی برایش کار شکنی هم می کردند. اما می ترسیدند سلطان زور داشت. پس مبارزاتشان را اجبارا به سطحی از کارشکنی هایی کشیدند که خود نیز از آسیبش مصون نماندند. دورویی، تحقیر، تملق و فقدان شجاعت اخلاقی از طبیعی ترین عوارض همین مبارزات غیررودررو بود و این تکرار آنقدر ادامه داده شد تا نهایت به صورت یک پدیده مزمن و نهادینه اما به گونه ای پذیرفته و مقبول در جامعه ما ماندگاری یافت که آثارش هنوز هویداست…
این یعنی اینکه وقتی شهروند ما می بیند که لجبازی اش با دولت حتی به ضرر خودش هم تمام می شود باز اهمیتی نمی دهد. وضع ترافیک شهری حالابه هر دلیلی اینگونه است. هوا از آلودگی گذشته، آدم ها را خفه می کند… جاده های ما در سال حدود ده ها هزار خانواده را عزادار می کند…
و همه هم می دانیم که درصد بالایی از این مصیبت ها معلول خطای انسانی است و نه جاده. اما با وجود این تا روی پلیس را آن طرف دیدیم، هم چراغ قرمز را ندیده می گیریم و هم از سمت چپ برای سبقت غیرمجاز دورخیز می کنیم.
چرا که به باورمان پلیس تجسمی از نمایندگی دولتی است که من بنا بر عادت هم که بنامید برنمی تابمش… . از تلویزیون می شنویم که وضع آب بحرانی است. بارندگی نشده. بلافاصله شلنگمان را برمی داریم و احتیاط و ماشینمان را برق می اندازیم. تا اگر وضع بدتر شد از این بابت یک برتری نسبی به بقیه داشته باشیم. حالااین«دولت ستیزی» به نوعی از لجبازی های کوچک به حساب می آید، ولی نوع اجتماعی آن آثار بسیار مخرب تری دارد… ظهور قهرمان های کاذب اجتماعی دقیقا حاصل همین«دولت ستیزی» ماست، شواهدش را کم نداشته ایم. در این کشور هرکس با هر سابقه ای اگر توانست یک کمی، فقط یک کمی، نترسی به خرج دهد. از چند روز زندان به خودش واهمه ای ندهد و روی دولت حاکم با لحنی کمی خشن تر از توان پذیرش همان دولت بایستد می شود قهرمان! گیر می افتد اما چون بهتر بلد است چه بگوید؟ یا چه نگوید زودتر هم خلاص می شود و به فاصله نه چندانی حالااین طرف آب یا آن طرف فرقی نمی کند به سرعت سوار آهوی مرادش می شود.
سخن از قاعده رایج است نه استثنا. زمینه پذیرش قهرمان ها علیه دولت ها همیشه از طرف اکثریت مردم فراهم بوده و متاسفانه امروز هم هست. تختی خودکشی می کند، صمد بهرنگی در ارس به راستی غرق می شود، دکتر شریعتی در لندن در اثر فشار زندگی یا مصرف باورنکردنی سیگار سکته می کند. محمد مسعود را حزب توده بنا بر اعتراف خودشان می کشند… و آل احمد به مرگ زودرس دچار می شود اما مسخره است تنها چیزی که در جامعه حالابه دور از بدی یا خوبی حکومت تقاضایی برای آن وجود ندارد، حقیقت است که اصل ماجرا چه بوده. جامعه«دولت ستیز» در اینگونه موارد از کنجکاوی خوشش نمی آید. اولین شنیده را که علیه دولت حاکم باشد، می پذیرد. تا قادر شود اسطوره دیگری را خلق کرده و به پایش مویه کند و این تلاشی است بر استتار جای خالی«شجاعت اخلاقی» ببینید آل احمد در رثای تختی چه می گوید؟ آخر جهان پهلوان باشی و در بودنت جبران کرده باشی«نبودن»های فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت خودکشی؟ چطور ممکن است این مرد خودکشی کرده باشد؟ ملاحظه می کنید که حتی خود گوینده هم از ترس همان«دیگران» و لذت دولت ستیزی ارضا کننده اش نمی تواند حقیقت را فریاد بزند که به رغم مخالفتم با حکومت بدانید که پهلوان در نبرد بی ترحم بین سنت و مدرنیته قربانی شد… همین و همین قصد روایت مرگ پهلوان را ندارم اما می خواهم بگویم که چه راحت «حقیقت» در پای«دولت ستیزی» همیشه موجود به ویژه وقتی پای دولت ستیز معتبری به میان باشد، قربانی می شود و تاریخ نسل هایمان را با خود به بیراهه می کشد.
چندی پیش داشتم گشتی می زدم در تاریخ معاصر کشورمان به بهانه بررسی به اصطلاح«جنبش های آزادیخواهانه» این یکصدساله اخیر و شرح آدم هایی که این جنبش ها را به وجود آورده بودند. جالب بود وقتی این مشاهیر را لیست می کردم، دیدم اولابرخی از آنها در این یکصدواندی سال اخیر حالایا به علت شرایط روز! یا رایج بودن رسم، به هر حال یا سمپات انگلیس ها بودند یا حرف شنو روس ها اعم از نوع تزاری یا بلشویکی اش و آدم های مستقل و در این دام نیفتاده بسیار کم. تا اینجایش برایم خیلی اعجابی نداشت که گویا شرایط روزگارشان بود. اما نکته تامل برانگیز اینکه تمامی انگلوفیل ها از وثوق الدوله، نصرت الدوله، سیدضیاءالدین طباطبایی و تقی زاده گرفته تا رضاخان میرپنج و قوام السلطنه و علاء و … تمامی اینها در قضاوت های تاریخی غالبمان در ردیف افراد وابسته، مزدور، خائن و وطن فروش و … قرار گرفته اند اما در مقابل کلیه کسانی که به هر دلیلی جلو حکومت متزلزل مرکزی ایران ایستاده اند و توانسته اند چنگی روی آن بزنند و ضمنا همزمان دست محبت و نیازی هم به سوی همسایه شمالی دراز کرده اند، همه وهمه معروف شدند به قهرمانان ملی کشور! من نمی دانم دیگر چرا به برخی از این عزیزان «ایران قسمت کن» لقب ملی داده ایم؟
آخر بخشش هم اندازه دارد. اما تاملم برای پیداکردن این تفاوت وحشتناک بین علاقه مندان دو کشوری که در هیچ مقطعی از تاریخ. هیچ کدامشان. هیچ فرصتی را برای تجاوز به ایران از دست نداده اند به جز این نتیجه ام نرساند که اگر گروه دومی ها به خوشنامی کارشان ختم شد! صرفا به دو دلیل مشخص بود، اول دولت ستیزی مورد بحثمان و دوم اینکه پایگاه های مطبوعاتی هنری و ادبی کشور در اختیار رفقایی بود که قادر نبودند تا داوری های اجتماعی خود را فارغ از وابستگی های حزبی خود ارایه دهند و در نتیجه این تفاوت سهمگین و گمراه کننده پیش آمد. کسی هم خیلی به دنبال چرایی اش نیفتاد چرا که گروهی به حکومت مشغول بودند و دسته دوم فقط در فکر جانشینی آنها. اما حقیقت این بود که در هر دو گروه… هم آدم های خائن و ترسو و وطن فروش و حقیر کم نبودند و هم انسان های باشرفی که به زعم خود چاره کار را فقط و فقط در توسل به این و آن می دیدند. والسلام
*نویسنده و پژوهشگر
روزنامه شرق- تاریخ 29/4/92