شب، زتشییع غروب خورشید
باز میگشت به تخت جمشید
من هم از قله البرز خیال
تاختم قافله را از دنبال
تا مقامی که شنیدم از شب
قصر داراست خدا را به ادب
به ندای ابدیّت لبیّک
موسیِ وقتِ من اِخلَع نعلیک
کاخ داراست شهنشاه عظیم
قبله حاجت دنیای قدیم
داریوش آیت شاهنشاهی
حکمش از ماه روان تا ماهی
پاک آئین و همایون فرهنگ
در ره و رسم نوین پیشآهنگ
اورمزدش بدل آئینهنما
هم فروهر بسرش چترگشا
قصر داراست اجاق خورشید
نام او شهره به تخت جمشید
* * *
تخت جمشید! همان مدفن راز
منجنیق رسن عمر دراز
شاهد گشت و گذشت گردون
پیر اعصار و پس افکند قرون
چنگ فرتوت نواسنج زمان
چنگیِ پیر خمیده سر آن
آتش و خون مکرّر دیده
سر و سرسام سکندر دیده
پیر بییار و قبیلت مانده
نوحه داغ عزیزان خوانده
گوئی آشفته هنوزش خوابست
گوش بر هلهله اعراب است
همچنان موی بر اندامش تیز
خیره در خیل و سپاه چنگیز
گوش کن پیر سخن میگوید
وای کاین جمله بمن میگوید
این حریمی است همایون درگاه
تو هم ای خیره، ادب دار نگاه
این همان کاخ شکوره و تمکین
که جهان داشته در زیر نگین
پاسبانان درش پادشهان
تاجداران بسرش باج دهان
اردشیرش بسلام استاده
قیصر روم بخاک افتاده
امپراطور بدان کبر و غرور
سوده سر بر سُم اسب شاپور
این شکوهی است که چرخش نشکست
تو هم این فتنه نیالائی دست
هان که بشکسته درین راهگذر
جام جم، آینه اسکندر
کاروان گم کند اینجا منزل
نغنود قافله اینجا غافل
کس از این غمکده سر نکند
این سرائی است که سر میشکند
گنج ما خفته بجادو و طلسم
اهرمن جای نگین داند و اسم
باری از ما بسلامت بگذر
خاک راهیم بما رشگ مبر
دست از غارت و دزدی بردار
وین بدزدان تمدّن بگذار
* * *
من سراسیمه به هول و تشویش
سرِ توقیر و تحیر در پیش
شبش افزود به روپوش سیاه
که خجل بود از آن در رخ ماه
ماه در ابر خود از شرم نهان
به حریم از حرم پادشهان
نیزهداران سپاه جاوید
زنده میگشت و زهم میپاشید
چشمها خیره و تند و سرکش
لیک ریزان چو شرار آتش
آخر کار به تلقین سروش
اسم شب دادم و خوابید خروش
اسم شب «آتش اسکندر» بود
که سیه یاد رخ چرخ کبودو
نیزه بال فروهر ناگاه
کرد اشارت که زسرگیر کلاه
تا نه چون برهنه شمشیر شوی
کی فرو در دهن شیر شوی
بالی از فخر و تفاخر بسته
لیک بال دگرم بشکسته
رفتم از پله رفعت بالا
رو بخرگاه حریم والا
نردهها ریخته دندانهنما
خنده میآیدش از غفلت ما
گاه خجلت زده میرنجیدم
گاه در پوست نمیگنجیدم
دل نیاسود زمانی به برم
تا در آن وهله چه آید بسرم
بیم یا وجد بخود میلرزم
چکنم عشق وطن میورزم
شب سیه بود و سوانح در پیش
من به امیّد چراغ دل خویش
گرچه با پای جنون میرفتم
چشم دل راهنمون میرفتم
بسر صُفّه رسیدم چه فراخ!
خیره ماندم برخ سر در کاخ
این بنائیست که سی قرن بپاست
سند قدمت ملیّت ماست
از تن و توش هنوزش بینی
استخوانبندی پولادینی
گرچه بازش دهن خمیازه است
نوز شیرش بدر دروازه است
گرچه پیر است و فکور و فرتوت
مهد جاه است و جلال و جبروت
قلعه همت وقاف عظمت
تکیه در داده بکوه رحمت
یاد مجد و عظمت میآرد
از ستونها عظمت میبارد
سنگفرش آینهگون است هنوز
روشنش راز درونست هنوز
باد از واهمه خود میلرزد
تا که شمع دل ما چند ارزد
دل بدریا زده گشتم گُستاخ
تا گذشتم بدرون دل کاخ
کعبه بیغوله دزدان دیدم
اهرمن چیره به یزدان دیدم
قصری از زلزلهها آشفته
شیری از سلسلهها در رفته
نقش چون داغ، هنوزش بجگر
جای پای عرب و اسکندر
پهلوانی است که غلطیده بخاک
سینه از خنجر دشمن همه چاک
سینه بشکافته سُهراب یلی
دل برون ریخته اما چه دلی
رستم غم بسرش مویهکنان
دخت دارا زغمش مویکنان
صد ستون دیدم و آپادانش
نرده و کُنگره ایوانش
گر برو سقف نبینی شاید
سقفش از گنبد گردون باید
همه الواح و کتیبه است و نقوش
سنگ چون لوحه سیمین منقوش
لوحههای خود علم فتح و ظفر
نقش شاهنشهی و سکّه بزر
خط آزادی و طغرای امان
ایمن از حادثه دور زمان
نقش پیروز و بلند و جاوید
آیت پرچم شیر و خورشید
داریوشش بدمیده افسون
سینه بر سینه سپرده بقرون
نقش داراست بطاق منظر
دور از دسترس اسکندر
داریوشش چه فرو خواند بگوش
کنر سکندر بحذر بود و بهوش
گوئیا گفته بقلّاش زمان
که همه بشکن و این نقش بمان
تا بدین جا دلا را بینند
فرق اسکندر و دارا بینند
بشکست آئینه اسنکدر
نقش داراست بطاق منظر
به سه منشور بلیغ و سامی
میخی و بابلی و ایلامی
مرز ایران کهن بنموده
نیزه پارسیان بستوده
میشمارد به چه والامنشی
ملل کشور اهخامنشی
سرّ آن فر شکوه و تمکین
گوید این لوح دلاویز ببین!
نقش بر سینه سنگ دیوار
تخت شاهنشهی و مجلس بار
سی و یک پیکر ملیّت و کیش
هر یکی مظهر ملیّت خویش
گوید اینهاست مرا باجگذار
منتم بر سر و بر تاج گذار
بجز از پارس که بخشوده زباج
همه بخشنده باجند و خراج
همه فرمانبر و فرمانبَردار
همه از داد و دهش برخوردار
میستاید جگر پارسیان
نیز رقصنده در اقصای جهان
جنگ اشراق و جهان افروزی
نه تبهکاری و آتشسوزی
وانکه با رای و پذیرنده کیش
تخت و تاجش همه بخشوده خویش
پارس را خوانده در ِ فتح جهان
هر که این خواست نگهدارد آن
* * *
پند داریوش
گوید از فتنه بپرهیز و دروغ
کز فروهر فره یابی و فروغ
ای بشر گوش ده و فرمان کن
اورمزد آنچه تراگفت آن کن
حرمت پادشهان دار نگاه
تا نگهدارت ایزد زگناه
هر که را پارس ادب بود و سپاس
ایزد از بیادبش دارد پاس
هر که نامدگران خواست تباه
نام بادش تبه و نامه سیاه
خود پرستنده آهورامزد
فرّ کشور همه خواهنده بمزد
همه پیروزی ما میخواهد
فرّ ایران بدعا میخواهد
وه چه شاهنشه با دانش و داد
که روان تا ابدش شادان باد
وه چه تاریخ درخشان باماست
گنجهای شرف و شان باماست
کیست اینجا که دگرگون نشود
سنگ باید که دلش خون نشود
ای که این نقش نخواندی بشتاب
سرّ جاویدی ایران دریاب
آری از یُمن دعای داراست
که هنوز اسمی از این ملکبجاست
ورنه ما زنده امروز نهایم
زنده جنگی و پیروز نهایم
***
اسکندر مقدونی در تخت جمشید
هر چه این پرده شریف و مشعوف
آن یکی پرده مَهیب است و مخوف
اهرمن تاخته بر غُرفه حور
تیرگی چیره بسر چشمه نور
تیغ کین است و کج اندازیها
نقل اسکندر و آن بازیها
چرخ بر چیده بساط دارا
خانمانها همه خوان یغما
خان مقدونی گل کرده جنون
هر کجا میگذرد آتش و خون
بر سر قبضه شمشرش دست
سری از جام جهانگیری مست
مینهد پای بر تخت جمشید
تنگ عصر است و غروب خورشید
حکمفرما همه رعب است و سکوت
مرد، در حشمت شاهان مبهوت
چشمهایی که بوحشت چیره است
در شکوه مدنیّت خیره است
بامهش کوکبه پهلو زده، مرد
پیش این کوکبه زانو زده، مرد
به تماشا چه دلی میبارد
که به تائیس نمیپردازد
هر چه زن بیشترش رعنائی
کاخ از او بیشترش زیبائی
آتشی ساخت به دل غیرت زن
که همه سوخت بجز حلیت و فن
چه کند حقدر و حسد شرط زنی است
غالباً شیوه زن شیوهزنی است
مرد کز گردش در کاخ آسوده
زن فتان دو سه جامش پیموده
دم زد آنگاه سخنگوی فَتِن
از خشایار شه و جنگ آتن
لحن شد سرزنش آمیز که هین!
خرمن خصم و نگاه تحسین؟
خرمن خصم که دلکش باشد
در خور شعله آتش باشد
* * *
اشک وداع
تیره شب بود و هوا آشفته
کوکب بخت جهانی خفته
هُره درمانده زقایق رانی
ماه در رفته ز دریابانی
چرخ گم کرده نگین مریخ
سوخته پرده و کنده گلمیخ
پارس آن شهر پر افسانهشوخ
قتلگاهی است پر از سنگ و کلوخ
شهر پرشور و نشاط مستان
سرد و خاموشتر از گورستان
پرتو روزنهها زار و نزار
زرد و ماتمزده چون شمع مزار
چشمه آب که چشمک راند
دیده محتضران را ماند
آسمان عربدهجو بینی و مست
مینماید که خبرهائی هست
هر دمش مشعل برق افروزد
تا که را خرمن هستی سوزد
باد دامن به عتاب انگیزد
تا کی از شعله فرود آویزد
اختران چشم فرو بسته به خشم
بو که دودی نرودشان در چشم
تخت جمشید، عروس زیبا
دگر افسرده و محزون سیما
چون عروسی که بنادانیها
نامزد بوده بقربانیها
آشیانی است شرارش در بر
بوسه آخری و اشک وداع
کور سوئی زند افسرده چراغ
چون خزان دیده گل و لاله باغ
سایه قصر چو گرد ماتم
روشنائی همه خاکستر غم
لالهها بیرمق و بییارا
آخرین شمع شکوه دارا
میشتابند چو چشمی رنجور
که گذارند اجاقی را کور
دُر و گوهر همه از کان کریم
اشکبارند چو طفلان یتیم
تخت و تاج و کمر و گوهر و عاج
میدرخشند بسیل تاراج
فرق و غلطیده بپای صیّاد
پَرده سر بردم تیغ جلّاد
تختها سر بهم و زندانی
گوسپندان شب قربانی
* * *
شروع جنایت
رفته بر دوش سکندر تائیس
خنده و خُدعه بسان ابلیس
اهرمن تا ره حوّا نزند
رخنه در طینت آدم نکند
خادمش مشعلهئی داده بدست
تیغ عریان بکف زنگی مست
عامل جُرم بشرکت گُستاخ
ابتدا میکند از پرده کاخ
پرده چون دختر زیبای عفیف
سر فرو هشته بزلفان ظریف
زان جنایت که جهان میورزید
شعله و دست به هم میلرزید
وه چه برّنده ندا بود و مَهیب
خشم وجدان که برآورد نهیب
شرمی از کار تنهدار ای زن
شرم کن دست نگهدار ای زن
قبله پادشهانست این کاخ
مرکز ثقل جهانست این کاخ
کاخ دانش بود و کعبه داد
حرمت آئین و محبّت بنیاد
خرمنِ خوشه فضل است و فنون
گِرد آورده اعصار و قرون
این همه زشت چرائی ای زن
کاخ داراست کجائی ای زن
این پرستشگه ذوقست و هنر
آخرین پایه معراج بشر
زیر پا هشته بشر دنیائی
تا بدین پلّه کشیده پائی
این تمدّن که فرا رفته به ماه
چون فرودو آریش ای زن در چاه
بنگر ارواح نیاکان و مهان
چشمها خیره زآفاق جهان
زین جنایت همه خونین جگران
در تو چون چشم ندامت نگران
بنگر آفاق به هول و تشوش
دستها بین به شفاعت در پیش
خیرهای دیو شقاوت چه کنی
با سراپرده عفّت چه کنی
ای فلک این چه دل است و یارا
پای اسکندر و کاح دارا؟
* * *
سوختن تخت جمشید
شعله از پنجره میزد بیرون
سُرخ آنگونه که سیلی از خون
میگریزند حریفان چون تیر
شعله دنبال کنان چون شمشیر
روشنان حملهور از برق و شرار
سایهها مضطرب و پا بفرار
مانده تائیس و سکندر بمیان
نعره چون هلهله دوزخیان
در و پیکر بشتاب و بعطش
میربایند لهیب آتش
پیشدستی است بجان افشاندن
که پس از شاه چه جای ماندن
دُر و گوهر به نشاطی که سپند
در دل آتش و خون میرقصند
پردهها عشوه کنان میسوزند
آخرین کوکبه میافروزند
دود را جلوه زلف و خط و خال
شعله را داده شکوهی به جمال
شعله سر میکشد از ایوانها
چون گل زرد که از گلدانها
شعلهها سبز و زری، عنّابی
سر کشیده به سپهر آبی
چون عروسان پرندینه قبا
داده دامن به کف باد صبا
پرنیان نگارین، افشان
ماند از دور به رقص پریان
یاد میآورد از طنّازی
جشن شاه و شب آتشبازی
چه شکوهی که بهنگام زوال
به همان جلوه دوران جلال
خوب را اول و آخر همه خوب
مهر و مه را چه طلوع و چه غروب
ساختن بود بدان فرّ و جلال
سوختن نیز بدین لطف و جمال
* * *
شهر بیدار میشود
شعله آهسته فرو بلعد خشم
تا کسی را نرود دود به چشم
گاه از غیظ نماید دندان
خود بسرسام سکندر خندان
باد و طوفان بحذر بود و بهوش
که کسی را نرسد قصّه به گوش
لیکن از زخم چه جای زنهار
شهر آغشته به خون شد بیدار
شیونی خسته و سنگین برجاست
کلبهئی چند هنوزش برجاست
دیدهها باز به آتش وا شد
اشکها خون شد و خون دریا شد
شهر را دیده به دشمن شد باز
تازه شد داغ عزیزانش باز
کودکان از شب جشن و اعیاد
یاد کردند و چه زهرآگین یاد
* * *
نوحهسرائی پیرزن
پیرزن نوحه خود را سر کرد
وای یارب همه سوز و همه درد
آری ای قصر که بعد از دارا
زیستن خود بچه حقّ و یارا؟
لیک آرام دل ما بودی
زنده دارنده دارا بودی
تا چراغ تو بشب روشن بود
گوئی از شاه، جهان گلشن بود
از چراغ تو دلِ شب دیدار
چشم شه بود تو گفتی بیدار
تا تو را سقف و ستون برپا بود
شاه خود زنده و پابرجا بود
تا تو را دادگه آبادان بود
خانه ظلم و ستم ویران بود
غول شب بود هراسان از تو
که نمیجست به آسان از تو
فتنه کز حُرمت ما کم میکرد
باز از سایه تو رَم میکرد
دیو، مسحورِ پریخانه تو
به دهنها همه افسانه تو
مادرِ پیرِ زهر جا نومید
کودکان را به تو میداد نوید
چشم طفلان نگرانت شب و روز
بخیالی که شه آنجاست هنوز
دور، دوران درخشان تو بود
شمعِ خاور بشبستان تو بود
برو ای قصر که دلخواه تو باد
سایه شاه بهمراه تو باد
باری آنجا که بدنیای نهان
سر نهی در قدم شاه جهان
شاه را گو که امان از بیداد
کاخ داد تو فلک داد به باد
سوخت کاخ تو که بود افسر ما
ریخت خاکستر آن بر سر ما
دوره شد دوره بیدادگران
دگرانند که داد از دگران!
حاجت افتاد به غم خواری غیر
خود کجائی تو که یاد تو بخیر
روزها رفت و همانست که بود
شعله واخگر و خاکستر و دود
پارس را کاخ درخشان ظفر
خاک غم میشد و میبیخت بسر
نه یکی کاخ که از بن میسوخت
مهد دنیای تمدّن میسوخت
شعلهای بود که خامش نشود
آری این داغ فراموش نشود
این نه آن شعله که آب و گل سوخت
این همان شعله که جان و دل سوخت
بر سر خوان زهی آن فطرت پست
که نمک خورد و نمکدان بشکست
* * *
سایه روشن مهتاب
ماه کمکم بدر آمد از ابر
روح داراست تو گفتی کز قبر
سایه و روشنی اسرارآمیز
وهم خیز آمد و الهام انگیز
سایه روشن زخیالم خُل کرد
ذوق ترسیم و تخیّل گل کرد
برگرفتم قلم موی خیال
نقشها رفت به سر حدّ کمال
قدرتی یافتم از عشق عجب
زدم آن عمکده سی قرن عقب
* * *
وقت آن شد که فرو میرد ماه
خبر از خوابگهش آید شاه
سایه روشن چو خیالی بپرید
سینما پرده خود را برچید
باز من ماندم و تاریکی شب
وه عجب خواب و خیالی یا رب
دیدم ایستادهام و محوِ نگاه
چشمِ دل دوخته بر دخمه شاه
تا، چو میآمدم از کاخ فرود
سوسک یا زنجره یا هر که بود
دلنوازانه، و یا سُخرهکنان
پیشم آمد سرِ ره سوت زنان
یعنی ای شاعرِ پندار پرست
هیس، آهسته، شهنشه خواب است!