چرا کوروش بزرگ شخصیتی چنین تأثیرگذار بود؟ مگر او چه کرده بود که آرایش نیروها و ماهیّت قدرتهای حاکم بر قلمرو میانی پیش و پس از او تغییراتی چنین ریشهای کرد، و تفاوت او با پادشاهان و فرمانروایانی که پیش از وی حکومت میکردند چه بود؟
به این پرسشها به دو شیوه میتوان پاسخ داد. یک راه، آن است که همه چیز را به شخصیت کوروش، و ویژگیهای روانشناختی وی تحویل کنیم. این شیوهای است که مکتب تاریخی «مردان بزرگ» میپسندد و با آن قانع میشود. بر مبنای این سرمشق، تاریخ را مردان بزرگی میسازند که کردارهایی ویژه را در شرایطی خاص به انجام میرسانند. از این رو، اهمیت و تأثیر یک شخصیت را میتوان با منسوب کردنش به شخصیتی بزرگ و اسطورهای توجیه کرد.
چنین توضیحی به دو دلیل ناکافی است. نخست آن که کردارهای منفردِ تأثیرگذار و شخصیتهای فرهمند و مؤثر در شرایط تاریخی همواره وجود دارند، اما گذارهای تاریخی بزرگی از این دست، تنها در مواردی استثنایی و ویژه بروز میکنند. گسست، در تاریخ، قاعدهای است که به ندرت تحقق مییابد و برای فهم دلیل تحقق آن باید به چیزهایی متمایز از رخدادهای عادی و عواملِ همواره حاضر در صحنه توجه کنیم.
کوروش بیتردید شخصیتی بزرگ، فرهمند، ویژه و نیک داشته است، اما در این نکته هم تردیدی وجود ندارد که پیش و پس از او مردان نیکوکار و بزرگ و فرهمند ــ که بسیاری از ایشان هم شاه و فرمانروا بودهاند ــ اندک نبودهاند. به گمان من، اهمیت آنچه را کوروش انجام داده در محدودهی بافت شخصیتی وی و عوامل روانشناختیاش نمیتوان توضیح داد. برای فهم دلیل اهمیت کوروش، باید به چگونگی تأثیرگذاری وی و شیوهای که برای اثرگذاری و کنش برگزیده توجه کنیم. به عبارت دیگر، ترجیح میدهم هنگام گمانهزنی دربارهی دلیلهای اهمیت کوروش، به این موضوع که او «چه کار» کرد بیش از آن که «چه کسی این کارها را کرد» توجه کنم. زیرا چه بسا شرایطی که در آن پرسش «چه کسی» را تنها با این ترفند میتوان به درستی پاسخ داد.
کوروش با شاهان پیش و پس از خود از چند نظر تفاوت داشته است. اگر بخواهیم این تفاوت را به سطحی برتر از قلمرو روانشناختی ارتقا دهیم، باید نظم حاکم بر شاهنشاهی هخامنشی را با آنچه در دولتهای مهم مشابه با آن وجود داشته مقایسه کنیم. برای سادگی بحث، دو تمدن و دو نظام حکومتی مشابه با شاهنشاهی کوروش را در نظر میگیرم و کار مقایسه را بر این مبنا انجام میدهم. یکی از آنها، حکومت آشور است که نخستین جوانههای تلاشی ناکام برای دستیابی به دولتی چند قومیتی را از خود نشان میدهد. دیگری امپراتوری روم است که نظامی موفق و پایدار بود و برای مدت چهار سده دوام آورد و آشکارا از روی نظام هخامنشی الگوبرداری شده بود.
شاهنشاهی واحد سیاسی بزرگی است که از بخشهایی متمایز، با قومهایی متفاوت و فرهنگهایی مستقل، تشکیل یافته باشد. به همین دلیل هم، خطر تجزیه همواره شاهنشاهیها را تهدید میکند. پاسخ آشوریان و رومیان برای دفع این خطر، سرکوب قدرتهای محلی و از بین بردن رمزگانِ تفاوت بود. مردم استانهای آشوری و رومی به خاطر هویّت مستقل و متمایز خود، افتخارات تاریخیشان، همبستگیشان با هم و چشمداشت عمومیشان برای دستیابی به استقلال و منافعی عمومی، شورش میکردند. هم آشوریان و هم رومیان میکوشیدند با نابود کردن نطفههای این همبستگی، احتمال شورشهایی از این دست را کاهش دهند.
در کل، محور قدرتِ محلی مردم دو چیز است: فرهنگ و نیروی نظامی. مردم با زبان و دین و هویت فرهنگی مشترکشان امکان توافق با هم را پیدا میکنند، و بعد با کمک نیروی نظامی بومی خویش قیام مینمایند. آشوریان و رومیان با تمرکز بر همین دو محور و با تضعیف آنها برای تضمین تداوم سلطهشان بهره میبردند. آنان پرستشگاههای محلی را ویران میکردند، پرستش خدای آشور یا صورتِ الوهیتیافتهی امپراتور را در استانهایشان ترویج مینمودند، و از شکلگیری ارتشهای محلی پیشگیری میکردند. هر دو حکومت با کوچاندن مردم تلاش میکردند تا هویتهای منطقهای و قومی را محو کنند.
سیاست آشوریها و رومیها برای سلطه بر مردم سرزمینهای تابعشان، سه محور اصلی را در بر میگرفت که میتوان آنها را زیر عنوان برنامههای جمعیتی، دینی و نظامی صورتبندی کرد. دو برنامهی نخست، وحدت فرهنگی قومهای تابع را هدف میگرفتند و برنامههای نظامی، بر قدرت جنگی ایشان متمرکز بود.
آشوریان از زمان تیگلت پیلسر سوم شیوهی جدیدی از سرکوب قومهای شورشی را ابداع کردند و آن تبعیدهای گسترده بود. هدف از کوچاندن جمعیتهای بزرگِ سرکش به نقاطی دوردست، از بین بردن نیروی نظامی و هویت فرهنگی ایشان بود. آشوریان در بسیاری از موارد پس از هر شورش، انگشتان شست مردان بالغ را میبریدند و جمعیتهایی گاه چند ده هزار نفره از اهالی یک منطقه را به جایی کاملاً دور افتاده تبعید میکردند تا پیوندهای محکم میان هویت قومی و قلمرو جغرافیاییشان را از هم بگسلند.1 تخمین زده میشود که آشوریان چهار و نیم میلیون نفر را در سه سدهای که بر میانرودان چیره بودند با تبعیدهای پردامنهی خود جابهجا کرده باشند. شدّت این تبعیدها در سالهای 627 ـ 745 پ.م.، یعنی درست پیش از انقراض دولت آشور، بیشینه بوده است.2 از این رو، آشکار است که آشوریان شیوهای از سرکوب را ابداع کرده بودند که تنها در کوتاهمدت جواب میداد و در مقیاسهای زمانی بزرگتر محکوم به شکست بود. پس از آشوریها، بابلیان همین سیاست را مورد تقلید قرار دادند که تبعید یهودیان به بابل نمونهای از آن محسوب میشد.
راهبرد جمعیتشناسانهی دیگر، آن بود که سرزمینهای قومهای بزرگ را به بخشهایی کوچک تقسیم کنند و ایشان را با قومهای همسایه در هم آمیزند. به این ترتیب، هویتهای محلی و منطقهای «در محل» از بین میرفت. این سیاستی بود که مصریان ابداع کردند و در سوریه به کار بستند و بعدها رومیان آن را به اوج رساندند. نمونهاش آن که رومیان استانهای دارای ترکیب جمعیتی یکدست و نیرومند ــ مانند پانونیا (در بالکان) و گرمانیا (در آلمان) ــ را به استانهایی کوچکتر تقسیم میکردند و میکوشیدند تا با تفرقه انداختن در میان قبیلههای همنژاد و همزبان، مقاومتشان در برابر قوای امپراتوری را کاهش دهند.
سومین راهبرد جمعیتشناسانه، کشتار قومهای سرکش و جایگزین کردنشان با مردم تابع فاتحان بود. هر کس که «جنگهای گل» نوشتهی یولیوس سزار3 را خوانده باشد از خونسردی سردار رومی که فهرست قبیلههای فرانسوی قتلعامشده را با افتخار ثبت کرده، و کشتن زنان و کودکان بومی را در زمرهی دستاوردهای نظامیاش قید نموده، شگفتزده خواهد شد. آشوریان نیز، به همین ترتیب، در کشتار مردم غیرنظامی و نسلکشی قومهای نیرومند و سرکش تردیدی به خود راه نمیدادند.
کوروش، نخستین کسی بود که در این سیاستهای جا افتاده تجدید نظر کرد. یکی از تمایزهای اصلی وی با فرمانروایان پیشین و پسین، آن بود که از هیچ یک از این سه شیوه بهره نبرد و سنتی بر مبنای پرهیز از این راهبردها را بنیان نهاد که توسط وارثانش برای سدهها دنبال شد. کوروش در قبال قومها و جمعیتهای تابع خویش، سیاستی را در پیش گرفت که کاملاً واژگونهی این شیوهی مرسوم سرکوب بود. او و دیگر شاهان هخامنشی، در هیچ موردی دست به کشتار جمعیت غیرنظامی نزدند و توجهشان در مورد حفظ جمعیت غیرنظامی به قدری زیاد بود که به روایت اسکندرنامهها، سرداران ایرانی به خاطر خودداری از تخریب زمینهای کشاورزی و خانههای روستاییان نتوانستند در برابر اسکندر سیاست «زمین سوخته» را در پیش بگیرند و به همین دلیل شکست خوردند.4 کوروش با پذیرش حد و مرزهای طبیعی میان قومها و سازماندهی ایشان در قالب استانها، یکی از پیشفرضهای اصلی آشوریان را نقض کرد و آن تکه تکه کردن واحدهای بزرگِ سیاسی بود که ممکن بود مدعیِ استقلال شوند.
در مورد این که کوروش دست به تبعید قومی زده باشد هم شواهدی در دست نیست و تمام متنهای باستانی از او به عنوان رهاکننده و آزادیبخش به قومهای تبعیدی یاد کردهاند. از این رو، به نظر میرسد سیاست تبعید قومهای شورشی در عصر او متوقف مانده باشد. با وجود این، این سیاست بعدها در عصر هخامنشی در چند مورد کاربرد یافت اما در تمام این مواردِ کمشمار از محتوای هویتزدایانهی آشوریاش تهی شده بود. دو نمونه که از چنین رخدادی در دست است، مربوط به دو قومِ ایرانی و یونانی میشود. داریوش بزرگ هنگامی که در جریان شورشهای سال اول سلطنتش بر مادهای یاغی چیره شد، ایشان را به حاشیهی خلیج فارس و جزیرههای آنجا کوچاند. این کار، گذشته از ابعاد نظامی و سیاسیای که داشت، اگر در کنار سایر فعالیتهای داریوش دربارهی خلیج فارس نگریسته شود، بخشی از نقشهی بزرگ او برای مسکونی ساختن پیرامونِ خلیج و تأسیس مسیرهای بازرگانی دریایی جلوه میکند. فعالیتهای داریوش در مورد خلیج فارس معنادار بوده است: او قومهای ایرانی را در دور تا دور خلیج ساکن کرد، به دریانوردی مأموریت داد تا دور آن را با کشتی بپیماید و نقشهبرداری کند، و پایگاههایی تجاری در حاشیهی خلیج فارس برساخت. آشکار است که همهی اینها را باید در قالب برنامهای درازمدت و فراگیر برای توسعهی بازرگانی در خلیج فارس، و در عین حال ایرانی کردن کارگزارانش، دانست. بدیهی است که مادهای تبعیدی به خلیج فارس هویت قومی خویش را از دست ندادند، چنان که هنوز هم آن بخشی از اهالی قشم که بردِ خاطرهی تاریخیشان دورتر از ورود پرتغالیها میرود خویش را نوادهی همان مادها میدانند و بر هویت ایرانیشان تأکید دارند.
نمونهی دیگر، به تبعید مردم شورشی ارتریا در یونان مربوط میشود. مردم این شهر که پس از شورش اسیر شدند به نزدیکی بابل فرستاده شدند و در زمینی، که در آنجا به ایشان بخشیده شد، شهری برای خود ساختند.5 در این مورد هم آشکار است که هدف ریشهکنی قومی و هویت فرهنگی نبوده است، چرا که پس از پنج سده، وقتی جهانگردان یونانی از این منطقه دیدار کردند با نوادگان قوم تبعیدی روبهرو شدند و گزارش کردند که هنوز به زبان یونانی سخن میگفتهاند.6 کاری که پس از چند سده سکونت در نزدیکی مرکز فرهنگی میانرودان، بدون تشویق بیرونی، میبایست دشوار بوده باشد.
کوروش در مورد مرزبندی استانها و سرزمینهای زیر فرمانش هم به روشی معکوسِ آشوریان عمل کرد. او مرز استانها را بر حد و مرزهای طبیعی میان قومها استوار کرد و بر هویت محلی و تمایزهای میان قومها تأکید نمود. در نظام شاهنشاهی کوروش، مردم بومی نه تنها تبعید نمی شدند که بر هویت محلی و قومیشان تأکید هم میشد. استانها بسته به قومهای ساکنشان نامهای متمایزی داشتند و دارای واحدهایی رزمی بودند که زیر نظر فرماندهانی بومی کار میکردند و از مردانی با نام، لباس و هویت متمایز قومی تشکیل مییافتند.
پس از کوروش، شاهان هخامنشی دیگر نیز همین سیاست را دنبال کردند. شاهنشاهان پارس مراسم دینی، مناسک مذهبی و ادبیات و هنر قومهای تابع را تشویق میکردند و این کار را تا حدی پیش میبردند که داریوش بزرگ هنگام ثبت چگونگی ساخته شدن کاخ آپادانا نام یکایک قومهای درگیر و کارهایی را که انجام دادهاند جداگانه ذکر میکرد. در برخی نقاط که ترکیب جمعیتی نیرومندی وجود نداشت و ساکنان یک قلمرو قبایلی کوچک و دشمنخو بودند و حاضر به اتحاد با هم نمیشدند، دیوانسالاران شاهنشاهی هویتی ساختگی را بر مبنای زبان و رسوم مشترکشان بنیاد کردند و ایشان را زیر این عنوان ردهبندی کردند.
نادیده انگاشته شدنِ این نکته نزد تاریخنویسان معاصرِ علاقهمند به هویتهای قومی غریب مینماید که برای نخستین بار عبارت «عرب» (اَرَبایه) و «یونانی» (اَیونیه)، به عنوان برچسبی برای اشاره به یک قومیت و گروه جمعیتی با هویت متمایز، در کتیبهی بیستون به کار گرفته شده است. به عبارت دیگر، تا پیش از آن که دیوانسالاران داریوش قبیلههای سامی مقیم جنوب ورارود و شمال عربستان را عرب بدانند، اثری از هویت قومی و جمعیتی عرب وجود نداشته است. یونانیان نیز، تا پیش از این که نام ایونیه در متنهای پارسی باستان پیدا شود، برچسبی مشترک برای اشاره به خویش نداشتند و تا سدهها بعد هم در برابر پذیرش عنوانی مشترک، که آتنی و اسپارتی را همزمان در بر بگیرد، مقاومت میکردند.
این بدان معناست که در سیاست هخامنشیان هویت محلی و قومی نه تنها خطرناک و تهدیدکننده پنداشته نمیشده، که تأکیدی رسمی هم بر وجود و تقویت آن وجود داشته است، تا حدی که در نقاطی که چنین هویتی وجود نداشته چنین چیزی ابداع میشده است. پایداری هویتهای برآمده از دل این سیاست، نشانگر آن است که راهبرد یادشده موفق بوده است، چرا که هنوز هم ما ملیگرایی عرب و پانعربیسم را در کنار هلنیسم و یونانگرایی داریم، و طنزآمیز آن که هر دوِ این جریانهای فکری در تلاشاند تا نقش و اهمیت هویت فرهنگی ایرانی را انکار کنند، هرچند این بند ناف در جنینها بریدنی نیست.
راهبرد سرکوبگرانهی دیگری که امپراتوریهای پیش و پس از کوروش به کار میگرفتند، حمله به دین قومهای مغلوب بود. آشوریان، در استانهایی که به کشور آشور منضم میشدند، معابدی برای پرستش خدای آشور بنیان مینهادند و چنان که گذشت، دزدیدن بت خدایان محلی و از اعتبار انداختن معبدهای بزرگ از ترفندهای مرسوم و رایجِ شاهانی بود که قلمرویی را تسخیر میکردند. رومیان هم در مواردی که میدیدند دین یک قومیت به ابزاری برای هویتبخشی و دستمایهای برای اتحادشان تبدیل شده، با آن مبارزه میکردند. چنان که کالیگولا اصرار فراوان داشت که بت خود را در معبد یهودیان برافرازد و تیتوس به دنبال شورشهای پیاپی این مردم، یهودیه را فتح و معبد اورشلیم را ویران کرد و ترتیبی داد که یهودیان دیگر نتوانند در آنجا معبدی برای یهوه بسازند. به همین ترتیب، در عصر کلودیوس پرستش خدایان محلی آلمانی و گُل ممنوع شد و کاهنان این آیین، که دروئید نامیده میشدند، مورد تعقیب قرار گرفتند.
کوروش، چنان که از تمام متنهای بازمانده از آن دوران برمیآید7، مسیری معکوس را طی کرد و برعکس بر هویت مستقل دینها و ارتباطشان با قومیتهای متمایز تأکید کرد و احترام به ایشان را در کل قلمرویش ضروری دانست. یکنواختی برخورد او با خدایان گوناگون و گرایش یکسانی که به همهی دینها نشان میداد، چنان که گذشت، چنان شدید بود که میتوان آن را به مثابهی بیدینی وی و تعلق خاطر نداشتنش به هیچ یک از ایشان تعبیر کرد.
آشوریان و رومیان با اقتدار نظامی اقوام تابع نیز مقابله میکردند. راهبرد سرکوبگرانهی ایسن دولتها برای تضعیف استانها و قلمروهای پیرامونی، آن بود که از شکلگیری ارتشهای محلی و تقویت نیروهای نظامی بومی جلوگیری کنند. آشوریان به شدت از مسلح شدن قومهای تابع جلوگیری میکردند و ارتشی حرفهای را در اختیار داشتند که اعضایش جملگی از مردان آشوری تشکیل میشد. رومیان که در بسیاری از زمینهها مقلد هخامنشیان محسوب میشدند و آسانگیرانهتر رفتار میکردند، به نیروهای مسلح محلی نیز مجال فعالیت میدادند، اما تنها به شرط آن که قالب انضباطی سختی را بپذیرند و در پیوند با لژیونرهای ارتش امپراتوری فعالیت کنند. نیروهای نظامی بومی نقش قوای کمکی را پیدا میکردند و همواره در همراهی و زیرِ فرمان سرداران یک لژیون خدمت میکردند.
سیاست نظامی رومیان، از چند نظر با الگوی آشوریان شباهت داشت. نخست آن که، اعضای لژیونها شهروند روم محسوب میشدند و بنابراین شماری محدود داشتند. در واقع، یکی از نخستین نشانههای زوال قدرت روم، آن بود که شهروندان رومی نتوانستند نیروی لازم برای تجهیز ارتشها را تأمین کنند و در نتیجه بردگان آزادشده و مزدوران آلمانی به ارتش راه یافتند. دوم آن که، رومیان مانند آشوریان انضباط بسیار سختی را بر سربازانشان تحمیل میکردند که با شلاق زدن مدام سربازان توسط فرماندهان و سختگیری و بیگاری فراوان همراه بود. چنین چیزی را در سنت آشوری هم میبینیم. سوم آن که، رومیان در لباس و تجهیزات نظامی خویش از آشوریان تقلید میکردند. شمشیر کوتاهِ رومیان (گلادیوس) و کلاه مشهور لژیونرها، که تاجی از دم اسب بر آن است، تقلیدی از شمشیر و کلاهخود آشوریان است.
این در حالی است که به گواهی تمام متنهای دینی و تاریخی، سنت انضباطی ارتش ایران ــ با وجود سخت و محکم بودنش ــ بر آزار سربازان توسط فرماندهان متکی نبود و علاوه بر این، شواهد زیادی از خدمت نیروهای بومی در واحدهای رزمی رسمی ارتش شاهنشاهی در دست است. سرداری یونانی به نام منون، که در برابر اسکندر هم ایستادگی بسیاری به خرج داد، نمونهای از آن است. شکل و لباس و سلاحهای سربازان ایرانی هم با آنچه در میان آشوریان و رومیان رواج داشت تفاوت میکرد.
بنابراین، چنین مینماید که یک سنت نظامیگری مبتنی بر خشونتِ سازمانیافته در جهان باستان وجود داشته است که توسط آشوریان به اوج خود رسید، و بعدها توسط رومیان وامگیری شد. در این میان، کوروش سیاست نظامی جدیدی را بنیاد نهاد که مبنای آن دستیازی به کمترین خشونتِ ممکن بود. مرور جنگهای کوروش نشان میدهد که او از هر فرصتی برای دستیابی به صلح و پرهیز از خونریزی استفاده میکرده است و استفادهی ماهرانهاش از تبلیغات جنگی و جلب قلوب مردمِ سرزمینِ مغلوب نیز در همین راستا بوده است.
قدرتی که ارتش آشور تولید میکرد و سازمان میداد، قدرتی مبتنی بر تولید درد و رنج بود. سربازان آشوری، در منگنهی یک انضباط پادگانی سخت و پیامدهای دردناکش قرار داشتند. آنها به همین ترتیب میآموختند تا بیشترین خشونت و درندگی را در مورد قومهای شکستخورده و دشمنانشان اعمال کنند. رفتاری که سناخریب بر مبنای کتیبهاش نسبت به اسیران و کشتگان دشمن نشان داده، بدون سنگدلی و خونخواری سربازانش ممکن نمیشده است. به همین ترتیب، گزارشهای شاهان آشوری نشان میدهد که دستگیری مردم بیگناه و بومیِ قلمرو شورشی و زجرکش کردنشان به عنوان نوعی تفریح برای سربازان رسمیت داشته است. این چیزی است که با شدتی کمتر، ولی الگویی مشابه، در مورد ارتش روم هم دیده میشود.
این در حالی است که با مرور رفتار جنگی ایرانیان در عصر هخامنشی، به الگویی کاملاً متفاوت برمیخوریم. خودداری سربازان ایرانی از ابراز خشونت و غیابِ گزارشی که به کشتار یا شکنجهی مردم غیرنظامی یا حتا سربازان شکستخورده اشاره کند، در شرایطی که گزارشهای معکوس آن بسیار است، نشان میدهد که نوعی اخلاق جنگیِ متمایز در عصر کوروش در میان ایرانیان شکل گرفته بود که از سویی انضباط و توانمندی چشمگیرشان را پدید آورد، و از سوی دیگر باعث جلب رضایت و برانگیختن احترام در میان قومهای مغلوب شد. شاید یک دلیل این که شورشهای حاکمان محلی در زمان هخامنشیان همواره با همکاری مردم محلی سرکوب میشد، همین باشد. چنین شورشهایی هرگز گسترش زیادی نمییافت، چون خاطرهی انتقامجویانه و کینهتوزانهای از خشونتهای ارتش شاهنشاهی در این مناطق وجود نداشته و مانع جلب وفاداری شهروندان محلی نمیشده است.
نمود این نظامِ انضباطی جدید را در عناصری مانند لباس همشکل، نمادهای رتبه و منزلت ارتشی، و برنامههایی عمومی مانند رژه میتوان یافت. حضور اخلاقیات ویژهی سربازان هخامنشی را هم به سادگی میتوان در متنهایی که توسط قومهای دشمن ایرانیان نوشته شده است بازیافت. تراژدی پارسیان اثر آیسخولوس و تواریخ هرودوت نمونههایی از متنهای مشهورِ نوشتهشده توسط دشمنان ایرانیان هستند که اصولاً با هدف تبلیغ سیاسی و مقابله با نفوذ فرهنگی و نظامی ایرانیان نوشته شدهاند، اما در هر دوِ آنها میتوان به ستایشهای گرم و متعددی از رفتار و کردار سربازان و سرداران ایرانی برخورد. چنان که نمایشنامهی پارسیان، که چیرگی تخیلی یونانیان بر ایرانیان را نشان میدهد، گزارشی سرورآمیز و شادمانه از جنس کمدی نیست بلکه تراژدیای غمگینانه است. به شکلی که اگر متنی شبیه به این در زمان جنگ میان هر دو کشور مدرنی دربارهی سرزمین دشمن منتشر میشد برای نویسندهاش دادگاه نظامی و اتهام خیانت را به ارمغان میآورد.
وفاداریِ چشمگیر مردم تابع کوروش به او از این نقل قول کسنوفون روشن میشود که میگفت: «کوروش نخستین شاهی بود که تمام مردم تابعش او را میشناختند و دوست داشتند، اما تقریباً هیچ کدامشان او را ندیده بودند».
این اشارهای بسیار مهم است. زیرا در جهان باستان مردم عادت داشتند شاهشان را در کاخ خویش، یا در زمان اجرای مراسم دینی سالانه، ببینند و کوروش در سپهری چندان گسترده حکمرانی میکرد که امکان برآورده کردن این خواست برایش فراهم نبود. بنابراین کاری مشابه را به نمایندگانش ــ خشترپاونها (شهربانها یا ساتراپها) ــ سپرد. با وجود این، وفاداری خودِ همین نمایندگان و شهربانها، که هر کدامشان بر قلمرویی وسیعتر از پادشاهیهای پیشین حکمرانی میکردند، شگفتانگیز است.8
یک شاهد کوچک که عمق این وفاداری را نشان میدهد، با بررسی حد زمان غیبت شاه از دربار و پایتخت به دست میآید. پیش از کوروش، جنگاورترین شاهان از دولت آشور برخاسته بودند. حداکثر زمانی را که این شاهان در خارج از پایتخت خود به سر میبردند در لشگرکشی شروکین دوم به زاگرس و گوتیوم و ایلام میبینیم که در سالهای 715ـ717 پ.م. انجام پذیرفت و مجموعهای از سه عملیات پردامنه بود که هر یک از آنها نزدیک به یک سال به طول انجامید. نکتهی مهم این که شروکین هر یک از این لشگرکشیها را به شکل فصلی انجام میداد و همواره پس از چند ماه تاختوتاز در دامنهای 700ـ500 کیلومتری بار دیگر به پایتخت خود بازمیگشت و معمولاً زمستان را در آنجا سپری میکرد. یک دلیلِ این کار این بود که غیبت شاه از پایتخت خطرناک بود و به مدعیان سلطنت میدان میداد تا دور از چشم او به زد و بند بپردازند و تاجوتخت را غصب کنند. این در حالی رخ میداد که شاهانی مانند شروکین به دودمانهای سلطنتیای با سابقهی چند صد ساله تعلق داشتند و به این ترتیب مشروعیتشان با کوروش، که شاهی تازه به دوران رسیده بود، قابل قیاس نیست.
دلیل قاطع دیگری بر محبوبیت ارتش ایران در میان شهروندان تابع، و وفاداری قومهای مقیم شاهنشاهی، آن است که کوروش و تمام جانشینانش ارتشهایی محلی را از میان مردم بومی بسیج میکردند. این ارتشها از مردمی بومی تشکیل میشد که با لباسها و سلاحهای بومی خویش میجنگیدند، توسط سردارانِ بومی همنژاد و همزبانشان رهبری میشدند و در بسیاری از مواقع در جنگها در کنار نیروهای شاهنشاهی قرار میگرفتند و با شاه ایران مستقیماً ارتباط مییافتند. چنین چیزی، اگر نشانهی ندانمکاری و سادهلوحی شاهان هخامنشی نباشد، علامت وفاداری بیقید و شرط مردم تابع است. وگرنه ارتشی از مردم محلی که هویت خاص خود، سازماندهی و دیوانسالاری مستقل خویش، معابد مجزای خود، و سلاحها و لباس و سرداران ویژهی خود را دارند، باید قاعدتاً دست به شورشهایی استقلالطلبانه بزنند و در نخستین فرصتی که به شاهنشاه دست مییابند او را به قتل برسانند و برای غصب تاجوتخت امپراتوری کوشش کنند.
این نکته که حتی یک بار هم چنین چیزی رخ نداده، نشان میدهد که شاهنشاهان هخامنشی حسابگرانی هوشمند بودهاند، نه سادهلوحانی زودباور. هیچ یک از شاهان هخامنشی ــ بر خلاف امپراتوران روم ــ به دست سربازانی که از قومهای تابع به درون ارتش نفوذ کرده بودند کشته نشدند، و هیچ یک از این ارتشهای محلی به رهبری سرداری بومی شورش نکردند. تقریباً تمام شورشهای عصر هخامنشی توسط حاکمان و سردارانی ایرانی انجام گرفتند و همواره هم به سرعت سرکوب شدند. اینها همه نشانهی آن است که سیاست کوروش برای کمینه کردن مقدار خشونت و رنجِ ناشی از نظام ارتشی، پاسخی ارزشمند و مناسب برای معمای چیرگی بر قومهای تابع محسوب میشده است.
برگرفته از کتاب «کوروش رهاییبخش»، نشر شورآفرین، 1393
[1]. Na’aman, 2005: 210-214.
2. Snell, 1997: 79.
3. Cesar, 1964.
4. ویلکن، 1376.
5. هرودوت، کتاب ششم، بند 101.
6. به نقل از فیلوستراتوس آتنی، زندگی آپولونیون، بند آ، 13.
7. Kuhrt, 1983.
8. Mallowan, 1985: 392-419.
*
جامعهشناس و پژوهشگر تاریخ