شرق: چهارم آذرماه ١٣٩۵. ۵٠ سال پیش، مردی را در ابن بابویه – نزدیک شهر ری – به خاک سپردند که در طول عمرش سختیها و نامهربانیهای بسیار دید، اما خم بر ابرو نیاورد و همچون کوهی از فولاد در مقابل همه سختیها و ناملایمات ایستادگی کرد و صادقانه با تمام وجود در راهی که به آن عشق میورزید پیش رفت.
جبار عسگرزاده، «باغچهبان»، در سال ١٢۶٢ در ایروان به دنیا آمد. پدربزرگش از اهالی تبریز بود که مهاجرت کرده بود. پدرش قناد و معمار بود.
باغچهبان تحصیلاتش را در مکتبخانه، در حجرهای تنگ و تاریک که از نی درست شده بود، نزد ملای مکتبدار آغاز کرد. ملای مکتبدار به پدرش گفته بود: هرکس در مدرسههای جدید درس بخواند، بیدین میشود.
میگفت: گوشت بچه مال ملای مکتبخانه است و استخوانش از آن پدرش.
درباره تحصیل زنان و دختران هم عقیده داشت: روح آنها مایل به فساد است و آنها فقط باید قرآن را بیاموزند، البته بهغیر از سوره یوسف.
باغچهبان در روزگاری سخت و در فضایی سرد و تیره و عقبمانده دوران کودکیاش را طی کرد و شاید همین مسئله باعث شد که بعدها با تمام مشکلاتی که بر سر راهش بود، تلاش کند تا محیطی با صفا و شاداب برای آموزش کودکان سرزمین پدریاش ایجاد کند و آن را باغچه اطفال بنامد.
جبار عسگرزاده شاید بیآنکه خود بداند، ذاتا آموزگار بود. در ١۵سالگی درحالیکه به حرفه پدر مشغول بود، دور از چشم قانون و قانونگذاران و البته ملامکتبدارها، با همان سواد اندکی که داشت، به خانههای مردم میرفت و به دختران آنها سواد میآموخت. داستان زندگی پر ماجرا و سراسر رنج و دربهدری و ناملایمات این مرد بزرگ و همسر فداکارش را باید در کتاب «روشنگر تاریکیها» به قلم خودشان خواند. باغچهبان مردی خودساخته بود و به گمان من مهمترین آموزگار او خودِ زندگی بود. زندگی و سختیهای آن از او مردی شجاع، بااراده، بیپروا، صادق و خلاق ساخته بود.
هنگامیکه جنگ اول جهانی تازه پایان یافته بود، ایروان گرفتار جنگ داخلی بین مسلمانها و ارامنه شد. آشوب و کشتوکشتار و ناامنی و قحطی باعث دربهدری و آوارگی و مرگومیر بسیاری شد. جبار عسگرزاده و همسرش، صفیه، پس از سختیها و مشکلات بسیار مجبور شدند همراه با سیل آوارگان ِ گرسنه و غارتزده از قفقاز به ایران آمده و وارد شهر مرند شوند. درحالیکه نه پولی در بساط داشتند تا نانی برای سیرکردن شکم خود تهیه کنند و نه وسیلهای برای زندگی. عسگرزاده پس از مدتی با تلاش و سماجت و التماس و دادوفریاد بسیار توانست در مدرسهای دولتی استخدام شود. شاگردان کلاس همه از قشر فقیر جامعه بودند. آقای عسگرزاده از حقوق اندکی که میگرفت، برای شاگردانش دفتر و مداد و وسایل کمکآموزشی تهیه میکرد و به آنها میداد و از آنجا که اکثر آنها به بیماریهای گوناگون ازجمله تراخم و کچلی مبتلا بودند، از جیب خودش برای آنها صابون و دارو میخرید و با دست خود موهای سر آنها را کوتاه میکرد، با صابون شستشو میداد و دارو میزد.
او بعدها به تبریز رفت و اولین کودکستان ایران را در سال ١٣٠٣ در این شهر بنیاد نهاد و نام آن را باغچه اطفال گذاشت. این کودکستان در سال ١٣٠۶ بر اثر کارشکنیهای رئیس فرهنگ آذربایجان منحل شد.
باغچهبان دومین کودکستان را در شیراز راهاندازی کرد. روش او در کودکستان، از آنجا که هیچ الگویی برای آموزش قبل از دبستان در ایران وجود نداشت، بسیار ابتکاری و ساده بود. کودکستانهای او دقیقا آموزشی و پرورشی بودند. کودکان در آنجا درس زندگی را میآموختند: کاردستی، نقاشی، دوختودوز، بنایی، شستوشوی لباس، آشپزی، دوستداشتن حیوانات، احترام به دیگران، راستی و درستی، نترسبودن و شجاعت چیزهایی بودند که او به کودکان میآموخت و همه اینها را بچهها با بازی، اجرای نمایشنامه و شعر و سرود و قصه که خودش مینوشت و میسرود میآموختند.
باغچهبان چندین کتاب برای آموزش الفبا برای ردههای سنی مختلف نوشت که نویسندگان کتابهای درسی و کلاسهای مبارزه با بیسوادی از آنها بسیار بهره بردند. او همچنین در کلاسهای تربیتمعلم، معلمان نهضت سوادآموزی را آموزش میداد.
باغچهبان در سال ١٣٠۵ به فکر تأسیس مدرسهای برای کودکان کرولال افتاد، اما با مخالفتهای مسئولان و کارشکنیها و تهمتها و بیاحترامیهای زیادی روبهرو شد و سالها طول کشید تا توانست با مشکلات فراوان مدرسه کرولالها را راهاندازی کند.
او حتی دستگاهی برای کمک به ناشنوایان اختراع کرد و آن را در همان زمان به ثبت رساند.
بیشک خدمات ارزشمند و مؤثر جبار باغچهبان را حتی بهطور خلاصه نمیتوان در اینجا ذکر کرد همینقدر میدانم که هنگام مطالعه زندگی او در مجموعه ارزشمند (تاریخ ادبیات کودکان ایران) نام او بارهاوبارها و شاید بیش از هر نام دیگری تکرار شده است. بسیاری از فعالان عرصه آموزشوپرورش، نویسندگان و پژوهشگران کتابهای درسی، نویسندگان و محققان ادبیات کودکان، شاعران، نمایشنامهنویسان و دستاندرکاران نشریات دانشآموزی در این مجموعه از او با عنوان راهنما و پیشکسوت نام بردهاند.
گفتهاند: اگر دکتر ناتلخانلری تنها شعر «عقاب» را سروده بود، کافی بود که او را شاعری بزرگ بدانیم. اگرچه تمامی کسانی که در این ۵٠ – ۶٠ سال اخیر در زمینههای مختلف برای کودکان فعالیت کردهاند
– مستقیم و غیرمستقیم – شاگرد مکتب باغچهبان بودهاند، اما اگر او تنها یک شاگرد مانند «توران میرهادی» را هم به جامعه تحویل داده بود، کافی بود که او را آموزگاری بزرگ بنامیم.
اما ببینیم این مرد بزرگ و باغیرت درباره خودش چه میگوید: «من جبار باغچهبان هرگز شایسته ندانستهام که بر تلاشها و رنجهای خود، نام خدمت به جامعه را بگذارم. در تنهایی، هنگامی که خاطرات خود از روز تولد تا اکنون را مرور میکنم، به این نتیجه میرسم که هیچ بهانهای برای آنکه بتوانم خود را خدمتگزار جامعه بدانم، وجود ندارد. میبینم این جامعه بزرگ بشریت بوده که به من خدمت کرده و من را مدیون خود کرده است. چراغی در سر راهم گذاشت تا در تاریکیهای شب، گم نشوم. آنچه کردهام و میکنم برای ادای اینهمه دینی است که به گردن دارم. اگر هزارانسال زندگی کنم و شب و روز زحمت بکشم، هرگز ممکن نیست دین یکساعت از آسایش خود را ادا کرده باشم».