شرق: سخنان طباطبایی از نظر محتوا، اصالت، همچنین نمایاندن مشکلاتی که این سخنان فراروی ما قرار میدهد، سخنان نیما را فرا یاد ما میآورد. آنجایی که نیما مجبور شد وارد میدان نظریهپردازی شود. چون در محدوده وظیفه تعریفشده او نبود اما جامعه این بار را هم به عنوان سربار بر او تحمیل کرد. طباطبایی در صفحه نهم کتاب زوال اندیشه سیاسی در ایران، بهشدت از سطح نازل علم سیاست در دانشکدههای ما گله میکند که این گلهمندی شبیه گلهمندی نیماست که میگوید: دستور زبان فارسی نوشتهاند، افتضاح است افتضاح «نقل به مضمون» چرا یاد نیما به ذهن متبادر میشود؟ زیرا نیما چنان که در کتاب مدرنیسم نیما آوردهام با قبول باری که تاریخ بر شانهاش گذاشته بود، به ورطهای ورود کرد که عمر بر سر آن گذاشت تا توانست مشروعترین نمود فرهنگی فرهنگ خود، یعنی شعر را که بار تمامی مسائل و مصائب را بر دوش میکشید، نهتنها دگرگون کند که آن را به شیوهای نو و البته ایرانی بازآفریند. در این مسیر انواع اتهامات را به جان خرید. البته فرق کار نیما با دیگران در رونویسینکردن او از فرهنگ سایر و ساختن بنایی بر اساس مبانی فرهنگی خود است که این مهم با مطالعه ژرفی که نیما هم در متون کلاسیک خود و هم در متون فرهنگ سایر کرده بود (چنان که از مقاله ارزش احساسات او برمیآید) و با مهندسیای که حاصل هوش تحلیلی و تاریخی او بوده است، مسیر کار او روشن و تولید میسر شده است. بر همین اساس نیما با داشتن اندیشه، اندیشهای به دریافت هایدگری، زبان را کم آورده بود و با استفاده از سمبلها و دستکاری در دستور زبان فارسی به رفع نیاز پرداخت و با اطمینان علمیای که در خود یافته بود، از سمبلهای مازندرانی که خود دارای ماهیت و هویتی ایرانی است استفاده کرده است.
این خود نیاز اجتماعی ما بود که از گذر احساس فردی چون نیما به ما تحویل شده است. و این است که فرهنگ گفتمانساز ما در سختترین شرایط، مایه دلگرمی است. که در بدترین شرایط ما را رهنمون میشود و بر این خوی و خیم است که این کشور بارها کنفیکون شده است اما هربار توانست ققنوسوار از دل خاکسترش بزاید، برخیزد و بماند زیرا ماهیت فرهنگی آن زنده و زایاست. همچنان که فردوسی به همین مناسبت تحویل ما شده است و باز حافظ که او را فردوسی دوم میدانم در یکی از سیاهترین و بیسامانترین روزگار این سامان، توسط این فرهنگ ظاهر شده است که او به شیوهای دیگر و البته رازورزانه به مسیر فردوسی رفته است «حافظ و دانته در دست انتشار» حال اگر برمبنای این مسیر نیما را فردوسی سوم بنامیم آیا فردوسی چهارمی، یعنی بنیانگذار دیگری در حال تولد است؟ البته در این عقبافتادگی اجتماعی امیدواریم فردوسیهایی در زمینههای گوناگون تحویل شوند. با این وضعی که داریم شاید به استحالهشدگی که در جهان امروز بیش از هر عصری رونق و رواج دارد، برسیم. اما با شناخت اندکی که از ماهیت فرهنگ خود داشتم، امیدوار بودم که کسی از راه خواهد رسید همچنان که بوعلی سینا هنگامی که گوشهای از فلسفه نوری باستانی را نمایانده بود، چنین گفت: دوست داشتم این راه با پای من کوبیده شود اما امید دارم پسِ ما کسی میآید که این راه را خواهد سپرد. که سهروردی آمد و آن کرد که لازم بود. امروز که دیدگاه نظری دکتر طباطبایی را میخوانم، بیشتر به خود ایمان میآورم زیرا فکر میکنم آنچه من داشتم امید بود نه وهم، زیرا آن امید بر دیدگاهی درست استوار بود.
باری با مطالعه آثار طباطبایی به این نتیجه میرسیم که او به مطالب عمیقی رسیده، همان عمقی که دیگر بنیانگذاران ما در مقاطعی دیگر از تاریخ ما، به آن رسیده بودند، که ازجمله ریشهایبودن، اصولیبودن و صاحب تاریخ و جغرافیابودن این مباحث از خصوصیات آن است. هرچند دیگرانی سعی و تلاشها کردند اما هرگز به این سطح از برآورد نیازها و کوشش جهت رفع آن نرسیدند. کاری که قبل از نیما هم کردند اما سطحی بود. طباطبایی هم مانند نیما تا آنجا که از نوشتههای ایشان میفهمم، همچنین به گواه درسگفتارهای هگلی ایشان، به دریافت درستی از غرب و فهم به آن رسیدهاند و نسبت به زبان غرب به مفهوم فلسفی کلمه که بار تاریخ غرب را به دوش میکشد، وقوف جدی دارند. برایناساس در کتاب زوال اندیشه سیاسی ایران، و در مقدمه آن، بار مشکلاتی را که قرار است از میان برداشته شود، احساس میکنیم. و به روشنی میبینیم که او بر جغرافیایی ایستاده است و اراده بر آن دارد تا تاریخ آن را بکاود، که قرنهاست بار سؤالات و پرسشهای زنده و مرده نکاویده است. به حدی که این جغرافیا در اثر باکرگی از این منظر، شباهتی کلی با امر واقعی لاکانی دارد، که هر تازهواردی را با آنی روبهرو میکند تا باعث حیرت او شود. واقعیتی درهمپیچیده، دسترسناپذیر، تسلیمناشدنی و آشفته.
او میخواهد تاریخ زوال اندیشه سیاسی این جغرافیا را بنویسد. نه سنجهای بومی در دست است، نه دورههای تاریخی مشخص است و به دلیل دورههای ناتاریخی و دورخودگشتنهای همیشگی، تاریخ این جغرافیا بیشتر به اسطوره شباهت دارد. به همین دلیل سدهها میگذرد که بر این جغرافیا فلسفه تعطیل شده است و مدعی باید در نبود فلسفهای منظم، با درنظرداشت سایر قصورت آمده، وارد فلسفه سیاسی شود و زوال آن را بنویسد.
به همین دلیل نباید از کمبودهای احتمالی کتاب گفت. زیرا نویسنده خود قبل از ما به همه کمی و کاستیها اشاره کرده است. و با اعتمادبهنفسی که از فرهنگ او برمیخیزد، نیماوار به این ورطه هول و هلاک ورود میکند، که به قول نیما، این مقام به مقام شهادت نزدیک است. پس در آغاز و در اولین صفحه کتاب، همه این مسائل و نقایص را بهصراحت برمیشمارد و در صفحه پانزده این کتاب میگوید: زوال فلسفه سیاسی در ایران خود بخشی از تاریخ زوال اندیشه فلسفی در ایران است و اگر نتایج پژوهشی جدی در تاریخ زوال اندیشه فلسفی در ایران در دست نباشد، طرح پرسشهایی از این دست که در این دفتر «زوال اندیشه سیاسی در ایران» آمده است، ناممکن خواهد بود. که آدمی یاد مونشهاوزن میافتد، که در باتلاق موهای سرش را میکشید تا نجات یابد. و باز با فروتنی که از مشخصه خرد ایرانی است، در ص دهم همین کتاب میگوید: آنچه در این دفتر میآید، ناگزیر درآمدی بیش نمیتواند باشد، هنوز تاریخ مدونی از اندیشه سیاسی در ایران نوشته نشده است و تا زمانی که چنین تاریخی تدوین نشده باشد، ارزیابی درستی از آن و بهویژه با توجه به اسلوب جدید، امکانپذیر نخواهد بود و با ادامه برشماری بسیاری از مشکلات در ص چهارده کتاب زوال اندیشه ایرانی میگوید: این مهم در آیندهای نامعلوم و به دست فیلسوفی به انجام خواهد رسید که ظهور او تاکنون پس از نزدیک به چهار سده که از تعطیل اندیشه در ایرانزمین میگذرد، به عهده تعویق افتاده است. با این مقدمه طباطبایی وارد اصل مطلب میشود. و از همان اول یکی از نقایص اصلی را در اندیشه سیاسی کشورهای اسلامی به صورت اعم و در ایران به وجه اخص در این میداند که: هر فرهنگ و تمدنی بر بنیاد نظامی از اندیشه خردورزانه و مفاهیمی استوار میشود، که سنگبنای آن هستند… عدم انتقال برخی از مفاهیم فلسفه یونانی به دوره اسلامی، یا فقدان آن مفاهیم در فلسفه سیاسی دوره اسلامی، موجب شده است تا تمدن اسلامی در فقدان برخی مفاهیم بنیادین تأسیس شود و همین امر در تحول آتی تاریخ کشورهای اسلامی راه را بر برخی از دگرگونیهای بنیادین بسته است. این مفاهیم بنیادین که فیلسوف از آنان میگوید بیشتر در فلسفه ارسطو است.
در فلسفه ارسطو است که فلاسفه اسلامی، فلسفه سیاسی آن را کمتر دیدهاند و یا ناقص دیدهاند. زیرا یا نمیتوانستند و یا نمیخواستند آن را ببینند. شاید به همان جایی اکتفا کردند، که ناصرالدینشاه، قرنها بعد در دریافت تجدد اکتفا کرد. سیستم درست واریز مالیات به خزانه، دریافت سلاح مدرن، اما آنجایی که تجدد باعث تعریف و تعدیل قدرت میشد، بهشدت مضر بود. در این کتاب دیدگاه فلسفی ابوریحان، مسکویه… مورد بررسی قرار میگیرد و سرانجام به نتیجه مشخصی میرسد. منتقدان میگویند دورههای تاریخی در این کتاب مشخص نشده است چیزی که خود نویسنده نیز آن را از قبل اعلام کرده بود و گفته بود که دورههای تاریخی در ایران توسط غربیها نوشته شده است و آن مربوط به تاریخ غرب است و نه ایران و بالطبع، تکافوی هیچ نیازی را در این مورد، یعنی تحقیق ایرانی نخواهد کرد. ما خود باید بتوانیم دورههای تاریخی اندیشه سیاسی خود را بنویسیم و دیگری بر این گفته که: هر فرهنگ و تمدنی بر بنیاد نظامی از اندیشههای خردمندانه و مفاهیمی استوار میشود که سنگبنای آن هستند، ایراد وارد میکند. از آنجایی که این منتقدان از باقیماندگان نسلهای رنگورورفته ماتریالیسم دیالکتیک هستند، نهتنها این مطلب را برنمیتابند، بلکه با دیدی جهان کافرکیشی، فیلسوف را هگلی فرض میکنند. همچنان که نیما را تودهای میدانستند.
اما دیگرانی هم هستند که با دید جهانوطنی، نگرانی خود را از مباحث دکتر طباطبایی اعلام میکنند. که نظریات فیلسوف به هویتطلبی صلب میانجامد. و آن را واکنشی به سرخوردگیهای چهاردههای سرمایهداری لیبرال غربی میدانند، و از ترامپ تا داعش را مشمول آن میشمارند. اما دلیل این بدفهمی اخیر از کجا ناشی میشود؟ جهانوطنان که مصداق این مثلاند، که هر که کل را خواست، کل را باخت، در اصل وطنی ندارند. اینها بر جغرافیایی خاص اعتقاد ندارند و در تاریخی خاص زندگی نمیکنند. اینان مانند نقاشیهای چینی در فضا معلق هستند. و متعلق خاصی ندارند. اینها بدون احساس مستأجربودن در هرجایی میتوانند زندگی کنند. برایناساس آنها مبنایی ندارند. پس اینان چه از محتوای درسگفتارهای فیلسوف و چه در سایر نوشتههای او که اعتقاد دارد، ما باید براساس مبانی و آنهم بر اساس مبانی خود صحبت کنیم، دانسته یا ندانسته به این داوری میرسند و باز تأکید دارم بر اینکه دانسته یا ندانسته سعی میکنند نظریات او را در حد هویتطلبی رمانتیک که به ملیگرایی هابسبامی میرسد، تقلیل دهند و آن را به سطحینگری دهههای قبل از انقلاب در این خصوص فروکاهند. تا از این طریق، این نظریات را تخطئه کنند. باشد که راهی به دهی برند.
اما گروهی دیگر نیز هستند که نظریات و نمودهای فرهنگی را با منطق ریاضی جابهجا میکنند و فکر میکنند که آنچه در غرب تعریف شده است و در آن جغرافیا توانسته است جواب برخی از پرسشها را بدهد، در همه جای جهان بیدخل و تصرف جوابگوی مشکلات است. اینها نیز قضیه را صرفا مکانیکی میبینند و از اینروست که هر حرکتی را که برخلاف دیدگاه آنان باشد اختراع دوباره آتش میپندارند و آن را ارتجاعی میفهمند، اما آقای طباطبایی چه میگوید؟ او با نگرانی شاید بیش از دههای اعلام کرده بود ما در حال حذفشدن از جهان هستیم. اساس این نگرانی چیست؟ کافی است به واژههای ما، جهان و حذف دقت شود. ما که هستیم؟ همه کسانی که دارای جغرافیایی مشترک هستیم که تاریخ چندهزارساله ما بر آن بار شده است. تاریخ به مفهوم فلسفی کلمه. ما در این تاریخ هزارانساله زیستیم و براساس زیست در این تاریخ دارای مایی مشترک و منفک از دیگرانیم و این ماییت ما و ماهیت آن در این تاریخ نهفته است و ادامه این زیستن که با خوی و خیم ما عجین شده است، که بر اساس ماییت و ماهیت ماست در صورتی امکانپذیر است که بتوانیم بر همین مسیر تولید مادی و معنوی داشته باشیم. زیرا ما نمیتوانیم در غیر از جهان خود، هم خودمان باشیم و هم زندگی کنیم و اصولا ذائقه و روحیه تاریخی ما هزاران سال است که در بستری خاص به قول هایدگر شاعرانه سکنی گزیده است، پس چارهای نداریم در جهان استعاری خود بزییم و در غیر این صورت حذف خواهیم شد. یا به سخن دیگر، خودمان نخواهیم بود. بنابراین اگر قرار است دارای زیستنی سالم و بهداشتی باشیم، باید در دایره روح جمعی خود باشیم. حال اگر این محدوده تنگ است، باید به وسعت آن افزود نه مانند کروپاتکین آنارشیست، همه چیزهای سنتی را به دور اندازیم. هرچند که تا حدود زیادی چنین کردیم. پس چاره در چیست. چنانکه از قبل گفته شد باید فضا ایجاد کنیم و ایجاد فضا و سقفی بلند که بتوانیم در سایه آن بیاساییم.
سقفی که تنها براساس تولید ما متکی است و البته کمبودها را میتوان با تصرف و بومیسازی به کار گرفت و این موقعی امکان دارد که به قول هایدگر ما دارای دست باشیم نه چنگک. و به سیاق روایت کلیلهودمنه که: و آن چه باشد؟ و آن اینکه این عضو بدن ما در امتداد مغز ما باشد یعنی آلت به فعلدرآوردن اندیشه تا بتوانیم تولید کنیم و نیاز خود را برطرف کرده و در بازار مکاره جهانی، کالای خود را تحویل دهیم و کالای مورد نیاز خود را تحویل بگیریم و لابد هر فرهنگی که تنها دهنده و یا فقط گیرنده باشد نابود است. حال طباطبایی چه راهکار عملیای پیشنهاد میکند؟ او میگوید باید به زبان خود فلسفه بیاموزیم تا بتوانیم درست حرف بزنیم و درست هم گوش بدهیم. اضافه میکنم در این خصوص کافی است به سفرنامه پولاک سری بزنیم. او میگوید اگر در تهران از کسی بپرسید جمعیت شهر چقدر است؟ اولی میگوید پنج هزار نفر دومی میگوید پنجاه هزار نفر… .
آیا این نتیجه تعطیلی ذهنیت عقلی در سدهها نیست؟ آقای طباطبایی میگوید باید تاریخ را به پرسش کشید و سنت را با خوانشی دقیق کارآمد و روزآمد کرد. همچنان که دانشگاههای غرب از دل حوزههای علمیه آن سر برآوردند، همچنان که هگل، فلسفه خود را خارج از حوزه مسیحیت تولید نکرد، ما هم باید بتوانیم سنت خود را بخوانیم. بر همین اساس است که او میخواهد ما براساس مبانی خود حرف بزنیم. همچنان که هایدگر میگوید گذشته، نه دیگر اکنون و آینده، نه هنوز اکنون، دال بر این است که فقط حضور ندارند، بلکه از هستانند من اینگونه میفهمم که غرب این هستان غایب را، در مواقع مقتضی با حربه خوانش حاضر میکند. و از این راه دست به تولید میزند و با ساختن گفتمان مسیر زیست خود را و ماهیت آن را تعیین میکند. حال اگر این روش را ما جهت تولید محصول به کار بریم، ماهیتطلب صلب نام میگیریم! بنابراین ما به عنوان انسان در جهان، تنها با خلق فضای استعاری و یا به قول لکان امر نمادین خود است که میتوانیم زندگی کنیم. خود و محیط را تعریف و معنا کنیم و جای پایی بر جغرافیایی بیابیم، تا بتوانیم تعادل خود را حفظ نماییم. در غیر این صورت به سرگیجه تهوعآوری خواهیم رسید. بر این مبناست که اگر کپنهاک زیباست در ما آشنایی ندارد و به همین منظور است که جمله جملهای شرطی است و این ناآشنایی و ایجاد غربت، هیچ ربطی به سطح دانستگی یا معرفت ندارد. بلکه تنها در تفاوتها قابل بررسی است. اینجاست که طباطبایی میگوید بنای تمدنها بر بنیاد نظامی از اندیشههای خردمندانه شکل میگیرد و مسلم است که این اندیشهها نمیتوانند در بیرون تاریخ، تاریخ به عنوان آگاهی آن تمدن باشند و این آگاهی چنان که از قبل گفته شد امری مکانیکی نیست و بدیهی است که احکام هر تمدنی با تجویزات تمدن دیگر متفاوت باشد. حال اگر منتقدان بر سنت معمول خود، نه تنها تمدن که فرهنگ را نمودی از روابط و مناسبات اقتصادی میدانند باید گفت که امروز این برداشت به طور کلی باطل شده است و با خوشبینی همراه تخفیف، شاید بشود گفت که این دو در مسیری دوطرفه، بال به بال هم میروند. راه نمایانده شده است و آن اینکه به قول شمس تبریزی باید به عقب رفت. اما برای خیز بیشتر به جلو. و با بررسی همهجانبه گذشته با پرسش و بازخوانی، آن را به حرکت واداشت و برای آن آیندهای تولید کرد و در اکنونش مقرر داشت. بدیهی است که در این سفر، اندیشه، یعنی همه سو نگریستن، از ملزومات است. که با هوشی تاریخی و تحلیلیهمراه شود. و از این مسیر است که میتوانیم دارای اقتصاد نظری… شویم. باری، تنها آنچه به نظر میرسد که باید از جنبه آسیبشناسی به آن نگریسته شود این است که:
ما باید مبانی فرهنگی خود را درست بخوانیم، در این صورت نگران نیستم که به سیاهراهههای کور رمانتیک دچار شویم. بنا بر دیدی که نسبت به فرهنگ خود داریم از گاتهای زرتشت که جنگ را مینکوهد و آبادی نهتنها ایران که آبادی جهان را میخواهد، تا دات داریوش، از دات داریوش تا داد و دهش ساسانی، از داد و دهش ساسانی تا مقابله قاضیالقضات نیشابور با طغرل، همه حکایت از آن دارد که ما چه میخواستیم، و در کدام فضای فرهنگی میزیستیم. هر چند به آن نرسیدیم. زیرا بیشتر آنان نمایندگان فرهنگ ما نبودند و یا آنان که بودند عمل نکردند. و بحث بر سر این است که بر اساس این مبانی، ما در مسیر غلظت قدرت قرار نمیگیریم بر اساس همین مبانی فرهنگی، ما هیچگاه جهانخوار نبودیم بلکه جهاندار بودیم. کافی است نگاه کنیم که جهان قدیم ما را بر آشوریان… بهشدت ترجیح دادند. مصریان دات داریوش را پذیرفتند. ما با اکراه هند را گشودیم کارگزاران ارتش فاتح برای خرید نیاز روزانه ارتش در دهلی در حال خرید بودند که مورد هجوم قرار میگیرند. قیاس کنید با برخورد ارتش بیگانگان در ایران، سپس بدون اینکه امنیت کشور مغلوب را برهم زنیم، آن را ترک کردیم و اگر مشکلاتی بوده که بوده اصولا براساس مبانی فرهنگی ما نیست. ملیت ما هرگز در مقابل دیگریای که غرب تعریف کرده است و قبول دارد، شکل نگرفته است ما از بدو تاریخ خواهان صلح و دوستی و آسایش انسان بر پهنه خاک بودیم در صورتی که حتی دانشمندی چون بیکن، مسیحیت را و حاکمان مسیحی را، راهکار جهت ترغیب یورش به سوی شرق میدهد… ما اعتقاد داریم مبانی فرهنگی ما حرفهای ناگفته زیادی چه قبل از اسلام و چه در این تاریخ هزارو چهارصدساله دارد و کافی است که آن را دریابیم و از دل آن گفتمان خود را تولید نماییم و البته کمبودها را از فرهنگ سایر بگیریم و در آن براساس جهان خود تصرف کنیم و مورد بهرهبرداری قرار دهیم و دیگر، آن که، فرهنگ ما به هر دلیلی در هر موقعیتی افرادی را جهت رفع تنگنا تحویل میدهد، متأسفانه باز به دلیل ماهیت اجتماعی و فرهنگی ما، فاصلهای عجیب با بنیانگذاران داشتیم که این خود باعث میشود تا یافتههای بنیانگذاران، با هدررفت و استهلاک مواجه شود. و برای همین است که پس از سدهها حافظ را معضل خود اعلام میکنیم و در همین مسیر است که، حتی شاگردان نیما از مسیر نمایاندهشده او تصور درستی نداشتند. بر این اساس لازم است دوستداران دانش با سعی و تلاش جهت حذف این فاصله بکوشند، تا به درک درستی از مسائل نائل آییم، تا آیندگان بتوانند بر شانه این مردان بایستند، بلکه مناظر را بهتر ببینند و ضمن رفع نقایص مسافر همیشه تاریخ باشند.