««تنپروری، بیعاری در تمامی رگ و ریشه ابدانشان جای گرفته. یک برادر به سبب ابتلای ناخوشی جذام از خانه و لانه دور؛ برادر دیگر در کنار رودخانه با دیگران در عیش و سرور. جمعی هم مبتلای درد بیدرمان تریاککشی شدهاند که بدتر از جذام است. از معنی حُبّ الوطنِ مِنَ الایمان همگی بیخبر»»
چنانچه زینالعابدین مراغهای میگوید: همگی از معنی حُبّ الوطن بیخبر هستیم، و این بیخبری در حال حاضر تنها به ناآگاهی از معنی وطن ختم نمیشود، بلکه عدهای به بهانههایی به مفهوم وطن تاخته و این خاک را با اقسام تحریفهای تاریخی به تنه یا طعنهای نواختهاند، و به تازگی با ترکیب غزالی و مارکس دشنام به ایران را وجهه همت خویش قرار دادهاند، ازدواج نامیمونی که فرزند نامشروعی چون ضدیت با میهن را زاییده است، و تردیدی نیست که این شکم آبستن رخدادهای ناگواری چون تشکیل حکومت خودمختار آذربایجان توسط کسانی خواهد بود که همچنان بر همان پاشنه جهان وطنی میچرخند. وانگهی طنز تلخ ماجرا جایی است که داعیهداران ««کارگر وطن ندارد»» با اقتدا به غزالی شروع به تکفیر کسانی میکنند که از ایران سخن میگویند و با تکیه بر میراث مارکسیستی از ««ایسمهای»» غربی در قالب فحش و ناسزا برای راندن رهیافتهای مبتنی بر ایران بهره میبرند غافل از اینکه ایران جایی است که ما ایستادهایم و هر نگرشی باید معطوف به ایران باشد.
استعمال ««ایسمهای»» غربی و خلط مفاهیم سیاسی با یکدیگر علتی جز سقوط در لغزشگاه مفاهیم ندارد که عدهای در قعر این چاه، ««ناسیونالیسم»» را با ««فاشیسم»» و این دو را با دفاع از تمامیت ارضی و منافع ملی یک کاسه میکنند و از طرفی برخی هم چنانکه گفتیم از این مفاهیم در قالب دشنام و ناسزا استفاده میکنند. مسلم است که شنیدن اینگونه دشنامها از سوی اساتید دانشگاهی مایه حیرت است. چگونه میتوان ناسیونالیسم را که مفهومی چند بعدی است را با فاشیسم- که خود دچار تفسیرهای مختلفی است- یکی انگاشت و به عنوان چماق بر سر وطندوستی زد. از اینرو برای اینکه خود را از چنین آمیزش مفهومی دور نگاه داریم به اختصار به بیان نظریات مختلف درباره ناسیونالیسم و فاشیسم پرداخته و عدم پیوند این دو را با حب وطن که منجر به تاملی درباره میهن میشود نشان خواهیم داد.
نژادپرستی خاستگاه فاشیسم
فاشیسم پدیدهای که در اثنای دو جنگ جهانی در جامه یک ایدئولوژی وحشت و هراس خود را منصه ظهور رساند و از همان بدو پیدایش تفسیر و تحلیلهای متکثری فراگرد خود دید. تحلیلهای حول فاشیسم را میتوان به دو دیدگاه عمده تقسیم کرد: دیدگاه نخست از منظر جامعهشناختی به تبیین علل پیدایش و کارکرد فاشیسم در جامعه میپردازد و دیدگاه دیگر از دریچه (Epistemology) مبانی نظری به چند وچون فاشیسم میپردازد. از لحاظ جامعهشناختی دو جریان چپ و راست تعابیر مختلفی از پدیده فاشیسم دارند. رایج ترین توضیح مارکسیستی، فاشیسم را میوه کاپیتالیسم معرفی میکند و با این عنوان که فاشیسم ««ارتجاعیترین، شوونیستیترین و امپریالیستیترین عناصر سرمایه مالی»» است، ایدئولوژی فاشیسم را گماشته بورژوازی مینامد. در سوی دیگر مکتبهای غیر مارکسیستی، فاشیسم را نه مخلوق کاپیتالیسم بلکه محصول رادیکالیسم طبقه متوسط میدانند، چنانکه ««سِیمور مارتین لیپست»» میگوید: فاشیسم افراطگرایی طبقه متوسط است؛ طبقه متوسطی که خود را از سوی بحرانی اقتصادی در تهدید میبیند. لیپست به بیانی فاشیسم را افراطیگری طبقه متوسط در اثر فشارهای اقتصادی میداند، البته «« ارنست نولته»» با نقدی بر آرا لیپست فاشیسم را مختص به تنها طبقه متوسط نمیداند و این صفت را موصوف به تمامی جنبشهای رادیکال طبقات میداند. چنانکه مشاهده کردیم نظریات جامعهشناختی هیچ ادعایی دال بر پیوند فاشیسم نه تنها با ناسیونالیسم بساکه با حب وطن نیز ارائه ندادند.
اما از حیث مبانی فکری اگر بخواهیم فاشیسم را کالبدشکافی کنیم میتوان گفت که اکثر نویسندگان فاشیسم را محصول راز باوری، خردگریزی و ناسیونالیسم افراطی میدانند که با توجه به موضوع مورد بحث ما تنها به ناسیونالیسم افراطی میپردازیم و در ادامه با بیان نظریات مختلف در باب ناسیونالیسم نسبت این دو را با تعلق به میهن نشان میدهیم.
فاشیسم به خصوص در آلمان نازی با عطف به داروینیسم اجتماعی معتقد به یک نوع نژادپرستی و یا قوم گرایی ارتجاعی و تماما ضد روشنگری بود. که نگرشهای جهانوطن این نژادپرستی را نوعی ناسیونالیسم افرطی میپندارند که از آستین آن جز فاشیسم در نمیآید در حالیکه اگر وجوه مختلف ناسیونالیسم را زیر ذره بین قرار دهیم چنین نسبت تنگاتنگی بین وجوه ناسیونالیسم و فاشیسم نظاره نخواهیم کرد. یکی از وجوه مهم مفهوم ناسیونالیسم مفهوم خود «ملت» است که یک از لوازم و شروط گذار به تجدد است و مادامی که در کشورها مفهوم ملت به عنوان شهروندان دارای حقوق تحقق پیدا نکند کُمِیت گذار به تجدد در کشورهای غیر غربی لنگ خواهد زد. فاشیسم از ملت سخن میگوید ولی آنچه از این مستفاد میکند مضمون اصلی ملت نیست بلکه نژادگرایی است. همچنان که ارنست نولته میگوید رابطه فاشیسم با ملت دوسویه است: فاشیستها اعلام میکنند در پی نجات ملتند، اما سپس اصل ملی را تابع یک نظام نژادی فراملی و قارهای قرار میدهند2. به دیگر سخن فاشیسم با حمل نژاد پرستی، در ضدیت با وطن در معنای متجدد آن است، چرا که وطن متشکل از شهروندان تهی از هر گونه نابرابری است. حال اگر بخواهیم فاشیسم را با ناسیونالیسم افراطی یکی تصور کنیم، با توضیحی که درباره نظریات ناسیونالیسم-مدرنیست، ازلی انگار و جاوید انگار- خواهیم داد متوجه این خواهیم شد که باز نمیتوان ناسیونالیسم عقلانی و مدنی را از سر گشاد شیپور به عنوان تار و پود فاشیسم نواخت.
در باب مفهوم ناسیونالیسم سه جریان عمده وجود دارد که دیدگاه جاویدانگارها با این فحوا که مفهوم ملت و نژاد را خلط میکنند و حد فاصلی بین این دو مفهوم متمایز، قائل نمیشوند و همچنین مفهوم ملت را حتی بر گروههای نژادی هم حمل کرده و چنین گروهایی را ملت تصور میکنند با نوع ناسیونالیسم فاشیستها پهلو میزند. از سویی رهیافت(ازلیانگاری) ناسیونالیسم را پدیدهای طبیعی میداند و معتقد است ملتها را باید به عنوان افرادی در بیرون از علقههای اجتماعی و در «وضع طبیعی» تصور کرد؛ آنها فقط در نظم طبیعی وجود دارند، در واقع آنها در خصوصیات وجودی با خداوند شریک و سر منشأ همه چیزند . نظریه سومی که ناسیونالیسم را در بعد عقلانی آن میفهمد به مدرنیستها معروف هستند که ناسیونالیسم را پدیدهای جدید و متأخر مینامند که بعد از قرن پانزدهم و جنبش اصلاح دینی، اروپا را فرا گرفت و بر این باور هستند که قبل از قرن پانزدهم، واقعیتی به معنای ناسیونالیسم و ملت وجود نداشته است و آنچه بود، امت مسیحی بود که حکومتهای محلی و فئودالی گوناگونی را دربر میگرفت که هیچ دریافتی از ناسیونالیسم نداشتند؛ چه بسا که ناسیونالیسم، بعد از در گرفتن «جدال تنصیص» بین پادشاه و پاپ و برچیدن سلطه حکومت مقدس رومی-ژرمنی شکل گرفت؛ زمانی که امت یکپارچه مسیحی و ملتهای یکپارچه در داخل مرزهای ملی تشکیل شد و به عبارتی مرزها و هویتهای دینی به مرزها و هویتهای ملی بدل شد. به عبارتی نگرش عقلانی ناسیونالیسم ««ملت»» را انجمن عقلانی و حقوقی شهروندان میداند که با طرح نظریههای قرارداد اجتماعی ، در کشور به دنبال حاکمیت مردمی به واسطه قوانین مشترک و سرزمین مشترک هستند. البته نویسندهای چون ««مائوریتسیو ویرولی »» تعریف دیگری از ناسیونالیسم دارد و آن را کاملا خلاف جهت میهنپرستی می انگارد و در کتاب جمهور خواهی این چنین بازگو میکند که میهن پرستی جمهوری خواهانه با ملی گرایی چه قومی و چه مدنی، تفاوت دارد. برخلاف اولی هیچ ارزش سیاسی یا اخلاقی برای یکپارچگی و همگونی قومی قائل نیست، و بیشترین اهمیت اخلاقی و سیاسی را برای ارزشهای شهروندی قائل است که هیچ سازگاری با هیچ شکلی از قوم گرایی ندارد . ویرولی به سان ««ژان ژاک روسو»» آزادی را هم ذات میهن پرستی میداند همچنان که روسو با خردهگیری از رذیلتهای جاری می گوید: با ریشه دواندن ««علاقه به پول»» در دلها »»میهن پرستی»» از آنها رخت بر میبندد، چنانکه گویی هیچ چیزی به اندازه ثروت از آزادی نفور نیست. اما آنچه واضح اینکه ناسیونالیسم در اروپا فرزند نظریه پردازیهای اومانیستهای ایتالیایی و سخن حقوقدانانی بود که گفتند«« شاه فرانسه در کشور خود امپراطور است»». و این نظریهها موج اول تشکیل ملت-دولت در اروپا بود بهطوریکه این موج بعد از انقلاب فرانسه به موج دومی منتهی شد که تحول عظیمی را به وجود آورد. امیل دورکیم، درباره انقلاب فرانسه گفته است: «در حقیقت در این زمان، تحت نفوذ و تأثیر شور و اشتیاق عمومی، چیزهای ماهیتاً سکولار به چیزهای مقدس تبدیل شدند: اینها عبارت بودند از وطن، آزادی و عقل» . این موج دوم ناسیونالیسم سر آخر به پیمان وستفالیا رسید و دولت-ملتهای نویی را خلق کرد و اینچنین، ناسیونالیسم، بر پایه ملتهای جدید، بر پهنه خاکی مغرب زمین گسترده شد. با این تفاسیر میتوان از این نظر دفاع کرد که ناسیونالیسم را که محصول تجدد و شکلگیری دولتهای ملی است نمیتوان با فاشیسم همخانه پنداشت چرا که فاشیسم با پرچم نژادگرایی درست در مقابل ناسیونالیسمی قرار دارد که از ملت و حاکمیت ملی حرف میزند در حالی که نژادگرایی خون و نژاد را دستمایه خود قرار داده و افراد را بر حسب خون و نژاد متفاوت از هم جدا میکند و از این اختلافات نژادی برای سلطه بر گروهی دیگر استفاده میکند. چنانکه حتی هانا آرنت نیز بر تمایز این دو مفهوم صحه میگذارد و نشان میدهد که هیچ ملازمه وجودی و تاریخی بین ناسیونالیسم و نژادگرایی وجود ندارد. در این میان باز خلاف آمد روزگار است که برخی با صحبتهای ناجنس ناسیونالیسم را آبشخور فاشیسم میدانند و روح را دچار عذاب الیم میکنند.
نسبت ناسیونالیسم و وطندوستی
مسئله ناسیونالیسم و تعیین نسبت آن با وطندوستی از آنجایی که در ایران روند ملت شدن به گونه متفاوت از اروپا بوده، سخت دشوار است. پس تنها راه تبیین نسبت این دو در ایران نگاه به تاریخ و سیر شکل گیری ملت و دولت در ایران است و زدن به محک آنچه در اروپا به سر شده است. ناسیونالیسم در اروپا چنانکه به دست دادیم در خروج از سایه امپراطوری مقدس رومی-ژرمنی بود در حالی که در ایران با وجود اینکه مفهوم ملت ولی واقعیتی وجود داشت که حاکی از واقعیت وجود این مفهوم بود. در ایران قبل از هزاره میلاد با ورود ایرانویچها به فلات ایران، با ابتنا فرمانروایی مبتنی بر وحدت در کثرت در مسیری خلاف مسیر اروپا ملت خود را شکل داد و این گردهمایی اقوام ایرانی، متأثر از چیزی جز فرهنگ ایرانشهری نبود. فرهنگی که اقوام متکثری را به یگانگی، درعین کثرت تبدیل کرد. در کتاب آرمان ایران گراردو نیولی میآورد که اَریَهَ-arya، دارای معنای خاص سیاسی در دوران هخامنشیان نیز بوده است، به معنای تمام جمعیت، تمام مردم، به کار برده میشده است از سویی هگل در وصف وحدت و کثرت ایران موضع خود را در چنین بازگو میکند: «این یگانگی تنها از آنرو بر افراد فرمان میراند که ایشان را برانگیزد تا خود نیرومند شوند و راه تکامل در پیش گیرند و فردیت خویش را استوار کنند، روشنایی هیچگونه فرقی میان (هستیها) نمیگذارد… و بر همه، به یک اندازه برکت و بهروزی ارزانی میکند », اینچنین اجزای متکثر به شمایل «روشنایی» درمیآید که خود این روشنایی از ارائههای نوری متکثر به دست میآید و مفهومی به عنوان ملت ایران را شکل میدهد که آگاهی از این هویت ملی، در درازنای تاریخ در قامت وطندوستی هماره زنده و پویا بوده و در شعر و نثر زنده نگهداشته شده است. شاید در توجه ایرانیان به وطندوستی و هویت ملی خود که مدعایی بر خلافآمد عادتبودن وطندوستی ایرانی و تداوم فرهنگی آن است که بهصورت مستتر درون خود نهفته دارد. تاریخ ایران مشعر بر این که برای اینکه فرمانروایی متمرکز خارج از سلطه نهاد دیگر بنیان گذارده شود و کسی وطن خود را دوست داشته باشد لزومی ندارد که ناسیونالیست باشد مگر اینکه به گفته رضا داوری اردکانی ناسیونالیسم را به معنی وطن دوستی مراد کنند که اگر ناسیونالیسم را به این معنی بگیرند فقط اشرار و جنایتکاران از دایره وسیع ناسیونالیسم بیرون میمانند، زیرا تمام مردمی که عقل سلیم دارند و از فطرت انسانی به کلی دور نشدهاند به وطن خودشان تعلق و دلبستگی دارند.
قلمیاران، شماره سوم