در سببیابی و درک رویدادهای تاریخی، نگاه جامعنگرش به فراز و نشیب جوامع و نثر روان و خویشخوانش همه و همه کیفی ممتاز به آثار او میبخشند. این نوشته بررسی سنجشگرانهای است دربارۀ روایت هابزباوم از تاریخ سدۀ کوتاه بیستم که به گمان او در سال 1914 با جنگ جهانی اول آغاز شد و در 1991 با فروپاشی اتحاد شوروی به پایان رسید.(3) بخش نخست این نوشته اشارۀ کوتاهی است به زندگی و آثار هابزباوم. بخش دوم گزارشی است از چاپ کلی تاریخ سدۀ بیستم از دید او و بخش سوم پارهای ملاحظات انتقادی است دربارۀ تفسیر هابزباوم از سیر رویدادهای این سده.
اریک جان ارنست هابزباوم در تابستان 1917 در اسکندریۀ مصر از مادری اتریشی و پدری انگلیسی (که خود فرزند مهاجری یهودی و روستبار بود) متولد شد. سالهای کودکی و نوجوانی او نخست در وین و سپس در برلین گذشت با به قدرت رسیدن هیتلر در 1933، خانوادۀ هابزباوم در انگلستان مستقر شد و او پس از پایان تحصیلات در دبیرستان در کینگز کالج دانشگاه کیمبریج به مطالعۀ تاریخ پرداخت. هابزباوم روایت میکند که از دوران دانشآموزی در برلین خود را مارکسیست میدانسته و دلبستگیاش به تاریخ نیز به سبب همین گرایش به مارکسیسم بوده است. در دهۀ 1930، یعنی روزگار رونق فعالیت مارکسیستها در کیمبریج، هابزباوم بیش از پیش در باورهای سیاسیاش استوار شد و به عضویت حزب کمونیست انگلستان در آمد. تحصیلات دانشگاهی هابزباوم با آغاز جنگ جهانی دوم ناتمام ماند و او در یکی از واحدهای آموزشی ارتش به خدمت گماشته شد. پس از جنگ، هابزباوم رسالۀ دکترای خود را دربارۀ جنبش »فابینها»(4) به دانشگاه کیمبریج ارائه کرد و در 1947 بهعنوان مدرس تاریخ در بیرک بک کالج دانشگاه لندن استخدام شد، در 1959 به رتبۀ دانشیاری رسید و از 1970 تا 1983 که از دانشگاه لندن بازنشسته شد استادی کرسی تاریخ اجتماعی و اقتصادی را برعهده داشت. هابزباوم از 1949 تا 1955 در کینگز کالج دانشگاه کیمبریج به تدریس اشتغال داشت و سالها استاد مهمان «مدرسۀ جدید مطالعات اجتماعی» نیویورک بو.(5)
اریک هابزباوم از شاخصترین چهرههای مکتب تاریخنگاری مارکسیستی انگلستان است. پیشینۀ این مکتب که در دهههای 1950 و 1960 یکی از نیرومندترین گرایشها در تاریخنگاری جدید اروپایی بود به سالهای پایانی دهۀ 1930 باز میگردد. پیشکسوتان این جریان موریس داب (1976-1900)، استاد اقتصاد دانشگاه کمبریج و روزنامهنگارانی چون دوناتُر (1957-1883) از پایهگذاران حزب کمونیست بریتانیا و لسلی مُرتُن (1987-1903) بودند. از نسل جوانتر این گروه باید از رادنی هیلتُن، کریستوفر هیل، اریک هابزباوم، اردوارد تَمپُسن، جان ساویل و ویکتور کیرنان نام ببریم.(6)
دوران اوج فعالیت تاریخنگاران مارکیست انگلیسی چون گروهی منسجم و وابسته به حزب کمونیست به سالهای 1946 تا 1956 میرسد و در همین سالها برخی از چهرههای اصلی گروه (هیلتُن، هیل، هابزباوم، داب و جان موریس) نشریۀ بلندآوازه و پراعتبار گذشته و حال را تأسیس کردند (1952). انتشار کتاب موریس داب به نام مطالعاتی دربارۀ تکامل سرمایهداری (1946) و نقد پُل سوئیزی، اقتصاددان مارکسیست امریکایی، بر این کتاب و سپس مباحثۀ نظری طولانیای که میلن مارکسیستهای انگلیسی و امریکایی دربارۀ مسئله گذار از فئودالیسم به سرمایهداری در گرفت به شناخته شدن دیدگاههای این گروه در مقیاس جهانی یاری رساند.(7)
تاریخنگاران مارکسیست انگلیسی هر یک در پهنۀ تخصص خود (هیلتُن در زمینۀ تاریخ سدههای میانه و جنبشهای دهقانی، هیل در زمینۀ تاریخ انگلستان در سدههای شانزدهم و هفدهم، تمپُسن دربارۀ تاریخ اجتماعی انگلستان در سدۀ هجدهم و نوزدهم و غیره) کوشیدند به جای الگوی خشکاندیشانۀ مارکسیستی زیربنا ـ روبنا به نقش فعالیت آگاهانۀ انسانها در تاریخ و عوامل فرهنگی توجه کنند و تحلیل سیاسی ـ طبقاتی را جایگزین موجبیّت باوریِ تکنولوژیک سازند. از این مورخان تنها هابزباوم به الگوی تحلیلی زیربنا ـ روبنا وفادار ماند. تاریخنگاران مارکسیست انگلیسی همچنین کوشیدند، تاریخ را از قالبهای تنگ و دست و پا گیر تاریخنگاران سیاسی و دیپلماتیک وارهانند و به جای نگارش داستان فراز و فرود خاندانهای حکومتگر و شرح جنگها و کرد و کار سرداران و سلحشوران به مردمان گمنام، از یادرفتگان تاریخ و نقش و سهم آنان در دگرگونیهای اجتماعی و فرهنگی توجه کنند. آنان نه فقط به ژرف کاوی در اعماق جامعه روی آوردند بلکه در پی آن بودند که تجربههای واقعی زیست طبقات فرودست و آداب و مناسک و سنتهایی را که حاصل این تجربههاست بازآفرینی کنند.
دو رویداد مهم در سال 1956، گزارش، «محرمانۀ» خوروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و یورش ارتش شوروی به مجارستان و اشغال این کشور بحران بزرگی در حزب کمونیست بریتانیا پدید آورد. ناتوانی رهبری حزب در محکوم کردن تهاجم شوروی و سیاست مشتآهنین در برابر منتقدان از رهبری، سبب شورش روشنفکران کمونیست شد. گروه تاریخنگاران حزب از هم پاشید و بخش بزرگی از مورخان گروه (هیلتُن، هیل، تمپُسن و سپس کیرنان در 1959) حزب کمونیست را ترک کردند. از گروه تاریخ فقط موریس داب و اریک هابزباوم در حزب باقی ماندند.(8)
نخستین نوشتههای تاریخی هابزباوم در زمینۀ تاریخ جنبش کارگری در انگلستان بود که پیشینۀ آن چون موضوع مستقل پژوهش به بازپسین سالهای سدۀ نوزدهم بازمیگردد و اعتبار آن مدیون کارهای سیدنی و بئاتریس وب، بنیانگذاران «انجمن فابین» و «مدرسۀ اقتصاد لندن» و جان و باربارا همتد بود. تاریخ جنبش کارگری تا پیس از هابزباوم در نوشتههای این پیشآهنگان، به تاریخ نهادها و سازمانهای کارگری و شرح حال رهبران سندیکایی منحصر میشد و هیچ یک از این مورخان به تجربههای زیست، ذهنیت و روحیات کارگران نمیپرداخت. نوآوری هابزباووم در این بود که او از یکسو، به زندگی مادی و تجربههای معنوی کارگران، و رأی سازمانها و نهادهای صنفی توجه کرد و از سوی دیگر به جای شرح رویدادها به شرح پرسشهایی دربارۀ سیر تحول طبقۀ کارگر پرداخت. برای نمونه میتوان به بررسیهای او دربارۀ جنبش «متدیست»ها(9) و ظرفیت انقلابی طبقۀ کارگر انگلستان در اوایل سدۀ نوزدهم، ارزیابی مجدد نقش، اهمیت و معنای جنبش «لودیست»ها (ماشینشکنان) در آغاز انقلاب صنعتی، رابطۀ میان انقلاب صنعتی و سطح زندگی طبقه کارگر در انگلستان، نقش اشرافیت کارگری در تأمین ثبات اجتماعی در دورۀ ملکه ویکتوریا و سرانجام بررسی تطبیقی روحیات و سنتهای طبقۀ کارگر در انگلستان و فرانسه و تأثیرشان بر جنبش کارگری در این دو کشور اشاره کرد. نکتهای که دربارۀ پژوهشهای هابزباوم در زمینۀ تاریخ جنبش کارگری شایان ذکر است این است که او به سبب عضویت در حزب کمونیست و به منظور پرهیز از درگیری با مشی و دیدگاههای رسمی حزب به جنبش کارگری در سدۀ بیستم بیاعتنا بوده است و فقط از دو دهۀ پیش به این سو، به مناسبتهایی به این مسئله پرداخته و طرفه آنکه نتیجهگیریهایش در این زمینه سخت بدبینانهاند.(10)
پژوهشهای تاریخی هابزباوم به مسائل جنبش کارگری محدود نمیشود. او در دهۀ 1950 به بررسیهای پردامنهای دربارۀ شیوههای زیست و ذهنیت زحمتکشان روستایی و طبقات فرودست شهری در جوامع ماقبل صنعتی روی آورد. نوشتههای هابزباوم دربارۀ جوامع روستایی جلب کرد. او در این سالها بارها به کشورهای حوزۀ مدیترانه سفر کرد و در جریان این سفرها با گروهی از روشنفکران عضو حزب کمونیست ایتالیا آشنا شد و از طریق آنان در جریان مشکلات جنوب ایتالیا که ناشی از ساختار ارضی واپسماندۀ آن است، قرار گرفت. او همچنین در این دوران اندیشههای آنتونیو گرامشی را کشف کرد و آنچه گرامشی «جنبشهای اعتراضی غیرسیاسی» میخواند توجه او را جلب کرد. هابزباوم بعدها اینگونه جنبشها را «طغیانهای بدوی» خواند. بحثهای هابزباوم با گروهی از مردمشناسان چون فُرتس و گلوکمن که دربارۀ جنبش «مائو مائو»(11) تحقیق میکردند، او را بیش از پیش به مداقه دربارۀ طغیانهای روستایی و سرشت و ویژگی آنها کشاند. هابزباوم در زمینۀ مسائل یاد شده دو پژوهش برجسته دارد: طغیانهای بدوی (1959) و راهزنان (1969). این دو کتاب به بررسی جنبشهای رابین هودآب، انجمنهای مخفی، جنبشهای هزاره باور روستایی و نقش شعایر دینی در نخستین سازمانهای انقلابی کارگران میپردازند. به گمان هابزباوم این جنبشها از آنرو ابتداییاند که بیانگر تمایلات و آرزوهای اجتماعی مردمی هستند که در عصر ماقبل سیاست به سر میبرند و هنوز زبان مناسبی برای بیان این تمایلات نیافتهاند.
فعالیتهای دارودستههای راهزنان یکی از شکلهای این خیزشهای ابتدایی است. هابزباوم این راهزنی تنهکارانه که به تشکیل سازمانهایی چون مافیا منجر میشود و راهزنی اجتماعی تمایز قائل است. راهزنی اجتماعی به تصور او ویژه جوامعی است که روند گذار به سرمایهداری کشاورزی را طی میکنند. بر تحلیلهای هابزباوم در این زمینه خرده گرفتهاند که او اغلب افسانههای ساخته و پرداختۀ راهزنان و روایتهای توجیهگرانۀ آنان را با واقعیت پدیدۀ راهزنی یکی میانگارد. پیامدهای تکوین سرمایهداری در روستا از دیگر پهنههای اغوررسی هابزباوم است و کتاب مهم او در این زمینه کاپیتن سوینگ: تاریخ اجتماعی شورش بزرگ کشاورزان انگلیس در 1830 نام دارد. گذشته از مسائل جوامع روستایی اروپایی و انگلستان، هابزباوم در دهۀ 1960 سفرهای متعددی به امریکای جنوبی کرد و تحولات ساختار ارضی این کشورها را مورد بررسی قرار داد و مقالههای گوناگونی در این زمینه نوشت: نمونهای از نوفئودالیسم: کنوانسیون در پرو (1970)، جنبش دهقانی در کلمبیا (1976) و… . (12)
در دهههای 1960 و 1970 هابزباوم به بررسیهای پردامنهای به منظور نگارش تاریخ جهان در سدۀ نوزدهم دست زد. سدۀ نوزدهم به باور وی سدهای طولانی است که با انقلاب 1789 فرانسه آغاز میشود و با جنگ جهانی اول (1914) به پایان میرسد. حاصل تلاشهای بیست و پنج سالۀ هابزباوم در این زمینه سه کتاب است: عصر انقلاب، 1848-1789 (1962)، عصر سرمایه، 1875-1848 (1975) و عصر امپراتوری، 1914-1875 (1987). (13) در دهۀ 1960 نظریۀ توسعه الگوی نظری غالب در تاریخنگاری دانشگاهی باختری بود. این نظریه فراگرد تکوین جامعۀ مدرن را در رشد جمعیت، صنعتی شدن اقتصاد و نوسازی دستگاه دولت خلاصه کرده، به تناقضهای درونی این فراگرد و ساز و کارهای سیادت و بهرهکشی در جوامع مدرن بیتوجه بود. شگفت آنکه بخش بزرگی از مورخان مارکسیست نیز تکوین جامعۀ مدرن را براساس دیدگاه مشابهی، منتها با بهرهگیری از واژگان مارکسیستی توضیح میدادند. هابزباوم در عین وفاداری به الگوی نظری مارکسیستی کوشید از این دو دیدگاه فاصله گیرد و پدیدههای اجتماعی را در کلیت و پیوند متقابلشان با یکدیگر بررسی کند. نمونهای از این رهیافت را در توضیح او دربارۀ انقلاب صنعتی در انگلستان مییابیم. هابزباوم برخلاف تحلیل رایج و مقبول در این زمینه که انقلاب صنعتی انگلستان را ناشی از برتری علمی و فنی این کشور بر دیگر کشورهای اروپایی در سدههای هفدهم و هجدهم میداند بر آن است که در آستانۀ انقلاب صنعتی فرانسه در بیشتر زمینههای علمی و فنی از انگلستان پیشرفتهتر بوده است.
معمای واپسماندگی فرانسه در قیاس با انگلستان سدۀ هجدهم و نوزدهم را باید به گمان هابزباوم از یکسو، در دگرگونی ساختار کشاورزی انگلستان پیش از انقلاب صنتی و از سوی دیگر، در ساختار دهقانی کشاورزی فرانسه (که پیامد انقلاب بود) و موانع جدی در راه تشکیل بازاری بزرگ و گسترش یابنه ایجاد میکرد، جستوجو کرد. به سخن دیگر، انقلاب صنعتی را فقط براساس سطح پیشرفت فنی و بدون توجه به مناسبات اجتماعی نمیتوان توضیح داد.
هابزباوم در میانۀ دهۀ 1980 با روشنبینی خاصی به خطر «طاعون قومیت» اشاره کرده. دگرگونیهای پرشتاب اجتماعی ـ اقتصادی، پیشرفتهای شگفت علمی ـ فنی، گسترش بیسابقۀ دامنۀ مهاجرتها، تزلزل بنیادهای هویت و فروریختن ارزشها، باورها و یقینهای دیرینه، همه و همه زمینهساز نوعی سرگشتگی جمعی است. به گفتۀ هابزباوم ناسیونالیسم و شکلهای گوناگون بنیادگرایی از جمله واکنشهای دفاعی جامعۀ معاصر در برابر این سرگشتگی است. کتاب هابزباوم ملتها و ناسیونالیسم از 1780: برنامه، اسطوره، واقعیت (1990) یکی از پژوهشهای خواندنی و تأملبرانگیز در این زمینه است.(14) به باور هابزباوم ملت نوعی ابداع سیاسی دوران جدید است اما ناسیونالیستها میکوشند آن را پدیدهای طبیعی، ازلی و ابدی با بنیادهای عینی (بهویژه قومی ـ زبانی) وانمود سازند و بدین منظور از تاریخآرایی، افسانهپردازی و سنتآفرینی ابایی ندارند، از همینروست که هابزباوم به پدیدۀ «ابداع سنت» اشاره میکند و منظور او این است که بسیاری از آداب و ترتیباتی که کهنه مینمایند درواقع برای پاسخگویی به نیازهای جامعۀ نو پدید آمدهاند.(15)
رومون آرون، اندیشهگر فرانسوی، سالها پیش خود را «ناظر متعهد» زمانه خوانده بود. هابزباوم نیز در پیشگفتار تاریخ سدۀ کوتاه بیستم خود را «تماشاگر درگیر» رویدادهای این سده نامیده است. تماشاگر درگیری که در اندیشه و عمل به جریانی در سدۀ بیستم دلبسته بوده که سیر رویدادها هم بر پیشگوییهای نظری و هم بر تجربۀ عملی آن خط بطلان کشید. از همینرو هابزباوم در سرتاسر کتاب میان دو آروزی ناسازگار گرفتار است: از یکسو، تلاش برای فهم رویدادها به گونهای عینی و به دور از پیشداوریها و از سوی دیگر، یافتن توجیهی برای سیاستها و عملکردهای جنبشی کمونیستی که او تمام عمر خود را وقف تحقق آرمانهای آن کرده است. دو بخش بعدی این نوشته به این دو جنبه از روایت هابزباوم از تاریخ سدۀ بیستم میپردازد.
(2)
هدف هابزباوم از نگارش تاری سدۀ کوتاه بیستم نه روایت رویدادهای این سده بلکه فهم و توضیح چرایی انسانهاست. سدۀ بیستم به گمان او سدۀ زیادهرویها، بیدادگریها و شرارتهایی بوده که در تاریخ همتا و مانندی نداشتهاند. هابزباوم سدۀ بیستم را به سه دوره تقسیم میکند: 1- عصر فاجعهها که دورانی سی و یک ساله یعنی از جنگ جهانی اول (1914) تا پایان جنگ جهانی دوم (1945) را در بر میگیرد. او همانند بسیاری از تاریخنگاران، جنگ جهانی دوم را تداوم و پیامد منطقی جنگ جهانی اول میداند؛ 2- عصر طلایی که روزگار رونق و شکوفایی اقتصاد و فرهنگ کشورهای رشدیافتۀ باختری است (از 1945 تا 1973)؛ 3- دوران شکست یا دوران بحران عمومی دو نظام جهانی سرمایهداری و سوسیالیستی که از میانۀ دهۀ 1970 آغاز شد و با سقوط «سوسیالیسم واقعاً موجود» در 1991 به پایان رسید.
در سالهای چرخش سدۀ نوزدهم به بیستم، مدنیت باختری که به گفتۀ هابزباوم اقتصادش سرمایهدارانه، سازمان سیاسی و حقوقیاش لیبرال و فرهنگش بورژوایی بود و به دست یافتههای علمی، رفاه مادی و پیشرفتهای اخلاقیاش سخت میبالید و اروپا را مهد تمدن میدانست با همۀ کبکبه و دبدبهاش گرفتار بحران شد. پیامد این بحران که هابزباوم برای تأکید بسیار دارد، پسرفت اخلاقی، گسترش خشونت و توحشی است که به گمان او از ویژگیهای سدۀ بیستم است و هابزباوم با فروتنیِ بسیار به ناتوانی خود در درک و تبیین علل آن اعتراف میکند. به گفتۀ هابزباوم اگر در سدۀ بلند نوزدهم ناپلئون در نبرد ینا (1806) با شلیک 1500 گلولۀ توپ سپاه پروس را در م شکست، صنایع نظامی فرانسه در آستانۀ جنگ جهانی اول روزی 10 تا 12 هزار گلولۀ توپ تولید میکرد و این رقم چهار سال بعد به روزی 100 هزار رسید. یکی دیگر از پدیدههایی که در سدۀ بیستم خشونت را در مقیاسی بیسابقه افزایش داد تبدیل جنگ به پدیدهای «دمکراتیک» بود. دمکراتیزه شدن جنگ شمار قربانیان آن بهویژه در میان غیرنظامیان را به گونهای چشمگیر افزایش داد. به گفتۀ هابزباوم در جنگ فرانسه و پروس (1870) 150 هزار نفر جان باختند، حال آنکه تعداد قربانیان در جنگ جهانی اول به 5/8 میلیون نفر و در جنگ جهانی دوم به 50 تا 60 میلیون نفر رسید.
بخش نخست کتاب هابزباوم که مرکب از 7 فصل است به عصر فاجعه اختصاص یافته است. فصل اول دو جنگ جهانی را بر میرسد اما هابزباوم از سیر رویدادها، نقل و انتقال نیروها و تاکتیکهای جنگی و غیره فرارفته و در عوض، قربانیان جنگ، بیددگریهای ارتشهای درگیر، پیشرفتهای صنایع نظامی و شکلگیری مجتمع نظامی ـ صنعتی و رابطۀ میان «صنعت مرگ» و اقتصاد را در مرکز توجه خود قرار میدهد فصل دوم، انقلاب جهانی نام دارد و به انقلاب 1917 روسیه و پیامدهای داخلی و خارجی آن و ناکامی کمونیستها در به راه انداختن انقلاب جهانی میپردازد. به گفتۀ هابزباوم انقلاب اکتبر روسیه سرمایهداری را به دو دلیل از مرگ حتمی نجات داد: از یکسو شرکت اتحاد شوروی در جنگ بر ضد آلمان هیتلری سرنوشت جنگ را به نحوی تعیینکننده تغییر داد و از سوی دیگر، سازماندهی اجتماعی و اقتصادی شوروی نشان داد که بقای سرمایهداری در گرو اصلاح آن و کاستن از شدت و حدت تضادهای اجتماعی و اقتصادی این نظام است (ص 126). دو فصل بعدی به غور رسی در اقتصاد و سیاست سالهای میان دو جنگ اختصاص یافته است. هابزباوم بحران اقتصادی 1929 را نقطۀ پایان روندی میداند که به مرگ لیبرالیسم اقتصادی سدۀ نوزدهم انجامید. به گفتۀ او پس از 1929 سه راه حل متفاوت در برابر لیبرالیسم کلاسیک عبارت بودند از کمونیسم مارکسیستی، سرمایهداری اصلاح شده از راه پیوند با سوسیال دموکراسی میانهرو و جنبشهای کارگری غیرکمونیستی و بالاخره فاشیسم. فصل چهارم به سقوط لیبرالیسم سیاسی و قدرت گرفتن فاشیسم میپردازد. شاخصترین پدیدۀ عصر فاجعهها فروریختن ارزشها، هنجارها و نهادهای تمدن لیبرال است. هستۀ اصلی این ارزشها نفی و طرد حکومتهای خودکامه و مطلقه، دلبستگی به حکومتهای قانونمدار و نهادها و راه و رسمهای پارلمانی، تضمین حقوق و آزادیهای شهروندان (آزادی عقیده، بیان و اجتماعات) و باور به امکان بهبودو شرایط زندگی نوع بشر است. سوسیالیستها و لیبرالها در اعتقاد به عقل، علم، پیشرفت، آموزش و آزادیهای فردی همداستان بودند. بر یک روی سکهای که حزب سوسیال دموکرات آلمان به مناسبت اول ماه مه ضرب کرده بود سیمال کارل مارکس دیده میشد و بر روی دیگر آن تصویر مجسمۀ آزادی نقش بسته بود (ص 155).
در پایان جنگ جهانی اول آنچه هابزباوم تمدن لیبرال میخواند رو به زوال گذاشت. در 1920، حدود 25 حکومت قانونمدار و مبتنی بر مجلس و انتخابات آزاد در سرتاسر جهان وجود داشت. در 1938 شمار این دولتها به 17 رسید و در 1944 از 74 دولتی که در جهان آن روز به رسمیت شناخته شده بود فقط 12 دولت دارای چنین مشخصاتی بودند (ص 156). به گفتۀ هابزباوم نقطۀ چرخش، به قدرت رسیدن هیتلر در 1933 بود زیرا ایتالیای فاشیست به همراه شماری دولتهای خودکامه و راست افراطی که در سالهای بین دو جنگ در اروپای میانه و خاوری به قدرت رسیده بودند، قادر به فتنهانگیزی در مقیاس جهانی نبودند. مظمون اصلی این فصل تبیین فاشیسم است. هابزباوم در توضیح فاشیسم دو نظریۀ «انقلاب فاشیستی» (نظریۀ مورخان لیبرال) و «فاشیسم چون بازتاب منافع سرمایهداری انحصاری» (نظریۀ مارکسیستهای روسی) را رد میکند (ص 176). شرایط مطلوب برای به قدرت رسیدن فاشیسم به عقیدۀ هابزباوم هنگامی فراهم میآید که سازوکارهای کهنۀ حکومتی کارایی خود را از دست داده باشند، تودۀ انبوهی از شهروندان تلخکام، ناخشوند و سرگردان وجود داشته باشد، جنبشهای نیرومند سوسیالیستی قادر به تهدید نظم موجود به گونهای واقعی و یا مجازی باشند بیآنکه به راستی امکان برانداختن آن را داشته باشند و موجی ار احساسات سرکوفتۀ انتقامجویی تودههای انبوه را به حرکت در آورند. در چنین شرایطی نخبگان قدیمی حاکم برای نجات خود به گرایشهای افراطیِ حاشیهای متوسل میشوند؛ چنانکه لیبرالهای ایتالیایی در سالهای 22-1920 به موسولینی روی آوردند و محافظهکاران آلمان در 33-1392 هیتلر. در هر دو مورد نیز نخبگان قدیمی به توسط همین گرایشهای افراطی که در آغاز چندان خطرناک به نظر نمیرسیدند بلعیده شدند.
هابزباوم در توضیح فاشیسم بر هراس طبقات متوسط و مردم خُردهپا از انقلاب اجتماعی تأکیدئ میکند و به صراحت میگوید بدون انقلاب اکتبر و لنینیسم، فاشیسم هم پدید نمیآمد: «بدین ترتیب، شاید حق با توجیهگران فاشیسم باشد که میگویند لنین بود که موسولینی و هیتلر را پدید آورد. اما در عوض این تلاش کاملاً نامشروع است اگر بخواهیم چون برخی تاریخنگاران آلمانی در دهۀ 1980 توحش فاشیسم را توجیه و تبرائه کنیم و بر آن شویم که این توحش با الهام و به تقلید از وحشیگریهای منسوب به انقلاب روس صورت گرفته است» (ص 172). اشارۀ هابزباوم در اینجا به نظریۀ ارنست نولته، شاگرد پیشین هایدگر است که از فلسفه به تاریخنگاری روی آورد و در بررسیهای خود دربارۀ ناسیونال سوسیالیسم آن را پادزهر انقلاب روسیه دانست، به «هستههای معقول» یهودستیزی اشاره کرد و ددمنشهای تازیها را رونوشت اعمال غیرانسانی بلشویکها خواند. به گفتۀ نولته، آشویتس نسخۀ بدل گولاک در شوروی به شمار میآید. در سرتاسر فصل چهارم هابزباوم تصویر زندهای از ساختار سیاسی جهان و نه تنها اروپا در سالهای میان دو جنگ جهانی ترسیم میکند.
فصل پنجم «بر ضد دشمن مشترک» نام دارد و به اتحاد «ورّاث روشنگری و انقلابهای بزرگ» میپردازد: جبههای خلقی، مشارکت نیروهای چپ در جنگ داخلی اسپانیا، جنبشهای مقاوتم بر ضد فاشیسم و بالاخره همکاری دولتهای باختری و اتحاد شوروی در سالهای جنگ جهانی دوم از مباحث این فصلاند. فصل ششم به بررسی هنرها از 1914 تا 1945 و فصل هفتم به فروپاشی نظام استعماری و پایان امپراتوریها اختصاص یافته است.
بخش دوم کتاب هابزبابوم دربارۀ «عصر طلایی» است و به شش فصل تقسیم میشوند: «جنگ سرد»، «عصر طلایی»، «انقلاب اجتماعی 1990-1945»، «انقلاب فرهنگی»، «جهان سوم» و «سوسیالیسم واقعی». در پایان جنگ جهانی دوم، یگانگی نیروهای متحد بر ضد نازیسم از هم پاشید و شکل تازهای از جنگ یعنی «جنگ سرد» میان دو اردوگاه جهانی در گرفت. جهان به دو حوزۀ نفوذ ایالات متحده و اتحاد شوروی تقسیم شد و به گفتۀ هابزباوم در تمام این دوره موافقت ضمنی میان دو قدرت بزرگ جهانی ضامن صلح بود و به رغم تهدیدها و آوازهگریها و درشتگوییهای دو طرف، هیچ یک تمایلی به جنگ نداشتند. در پایان دورۀ رقابت چهل سالهای که میان دو نظام درگرفت روشن شد که سوسیالیسم شوروی راه حل بدیل معتبر و یگانهای در برابر سرمایهداری نیست. سرمایهداری برخلاف پیشگوییهای «علمی» از هم نپاشید و به رغم همۀ بحرانها و فراز و نشیبها و تکنولوژیهای اطلاع و خبررسانی و بهرهگیری از روشهای جدید سازماندهی و مدیریت، پرتوانتر از گذشته سیادت بیرقیب خود را بر سرتاسر جهان گستراند.
بخش سوم کتاب، «شکست» نام دارد و هابزباوم در 6 فصل: دهههای بحران، جهان سوم و انقلاب، پایان سوسیالیسم، هنرها پس از 1950، علوم طبیعی و به سوی هزارۀ نو را یک به یک بررسی میکند. ویژگی سالهای شکست به گمان هابزباوم در بحران همهجانبهای است که از یک سو نظام سرمایهداری را در برگرفت و از سوی دیگر به نابودی «سوسیالیسم واقعاً موجود، انجامید. در طی این سالها «جهان سوم» نیز درگیر انقلاب بود و هابزباوم وضعیت نیروها و جنبشهای انقلابی در کشورهای گوناگون آسیا، افریقا و امریکایی لاتین را بررسی میکند. انقلاب ایران سه صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده و هابزباوم در ارزیابی این انقلاب مینویسد: «سرنگونی شاه ایران به راستی بزرگترین انقلاب دهۀ 1970 بود و چون یکی از بزرگترین انقلابهای اجتماعی سدۀ بیستم در تاریخ ثبت خواهد شد» (ص 588). انقلاب ایران به گفتۀ او نخستین انقلابی است که زیر پرچم و به رهبری بنیادگرایان مذهبی به پیروزی رسید و به جای نظام قدیم، حکومتی دینسالار ـ عوامگرا (Thèocratie Populiste) را بر سر قدرت نشاند.
هابزباوم بحث دربارۀ سقوط «سوسالیسم واقعاً موجود» را که دلمشغولی اصلی او در این بخش از کتاب است با اصلاحات رهبران چین پس از مرگ مائو آغاز میکند و این اصلاحات را اعتراف آشکار به ناتوانی این نظام در رویارویی با چالشهای جهان مدرن میخواند. رهبران شوروی از ضرورت اصلاحات غافل ماندند و نشانههای بحران از دهۀ 1970 آشکار شد: آهنگ رشد تولید ناخالص داخلی، تولیدات صنعتی و کشاورزی، سرمایهگذاری، بارآوری کار و درآمد واقعی سرانه همگی رو به کار کاهش نهادند. شوروی که در 1960 ماشینآلات، وسایل حمل و نقل و کالاهای فلزی به اقمار خود صادر میکرد در 1985 به کشور صادر کنندۀ انرژی (نفت و گاز) و واردکنندۀ ماشینآلات و محصولات فلزی تبدیل شده بود. رقابت تسلیحاتی و هزینههای سنگین آن بهویژه در دهۀ 1980 کمر اقتصاد شوروی را شکست. در دهۀ 1970 نه فقط رشد اقتصادی کند و سپس متوقف شد بلکه شاخصهای مهم اجتماعی نیز همگی حکایت از بحران فراگیر جوامع سوسیالیستی داشتند: افزایش میزان مرگ و میر، کاهش سن متوسط و غیره. در پهنۀ سیاسی نیز نظام دستپروردگی، خویشاوندپروری و فساد مالی سرتاپای دستگاه حزب و دولت را فراگرفته و بنیادهای آن را چنان سست کرده بود که به رغم ظاهر استوار و پرصلابت حزب طراز نوین و دولت سوسیالیستی، ضربه کوچکی از درون برای فروریختن کل بنای «سوسیالیسم واقعاً موجود» کافی بود.
گسست از نام برژنف در دوران یوری آندرویف آغاز شد، اما مرگ او کار اصلاحات را یکی دو سال به تأخیر انداخت. اصلاحات گورباچف یا دو شمار «گلاسنوسف» (شفافیت یا آزادی اطلاعرسانی) آغاز شد اما به گفتۀ هابزباوم از همان ابتدا میان این دو هدف تضادی آشتیناپذیر پدید آمد زیرا یگانه عاملی که در چارچوب نظام شوروی میتوانست وظیفۀ بازسازی ساختاری را پیش ببرد دستگاه مقتدر دولت ـ حزب بود که خود مانعی عمده بر سر راه اصلاحات به شمار میآمد. بنابراین دستگاهی که میباید نیروی محرک اصلاحات باشد به سد راه اصلاحات تبدیل شد و به مخالفت با هدف دیگر جنبش اصلاحی یعنی شفافیت و آزادی اطلاعرسانی برخاست. چنین تضادی در چارچوب نظام شوروی راهحلی نداشت.
هابزباوم سرنوشت تاریخی شوروی را روشنترین گواه درستی گفتۀ مارکس در پیشگفتار بر نقد اقتصاد سیاسی میداند. مارکس در تحلیل خود میگوید هرگاه مناسبات تولیدی سد راه رشد نیروهای تولیدی شوند عصر انقلاب اجتماعی فرا میرسد. اما آیا سقوط «سوسیالیسم واقعاً موجود» به معنی پایان آرمانها و آرزوهای سوسیالیستی است که عمدتاً بر ایدۀ مالکیت جمعی ابزراهای تولید و مدیریت برنامهریزی شدۀ تولید و توزیع تکیه داشتند؟ هابزباوم بر آن است ه شکست تجربه شوروی امکان ظهور شکلهای دیگری از سوسیالیسم را یکسره منتفی نمیکند.
(3)
به تاریخ سدۀ کوتاه بیستم هابزباوم از زوایای گوناگون میتوان نگریست. بیگمان بهرهگیری هابزباوم از منابع متنوع، توانایی او در ارائۀ تصویری کلی از رویدادهای این سدۀ پربلا و قدرت برهانآوری او در دفاع از دیدگاههایش شگفتانگیز است و همچنانکه یکی از منتقدان سرسخت او یادآور شده، از این پس نگارش تاریخ سدۀ بیستم بدون موضعگیری در برابر این کتاب ناممکن است. (16) کتاب هابزباوم نه فقط تلاشی است پر دامنه برای فهم جهان امروز بلکه در عین حال نوعی بازبینی نویسنده است در گذشتۀ خود و گزینشهایی که زندگی فکری و سیاسی او را شکل دادند. هابزباوم همزمان با نگارش این کتاب در کنفرانسی در دانشگاه لندن با عنوان «حال چون تاریخ: نگارش تاریخ زمان خود» به دشواریهای نگارش تاریخ توسط مورخی که خود درگیر رویدادها بوده اشاره کرده است.(17)
در مورد هابزباوم این دشواریها چنانکه یاد کردیم ناشی از دلبستگی دیرینۀ او به آرمانهای کمونیستی و انقلاب اکتبر است که هر چند او در این کتاب از نومیدی خود از این آرمانها دم میزند با این همه در دو بخش اول این کتاب دفاع ضمنی و گاه صریح او از کمونیسم روسی انکارناپذیر است. برای نمونه، هابزباوم میگوید: «بدون انقلاب اکتبر، جهان امروز (به استثنای ایالات متحده) به جای مجموعهای از دموکراسیهای لیبرال و پارلمانی احتمالاً از شماری [رژیمهای] اقتدارگرای فاشیستی تشکیل میشد» (ص 27). هابزباوم برخلاف روش معمول خود در این زمینه هیچ توضیحی نمیدهد، چنانکه گویی از بدیهیات سخن میگوید: طرفه آنکه وی در جای دیگری از کتاب، چنانکه یادآور شدیم انقلاب اکتبر را عامل تعیینکنندهای در پیدایی فاشیسم معرفی میکند. هنگامی که هابزباوم به نقش ارتش سرخ چون ناجی بشریت را از سر میگیرد و مینویسد: «فقط ارتش سرخ میتوانست هیتلر را شکست دهد» (ص 305). امروزه دیگر هیچ مورخ حرفهای افسانهپردازیهایی از این دست را جدّی نمیگیرد. بدون مشارکت ارتش سرخ، جنگ در اروپا به یقین به درازا میکشید اما این بدان معنی نیست که ارتش آلمان میتوانست سیادت خود را بر قارۀ اروپا حفظ کند. افزون بر این، کمکهای ایالات متحد به شوروی در سالهای جنگ نقش مهمی در پایداری ارتش سرخ که در پی حملۀ آلمان به شوروی در هم شکست بود، ایفا کرد. هابزباوم در این زمینه نیز هیچ نمیگوید.هابزباوم همچنین نظر «مورخان ضدکمونیست» دربارۀ سرشت کودتاوار انقلاب اکتبر را نظرورزیهایی بیمعنا میخواند (صص 95-94). از همان فردای انقلاب اکتبر دو کلیشۀ راست و چپ در تفسیر و تبیین این رویداد پدید آمد. براساس کلیشۀ راست، انقلاب اکتبر کودتای سازمان یافتۀ دستهای اوباش جنایتکار بود که سیر تحول طبیعی جامعۀ عنی، سختکوش و خدادوست روس را به سوی دموکراسی و رفاه متوقف ساخت. در مقابل، کلیشۀ بلشویکی، انقلاب اکتبر را پیامد منطقی و ضروری دگرگونیهای جامعۀ روس و تحقق تاریخ دانست. واقعیت همچون همیشه بغرنجتر و پرتنوعتر از این کلیشههاست. انقلاب اکتبر تلاقیگاه دو پدیده بود: از یک سو، تصاحب قدرت با توسل به روشهای غیردموکراتیک توسط حزبی که هم سازمان سیاسی جامعۀ روسیه و کل جنبش سوسیالیستی متمایز میساخت و از سوی دیگر، جنبش وسیع و خودسامان بخشهای بزرگی از جامعۀ روسیه بر ضد وضع موجود و نظام قدیم. به سخن دیگر، انقلاب اکتبر کودتایی بود که سرنوشت و آیندۀ انقلاب اجتماعی بزرگی را رقم زد.
هابزباوم سرشت توتالیتر رژیم شوروی حتی در دوران استالین را هم انکار میکند و مینویسد: «نظام شوروی هر اندازه هم خشن و دیکتاتور مآب بود، توتالیتر نبود» (ص 508). به گفتۀ هابزباووم این اصطلاح که تا پیش از پایان جنگ جهانی دوم برای توصیف فاشیسم و نازیسم به کار میرفت در دوران «جنگ سرد» به برکت کتاب 1984 جرج اُرول به سکۀ رایجی در نوشتههای ضدکمونیستی تبدیل شد. رژیم شوروی به گمان هابزباوم توتالیتر نبود چون کمونیستها در بیرون از شوروی داوطلبانه و بدون تهدید و فشار به آرمانهای کمونیستی و کیش شخصیت استالین گرویده بودند و در داخل شوروی هم تلاشهای دیوانهوار رژیم به منظور مغزشویی شهروندان پیامدهای معکوس به بار آورد و به غیرسیاسی شدن آنها انجامید (صص 509-508). اشارۀ هابزباوم به شمار قربانیان دوران استالین گذراست. به گفتۀ او شرط احتیاط حکم میکند که پایینترین رقم یعنی 10 میلیون نفر (و نه بالاترین رقم که به 20 میلیون نفر میرسد) را بپذیریم. هر چند خود او بلافاصله میافزاید که در 1937 جمعیت شوروی 164 میلیون نفر بود یعنی نزدیک 17 میلیون نفر کمترا ز پیشبینیهای جمعیتی برنامۀ پنج سالۀ دوم (ص 508). هابزباوم به پدیدۀ گولاک هم عنایتی ندارد و در تمام کتاب او فقط چهار بار این واژه به کار رفته است. به گفتۀ او، پس از آنکه در پایان دهۀ 1950، خروشچف که هابزباوم او را «الماس درخشان نتراشیده» میخواند، اسرای اردوگاهها را آزاد ساخت وضع زندانها در شوروی چنان رو به بهبود رفت که در 1980 شمار زندانیان در اتحاد شوروی تقریباً نصف ایالات متحد امریکا بود (ص 507). هابزباوم که با حساسیت و همدردی بسیار شرایط کار، زندگی و رنجهای طبقات زحمتکش در جوامع سرمایهداری را ترسیم میکند دربارۀ اسرای اردوگاههای شوروی که به برکت بیکاری آنها بخش بزرگی از صنایع و زیرساختهای اقتصادی (جاده، راهآهن، سد و غیره) این کشور در دهۀ 1930 ساخته شد هیچ نمیگوید. بحث مفصل دربارۀ این مسأله در چارچوب این نوشته نمیگنجد، فقط برای آنکه تصوری از شمار این بردگان عصر جدید که پایههای مادی «سوسیالیسم واقعاً موجود» را بنا کردند به دست دهیم کافی است بدانیم که در نیمۀ دوم دهۀ 1930، تعداد اسرای گولاک تقریباً دو برابر شد و از 965 هزار نفر در 1935 به یک میلیون و 930 هزار نفر در 1941 رسید. این رقم در آغاز سال 1953، دو میلیون و 750 هزار نفر بود. در فاصلۀ 1932 تا 1939 استخراج طلا توسط زندانیان اردوگاه کلمبیا از 276 کیلو به 48 تن افزایش یافت. به عبارت دیگر 35 درصد طلای شوروی را اسرای کلمبیا استخراج میکردند.(18)
هابزباوم همچنین از یاد میبرد که تخلیۀ اردوگاهها توسط «الماس نتراشیده» از روی نیکنفسی و انساندوستی نبود بلکه آنها سودمندی اقتصادی خود را از دست داده بودند. هزینۀ سنگین مراقبت از اردوگاههای بزرگ و کاهش شمار طرحهای بزرگ اقتصادی که نیاز به نیروی کار انسانی فراوانی و غیرماهر داشتند. اردوگاهها را از لحاظ اقتصادی به پدیدههایی زیانبار تبدیل ساخته بود. بیسبب نبود که سه هفته پس از مرگ استالین و پیش از آنکه «الماس نتراشیده» به قدرت برسد، بریا یک میلیون و 220 هزار نفر از زندانیان اردوگاهها را «عفو» کرد. گذشته از این، شورش های اسرای کولاک که بزرگترینشان در 1954 در قزاقستان روی داد و 40 روز به درازا کشید و فقط با مداخلۀ نیروهای ویژه وزارت کشور که با تانک اردوگاه را تصرف کردند خاتمه یافت، ادامۀ کار اردوگاهها را به شکل پیشین ناممکن ساخت. (19)
پذیرش سرشت «توتالیتر» رژیم شوروی (دستکم در دورۀ استالین) مسأله امکان مقایسۀ آن را با فاشیسم و نازیسم مطرح میکند که به هیچ وجه باب طبع هابزباوم، حتی پس از بازبینی بسیاری از باورهایش نیست. ارعاب و ایدئولوژی و تلاش برای آفریدن انسان نو از طریق سیادت و تام و تمام بر جامعه، گوهر رژیمهای توتالیتر است. هابزباوم به جای توجه به این دو جنبه که میان دو رژیم مشترک است بر تفاوتهای ایدئولوژیک میان فاشیسم و کمونیسم تأکید بسیار میورزد اما این پرسش را که چگونه و چرا دو رژیم سیاسی مبتنی بر دو ایدئولوژی متضاد از روشهای مشابهی برای اعمال قدرت استفاده کردند مسکوت میگذارد.(20) او چنان شیفتۀ پیشرفت و نوسازی مادی ـ فنی است که همۀ دردها و رنجها و اشک و خون اسرای اردوگاهها را بهایی میداند که باید برای پیشرفت پرداخته میشد. او فدا کردن زندگی چندین نسل را به نام پیشرفت آینده توجیه میکند. در پاسخ به این دیدگاه، هرتسن، اندیشهگر برجستۀ سدۀ نوزدهم روسیه، به لویی بلان، سوسیالیست فرانسوی که عقیده داشت «زندگی انسان یک وظیفۀ بزرگ اجتماعی استریال انسان باید مدام خود را برای جامعه فدا کند»، گفت: «آخر اگر همه فداکاری کنند و هیچ کس بهرهای نبرد که این غرض حاصل نمیشود.»(21) هابزباوم بلوشکها را میستاید زیرا تحت رهبری آنها روسیه از کشوری واپسمانده به یکی از قدرتهای بزرگ صنعتی جهان تبدیل شد. او همۀ جنبههای منفی و تبهکارانۀ رژیم شوروی را نتیجۀ واپسماندگی روسیه، محاصرۀ امپریالیستها و یا شخصیت استالین میداند. وی بدین ترتیب با یک تیر دو نشان میزند: از یک سو نقش و مسئولیت لنین را در شکلگیری تراژدی شوروی منکر میشود و از سوی دیگر، نقش ایدئولوژی بلشویکها را در پردۀ ابهام نگاه میدارد.
نگاه هابزباوم به سدۀ کوتاه بیستم پرافسوس است. او بر روزگار رفته حسرت میخورد، فروپاشی اتحاد شوروی را پدیدهای یکسره منفی ارزیابی میکند (ص 29) و در آرزوی دورانی است که جهان نظم و ترتیبی داشت و به دو اردوگاه خیر و شر تقسیم میشد و تکلیف هر کس روشن بود. رُزالوگزامبورگ زمانی گفته بود: «سوسیالیسم یا بربریت»، هابزباوم بر آن است که با از بین رفتن سوسیالیسم و نبود چشمانداز روشنی برای احیای آن، یگانه افق جامعه بشری بربریت است.
پینوشتها
1- E.J. Hobsbawm, “Histoire et Illusion” in Le Débat, Paris: Gallimard, N 89 (Mars Avril 1996), P 138.
این گفتۀ هابزباوم شکل تغییر یافتۀ یازدهمین تز مارکس دربارۀ فوتوباخ است: «فیلسوفان تاکنون جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، مسئله تغییر جهان است».
2. H.J. Kaye, The British Marxist Historians (New York: St. Martin’s Press, 1995), (2end ed), P 131.
3- هابزباوم به تازگی در گفتگویی دیدگاههای خود را دربارۀ سدۀ بیست و یکم بیان کرده است. بنگرید به:
E.J.Hobsvawm, Les enjeux de XXiè siècle (entretien avec Antonio Politio), (Bruxelles: complexe, 2000).
4- انجمن فابین را گروهی از سوسیالیستهای اصلاحطلب انگلیسی در 1884 تأسیس کردند. این انجمن بر آن بود که از راه اصلاحات انقلاب را به تأخیر اندازد. در تأسیس حزب کارگر بریتانیا (1900) فابینها نقش مهمی ایفا کردند.
5- Daye, op.cit., PP. 132-133.
6- دربارۀ این تاریخنگاران بنگرید به کتاب هاروی کی (که مشخصات آن را در یادداشت شماره 2 آوردیم) و نیز کتاب دیگر او با این مشخصات:
H.J. Kaye, The Education of Desire (Marxists and the writing of History), (New York – London: Routledge, 1992).
این دو کتاب برای آگاهی از زندگی و آثار مورخان یاد شده سودمندند، اما نویسنده چنان شیفتۀ این مورخان است که هیچ بحث انتقادی در کتابهای او وجود دارد.
7- مجموعۀ این بحثها با این مشخصات چاپ شده است:
The Transition from Feudalism to Capitalism, (London: NLB, 1976).
ترجمۀ فارسی نارسایی هم از این کتاب وجود دارد: گذار از فئودالیسم به سرمایهداری، ترجمۀ احمد تدین (تهران: توکا، 1359).
8- Kaye, op.cit., P 17.
9- متدیسم آیینی از کیش مسیحیت است که در سدۀ هجدهم میلادی توسط دو کشیش انگلیسی به نام برادران وسلی پایهگذاری شد. وسلی در برابر عقاید جبری کالون بر آن شد که قدرت بیپایان الهی با آزادی و اختیار انسان سازگار است.
10- گزینهای از نوشتههای هابزباوم دربارۀ تاریخ جنبش کارگری در دو کتاب زیر گردآوری شده است:
Laboring Men, (London: Weidenfeld and Nicolson, 1968).
The forward March of Labor Halted? (London: NLB, 1981).
11- مائومائو انجمنی سری بود که از 1948 تا 1956 در کنیا بر ضد استعمارگران بریتانیایی با توسل به روشهای خشونتآمیز مبارزه میکرد.
12- Kaye, op.cit., PP 145-153.
13- این سه کتاب به فارسی ترجمه و منتشر شدهاند. دو کتاب اول به ترجمۀ علیاکبر مهدیان (1374) و کتاب سوم به ترجمۀ عبدالله کوثری (1361).
14- در معرفی این کتاب بنگرید به مقالۀ نگارندۀ این سطور «ملت و ناسیونالیسم: افسانه و واقعیت»، فصلنامه گفتگو، ش 3، (دی 1372)، صص 177-172.
15- برای بحثی در این زمینه و بررسی نمونههای مشخص پدیدۀ «ابداع سنت» (مراسم خاندان سلطنتی انگلستان، بازنمایی اقتدار در هند دوران ملکۀ ویکتوریا، ابداع سنت در افریقای مستعمره، ابداع سنت در اسکاتلند و غیره) بنگرید به:
E.J. Hobsbawm; T. Ranger, The Invntion of Traditions, (Cambridge: Cambridge University Press, 1997), (13end ed).
16- این سخن از کریستف پومیان، مورخ فرانسوی لهستانیتبار است. برای چند بررسی انتقادی دربارۀ کتاب هابزباوم و پاسخ وی به این انتقادات بنگرید به:
Le Dèbat, n 93 (jan. fáv 1997), Paris: Gallimard, PP. 13-92.
17- Ibid, P 85.
18- S. Courtois: N. Werth, Le livre noir du communisme (crimes, terreur et repression), (Paris: Robert latont, 1997), PP 291-292, 338.
19- Ibid, P 360
20- در زمینۀ مقایسۀ نازیسم کمونیسم در سالهای اخیر بحثهای مفصلی جریان داشته است. برای نمونه بنگرید به:
M.Ferro. (ed), Nazisme et communisme. Deux règims dans la siécle, (Paris: Hachette, 1999).
و نیز بنگرید به: مکاتبات فرانسوافوره، مورخ فرانسوی که خود از منتقدان سرسخت کمونیسم بود با ارنست نولته.
Fascisms at communism, (Paris: Plon, 1998).
21- ایزایا برلین، متفکران روس، ترجمۀ نجف دریابندری (تهران: خوارزمی، 1361)، ص 130.