حمید ملازاده دریچه های نو به آن سوی ارس ، یادداشت های سفر به جمهوری آذربایجان
بزونا شهر کوچکی است. از چند مغازه دار می پرسیم از پیشه وری و ایرانیان تبعیدی چیزی می دانید؟ سرشان را به علامت منفی تکان می دهند.
عابری میگوید: کمی بالاتر آپارتمانهای ایرانیان را بپرسید نشانتان میدهند، هوا گرم است، عرقریزان قدم برمیدارم. ساعت دو بعدازظهر شهر به کلی خلوت است کسی از خانه بیرون نمیآید، میگویم: این درست نیست در این ساعت روز که همه در استراحتند در خانهای را بزنم پیرمرد هشتاد سالهای روی نیمکتی در سایه درختان نشسته.
از او میپرسم: آپارتمانهای ایرانیان کجاست؟ روسی جواب داد؛ همراه من به زبان روسی از او میپرسد: از پیشهوری و ایرانیانی که 45 سال پیش به اینجا آمدند چه اطلاعی دارید؟ لبخند میزند، میگوید: من در آن زمان اینجا پلیس بودم، همهشان را اینجا آوردند و پیشهوری هم با آنها بود، فکر نمیکنم جز یکی دو نفر کسی از آنها زنده مانده باشند فرزندانشان در این آپارتمانها زندگی میکنند و یکی از آنها که هنوز زنده است در این آپارتمان سکنی دارد. انگشت روی زنگ آپارتمان مورد نظر گذاشتم بانوی چهل سالهای در را باز کرد سلام کردم، کلمه سلام برایش تازگی داشت، لبخند زد و با سلام پاسخ گفت، خود را ایرانی معرفی کردم گفتم: دنبال ایرانیانی هستیم که چهل و پنج سال قبل در ماجرای آذربایجان ایران به شوروی گریختند. میخندد میگوید: درست آمدهاید یکی از آنها پدر من است حالا خوابیده بفرمائید منزل، نمیخواهم در چنین ساعاتی مزاحمشان شوم، خانم عنتیفه دیدوری خود را فارغالتحصیل رشته ادبیات معرفی میکند، همراهم میآید.
یکی از ایرانیان جلای وطن کرده را به من معرفی میکند، کاظم عموسارخانی اهل اردبیل از قریه گنجق است بعد از چهل و پنج سال تازه سرایداری یک دستگاه آپارتمان را برایش دادهاند میپرسم: از آن ایام که ایران را ترک کردید چه خاطره داری؟
میگوید: “به ما گفتند وقتی از مرز گذشتید شما دیگری از زندگی گله و شکایتی نخواهید داشت همه رفاه و خوشبختی در آن سوی مرز برایتان فراهم شده است از این هم فراتر رفتند، گفتند: به بهشت میروید وقتی پا به اینجا نهادیم همه آرزوها سرابی پیش نبود، نصف آنهایی که از مرز گذشته بودند آهسته زمزمه پشیمانی و بازگشت به وطن را شروع کردند. گفتند: ما اینجا کار نمیکنیم بفرستید ایران، کا.گ.ب. همه ناراضیان را جمع کرد به سیبری فرستاد و هنوز هم از آنها اطلاعی نیست گفتند: همه را کشتهاند مدتها ما از ترس ایرانی بودن خود را پنهان میکردیم سرانجام بعد از فروپاشی نظام کمونیستی زبان باز کردیم برایتان خلاصه کنیم ما اینجا روز خوشی ندیدیم.”
خانم عنتیقه دیدوری خود را ایرانیتبار و زاده شده در بزونا معرفی میکند میگوید: پدرم از کیوی خلخال است به ما میگفت: وقتی تصمیم گرفتیم از ایران خارج شویم به ما گفتند: به مدت سه روز در آن سوی مرز خواهیم از قوای شوروی کمک میگیریم دوباره به آذربایجان برمیگردیم حقیقت مطلب این بود که ایرانیان جلای وطن کرده قربانی توطئه استالین، میکویان و مولوتف شدند.
خانم دیدوری میافزاید: 45 سال بود به ما میگفتند ما در زیر پرچم لنین به سوی کمونیسم پیش میرویم میبینید پس از هفتاد و اندی
سال به جایی نرسیدهایم اینها همه دروغ بزرگ بود نه نظام کمونیستی سابق و نه حاکمیت فعلی هیچکدام جاذبه ندارند تا آنجایی که من اطلاع دارم شما در ایران زندگی بهتری دارید من فارغالتحصیل رشته ادبیات هستم اگر مطمئن باشم در ایران میتوانم کاری پیدا کنم یک لحظه برای رفتن به ایران درنگ نخواهم کرد.[1]
عنتیقه دیدوری میگوید: دقیقاً هشتاد درصد مردم جمهوری آذربایجان در ایران فامیل دارند ما نمیتوانیم نسبت به ایران احساس بدبینانه داشته باشیم، به اتفاق به محل اولیه دفن جسد پیشهوری میرویم که پیشهوری باغچاسی نامیده میشود و حالا به بیمارستان تبدیل شده پزشکان و پرستاران بیمارستان به گرمی مرا پذیرفتند و به محل قبر پیشین پیشهوری بردند قبر عینا پا برجا بود ولی جسد را برده بودند پیشهوری را پس از مرگ آنجا به خاک سپردند بعد از مدتی جسدش را به باکو بردند در قبرستان فخری خاک کردند. [2]
عبرت از تاریخ
قسمت پایانی یادداشتهایم را با عنوان (عبرت از تاریخ) به اتمام میرسانم به سالهای پشتسر گذاشته که در جستجوی امید و آرزوها بودیم فکر میکنم و به باورهای فکری نسلی از گذشته میاندیشم که خوشبختی را در جامعهای میپنداشت که اگر بر صحت همه گفتهها، شنیدهها و خواندهها تردید نداشته باشیم چندان با آرمانهای آنها منطبق نبوده است.
عوامل حاکمیت کمونیستی در جمهوری آذربایجان صرفنظر از اعمالی که در طول هفتاد و اندی سال در حق زنان و مردان آزاده مرتکب شدند، رفتارشان با دیگر کسانی که در پیشبرد اهداف سیاسی نظام از هیچ کوششی دریغ نکردند عادلانه و منصفانه نبوده است سرنوشت بدفرجام همه آنها عبرتانگیز است. علی توده و میرقاسم چشمآذر دو ایرانی جلای وطن کرده در کتاب (لکههای سفید محو میشود) به دو مورد از آنها اشاره میکنند.
علی توده مینویسد: پیشهوری پس از ترک ایران در باکو سکونت داشت، ساده میپوشد و ساده میزیست وقتی در خیابانهای شهر راه میرفت چیزی او را با دیگران مشخص نمیکرد، دو اتومبیل نمره خارجی در اختیار او بود یکی را حکومت برایش خریده بود و دومی را فداییان فرقه به او هدیه کرده بودند، وقتی سوار اتومبیل میشد در گوشهای خود را مخفی میکرد که جلب توجه نکند. برایش در کانون نویسندگان اتاقی داده بودند میآمد آنجا خلوت میکرد گویا خاطرات سیاسی سالهای 45-1941 خودش را مینوشت.
نویسنده بعد میافزاید: در اوایل سال 1947 در سالن فیلارمونیک باکو همه بزرگان از جمله ایرانیان جلای وطن کرده جمع شده بودند، من هم در آنجا بودم عاشق حسین[3] را در بین مدعوین دیدم، میرجعفر باقر اوف با غرور و تکبر خطاب به عاشق حسین گفت: میدانی حالا اگر در تبریز میماندی با تو چه کاری میکردند؟ جوان سکوت کرد، باقراوف با منت افزود: گوشتت را کباب میکردند.
یک روز خبر تکان دهندهای به ما رسید گفتند: جعفر پیشهوری هنگام بازگشت از این تمرین نظامی فدائیان فرقه در راه تصادف کرده است در اتومبیل حامل پیشهوری غلام یحیی و نوری قلییف، مأمور کا.گ.ب که در زمان اشغال ایران معاون کنسول شوروی بود نشسته بودند. پیشهوری در کنار راننده بود، به سختی مجروح میشود دو نفر دیگر مختصر آسیب دیده بودند و راننده فرار کرد، در بیمارستان پیشهوری میگفت: برادرم در باکو پزشک است پیش من بیاورید ولی اصرار او مؤثر نبود آخرین حرفی که بر زبان آورد گفت: خانه قوامالسلطنه خراب شود و برای همیشه چشم از جهان بست.
در باکو گفتند: در سال 1327 در جلسهای که در باکو علل شکست حکومت دموکراتها در آذربایجان ایران مطرح بود، باقر اوف خطاب به پیشهوری میگوید: میدانید علت شکست حکومت شما چه بوده است؟ لازم بود شما در روز ٢٢ آذرماه سال 1324 بلافاصله الحاق آذربایجان ایران را به شوروی اعلام میکردید.
در این موقع پیشهوری دست بلند کرد با صدای بلند فریاد کشید: علت شکست ما دقیقاً این بود که مردم ایران ما را عوامل دولت شوروی تلقی میکردند. باقر اوف با عصبانیت میگوید: (اوتور کیشی) تقریباً به معنی خفه شو مرد است.
سپس عینک خود را از چشم برمیدارد و تمیز میکند «دقیقاً» اشاره میکرد که وجود پیشهوری را پاک کنید.
میرقاسم چشمآذر در فصلی از این کتاب درباره محمد بیریا نوشته: وقتی به باکو آمد ده سال بود از او خبری نداشتیم بعد که او را دیدیم گفت: زندان بودم آثار شکنجه در بدنش ظاهر بود و دندانهایش را شکسته بودند. اسماعیل شمس، محمد بیریا و جاوید بهتاش که درخواست بازگشت به ایران را کرده بودند تبعید شدند با تلاش و کوشش توانستیم آنها را به باکو برگردانیم .
بیریا میگفت: مرا به سه اتهام گناهکار کردند و نه سال برایم زندان بریدند. یکی اینکه در اوایل سال 1942 در باکو بدون اجازه پلیس تقاضای صدور گذرنامه کردهام دیگر اینکه درسال 1946 در تبریز با کنسول امریکا ملاقات و گفتوگو کرده بودم. سوم اینکه در سال 1947 بدون اجازه پلیس برای بازگشت به ایران در مسکو با سفارت ایران تماس گرفتهام. در هر سه مورد به آنها توضیح دادم که من تبعه ایران هستم و چنین حقی را داشتهام و گزارش ملاقات با کنسول امریکا را به پیشهوری دادم پس میخواستید به چه کسی بدهم؟ شما حق ندارید به هیچ موردی مرا بازخواست کنید. در سال 1956 بیرسا مسجدنشین میشود.
در هر فرصتی از بیعدالتی صحبت میکرد و برای بازگشت به ایران تقلا مینمود در سال 1957 دوباره او را به پای میز محاکمه کشاندند به ده سال زندان محکوم و زندان مولداوی منتقل شد پس از ده سال دوباره به باکو آمد و برای بازگشت به ایران درصدد برآمد گذرنامه بگیرد و اما پلیس نگذاشت. او پلیس را تحقیر میکند و برای سومین بار به اتهام اهانت به پلیس محاکمه و به دو سال زندان محکوم میشود. پس از گذراندن دوره زندانی مجدداً به باکو آمد اما این بار به او خانه ندادند و حقوق بازنشستگیاش را هم قطع کرده بودند. افراد خیرخواه کمکش میکردند از گرسنگی نمیرد.
[1]. خانم عنتیقه دیدوری دو ماه بعد از این ملاقات به ایران آمد در تبریز به من گفت: از ایران خوشم آمد اگر کاری کنید اینجا کاری برای خود پیدا کنم بلافاصله همراه خانواده به تبریز باز خواهم گشت به او وعده دادم این موضوع را پیگیری کنم و بعد به او اطلاع دهم.
[2]. ایرانیان تبعیدی از رفتار کمونیستها در رابطه با محل دفن جسد پیشهوری ناخشنود بودند مصرانه از مقامات در مسکو خواستار بودند که در این باره تجدیدنظر شود سرانجام شورویها موافقت کردند جسد پیشهوری به گورستان فخری باکو که قهرمانان و بزرگان جمهوری آنجا دفن میشوند منتقل گردد.
[3]. عاشق حسین جوان در هر محفل و مجلسی و قهوهخانههای تبریز در تجلیل از ارتش سرخ و توصیف مارشال استالین ترانه میخواند و ساز میزد.