توجّه و متعدّدی از آن باقی نمانده است. بهرغم اینگونه موانع، کسروی (کسروی، 2536: 342) و دکتر محمد جواد مشکور (مشکور، 1375: 189) و دیگران نمونههایی از آثار و نوشتههای «زبان آذری» را از بین اسناد و متون تاریخی به دست آوردهاند؛ ما نیز در اینجا جهت آشنایی خوانندگان تعدادی از آنها را نقل میکنیم.
7-1- اسدی طوسی
اسدی طوسی(م 465 هـ.) در کتاب لغت فرس خود، که در آذربایجان و به منظور رفع اشکال «زبان دری» تألیف کرده، تعدادی از لغات آذری را به شرح زیر نقل میکند (اسدی، 1319):
شب تاب: کِرمی است خرد، سبزگون باشد … و به آذربایجان «چراغینه» گویند.
ملاص: مرزه را گویند به زبان آذربایجان.
کوف: کوچ بود و آن جنسی از مرغان کوچک در آذربایجان باشد. کنگی [لنگر] خوانند.
پالیک: پایافزار بود. به آذربایجان چارق خوانند. از چرم گاو و رشتهها در او بسته و به موضع(؟) و در آذربایجان آن را شم خوانند.
کام: به زبان آذربایجان «تک(1)» را خوانند و به تازی اللهاه بود.
انین: نیزه باشد به زبان آذربایجان
7-2- صحّاح الفُرس
در صحّاحالفرس، تألیف هندوشاه نخجوانی (قرن هشتم هجری)، که بعد از لغت فرس، کهنترین واژهنامه زبان دری است، تعدادی از لغات و اصطلاحات زبان آذری آذربایجان را به شرح زیر قید نموده است:
کپیتا: ناطف [نوعی شیرینی] باشد و به زبان آذربایجان بیلقان گویند.
پچپچ: دو معنی دارد؛ اوّل لفظی است که بز را به آن نوازند؛ دوم سخن پنهان گفتن باشد، گویند مردم پچپچ میکنند. به فتح با و در ولایت آذربایجان سخن گفتن پنهان را پچپچ گویند.
پور، بور و بد: آنکه آتش از سنگ و آهن در او زنند.
شُم: به ضمن شین، پایافزار مسافران بود و در روستاهای آذربایجان نیز دارند و آن را «چارخ» گویند.
فانه: چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند و در ولایت آذربایجان «سکته» گویند.
کِخ: به کسر کاف، صوتی باشد که طفلان را بدان ترسانند و در ولایت آذربایجان چون خواهند که اطفال را از خوردن طعامی، که ایشان را مضر است، منع کنند، گویند «کِخ» است.
نخیز: دو معنی دارد: اوّل موضعی را گویند که حبوب در آن کشته باشند و به زبان آذربایجان «کردو» خوانند؛ دومین کمین باشد.
کندو: کندور و کنور، به فتح کاف: ظرفی باشد بزرگ مانند خم که غله را در آن ریزند و به بعضی از زبانها «کندوله» گویند و به ولایت آذربایجان «کندو» خوانند [امروز نیز«کندی» گفته میشود].
جغد: کوف بود؛ به معنی بوم و به زبان آذربایجان «کنگر» خوانند.
7-3- همام تبریزی
همام تبریزی، شاعر بزرگ آذربایجان (713 یا 714 هـ.) اشعاری به زبان قدیم آذری دارد، در اینجا به نمونههایی از آنها اشاره میشود:
«وهــارو ول ودیـم یـار خــوشبـی اوی یــاران مـه ولبی، مـه وهــادان»
(بهـار و گل با روی یار خوش است) (بییـاران نـه گل بـاشـد، نـه بهـاران)
«مه مهرتهمبشیخوشگیانماز دست لـوانت لاو جمن دیـل و گیـان بست»
(بیمهـر تـو جـانـم از دست بـرفت) (فریب لبانت از مـن دل و جـان برد)
«بدیـدم چشـم مستت رفتـم از دست «کــوام آذر دلــی بـوگـوبنـی مست»
دلـم خـود رفت و میدانـم که روزی «بهمرتهمبشیخوش گیانم از دست»
بـه آب زنـدگـی ای خــوش عبـارت «لوانت لاوجمـن دیـل و گیـان بست»
دمـی بـر عاشـق خـود مهـربان بـاش «کزینسان مهـرورزی گست بیگست»
اگــر روزی ببیـنــم روی خــوبیـت «نسان مشنهز آن را سـر زمـان دست»
بـه مهـرت گه همـام از جـان بـرآیـد «مـواژش کـان یـوان بمرو و وارست»
«گــرم خــاواکنـی لشـنــم بــوینـی ببـویت ختـه بـام ژاهنام سرمست»(2)
(همام تبریزی، نسخه خطی)
نمونه دیگر این غزل ملمّع همام است:
معنی فهلویات آذری غزل مذکور چنین است:
«کوام آذر دلی بوکوبنی مست». یعنی: کدام آذر دل است که آن را ببیند و مست نشود.
«به مهرت هم بشی خوش کیانم از دست». یعنی: به مهر تو جانم نیز از دست برود.
«لوانت لا و جمن دیل و گیان بست». یعنی: فریب لبان تو از من دل و جان ببرد.
«کزینسان مهرورزی گست و بیگست». یعنی: که اینسان مهرورزی زشت باشد زشت.
«نسان مشنهز آن را سر زمان دست». یعنی: نه آسان میشناسد آنگاه سر از دستم.
(مشکل است آنگاه که سر از دست بشناسم)
«مواژش کان یوان بمرو و وارست». یعنی: مگویش که آن جوان بمرد وارست (آسوده شد)
«گـرم خـا واکنـی لشنـم بوینی ببویت خته بام ژاهنام سرمست»
یعنی: اگر خاک مرا باز کنی لاشه (جسد) مرا ببینی، به بوی تو در آرامگاه خود سرمست خفتهام(3)
7-4- دوبیتی یعقوب اردبیلی
رشتـه دستت بلاگلگـون کـریته تو به دستان هزاران خون کریته
در آیینـه نظــرکنـی تا بـوینـی که وینم زندگـانی چـون کـریته
(تربیت، 1314: 401)
ترجمه آن چنین است:
بـلا رشتـه دسـت تـرا گلگـون کــرده تو به دستهایت هزاران خون کردهای
در آیـنــه نـظــرکـنــی تــا ببـیـنـی که ببینم زنـدگـانـی چگـونـه کـردهای
7-5- پیره انوشیروان
«مولانا محییالدّین گفت: روزی جماعت الارقیان به حضرت شیخ میآمدند از آن میان پیره انوشیروان در راه با جماعت الارقیان گفت: امسال زحمت بسیار کشیدهام از برای نان خریدن، و محمود الارقی گفت که از دیه آلارق برخیزیم و به عرضستان برویم که دهی است در صفحه کوه سبلان. چون بندگی شیخ قدّسسره رسیدند روی با پیره انوشیروان کرد گفت: سیسال حق تعالی نان داد شکر نکردیم، یک سال که کمتر داد، شکایت کنیم.
آن گاه روی به محمود کرد گفت که «شروه مرزوان به مرز خود(بی)» این هر دو که ایشان در راه اندیشیده بودند، گفت»(ابن بزاز، 1366: 225). معنی این عبارت معلوم نیست چون شروه بر وزن هرزه در لغت به معنی نوعی خوانندگی باشد که آن را شهری گویند(محمد حسین بن خلف تبریزی، 1361، ج 3: 1624).
7-6- دو بیتی از شاعری به نام خلیفه صادق، خلیفه آستان صفوی
دلا غـافـل مبـاش خوشتن زمـانی قیمتین گوهریش گنجش چه کانی
مبش کـرکس بهـر مـرداره منشین شـاه بـاز بش چـه اوج لا مکانـی
یعنی:
ای دل غافل مباش ترا خوش آن زمان که گوهرش قیمتی و گنجش چوکانی باشد
مبـاش کرکس، بـر هـر مـردار منشین شــاه بــاز بـاش بـر اوج لامکــانـی
7-7- دو بیتی از شاعری به نام معالی
مـن از قالـو بـلا انـدیشـه دارم گُنـهاج بــرگداران بیشـه دارم
اهر که نامه خوانان نامه خوانند من از شرمندگی سـرپیشه دارم
یعنی:
مــن از قــالــوبــلا انــدیـشــه دارم گنه از برگداران (درختان پربرگ) بیش دارم
فـردا که نامهخوانان نامه (عمل مرا) بخـوانند مــن از شــرمنــدگـی سـرپیش دارم
7-8- دوبیتی از شاعری به نام راجی
همایم من سـرکـوهـان وطن بی گشتگاهم اوی صحـرا چمن بی
استخـوانی خـورم سازم قناعت به وقت مردن پر و بالم کفن بی
یعنی:
من همایـم سـر کوههـا وطن من است گشتگـاه مـن صـحــرا و چمـن است
استخوانی میخورم و قناعت میکنم و: به وقت مردن پر و بالـم مرا کفن است
دنـیــاخــوانــی و مــردم کــاروانـی روز الالــــه و روز خـــــزانــــــی
سیـاهچــالـی کنـد نـامش کنـد کــور بـه مـن واجـنایـم ایشتی فـان مـانـی
خشکه دارم بـه کـوهـان سـایـهام نـی بـبــرمـان مـانـده طفلیــم دایـهام نـی
بـیـــازارم شــــری بـــازار وانــــم بـبـــازم شـــری هیـچ پــایــهام نـی
کـوهـانـم سـربلنـدی خـور مصـاحب ازم درده جـــری بـلـبــل مصــاحـب
بـه پنـج روز دیگـر بـایــر بــویـنـــا نـه خـانـه مـانـده نـه خـانـه صـاحب
دنـیـــا داری بــلای مــن نـــزانست مــرگ مـن در صـلای مـن نــزانست
شـهــر و مــردم همـه بـایـر بـویـنــا مــایــهام پـنــج گــز مــن نــزانست
7-9- حمدالله مستوفی
حمدالله مستوفی در نزههالقلوب، هنگام سخن راندن از شهر اورمی میگوید:
«از میوههایش انگور خلوقی و امرود پیغمبری و آلوی زرد به غایت خوب است و بدین سبب تبارزه(تبریزیان) اگر صاحب حسنی را با لباس ناسزا یابند، گویند: «انگور خلوقی، بچه در سبد اندری، یعنی انگور خلوقی است در سبد دریده»(مستوفی، 1362: 85).
7-10- شیخ صفی
ابن بزاز هم در صفوهالصفا در میان داستان صحبت شیخ صدرالدین با پدرش(شیخ صفی)، به یک عبارت فهلوی آذری اشاره کرده و چنین مینویسد:
«شیخ صدرالدین، خلدالله برکته، فرمود: از شیخ (شیخ صفیالدین پدرش) سؤال کردم وقتی که به حضرت شیخ زاهد رسیدی از دل خبر داشتی؟ شیخ قدس سره، فرمود به زبان اردبیلی: کار بمانده کار تمام بری ـ یعنی ای خانه آبادان کار تمام بود امّا تنبیه مرشد وامانده بوده» (ابن بزاز، 1373: 25).
از این جملهها پیداست که میان شهرها در زبان آذری جدایی و تفاوت بوده و زبان اردبیلی رویهای ویژه خود داشته است.
همو(ابن بزّاز) مینویسد: «صدرالدّین گفت که باری شیخ در این مقام، که اکنون مرقد مطهر است، نشسته بود و به کلمات دلپذیر مشغول بود و جمعی در حضرتش خوش نشسته و مجلس روحانی پیوسته؛ ناگاه علیشاه جوشکایی درآمد که از اکابر دنیاداران ابناء زمان بود و پادشاه ابوسعید او را پدر خویش خواندی، و شیخ اعزاز فرمود و قیام نمود علیشاه چون درآمد، گستاخوار شیخ را در کنار گرفت و گفت حاضر باش به زبان تبریزی «گوحریفرژاته» یعنی سخن به صرف بگو، حریفت رسید» (همان: 107).
همانطوری که معلوم شد، عبارت اوّلی به زبان اردبیلی و عبارت دومی به زبان یا لهجه تبریزی عنوان شده است و این امر نشان میدهد که آن زمان لهجههای مختلف آذری در آذربایجان رایج بود.
ابن بزّاز مینویسد: « … چون به حضرت شیخ [شیخصفی] رسیدیم، شیخ در زاویه قدیم نشسته بود، مولانا [شمسالدّین برنیقی] درآمد و سر برهنه کرده و بوسه بر دست شیخ داد و نشست و شیخ بخواند:
هر که بالایوان دوست اکیری هـارا واسان بروران او ریری
من چـو مالایـوان زره بـارو خونیم زانیز کورو اوازکیری
مولانا شمسالدین بشنید. باز برخاست و بیامد و سر در قدم شیخ نهاد و در حال، آن مرضی از او زایل شد» (همان).
این دوبیتی اگر هم ساخته خود شیخ صفی نباشد، پیداست که خبر به زبان «آذری» است ولی از معنای آن چیزی فهمیده نشد. جز کلمه «بالایوان» یا «مالایوان» که به معنی دیوانگاه باشد.
هم ابن بزّاز مینویسد: «پیره عبدالکریم خلخالی از پدر خود، معروف به چنگی، روایت کرد که او گفت نوبتی با مولانا محمد اسماعیل، خطیب خلخالی، متوجّه حضرت شیخ شدیم، من در راه این دو بیتی بخواندم:
هر که او را منـه به نام نجوند شو و رو بقه دادی کامرو بند
کار یا میرسی جهنـامهداران خداوند بنده بیبنده خداوند»
(همان: 135)
در این دو بیتی تنها معنی مصراع دوم روشن است. از کلمههای آن سه مصرع «شوورو» شب و روز روشن میباشد در برهان قاطع مینویسد: «او را من» نوعی از خوانندگی و گویندگی باشد که آن خاصّه فارسیان است و شعر آن به زبان پهلوی باشد. اگر «اورامنه» در مصراع نخست یک کلمه باشد میتوان گفت که به همین معنی است.
در جای دیگر بازآورده: «خواجه آغا گوید عورتی بود بانو نام طالبه کارکرده باغبانی کرده، روزی آتش شوقش زبانه کشید و در خاطراتش افتاد که شیخ مرا یاد نمیآورد. زبان بگشاد و این پهلوی انشاد کرد:
دیرهکیـن سـر بـه سـودای تـه کیجی دیرهکین چش چو خونین اسره ریجی
دیــره ســر بـاسـتــانـه اچ تـه دارم خود نواجـی کو و ربختی چو کیجی
پس از آن پسرش بیامد و پاره سبزی و تره جهت حوایج زاویه بیاورد. شیخ ـ قدسسرهـ به او فرمود: «با مادرت بگو که میخواهی که ما ترا یاد آریم! تره و سبزی بیوزن میفروشی منت چون یاد آرم» (همان: 250) معنی این دو بیتی آذری چنین است:
«که این سر با سودای تو گیج است» و «که این چشم اشک خونین میریزد» و «سر به آستانه تو میدارم» اسر(بر وزن اسب) در کُردی و «ارس» در شوشتری به معنی اشک چشم است. در مصراع چهارم نیز تنها کلمه «چوکیجی» نا روشن است اگر این کلمه را کنار بگذاریم معنی بازمانده آن چنین است: «خود نمیگویی که بدبختی» «واجیدن» به معنی گفتن است و در دوبیتیهای شیخصفی و دیگر جاها نیز آمده است «وربخت» همان بدبخت میباشد.
همچنین شیخ حسن نامی، از نوادگان شیخ زاهد گیلانی، در کتاب «سلسلهالنسب صفویه» که در زمان شاه سلیمان صفوی نوشته، پاره شعرهای فارسی و یازده دوبیتی به نام شیخ صفیالدّین اردبیلی، مینویسد، این دوبیتیها بیگمان به زبان آذری است و روشن است که شیخصفی آنها را جز به زبان خود نسروده است. در این اشعار کلمههایی است که در هیچ زبان دیگری نیست ولی اکنون در آذربایجان به کار میرود. از «دردهژر» به معنی دردمند و «کونتن» به معنی کشتزار، و «وریان»(4) به معنی بند جوی که امروز نیز به همین صورت و تلفظ و معنی رایج است. گذشته از اینها در دوبیتیها نیز به جای «ت» کس دوم همه جا «ر» آورده میشود و این خود نشانه زبان آذری است. به هر حال اینها بازمانده «زبان آذری» محسوب میشود.
از طرفی بیشتر این دوبیتیها بر وزن هزج محذوف است و این همان وزنی است که شعرهای نیمزبان (فهلویات) در آن سروده میشده است ولی در برخی در مصرع دوم یا سوم بحر مشاکل محذوف برگشته و مصرعهای بازپسین را بر این وزن میآورد(کسروی، 2536: 348). چنانکه در دوبیتی یکم:
صفیـم صافیـم گنجـان نمـایُـم بـه دل درد ژرم تـن بیـد وایُـم
مفـاعلیـن مفـاعلیـن فعـولــن مفـاعلیـن مفـاعلیـن فعـولــن
کس به هستی نبـرده ره باویان آز به نیستی چو یاران خاکپایُم
فـاعـلاتـن مفـاعلیـن فعـلان فـاعـلاتـن مفـاعلیـن فعولـن
برخی از این دو بیتیها در این جا با معنی آنها آورده میشود:
در باب کسر نفس و فروتنی فرماید:
صفیـم صافیـم گنجـان نمـایـم بـه دل درد ژرم تـن بیــدوایـم
کس به هستی نبرده ره به اویان آز به نیستی چو یاران خاکپایم
شرح: یعنی صفیم که صاف دلم و دلیل و راه نماینده طالبانم به گنجهای اسرار حق با وجود دل دردمند بیچارهام، زیرا که هیچکس به عجب و پندار راه به عالم وحدت نبرده و من از تعّینی و فروتنی خاک پای درویشانم.
بـنــه در ده ژرانــاز بــوجیـنــم درد رند پاشان برم چون خاک و چون کرد
مــرگ و ژیـریـم به میـان دردمنـدان ره به اویـان بـه همـراهی شـرم بــرد
شرح: از غایت محبت و احسان در باب دلجویی دردمندان میفرماید که:
بگذار تا درد همه دردمندان بر جان حزین من باشد و خاک پای قدمهای ایشان باشم و حیات و ممات من در میان دردمندان باشد که ایشان همراه من و رفیقان منند در معرفت حقایق عالم توحید.
در انبساط دل میفرماید:
مـوازش از چـه اویـان مانـده دوریُـم از چـو اویان خـواصـان پشت زوریُم
دهشتم(5) دوش با عرش و به کرسی سلطان شیخ زاهد چـوگان گـویُم(6)
شرح: مگویید که من یک لحظه از عالم وحدت دور باشم و حال آنکه قدرت و توانایی و پشتگرمی من از خاصّان عالم وحدت است. اینکه بگذاشتهام دوش به زیر عرش و کرسی یعنی به امداد حاملان آنها دوش دادهام و به آن شرف مشرّف گشتهام، از آن جهت آن است که گوی چوگان سلطان شیخ زاهدم؛ یعنی دستپرورد استاد کاملم و مطیع و فرمانبردار اویم.
دوبیتی:
همان هـوی همـان هـوی همان هـوی همان کوشش همـان دشت همان کوی
آز واجـم اویـان تنهـا چـون مـن بـور به هر شهری شرم هیهای و هی هوی
شرح: یعنی همان خدای است و همان خدای جل شأنه که یکتای بیهمتای است و منفرد در ذات و صفات، و دنیا که عبارت از عالم ناسوت است همان صحرا و همان دشت است و خواهش دل من آن بود که محبّت حق ـ جَلّ شأنه ـ که محبوب حقیقی است، مخصوص من باشد و حال آنکه در هر شهری و بلادی مملو از شورش و غوغای محبّان و مشتاقان حق است.
دوبیتی:
بشتـو(7) برآمریم حاجت روابـور دلم زنـده بـه نـام مصطفـی بـور
هـرا دواربـو بـور دام بـوپار سـر هر دو دستم به دامن مرتضی بور
شرح: چون به درگاه تو که استاد کاملی، شدم و پناه آوردم کلّ حاجتهای من روا شد و از یمن توجّه تو دلم زنده به نام حضرت مصطفی شد. فردا که روز محشر است، از من که سؤال اعمال کنند، دست التجای من به دامن حضرت علی مرتضی ـ علیهالتحیّه و الثّنا ـ و آن مجتبای او باشد.
دوبیتی:
شیخه شیخی که احسانش با همی نی تنـم بــوری عشقـم آتش کمـی نـی
تمـام شـام و شیـر از از نـور یـریـم شیخـم ســر پهلـوانـی از خبــرنـی
شرح: شیخ من الحمدالله و المنّه، که شیخی است مکرمت و احسان او شامل طالبان است و وجود من که مملو است از شرار محبت و شعله عشق و ارادت در او هیچ کمی نیست و تمام شام و شیراز در ظاهر و باطن در طلب استاد کامل سیر نمودم و گرد گوشهنشینان برآمدم. شیخ من سرو سردار همه مبارزان میدان جهاد بوده و مرا خبر نبوده است.
دوبیتی:
سخـن اهـل دلان درّ بـه گـوشـم دو کـاتب نشسته دائـم به دوشـم
سـوگـدم هـر ده بدل چو مـردان به غیر از تو به جای جش نروشم
شرح: یعنی کلام اهل دلان پند و نصیحت ایشان مثل درّی است در گوش من همیشه مراقب آنم، زیرا که کرامالکاتبین که نویسندگان اعمال بندگانند و همیشه حاضرند، از خیر و شرّ آنچه نبود به قید کتاب درمیآورند و سوگند خوردهام از ته دل که همچون مردان چشم به مادون حق نیندازم.
دوبیتی:
به مـن جـانی بـده از جانـور بـوم به مـن نطقی بـده تـا دم آور بـوم
به من گوشی بده آز جشن نوا بوم هـر آنگه وانگه بــو از خبـر بـوم
شرح: یعنی به من حیاتی بخش و دلم را به نور معرفت زنده گردان که عدم و زوال پیرامون آن نگردد و شنوای بخش که ندای عالم غیب از هواتف و الهامات بدان استماع نمایم و گویایی کرامت کن تا مدام [دم] از محبت توانم زد تا از جمله گفتنیها و شنیدنیها با خبر باشم (زاهدی، 1343: 32-29).
در کتاب صفوهالصفا سه دو بیتی نیز از اطرافیان شیخصفیّالدین نقل شده است. که آنها نیز قاعدتاً باید به زبان یکی از نواحی اردبیل یا خلخال سروده شده باشند. «حاجی علی از پدر خود پیر نجیب روایت کرده که نوبتی مولانا شمسالدین برنیقی را با شیخ قدسّ سِرّه دغدغه نفاق در خاطر مختلج شد. ناگاه وی را مرض دماغی کاری شد و سر به صرع کشید و در دماغ خلل درآمد. از دیه به خانه ما درآمد و تضرّع و زاری آغاز کرد که از برای خدا میدانم که مر این زحمت و خلل دماغ از غیرت شیخ رسیده است. من برخاستم و به حضرت شیخ رفتم و صورت حال میگفتم. شیخ فرمود من تنها در زاویه مینشینم برو او را بیار. بیامدم و او را برداشتم و به حضرت شیخ میرفتم. در راه کودکان را دید به لعب و لعببازی خود مشغول بودند. از غایت اختلال دماغ دشنام به قذف به کودکان میدادم. چون به حضرت شیخ رسیدیم، شیخ در زاویه قدیم نشسته بود. مولانا درآمد و سر برهنه کرد و بوسه بر دست شیخ داد و نشست و شیخ بخواند وانشد: هرکه بالا یوان … .
مولانا شمسالدین شنید. بازخاست. بیامد و سر در قدم شیخ نهاد و در حال آن امراض از او زایل شد (ابن بزاز، 1373: 135). اینک آن شعر:
هـــر کـه بــا (مــا؟) لایــوان دوست اگیــری
هار او (او؟) آسان بروان او (آو؟) ریری (زیری)
مـــن چـــو مـــا (بــا؟) لایــوان زره بــآوو
خــونـیـــم زانـــر کـــورو او را اگـیــــری
معنی: هرکه با ما دیوانگان دوستی کند، آب رودها را خوار و آسان شمرد (یعنی دیوانه به آب میزند؟). من چون با دیوانگان به آبها زدهام، خود نمیدانم که کدام آب راه میگیرد (یعنی از خطرات میاندیشم).
ابن بزّاز مینویسد: «پیره عبدالکریم خلخالی از پدر خود معروف به «چنگی» روایت کرد که او گفت نوبتی با مولانا محمّد اسماعیلیان خطیب خلخالی متوجّه حضرت شیخ شدیم. من در راه این دو بیتی بخواندم «هرکه او را منه بنام بخوند …
خطیب محمّد گفت این معنی روا نیست و نتوان گفت. چون به حضرت شیخ رسیدیم و بنشستیم. اوّلین سخن که شیخ آغاز کرد، فرمود: پیره چنگی چون خواندی در راه که میآمدی «خداوند بنده بی بنده خداوند»؟ چون این سخن بشنیدم حیرتی به من فرود آمد و خطیب محمد نعره زد و بیخود افتاد» (همان: 191).
اینک آن شعر:
هرکه او را منـه بنـام «او؟» بخـونـد شــو رو بستـه داری کـامــر و بنـد
گاریا (گارایا؟) میرسی جهنامه داران خـداونـد بنـدهیی، بنـده خـداونـد
معنی: هر که «لحن» «او را من» را به نام او خواند، (یعنی در عین مطربی توجّه به حق داشت)، شب و روز به خدمت او کمر بسته دارد و اگر از بندگان کسی به این مقام رسد، خداوند بنده شود و بنده، خداوند.
7-11- تاجالنساء ماما عصمت
تاجالنساء ماما عصمت هم از خاندان بابافقیه احمد اسپستی میباشد و اسپست دهی است بین سردرود و اسکویه؛ زنی بود عارفه و با وجد و حال در ایّام سلطنت ملوک قراقویونلو در تبریز زندگی میکرد. برزگری بود که به کار زراعت آن عارفه قیام میکرد وقتی مشغول تخم افکندن و بذر کاشتن بود، ماما عصمت نیز حاضر و ناظر به کار برزگر متعرّض شده، گفت که تخم را خوب نمیپاشی، برزگر گفت که تو زنی و از امر زراعت بیخبر، خوبست به حال خود باشی. ماما عصمت از این سخن او برآشفت و گفت: «چکستانی مپسندم». گویند برزگر همان لحظه آنجا افتاد و قالب از جان تهی کرد. وقتی که جسد برزگر را گرفته به خاکش سپردند، ماماعصمت به رسم تعزیت به خانه او رفته و این دو بیت را که به زبان زازی است و مردم آنرا شهری میگویند، خواند:
هنـو مستـی هنـو مستـی هـنــو مست هنـو وش بـادهای ای بـو آبی از دست
مـن بـه مستـی خطـائی بامـر از دست زوانتاوان دهان بیزوان (بیروان) وست
معنی: هنوز و هنوز مست است، هنوزش بادهای بود از دست شد، از دست من به مستی خطائی سر زد و تاوان زبان، دهان بیز بانرا (اشاره بر پیر زرگر) بست.
7-12- مهان کشفی
در یک سفینه خطی به تاریخ 1120 هجری فهلویاتی از شاعری آذربایجانی به نام مهان کشفی از اهل نمین اردبیل(که ظاهراً در بین سالهای 735 و 794 هجری میزیسته) آمده:
یـرم اج مان یـرانی بان بایجی ورم یان رنجه دیرن آن بایجی
بهـر ره چون به آیین ویم من همم کفر و همم ایمان بایجی
ترجمه:
اگــرم از خــانه بـرانـی بـام هیـچ است وگرم جان(مرا) رنجهداری، آن هیچ است
بهـر ره(بهـرحال)چون بهآیین وی هستم مـرا هـم کفـر و هم ایمان هیچ است(8)
در سفینه آقای تفصیلی ص 107 هم چنین آمده:
«مهان کشفی از بزرگان و اعیان زادگان با تمکین نمین بود و در عشق شاهد پسری شوریده حال گشت و کارش به شیفتگی و ملال کشید. عاقبت به اردبیل افتاده و بر خاکریز باروی شهر کلبهای داشت. شبی شیخصدرالدین(9) را بر او گذر افتاد و تفقّدی فرمود. کشفی این دو بیت وصف حال گفت:
شـوی خـوش ار(از) شـوان مدر(قدر؟) دیـرا (دیرم)
کـــه صــــد عــارفــان در صــدر دیــرا (دیـرم)
ج(10) خور ناواج(تاواج) دیمش خوش د(11) ایشو
از فـروجــان (فروجـان) هـزاران بـدر دیـرا (دیرم)
معنی: از شبان قدر شبی خوش دارم که صد عارفان را در صدر نشاندهام. از تابش خورشید رویش خوش در این شب هزاران بدر فروزان دارم.
شیخصدرالدین را حال او خوش آمد و چون صفای درونش بدید، بر او رحمت آورد و مطمح نظر کیمیا اثر شیخ گردید تا از منظره عشق مجاز به حقیقت رسید و کشفی را کشفالغطائی دست داد تا آرامش خاطر یافت و او را به زبان ژاژی(شهری) اشعار آبدار بسیار است و این ابیات بر سبیل تیمن قلمی گردید ـ لیله سهشنبه پانزدهم رجبالمرجب فی سنه ماه و عشرین بعد الف.(12)
الف) ح (ج) اویانم چو اونان)اویان) وند، ایمـان
ج اویــان یـــان و دیـــل آگـنـــده ایـمـــان
چو اوتمایان(اویانمان) بسویه(ی) خویش خوانی
چـــرا در رنـــج گیـتــی مـنـــده ایـمــــان
معنی: از خدا هستم و برای خدا بندهام، و دل و جان از خدا آگندهام، چون خدا مرا به سوی خویش میخواند چرا در رنج گیتی ماندهام؟
ب) یرم اج مان برانی بان(مان؟) بایجی ورم یان رنچـه دیـرن(ی؟) آن بایجـی
بهـر «ر»، چــون بـر آییـن و یـم مــا همـم کفـر «و» همـم ایمـان بایـجــی
معنی: اگر مرا از خانمان براند، خانمان هیچ است و اگر جان من رنجه دارد، آن هیچ است، در هر حال چون به آیین اویم، مرا هم کفر و هم ایمان هیچ است.
ج) هنه دگومش (ش) آواج الستم هنـد ج نعمت احصی دیله مستـم
همیدون کهنه عهـدم نـوی کشفی نه پنـداری مگر امـروجـه وستـم
معنی: هنوزم آوازات به گوش است، هنوز از نعمت احصی دل مستم، همچنین عهد کهنهام. «ای کشفی» نواست تا نپنداری که تازه بستهام.
د) بغم کامی گشایی(کشانی) دور جهدم کـه ایـن آشفته گردان بتهرم(بقهرم؟)
ج پیـری امـرم (آیرم؟) آلاوه کم کرد همـانــا هـیـــزم آلـــوده و هـــرم
معنی: دور چرخ مرا به غم کامی میکشاند که چنین آشفته میگرداند از پیری آذر عشقم را اشتعال کم شد. همانا هیزم برف آلودهام(سفیدی مو را به برف تشبیه کرده)
ه ـ سحــرگاهـم کــه عشـق آلاوهگـیــری چور (خور؟) سوج درونم ناوه (تاوه) گیری
ج چشمـان آوه ریجم نا(تا) شوای(شوآیی) شفــق اج آوهیــم خــو نــاوهگــیــــری
معنی: سحرگاهان که آتش عشق مشتعل میشود، خورشید از سوز درون من تابش میگیرد. از چشم اشک میریزم تا شب آید و شفق از اشگ خونین من رنگ خون بگیرد.
و) یراج پیری مهـان بیرنگ و بـویـی جــدرد نـاتــوانــی زرده رویــی
اجین نعمت مرا(ترا؟) شکری ببایر کـه ایـن اَز خـواهش امـاره دویی
معنی: اگر ای مهان! از پیری بیرنگ و بو هستی و از درد نانوانی زردرویی، ترا بر این نعمت شکری واجبست که چنین(به علّت پیری) از خواهش نفس امّاره دور ماندهای.
ز) یر اوگیری تو ای روسایم اج سر یقیـن زانـم کـه لاومگیــری او سر
ورم اج بـر بـرانی و اکـیــان شــم میان اهنـامـه داران خـاکـم او سـر
معنی: اگر یک روز تو سایه از سر من برگیری، یقین میدانم که فریب افسار مرا خواهد گرفت. اگر تو مرا از در برانی، به که رو آورم؟ میان عاشقان خاک بر سرم.
ح) آشتهچشمان چمندلبرده«ای»ما(ته؟) لـو از خـون دیلـم خـورده «ای» مـا (ته)
مگـر خـون بوهـر آن شـریکه تـه خورد که با ن خون نـر خـو کـردهایهـا (تـه)
معنی: با چشمانت از من دل بردهای. با لبت خون دلم خوردهای. مگر هر شیری که تو خوردی، خون بود که به خون خوردن خو کردهای؟
اضافه مینماید که این ابیات همچنان تا 52 بیت بعد نیز ادامه دارد.
7-13- گویندهای ناشناس
در یک کتاب خطی که در فن موسیقی نوشته شده و مؤلّف آن عبدالقادر بن الحافظ مراغهای است و تاریخ استنساخ آن مربوط به اوایل قرن نهم هجری میباشد و در کتابخانه ملّی ملک به شماره (1304) ضبط شده، دو فهلوی دیده میشود که چون گوینده آن معلوم نیست، ولی از نظر خصوصیات به زبان آذری شباهت دارد (مخصوصاً فهلوی اوّل) میتوان احتمال داد که مربوط به لهجه اهل مراغه باشد:
ایگهان پـر خـوری (خور؟) من سی تو وس ورگـهــان پـر گــل مــن بـــوی تـه وس
اردو گیتی د(13) دامانمو زنی (زنی؟) چنگ مـــن از هــر دو گـهــان وا روی تـه وس
معنی: اگر جهان پر از خورشید شود، مرا روشنی تو بس است و اگر جهان پر گل باشد، مرا بوی تو کافی است. اگر دو گیتی دست به دامن من زنند، مرا از هر دو جهان روی تو بس است.
شـوان گـردان و یـاوانـان بـر آمـان (بر امان؟)
خـمــار بـبـــریـدهیــا بــدریــده دامــــان
چه حشمان (چشمان؟) خود میکیژ نم (می کی ژنم؟ )لاو
بـوکـه لاوم بـه ـبج کــیــلـی (کبـلـی؟) ســـامــــان
معنی: شبها در حالی که برای منزل در بیابانها خمار بریده یا دامن دریده گردانم، از چشمان سر خود کی «میتوانم» لاف بزنم (یعنی ادّعا کنم که جهت منزل را میبینم؟) «چه» ممکن است لاف من در «جهت» قبلی سامان باشد(افشار، 1372، ج 2: 208).
عزّالدین عادل بن یوسف تبریزی هم که در سدههای هشتم و نهم هجری میزیست، شعرهایی به گویش پهلوی آذری دارد که نمونهای از آن چنین است:
سحرگـاهـان کـه دیلـم تـاوهگیـری جه آهم هفت چرخ آلاوهگیری(14)
(مشکور، 1349: 217)
ترجمه:
سـحــرگـاهـان کـه دلـم مـیگیـــرد از آهم هفت چرخ الو و آتش میگیرد
7-14- فهلویات شمس مغربی
شمسالدین محمّد مغربی از شعرا و عرفای قرن هشتم و اوائل قرن نهم بود که در قریه امّند از قراء بلوک رودقات تبریز تولد یافت. در آنجا نشو و نما کرد و به سال 808 هجری در تبریز درگذشت. وی را در قبرستان معروف سرخاب تبریز دفن کردهاند و چون وی معاصر شیخ صفیالدّین اردبیلی است، فهلویات او را نیز باید مانند فهلویات شیخصفی از آثار زبان آذری در قرن هشتم شناخت.
از مقایسه فهلویات شیخ صفی و مغربی به نظر میرسد که از حیث لهجه و خصوصیّات زبانی در کلّیات تا حدی شبیه هم هستند، با این تفاوت که هر کدام در اصطلاح عرفانی و نوع تفکّر و تلفّظ کلمات، وضعی مخصوص به خود دارند و علّت آن در قسمت اوّل جدائی مسلک و در قسمت دوم فاصله مکانی است که شیخ به لهجه مردم اردبیل و مغربی به لهجه حوالی تبریز شعر سروده. امّا آنچه در هر دو مشترک میباشد، دستخوردگی اشعار است که به علّت عدم دسترسی به نسخ متعدّد اصلاح آنها خالی از اشکال نیست و در اینجا به ذکر جهات اختلاف و مشخّصاتی که در اشعار مغربی موجود است، اکتفا میکنم:
الف) در فهلویات مغربی گاهی به جای «از» و «ز» «اچ» «چ» و یا گاهی «اچ» و «ج» و «چو» یا «جو» آورده و در مواردی هم «اژ» یا «از» و «ز موجود است.
ابتدا چنین به نظر رسید که این امر تا حدی بستگی به حرف ما بعد دارد؛ به این معنی که مثلاً هر جا بعد از حروف اضافه «از» حرف با صدا یا «و» یا همزه بوده «از» و «ژ» به کار میبرده و در غیر این مورد «اچ» و «چ» یا «اج» و «ج» میآورده؛ مانند: «اژین» – «اژویر» – «اژاهنامه داران» «اّْج دو گیتی» و امثال اینها، ولی مواردی موجود است که این نظریه را نقض میکند؛ مانند «از خویشه» و «از آن» و از این «واژ چشمان» و امثال اینها و همین اختلاف یکی از دلائل دستخوردگی و تصرّف کتاب است، مگر تصوّر شود که «مغربی» مانند دیگر عرفا قیدی به رعایت کامل مقررّات لهجهای نداشته و یا اقسام مختلف آن معمول بوده و وی هر جا هر طور خواسته، به کار برده است.
ب) چنانکه در اشعار خواهیم دید، کاتب درموردی کلمه «تومه» را «توبه» نوشته و غالباً «ه« و «همزه» به صورت «م» کتابت شده؛ مانند «امنامه» به جای «اهنامه» و «امینه» به جای «ائینه» و «میر» به جای هیر.
ج) همه جا «ک» و «گ» به یک صورت است و گاهی «د» و «و» دارای یک شکل است و این نیز بر اشکال کار افزوده است.
درباره اصطلاحات عرفانی و طرز اندیشه مغربی در این اشعار نیز باید به نکات زیر توجّه شود:
• مغربی نیز همه جا مانند شیخصفی به جای حق و خداوند کلمه «ادیان» را به کار برده است.
• از اصطلاحات مخصوص او کلمات «نویوان» و «پیر» است که اوّلی را در مورد «زنده عشق» و «جویای حق» و دومی را در مورد «گیتی» و «چرخ» به کار برده و همچنین منظور او همه جا از کلمه ژیونده «زنده»، زنده عشق است. چنانکه عرفای دیگر نیز همین عقیده را داشتهاند و به گفته حافظ:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بـر جـریـده عـالـم دوام مــا
• مغربی در اشعار خود همه جا به «عهد» توجّه دارد و مانند سایر عرفا روان خود را منبعث از حق مطلق میداند که خارج از حدود مکان و زمان است و به همین جهت غالباً به شخصیت ازلی خود اشاره کرده و به زبان حال و مقال میگوید:
بــودم آنروز مــن از سلسه دردکشــان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
• کلمه اهنام یا اهنامه در اشعار مغربی زیاد به کار رفته و منظور از آن ولایت حقه و عشق خداوندی میباشد و همچو به نظر میرسد که این کلمه از اصطلاحات مخصوص به زبان آذری بوده، چنانکه در اشعار دیگران نیز دیده میشود.
این کلمه در موردی که مضافالیه یا مفعول به واسطه واقع شده، به صورت «چهنام» یا «چهنامه» درآمده.
• در اشعار مغربی کلمهای موجود است که آنرا «ناد» یا «ناو» میتوان خواند و در مورد محبوب و «یار» به کار رفته و اگر مصحف و محرف «یار» نباشد، ناچار باید تصوّر کنیم که از اصطلاحات مخصوص به اوست. ولی وجه تناسبی که او را به قبول این اصطلاح واداشته، بر ما مجهول است.
ممکن است تصوّر شود که «ناد» از جمله «ناد علیا مظهر العجائب» اقتباس شده یا «ناو» باشد به معنی کشتی و چون به موجب خبر «مثل اهلی بیتی کمثل سفینه نوح من تمسک بهانجی و من تخلف عنها فقد غرق». این کلمه را به جای «نام» علی(ع) برای خود انتخاب کرده، چنانکه در دیوانش نیز به علّت همین تقیه نامی از علی(ع) نبرده است.
• همچنین در آخر مصراعهای یک دو بیتی کلمهای به صورت «اتر» تکرار شده که هیچ محملی برای آن نمیتوان پیدا کرد. مگر تصوّر شود مصّحف ایژ و آن نیز محرّف عیش باشد و یا «انز» محرّف «انس» است (؟) و چون دسترسی به نسخههای دیگری نداریم، ناچار حل آن به عهده آینده واگذار میشود؛ اینک اشعار:
– منو (هنو؟) گیتیبند(نبر؟) اچ نیستی هست کـه بـد (بر؟) یـان (و) دلم چوپـان سرمست
معنی: هنوز گیتی از نیستی هست نشده بود که دل و جان من جویان و سرمست بود.
– نبد (نبر؟) اچ یان و دل نام و نشانی کـوا یـان مـن اویـان عهــد میبست
معنی: هنوز از دل و جان نام نشانی نبود که حق با جان من عهد میبست.
– ور آن عهدین کویان بستهها (وا؟) من مـن اچ اویـان پیمــان هیچـه نشگست
معنی: و اگر آن عهد اینست که حق با من بسته، من پیمان حق را هیچ نشکستم.
– من اچ اویان کوانهامم آورد نام چهنام من بخویشه نبست
معنی: من از حقّم که عشق مرا آفرید. من خود نام عشق بر خود نبستهام.
– مهراچ مهر و انان میشه خوشنی نیجـه رو مهـروانی گسته بیگست
معنی: مهر زیاد از دلبران خوش نیست، همچنانکه اظهار مهر نیز از دلبران زشت است(؟).
– نه امـروجی چماپیوندد (وا؟) ناد نه امر واچ دو گیتی دل چما رست
معنی: پیوند ما و ناد امروزی نیست، و امروزه دل ما از دو گیتی نرسته.
– کـمـــان دل اچ گـهـــان آن روژه بـبـــریـر
کما و نادپان (اویان؟) دمی وی خویشه بنشست
معنی: که من آن روز از جهان دل بریدم که دمی با حق دور از خود نشستم.
– چو (چ؟) خویشممغربیآنروژ برخاست کـــوا اویـــان مــن آن روژه پـیــوسـت
معنی: مغربی! من از سرخود آن روز برخواستم که جان من با حق پیوست.
– لاوه چهنـا میر بیباره ببرد هر چه د سالها اندوتمی ناد
معنی: سیل عشقت به یک باره برد، آنچه در سالها اندوختم.
– ار به دریـا رسـم دریـا ته وینم ور به صحرا رسم صحرا ته وینم
بجـز تـو هیچ کنجـی نـی بگیتی از آن هـریـا رسـم هریا ته وینـم
معنی: اگر به دریا رسم ترا میبینم و اگر به صحرا رسم ترا میبینم. در عالم گوشهای از تو خالی نیست، از آن روز هر کجا میرسم، همه جا ترا میبینم.
– هـر چـه اویان واتله دیله بشنیـر دیلـه واتـه چـواویـان نشـر ژویـر
نبـر گیتـی کـه دیلـم نـویـران بـر نویوان متا (یا: هتا؟) گیتی بر و پیر
معنی: هر چه حق گفت، دل شنید و چون حق گفته بود، دل گفته حق را از یاد نبرد. هنوز گیتی به وجود نیامده بود که دل من نوجوان (یعنی زنده به عشق) بود. نوجوانی که گیتی پیر بر او آمد(؟).
– نه امرو بر بگیتی «و» نه مشگیر (یام هشگیر؟)
نـه کـوه نه کـوشن و نکشته (نه کشته) و هیــر
که منبژنـاد کوشــن توبــه (تومــه) بنـداخت
کـه مـن بـژگیــل کـوهـــان کــرده زنجـیــر
معنی: نه درخت در گیتی بود و نه کوشن، نه کشته و نه دشت (یعنی هنوز جهان آفریده نشده بود) که من به کوشن ناد تخم افکندم و به گردشگاه (خم) کوههای او شکار کردم.
– نه گیتی بر هنونه کوشن و دشت کمـاچهنامهداری تـو مـه میکشت
تومـه چهنــام امـا آورده بیـن بوم امــّا رنگ اژول و آلالــوان دشت
معنی: نه هنوز گیتی بود و نه کوشن و دشت که تخم عاشقی میکشتم. تخم عشق ما به این زمین آوردیم و به گل و لالههای دشت ما رنگ بخشیدیم.
– اویان بدیله وات از خویشه بورر (بوزر؟) ورنـه ژیــن فکــر و ژیـن اندیشـه بـورر
نـــادم اهـنـــامـــهداری کیـشــــهداری از آن کیشر کـوی ریـن (این) کیشه بـورر
معنی: حق به دل گفت: از خود بگذر وگرنه از این فکر و اندیشه صرفنظر کن. اگر عشق ناد من داری، دارای کیشی، و آن کیش خود که غیر از این کیش است، بگذر.
– امّا در کوی «آی» از (اژ) خویشه بورر (بوزر)
هـان پس واکـن گهـان و پشـه (پیشـه).بــورر
از اژاهـــنـــامـــــهداران کیـــشـــــهداری
از (اژ) یــن آیـنــه (یینه) و ایـن کیشه بـورر
معنی: به کوی ما آی و از خود بگذر، هان! این جهان را پس افکن و پیش بیا اگر کیش عاشقان داری، از این آیین و کیش درگذر.
– سحـرگـاهـان کدیلـم تـاوهگیــری چو (ژ؟) آهم صفت چرخ آلاوهگیری
چدیلـم آذریـن آهـی و راهـی (ئی) دوژ اژتــاودیــلــم تــاوهگـیـــری
معنی: سحرگاهان که دلم میسوزد، از آهم هفت چرخ الو میگیرد. از دلم آتشین آهی برمیآید که دود آن از اشرار دلم سوزندگی پیدا میکند.
– آن که وی ساو سامانی از (اژ) ین اتر (انز؟) آنک وی دیلودی (وی)مانی(یانی؟) ازین تر
معنی: آنک! از این انس بیسروسامان و بیدل و جانی، آنک در شب و روز باروی ناد و بیش نگشته سرگردانی(؟).
– دیلهاویانچو (چ) منسامانهبگزت (بگرت؟) چـو (چ) مـن بــوم و بـرو دامــانـه بگـزت
بـجــز اویــان نـویـنــم بـیـــن بــروبــوم بــرو بــــوم هـمــه اویـــانــه بـگـــزت
معنی: حق به دل من سامان گزید و برو بوم وجودم را فراگرفت. کسی در این بروبوم نمیبینم. همه بروبوم مرا حق گرفته است.
– سحـرگاهان که چشمم آوهگیـری گهـان از آوه چشمـم لاوهگـیــری
امتد (امند) خوناوهژ چشمان بر آرم کـه گیتـی سـر بسـر خوناوهگیـری
معنی: بامدادان که میگریم، از آب چشمم جهان را سیل میگیرد، آنقدر اشک فرو میریزم که سراسر جهان پر از خونابه میشود.
– ناگهان هاکتم بدام خویان (جویان) دام و نجیرو میرم (هیرم) بِشُر اژویر
معنی: ناگهان به دام حق درافتادم و دام ونخجیر و دشتم از یاد رفت.
– مرده دیلم چو اویان نوه بشنیر ببـو جـویـان دیلـم ببـرو ژیــر
هرکه ژیونده بوببـو چـو اویـان نمیـری تـاکـویـران و نبـو پیـر
معنی: دل مردهام چون نوای حق شنید، به بالا و زیر (در همه جا) جویان او شد، هر که زنده به عشق شد، از آن حق است و تا جهان ویران نشده، نمیرد(؟) (افشار، 1372، ج 2: 228-217).
7-15- لغات آذری در تحفهالاحباب
تحفهالاحباب واژهنامهای است که در نیمه اوّل قرن دهم هجری تألیف شده و در آن چندین واژه آذربایجانی ضبط شده است؛ به عنوان مثال:
شبتاب: به آذربایجانی چراغله گویند و در بعضی جاها چراغک خوانندش.
باهو: چوبدستی بزرگ بوده که شبانان یا مسافران که پیاده روند، در دست گیرند در راهها و شتربانان نیز دارند و به آذربایجان دوال پشت خوانند و گروهی مهنه خوانندش.
زرفین و زوفین: هر دو آن آهنی باشد که بر درها زنند و حالا آن را زلفین گویند و به آذربایجان آن را زره خوانند.
زوال: انگشت زگال است و زگال زبان دری است و به آذربایجان زوال و حالا به انگشت مشهور است.
پشک: شبنم باشد و به آذربایجان گروهی زیوال خوانند.
سارنج و ساننج: مرغکی است کوچک و سیاه و به آذربایجان سودان گویند او را.
کلیکی: کلنگ باشد و به آذربایجان سور خوانند و به تازی احوال خوانند.
شمم و شم: هر دو پای افزاری است که آن را به آذربایجان بسیار دارند و آن یکتایی چرم بود که رشته دراز بدو برکشند. بیشتر مسافران و دهقانان دارند.
کام: به دو معنی است: یکی خطوه است که پای نهند و پای برگیرند و دیگر به معنی مراد است و به زبان آذربایجان سگ را گویند و نک اندر دهان به بالا بر باشد چنانکه زبان پیوسته بدو میرسد.
ساروغ: به تازی کمأ باشد و در آذربایجان او را کلاه دیوان گویند و آن نباتی بود که از جای نمناک روید و مثل آلوی بزرگ بود و آن را خورند.
ملک: دانهای است از نخود کهتر، بپزند و بخورند و به تازی او را جلبان گویند و به آذربایجان کلول سفیدفام و سیاه فام و سرخ فام نیز گویندش.
خر بیواز: مرغ شبپره بود که به روز نتوان پریدن و آن را شبیازه گویند و به آذربایجان مشکینپر گویند.
7-16- لغات آذری در برهان قاطع
برهان قاطع، تألیف محمد حسین بن خلف تبریزی، (به سال 1062 ه.ق) کاملترین واژهنامه فارسی به فارسی است، حدود بیست هزار واژه دارد و شمار زیادی از ریشههای پهلوی آنها را ضبط کرده است. در آنجا دو واژه زیر را به عنوان واژههای آذربایجان نقل کرده است:
تبرزد: بر وزن زبرجد، نبات و قند سفید را گویند… و نوعی از انگور هم هست در آذربایجان و چون دانه آن بسیار سخت است، بدان سبب تبر زد گویند… .
مردمک: به ضم ثالث بر وزن مرجمک، تصغیر مردم است که شخص واحد باشد از آدمی و سیاهی چشم را نیز گویند و در آذربایجان تیته خوانند(محمد حسین بن خلف تبریزی، 1361، ج 4: 1985).
7-17- صادقکیا و لغات آذری در آذربایجان
دکتر صادقکیا، در کتاب آذربایگان (آگاهیهایی درباره گویش آذری)، که در سال 1354 شمسی تألیف نموده، تعداد قابل توجّهی از واژههای آذری اصیل را با استفاده از کهنترین و قدیمترین منابع فارسی(15) استخراج نموده است. در این جا به تعدادی از آنها اشاره میشود:
آروغ: باد گوارش بود … و به آذربایجان رجه خوانند.
بُرز: بلندی باشد و به آذربایجان هر مردی و هر چیزی بلند را برز گویند به نصب و به لفظ دری و خوراسانی برز باید گفت برفع … .
پژ: عقبه باشد و عقبه تازیست و زبان آذربایجانی کریوه (گریوه) گویند.
پوک: پوزه باشد که به آتش زند و بر او آتش زنند و به آذرپادگان آن را پوز خوانند.
تکس: آن دانه اندرونی باشد از دانه انگور … غژم یک دانه انگور باشد که به آذربادگان کله (گله) خوانند.
رس: بسیار خواره باشد و به آذربایجان رژد گویند و کلوبنده(گلوبنده) و شکم خواره نیز.
غنجار: گلگونه باشد که زنان در روی مالند و به اذربادگان آن را سهراب خوانند.
7-18- رساله روحی اُنارجانی(16)
دست روزگار با آن که فهلوی آذری را از میان مردم آذربایجان برانداخته و ترکی امروز را جانشین آن ساخته است، برای نشان دادن هنرنمایی خود که همه چیز را به بازی گرفته، رسالهای را به فهلوی آذری و لهجه مردم تبریز به جای نهاده که چندی است از طاق نسیان به دامن زبانشناسان افتاده است.
رساله روحی اُنارجانی نیز (تألیف قرن 11 هجری) از آثاری است که گویای رواج زبان آذری در قرن 11 هجری در منطقه آذربایجان میباشد.
این رساله را آقای رحیم رضازاده مالک مورد بررسی قرار داده است. در این تحقیق واژهنامهای آذری با تعریفهای دقیق و محقّقانه درباره پیشینه آن زبان به چاپ رسیده است.(17)
مرحوم عبّاس اقبال در مجله یادگار در مورد رساله روحی اُنارجانی چنین مینویسد:
«در این رساله اشعاری از مؤلّف هست که حاصل تجارب او در عوالم سیر و سلوک است که آن را به رشته تألیف درآورده، شامل دوازده فصل و یک خاتمه. و ما در اینجا عنوانهای این فصول را برای معرفی رساله او به دست میدهیم: در بیان عدل و اخلاق سلاطین … در بیان حال وزراء … شعرا … درباره لباس … در اوضاع سپاهیان، در مذمّت کدخدایی و… در خاتمه شامل چهارده فصل در بیان اصطلاحات و عبارات جماعات اُناث و اعیان و اجلاف تبریز است که تمامی آنها به گویش خاصّ آذری است چنانکه حتّی یک جمله یا یک کلمه ترکی هم در سراسر آن دیده نمیشود. وی همچنین یادآور شده: «هر چند پیش از این هم مکتوبات از نظم و نثر آذری در دست هست، از جمله آنهایی که ابنبزاز در صفوهالصفا و شیخ حسین زاهدی درسلسله النسب صفویه، از شیخ صفیالدین اردبیلی و پسرش شیخ صدرالدین و معاصران ایشان نقل کردهاند.
امّا آنچه روحی اُنارجانی در رساله خود آورده و آنها را «اصطلاحات و عبارات جماعات اناث و اعیان و اجلاف تبریز» مینامد، دلیلی بسیار قوی و شاهدی بسیار صادق است که در زمان مؤلف (قرن 11 هجری) هنوز مردم تبریز عموماً به زبان آذری تکلّم میکردند (افشار، 1372، ج 1: 176-168).
سعید نفیسی زادگاه روحی اُنارجانی را انارجان نامیده و از قول یاقوت حموی در معجم البلدان، اُنارجان را شهری نزدیک اردبیل، معرفی کرده است.وی درباره کتاب او گفته است:
«این رساله درباره عادات مردم تبریز در پایان قرن دهم (و نیمه اوّل قرن یازدهم) هجری و درباره لهجهای از زبان پهلوی است که هنوز در آن موقع در آن شهر زبان عمومی مردم بوده است» (همان: 248).
* برای دیدن ارجاعات و منابع به اصل کتاب مراجعه شود: تاریخ زبان آذری در آذربایجان، حسین نوین، انتشارات تمدن ایرانی
** عضو هیئت علمی و رئیس دانشکده ادبیات دانشگاه محقق اردبیلی
نقدی بر تاریخ زبان آذری در آذربایجان/عطاء عبدی