مجددا روسیه را احیا کردند و 70 سال عملا نیمی از جهان را زیر نفوذ ایدئولوژی خود بردند و ویترینی از یک سبک زندگی جدید و غیر غربی را برای جهانیان به نمایش درآوردند. اما پاشاهای ترک که وارث عثمانی بودند، جمهوری جدیدی پی ریختند که برخلاف همسایه قدرتمند سرخ خود، بسیار کوچکتر از مرزهای امپراطوری سابق ماند و ایدئولوژی پانترکیسم-پان تورانیسم خود را هم که نوسازی و ترویج کردند، تاثیر مرام سرخ بر جهان را نداشت و برای تاثیرگذاری منطقه ای هم، دستکم چندین دهه صبر کرد.
اما در این میان و فارغ از تمایزات محتوایی و تاریخی و نیز قدرت و تاثیرگذاری، پرچمداری هر دو ایدئولوژی به صورت متوالی به همسایگان و به اصطلاح رفقا و برادران کوچکتر منتقل شد و در هر بازه زمانی، حامل جدیدی پیدا کرد.
پس از انقلاب اکتبر 1917 روسیه و سازش بلشویک ها به رهبری لنین با دشمن آلمانی، سرزمینهای بسیاری از امپراتوری تزارها از کف روسها رفت. لنین و کمونیستها در آن سالها شعار حمایت از خلقهای تحت ستم و مبارزه با امپریالیسم و استعمار را سر دادند. استالین بعد از لنین، رقبای داخلی را یا به جوخه های آتش سپرد و یا به اردوگاههای کار اجباری سیبری فرستاد. اتحاد جماهیر شوروی، خود تبدیل به استعمار کننده ملل پیرامونی شد و سرزمینهای از کف رفته از جمله آسیای میانه و قفقاز، مجددا اشغال شدند تا این موضوع مرهمی باشد بر غرور لگدمال شده روسهای سرخ در پایان جنگ جهانی اول. اما توسعه طلبی سرخ ها به این محدود نماند و همسایگانی همچون ملتهای اروپای شرقی و ایران و نیز شرق دور به هدفی بالقوه برای توسعه طلبی آنها زیر لوای ترویج مرام کمونیستی تبدیل شدند. فضای جنگ جهانی دوم به روسها این فرصت را داد تا قبل و پس از جنگ به این مناطق نفوذی گسترده کنند.
دهه سی و چهل میلادی، مائو در چین و پس از یک مبارزه میهنی با ژاپنیهای اشغالگر، دچار شکستهای اولیه در جنگ با گروههای رقیب ملی گرا شد اما با دریافت کمکهای روسی، تبدیل به کمونیستی دو آتشه و قهرمانی ملی شد و چین را هم با ارتش چند صدهزار نفری خود، تبدیل به دومین قطب کمونیسم در جهان کرد و تا مدتی نیز منت دار برادر بزرگتر و همراه او در منازعات شرق دور در جنگ کره و ویتنام و در راه کمونیست کردن این دو برادر جدید کوچکتر بود. با مرگ استالین در 1953 مائو چهره رهبر جدید جهانی کمونیسم را به خود گرفت و دهه شصت که فرا رسید، مائو و کمونیستهای چینی، خود را برای ضدیت با امپریالیسم و کمک به خلقهای تحت ستم آسیا و آفریقا و پرچمداری مرام اشتراکی، صالحتر دیدند و حتی سیاستهای عملگرا تر مسکو در تعامل با غرب را بر نتافتند و در داخل نیز انقلاب مشهور فرهنگی خود را به راه انداختند و درهای چین را به جهان بستند و تصفیه هایی به راه انداختند و اردوگاههایی برپا کردند که روی معلمشان را سفید کرد.
چینی ها کم کم خود نقش برادر بزرگتر را برای ویت کنگها و هوشی مینه که در ویتنام و علیه امپریالیسم، علم مبارزه برافراشته بود، بازی کردند و حمایتهای بی دریغ و ضمنا رهنمودهای ایدئولوژیک خود را نثار رفقای جدید جنوبی کردند. اما باز تاریخ تکرار شد و کمونیستهای ویتنامی هم به مرور خود را در حمل پرچم ایدئولوژی، اصلح دانستند چه خود را در خط مقدم مبارزه با امپریالیسم و هزینه دهنده اصلی می دیدند و در نهایت، تندرویهایشان در تصفیه عناصر تحت حمایت آمریکا، باقی مانده از حکومت ویتنام جنوبی، همه حریمها را درنوردید.
دهه هفتاد رسیده بود و روسها در این دوره با کل جهان، عقلایی رفتار می کردند و چینی ها پس از مرگ مائو عاقلتر شده بودند و به دنبال دیپلماسی “پینگ پونگ” با عمو سام بودند. این بار ویتنامیها هوس کردند تا نقش برادر بزرگتر را بازی کنند. علم سرخ را بر دوش گرفتند و جنبش خمرهای سرخ و رهبرشان پل پوت را در کامبوج ایجاد و حمایت کردند که منجر به سرنگونی سلطنت سیهانوک پادشاه کامبوج شد.
چند سال قبل، هوشی مینه هم مرده بود و طولی نکشید که پول پوت هم از ویتنامی ها عبور کرد و به روش خود، عصاره ایدئولوژی کمونیسم و مائوئیسم را استخراج کرد و فرزندان را از والدین جدا کرد و دو میلیون نفر از جمعیت هشت میلیونی کامبوج از جمله معلمها و تحصیلکرده های شهرنشین(مظاهر بورژوازی!) را قتل عام کرد تا پروژه “سال صفر” خود را به منصه ظهور برساند.
اما بعد از دهه هشتاد میلادی و پس از هفتاد سال دست به دست شدن پرچم ایدئولوژی، در مسکو بزرگترین برادر کرکره را پایین کشید و بوریس یلتسین روسیه ملی را ندانسته وارث شد و چین پس از جنبش میدان تیان آن من، عملا خود را به راه سرمایه داری انداخت و ویتنام هم امروز جولانگاه شرکتهای چند ملیتی غربی است. پل پت هم مرد و امروز کامبوج مجددا کشوری پادشاهی است. بار ایدئولوژی کمونیسم مرحله به مرحله توسط “رفقا” حمل شد و در آخر هم به جایی نرسید.
اما این سوتر و در سواحل داردانل و بسفر، تقریبا هم زمان با انقلاب اکتبر روسیه، صاحب منصبان ارتش عثمانی که خود را “ترکهای جوان” می نامیدند، قبل از زمین خوردن امپراطوری عثمانی، ایدئولوژی خام و خشن خود یعنی”پانترکیسم” را پی ریخته بودند و با نسل کشی یک و نیم میلیون ارمنی، آن را عملیاتی هم کرده بودند. در حین جنگ جهانی اول هم آذربایجان ایران را اشغال و حرکاتی هم در بین مسلمانان قفقاز و آسیای میانه کردند که راه به جایی نبرد. در پایان جنگ، سلطان عبدالحمید تسلیم و راضی به سازش با متفقین شد و انگلیس و فرانسه متصرفات عربی عثمانی را بین خود تقسیم کردند. پاشاها که نفسشان برید، یونانی ها و ایتالیایی ها هم تکه هایی از سواحل آناتولی را اشغال کردند. اما مصطفی کمال، پاشایی جوان، بازمانده از جنگ، آناتولی را یکپارچه کرد و شد وارث ترکهای جوان و جریان پانترکیسم. وی جمهوری جدیدی تاسیس کرد به نام ترکیه و تلاش تام کرد تا با محور قرار دادن “زبان”، هویت ترکی را در روح ملتی جدید بدمد، مملکت را ولو در ظواهر، مدرن تر کند و دید اروپاییها را به کشور جدید التاسیسش عوض کند و خاطره قتل عام ارامنه را کم رنگ کند. اما ترکهای ایدئولوژیِ زده، همچون روسها حقوق اقوام و ملتهای همزیست با خود را زیر پا گذاشتند و کردها و علویها و یونانیهای شهرهای ساحلی و حتی یهودیها سالها آزار و اذیت و مقتول شدند.
وارثان دموکراسی کم عمقی که آتاتورک راه انداخت و ابتدا تنها یک حزب داشت یعنی”حزب جمهوریخواه خلق”، حزب خودش که تا سالها حاکم بود، در قوام بخشیدن به آن چندان موفق نشدند و کودتای نظامیان، قسمتی از فرهنگ سیاسی ترکیه شد و ژنرالها هر چند سال یک بار، کشور را قبضه می کردند. تنها احزاب دست راستی افراطی پانترک یا همان “گرگهای خاکستری” مجاز به فعالیت می شدند و فعالین و دانشجویان چپ را شکار می کردند.
ترکیه که در جنگ جهانی دوم منفعل بود، در دنیای جدید پس از جنگ تلاش کرد تا با ارسال نیرو به جنگ کره و بر علیه نیروهای کمونیست شمال کره، زخمهای شکست جنگ جهانی اول را ترمیم و غرور ملی را احیا کند. عضو ناتو شد و حتی با آلبانی منزوی، قرارداد حمایتی نظامی امضا کرد اما هرگز محملی جدی همچون روسها برای توسعه طلبی و تخلیه عقده تاریخیش پیدا نکرد. تنها سالها بعد، دولت وقت “بولنت اجویت” که از طنز تاریخ، تمایلات چپ هم داشت، با حمله به قبرس و اشغال شمال آن به بهانه حمایت از ترکهای این جزیره در برابر یونانی تبارها، گام کوچکی در این راستا برداشت.
اما پایان ایدئولوژی چپ گرای کمونیسم در اتحاد جماهیر شوروی و خلا ناشی از آن، آغازی برای احیا و خودنمایی ایدئولوژی دست راستی پانترکیسم در منطقه شد. غرب و واضعان “نظم نوین جهانی” هم در هراس از نفوذ اسلام ایدئولوژیک به قفقاز و آسیای میانه، بدشان نمی آمد که ترکهای لائیک با تکیه بر عنصر زبان و لائیسیته، الگو و برادری بزرگتر بشوند برای جمهوری های تازه تاسیس آن جغرافیای سیاسی. اما این جمهوری ها که اتفاقا از نظر نژادی، ترک تر از حاکمان آناتولی بودند، بر روی دریای نفت و گاز بودند و تمایل عملی چندانی برای رفتن به زیر بلیط یک ایدئولوژی جدید نشان نمی دادند و سیاسیون کمونیست قدیمیشان، تا به امروز حکومتهایشان را انفرادی و بی ایدئولوژی برقرار کرده اند.
مناقشه ارامنه و آذریها بر سر قره باغ، اولین فرصت را به دست ترکها داد. ابوالفضل ایلچی بیگ نامی، به همراه هواداران حزب خود، جبهه خلق، علم ایدئولوژی را از ترکیه ای ها تحویل گرفت و از هرج و مرج سیاسی جمهوری نو تاسیس آذربایجان استفاده کرد و خود را با شعارهای پانترکیستی به قدرت رساند. اما به جای اینکه بتواند شبه نظامیان ارمنی را از قره باغ براند، به سخن پراکنی و ضدیت با ایران پرداخت و با داعیه جدا کردن آذربایجان ایران از ایران و بازی کردن نقش برادر بزرگتر برای همزبانان این سوی ارس، حمایتهای حاکمیت ایران را پس زد. از او نقل است که گفته بود: “اگر قرار است به کمک ایران، ارمنی ها را برانم، همان بهتر که قره باغ به دست ارمنستان بیفتد!” که افتاد. اما شکست قره باغ برای او گران تمام شد و در کودتای یک ژنرال ارتشی از کار برکنار و تبعید شد. جانشینش کمونیستی قدیمی و سیاستمداری با تجربه تر و واقع بین تر بود. حیدر علیف که آمد، دشمنی با ایران را کنار گذاشت. از او هم نقل است که در پاسخ سئوالی در مورد الحاق آذربایجان ایران به جمهوری اذربایجان گفته است: آقا من در تامین نان مردم خودم درمانده ام، چه کار به مردم تبریز و آذربایجان ایران دارم!
ترکیه ای ها در این دوره در حسرت ورود به اتحادیه اروپا آن تب ایدئولوژیک را کنار گذاشته بودند و سخن آتاتورک که گفته بود “چه سعادتی است ترک بودن” صرفا برایشان یک کالای ویترینی بود. آذریهای شمال ارس هم با مشکلات اقتصادی و عوارض جنگ قره باغ دست و پنجه نرم می کردند و پانترکیسم برایشان دردسر زیادی بود هرچند به اقوام غیر آذری همچون تالشها و لزگیها بی توجهی و حتی تعدی می شد که تا امروز ادامه دارد. اما در ایران دهه هفتاد شمسی، فضای سیاسی بازتر شده بود. نواهای مخالف و منتقد بیشتر تحمل می شد و این فرصتی شد برای معدود طالبان حمل آن پرچم ایدئولوژی ترک گرایی. دانشگاههای بزرگ مناطق آذری و شهرستانهای کم جمعیت و محروم، تبدیل به پایگاههای نسبی این جریان شد. نفوذ و تاثیرگذاری به برخی احزاب اصلاح طلب جدید و فتح تشکلهای دانشجویی قدیمی و یا تاسیس تشکلهای جدید دانشجویی حامی این ایدئولوژی به همراه انتشار بعضی کتابها و بعضی روزنامه های محلی به عنوان تاکتیک مقدماتی انتخاب شد. هدف، شناساندن و قبولاندن این جریان به مردم عادی بود. جنجال کاریکاتور روزنامه دولتی ایران که پیش آمد، فرصتی گرانبها به فعالین پراکنده جریان داد تا با غبارآلود کردن فضا، مردم محلی را کنجکاو کنند و تعدادی را به خیابانها بکشند در حالیکه اصل قضیه در حقیقت یک کج سلیقگی ژورنالیستی بود که منجر به سوتفاهمی بزرگ شد و در حقیقت اوج کار حاملان جدید پرچم بود. پس از حوادث امنیتی آن دوره، عناصر میانه رو این جریان که شاید می شد منصفانه گفت پانترک به معنی رادیکال آن نبودند، به حاشیه رفتند و تاثیری نداشتند. اکنون نیز اصل و باقیمانده جریان مجبور به حرکتی خزنده و متکی بر عوام گرایی است. ادبیات و ذهنیات این جریان که رمق گذشته را ندارد و عملا حرکت و جریانی بدون لیدر و نخبه و بی سر است، شامل انکار هویت ایرانی و به خصوص تاریخ باستان آن و تاریخ سازی هایی برای ایجاد هویت کاذب و ابراز کینه و دشمنی با تمام ملتها و اقوامی است که در همسایگی گویشوران زبان ترکی قرار دارند، از روسها و ارمنیها گرفته تا فارسی زبانان و کردها و …
سیر تاریخی کمونیسم و پانترکیسم، تفاوتها و شباهتهایی داشته و دارد. تفاوت در این بود که ایدئولوژی اول، به صورت پیوسته، دست به دست شد و در طی این انتقال، به تدریج به خشونت حاملانش اضافه گشت. اما دست به دست شدن دومی با تاخیر و انقطاع تاریخی صورت گرفت و برعکس از خشونت حاملانش کاسته شد و این تفاوت شاید به دلیل تفاوت در “ظرف زمان” و “ظرف مکان” بود.
اما شباهت این دو در این بود و هست که حاملین پرچم این دو ایدئولوژی ، به نوبت و به توالی برای مردم خود و دیگران، هزینه های سنگین وارد کردند و حتی “فاجعه” آفریدند و در نهایت هم خود به کارآمد نبودن ایدئولوژی خود واقف شدند و به تدریج رهایش کردند و یا دستکم تغییرش دادند و یا شرایط جهان مجبور به این رها کردنشان کرد. اما در میان بازماندگان هر دو مرام در مناطق مختلف دنیا، فعالین و جریانهایی وجود دارند که دل به احیا و بازآفرینی آن بسته اند. در این میان، پانترکهای مرتبط با آذربایجان ایران چه بسا خود را در ابتدای راه می دانند و یا دستکم اینگونه به بدنه حامیان خود القا می کنند. اینکه اینچنین باشد و این پرچمداران هزینه زایی و فاجعه آفرینی که به جای رسیدن به کعبه میهن، اصرار به رفتن به راه “ترکستان” را دارند، تا چه حد موفق به این امر در آینده گردند به احتمال قوی در کنار اینکه همچنان تابع “ظرف زمان” و “ظرف مکان” است، وابسته به این است که “آگاهی” مخاطبانشان و شناختشان از تاریخ جهان، به چه میزان باشد. اینکه تجربه های پرهزینه مردمان همسایه به یاد این مخاطبان مانده یا نه، نبایستی تنها به خود آنها واگذار شود. آگاهی بخشی آن قسمت از جامعه ایرانی و به خصوص آذریهای ایران که احساس مسئولیت می کنند و دل در گرو ایران و ایرانیت خویش دارند، نقش مهمی در عدم بروز “هزینه سنگین” در آینده دارد.