محصول مصاحبه های کاوه بیات با شاپور زندنیا در تهران است.
امیر شاپور زندنیا در سال 1376-1306 در کرمانشاه دیده به جهان گشود. نوجوانی وی مصادف با اشغال ایران از سوی قوای متفقین بود. حادثه ای که ضربه ای مهلک به حیثیت و شرف ایرانی محسوب میشد. پس از انقلاب مشروطه، نیروی جدیدِ برخاسته از ملت ایران توانسته بود، دولتی مدرن بر ویرانه های سلسله قاجار مستحکم کند و سعی داشت با تجدید قوا و اتکا به پشتوانه تاریخی، دولتی معظم را برپا سازد. منتهی شدن این دوره با دیکتاتوری رضاشاه در نیمه دوم دهه 1310 و در نهایت اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس، علاوه بر سرخوردگی و تمایل برخی روشنفکران به سمت شوروی، یک وهن عمومی محسوب میشد و اکنون نسل جدیدی که محصول ترتیب ناسیونالیستی دوران رضاشاه بودند، تحمل چنین حادثهای را دشوار می داشتند. از این گروههای متعددی در بین افسران ارتش، احزاب، دانش آموزان، عشایر و… برای جبران این شکست در ابتدای دهه 1320 تشکیل شدند. گروه ناسیونالیستهای انقلابی (گنا) یکی از این گروهها بود که توسط شاپور زندنیا و ضیاء مدرس اداره میشد. این گروه در عین حال با سایر گروههای همفکر مانند انجمن، پان ایرانیستها و… که پس از شهریور 20 توسط قوای متفقین با هدف یکسانی تاسیس شده بودند همکاری داشت.
هدف گروه ناسیونالیست انقلابی از زبان زندنیا این بود که « با یک کمپلو [ دسیسه] حکومت را بگیریم» و در نهایت « حکومتی خشن برپا کنیم». به نظر می رسد این اهداف در اصل واکنشی بود به بی نظمی و نابسامانی، خیانت کارمندان عالی رتبه دولت، بی تفاوت مسئولان و دولتمداران به گسیختگی های سیاسی و اجتماعی کشور و همچنین اشغال ایران که به منزله تحقیر ملی در نزد این افراد تلقی میشد.
بمبگذاری، درگیریهای فیزیکی و برخورد خشن با مخالفان از جمله شیوه های مبارزاتی بود که زندنیا و دوستانش در گروه اولیه خود از آن استفاده میکردند. البته با توجه به شرایط زمان نباید پنداشت که مخالفین -که عمدتا از تودهای ها و بهائیان صاحب نفوذ تشکیل می شدند- از شیوههای غیرقانونی و خشن استفاده نمی کردند.
پیوستن زندنیا و یارانش به حزب سومکا ( حزب سوسیالیست ملی کارگران ایران) یک نقطه عطف در مسیر مبارزه حزبی به شمار می رفت. این قسمت از خاطرات، بخش عمده ای از کتاب حاضر را تشکیل میدهد و زندنیا با جزئیات و دقت زیاد به تشریح اتفاقات پشت پرده حزب و افراد مرتبط با آن پرداخته است.
ماجرا از جایی شروع شد که در دوران ملی شدن صنعت نفت زندنیا و دوستانش که به شبکه های مخفی متشکل از دانشجویان، دانش آموزان مرتبط با افسران ارتش و ژاندارمری بودند تصمیم گرفتند که به حزب نو بنیاد سومکا ملحق شوند. این تصمیم به دلیل خسته شدن اعضای جوان از مبارزه زیرزمینی و جا افتاده بودن رهبران سومکا و امکانات بهتر آن ، گرفته شد. سومکا حزبی کوچک اما خشن و با حرارت بود که هسته اصلی آن تعدادی از اعضای 50-60 نفر از نظامیانی بود که در ارتش آلمان نازی خدمت کرده و اکنون پس از پایان جنگ به ایران باز گشته بودند. این حزب مخالف مصدق بود و رهبر آن داود منشی زاده حکومت مصدق را « دیکاتوری تضرع و زاری» نامیده بود. زندنیا می گوید ما در سومکا با اصل ملی شدن صنعت نفت موافق بودیم ولی با مصدق و دموکراسی لیبرال مخالف بودیم.
عمده مبارزات خیابانی سومکا با حزب توده بود. حزب توده در آن دوران امکانات مالی وسیع و شبکه ای گسترده از روشنفکران، دولتیان تا اوباش شهرها و همچنین سندیکاها کارگری را تشکیل داده بود و در نبود گروههایی مانند سومکا خیابانها در تصرف این حزب بود زیرا سایر احزاب ایران نه احزاب توده گرا بلکه احزاب نخبگی و متشکل از تکتوکرات ها و آریستوکراتها بودند. به این ترتیب سومکا و چند حزب دیگر همسو توانستند انحصار خیابان را از توده خارج کنند و با بسیج نیروهای ملی و سندیکاها کارگری سنگری را در برابر طرفداران شوروی ایجاد نمایند. استفاده از سلاح سرد و سلاح گرد به ویژه بمبهای دستی جزو خط مشی سومکا و تخصص زندنیا بود. زندنیا در بخشی از این خاطرات می گوید:
ما در حزب زندان داشتیم و افراد را تا یک هفته بازداشت میکردیم. گاهی 3 الی 4 روز هم به آنها غذا نمیدادیم. غذا ندادن جزو مجازات بود. مثلا هر بار برق حزب قطع می شد افراد مرکز برق را اشغال و مامورین را کتک می زدند و بعد مجبورشان می کردند برق را وصل کند.
زندنیا در خاطرات خود به نکته مهمی در خصوص منابع مالی سومکا اشاره میکند که تاکنون در سایر آثار یا مکتوم مانده بود و یا اینکه به کلی گویی بسنده شده بود. وی در روایت خود اشاره دارد که بودجه و ساختمان حزب از سوی کسانی مانند منوچهر امیر مکری برخی از بازرگانان زرتشتی و عده ای تکنوکرات تامین می کردند.حزب سومکا پس از 28 مرداد به فعالیت ادامه داد اما پس از رفتن منشی زاده از ایران در 1335 فعالیتهایش متوقف شد.
یکی دیگر از فرازهای زندگی زندنیا و دوستانش پس از 28 مرداد ملاقات با شاه در دوران جوانی بود. این ملاقات توسط جهانگیر تفضلی و تیمور بختیار که مدتی بعد رئیس ساواک شد ترتیب داده شود و سه تن از اعضای یعنی منوچهر امیر مکری، دبیری و خود زندنیا در این نشست حضور داشتند. قرار بود داریوش همایون جوان در این نشست حاضر باشد که این امر امکان پذیر نشد. زندنیا روایت میکند که این جلسه در تالار آییئنه کاخ مرمر برگزار شد و شاه از ما پرسید که شما چه میگویید و حرف تان چیست؟ مرحوم امیر مکری به عنوان پیشکوت صحبت کرد و گفت ما میگوییم پادشاه ایران باید مثل امپراطور ژاپن یک مقام مقدس باشد که در مواقع خطر و بحران به عنوان منجی عمل کند. شاه گفت: مثلا چه کار نباید کرد؟ امیرمکری گفت: مثلا خاندان جلیله سلطنت نباید قمارخانه یا هتلداری کند و یا رستوران یا بانک و موسسه تجاری داشته باشد. این کارها در شان یک مقام مقدس سلطنت نیست. با گفتن این حرفها شاه عصبانی شد و پاهایش را به زمین کوبید و گفت اینها فاشیست بازی است و از اتاق بیرون رفت.
زندنیا در ادامه زندگی سیاسی پر فراز و نشیب خود وارد بازیهای پیچیده امنیتی نیز شد که ماجرای تیمور بختیار آغازی بود برای فعالیتهای بیشتر در عراق، لبنان و اروپا.در ماجرای فرار تیمور بختیار به عراق، زندنیا به همراه وی به لبنان و عراق می رود و خاطرات جالبی را از این دوره روایت میکند.
زندنیا در کنار فعالیت سیاسی به شغال وکالت و روزنانه نگاری و همچنین فعالیت در شرکت ملی نفت و اوپک نیز مشغول بود. آیندگان یکی از آخرین روزنامه هایی بود که زندنیا در آن مطلب می نوشت. وی پس از انقلاب نیز به فعالیت های سیاسی خود ادامه داد و در اوایل دهه هفتاد محفلی به نام «ایران بزرگ» را اداره میکرد.
از نظر وسعت داده ها و اطلاعات بیان شده در خاطرات، کتاب از اهمیت زیادی برخوردار است. ساختار شکلی کتاب از 9 صل به اضافه پیوست ها و نمایه تشکیل شده است. از نظر اهمیت داده ها و تشریح جزئیات این کتاب را میتوان با « جاسوسی در حزب» و خاطرات برادران یزدی مقایسه کرد.