مدرسه که می رفتم، هر روز از مقابل مسجد کبودی می گذشتم که با زخم هایی کاری بر تن، اما آرام و سربلند و پرغرور، در میانه بازارچه ای قدیمی نشسته بود که مسیر هر روزه ما به مدرسه بود. بازارچه ای به قدمت همان مسجد کبود با مغازه هایی که کاسبانشان صبح زود قبل از ما و زنگ مدرسه آمده و جلو حجره ها را آب و جارو کرده و مشغول کسب شده بودند؛ از شکسته بند تا رنگرز و….؛ می توانستی بر در و دیواربازارچه تاریخ چندصدساله را ببینی و بو بکشی. بر سر کوچه بن بست مدرسه ما نیز خانه ای قدیمی بود که یکی از معلم های مان به نقل از پدرش روایت کرده بود که در روزهای آغازین استبداد صغیر، سه مشروطه چی با جنگ و گریز در مسیر بازارچه به این خانه پناه برده و چندین روز تا پای جان در برابر ده ها عمله استبداد که به دنبال شان آمده و خانه را در محاصره گرفته بودند، مقاومت می کنند. هر روز که از مقابل این خانه قدیمی عبور می کردم تخیلم مرا می برد به آن روزها. به آن روزگار و آن آدم ها؛ اصلا با همین خانه و بازارچه و این روایت های مجسم بود که شاخک هایم حساس شد به مشروطه و فراز و نشیب و تاریخش؛
در دوران مدرسه جای جای شهرمن پر بود از یادگاران به جای مانده از روزگاران.
2
تابستان سال هشتاد بود که با شماری از همکاران راهی تبریز شدیم. شاید تبریز برای من که در آن زاده و بزرگ شده بودم، حال و هوای سالیان پیشین را از دست داده بود، اما گویا برای همکارانم (که برای نخستین بار به تبریز سفر می کردند) چنین نبود؛ دست کم تا آنموقع، یعنی دو دهه پیش چنین نبود! در آن یکی دو روزی که به اتفاق راه می افتادیم و گشتی در شهر- بخصوص در مناطق کمتر دست خورده- می زدیم، دوستان مدام از رایحه ای می گفتند که در مشام شان می پیچید و – به قول خودشان – مست شان می کرد. خوب به یاد دارم که متفقا از بوی خوش تاریخ می گفتند که در کوچه پس کوچه های تبریز به مشام می کشیدند. خوب به خاطر می آورم که میهمانان همگی در نگاه و در لابه لای حرف های شان، نمادهای «مدنیت اصیل» تبریز را با نشانه های به جای مانده از «اصالت مدنی» این شهر گره می زدند و حسابی سر ذوق می آمدند.
نمی دانم این همکاران در این سال ها و بخصوص این اواخر باز هم گذارشان به تبریز افتاده است یا نه؟ بعید می دانم چنانچه اخیرا گذارشان به تبریز افتاده باشد و گشتی در شهر زده باشند، باز آن رایحه سکرآور تاریخی – به همان شکل – در مشام شان بپیچد و باز از قدم زدن در متن تاریخ حرفی به میان بیاورند؟ گویی عده ای در تبریز، در این شهر بی دفاع، در فراگردی اندوهناک، کمر به قتل پیشینه این شهر بسته باشند و عجیب تر آنکه در این مسیر چنان ولعی از خود نشان می دهند که از حیرت انگشت به دندان می گزی! انگار که کینه ای شتری از تاریخ و گذشته خود داشته باشند و بخواهند هر آنچه را بوی تاریخ بدهد، سربه نیست کنند و از میان بردارند! در این سال ها هر بار که تبریز رفته ام دلم بیش از بار قبل گرفته و فشرده شده است. جای شگفتی است که کورس پاساژسازی و «مال» سازی در این شهر به چنان رقابت دیوانه واری تبدیل شده است که در این مسیر، از هیچ تخریبی فروگذار نیست. آنها که می کوبند و ویران می کنند و مثلا می سازند، به زنگیان مستی می مانند که تیغ به دست گرفته و به جان پیشینه این شهر افتاده اند.
3
مارشال برمن در کتاب درخشان «تجربه مدرنیته» نوشته است: «هنگامی که شاهد تخریب یکی از زیباترین ساختمان ها[ی نیویورک] برای ساخت آزادراه بودم، اندوهی را حس کردم که، اینک بخوبی می دانم، تنها مختص زندگی مدرن است.» چنانچه در جامعه شناسی شهری مطرح می شود، به نسبت بزرگ شدن شهرها و افزایش جمعیت و همچنین فرسوده شدن بافت های قدیمی، ناگزیر از تغییر چهره شهرها هستیم. این را می دانیم و انکار هم نمی کنیم که مدرنیته با خود تغییری ناگزیر به همراه دارد.
اما این سوالی است که باید طرح کنیم و به دنبال پاسخی درست و بسنده برایش باشیم:«آیا روند مدرنیته و نمود آن در ساخت و سازها و تغییرات ناشی از مدرن شدن اجتناب ناپذیر یک شهر را باید معادل بلبشویی دانست که بر هویت تاریخی یک شهر یکسره خط بطلان می کشد و آن را نابود می کند؟» آخر در کدام یک از شهرهای مدرن و البته ریشه داری که سراغ دارید در کنار بنای ارزشمندی چون ارک علیشاه پارکینگ طبقاتی می سازند؛ سینمایی قدیمی را به این بهانه که سود ده نیست تبدیل به پاساژ می کنند؟ یا قدیمی ترین مدارس شهر، مانند دبیرستان طالقانی(دبیرستانی که در آن درس خوانده ام و بنای مستحکم و فوق العاده آن با ۷۰ سال قدمت، دست کم تا ۲۰۰ سال دیگر هم آخ نمی گفت!) یا هنرستان میرک را(هنرستان هنرهای تجسمی قدیمی تبریز که هنرمندان بزرگ بسیاری را تربیت کرده بود) به بهانه استحکام نداشتن بنا، چنین سراسیمه تخریب می کنند؟ یا به جای مرمت و گذاشتن شان روی چشم، بولدوزر را به جان خانه هایی می اندازند که ارزش تاریخی دارند (شخصا یک دوجین از این خانه های بسیار قدیمی و ارزشمند به لحاظ تاریخی را سراغ داشتم) و جای خالی شان آپارتمان های هرز و بدترکیب می سازند؟ کدام یک را بگویم و از کدام بگذرم: در باغمیشه، زورخانه گیو، میارمیار و…
4
در این سال ها آن قدر واژه ها را دستکاری کرده ایم و به هر مناسبت و بی مناسبتی از آنها استفاده کرده ایم که جز یک پوسته خالی بی معنا از آنها باقی نمانده؛ شده اند بزک جمله های مان؛ و یکی از همین واژه ها نیز «هویت» است. کمتر روزی است که این واژه را نشنویم، اما معنایش چیست؟ هویت هر تعریف آکادمیکی هم که داشته باشد، مگر غیر از این است که بدون پیشینه و خاطره معنا ندارد. هویت که از آسمان توی دامن مان نمی افتد! تداوم پیشینه و خاطره است که به حقظ و تداوم هویت می انجامد. بدون تاریخ و خاطره، هویتی نیز وجود ندارد و بدون تعلق خاطر هم خاطره ای ساخته نمی شود. وقتی مدام با انقطاع خوانش و روایت خاطره مواجهیم، طبیعی است که تعلق خاطری نیز به فضاهای شهری که مدام تغییر می کنند، نداشته باشیم و ته خط، برسیم به همان بی هویتی که از آن می نالیم و می هراسیم. تعارف که نداریم. بختک سوداگری بر سر این شهر-و دیگر شهرهای ما- افتاده؛ بختکی که مدام می کوبد و خراب می کند و البته می سازد، اما آنچه می سازد مطلقا راهی به ذهن و دل و خاطره مشترک و جمعی ما پیدا نمی کند. چرا؟ چون صرفا محصول سوداگری و اصالت سود است وغمگنانه باید گفت که هیچ چیزی هم جلودارش نیست.
باری، آنچه امروز سخت به آن نیاز داریم، درک و تبیین این روند و علت العلل این رخدادها و اندیشه ای برای مقابله با آن در سپهرعمومی ست. مادام که درکی از این روند ناصواب نداشته باشیم. مادام که سودای به اصطلاح جهانی ساز جهانی شده و تئوریسین ها و پیمانکارها وعمله های شان – چنان که بویژه در سالیان اخیر دیده ایم- دست درکارفروش و از جمله فروش شهرها-با تاریخ و هویت شان- هستند، بولدوزرها نیز همچنان بی هیچ سد و مانعی از روی همه چیز و از جمله تاریخ خواهند گذشت.
بعدالتحریر:
بله می دانید و می دانم که هیچ آدم عاقلی نمی تواند ادعا کند که یک کلانشهر مبرا از ساخت و ساز است؟ مساله اما تشخیص سره از ناسره و شهر از« ناشهر» است و این که بفهمیم واقعا چه خبر است و چه اتفاقی پیرامون ما رخ می دهد. باید تأمل کنیم و دریابیم، این میزان از کوبیدنها وساخت و سازها چه پیام ویژه ای با خود و در خود دارد؟ نمی توان منکر شد که تبریز- مثل دیگر شهرها- به تسخیر پاساژها و مراکز خرید و واحدهای تجاری درآمده است. مراکزی که به خاطر تبلیغات و برند سازی و برند فروشی توانسته اند با اقبال گسترده ای مواجه می شوند. عزیزی نوشته و با حیرت پرسیده بود«براستی این همه واحد تجاری برای چه ساخته می شود؟ برای چه تعدادی از مردم؟ برای کدام رونق اقتصادی؟ و برای چه میزان کالای مصرفی؟» این همه پاساژ، لابد پاساژگرد هم می خواهد. اما پاساژگرد کیست؟ پاساژگردهایی که قرار است در پاساژهایی بگردند که عجالتا غیر از دو سه تا یا خالی اند یا رونق چندانی ندارند! اما این ایدئولوژی مصرف است که حکم می کند پاساژها همچنان باید ساخته و انباشته شوند تا در خدمت پاساژگردها، یا همان «مصرف گراها» قرار بگیرند که همین ها سیاهی لشکرهای گوش به فرمان ایدئولوژی مصرفند! باقی مسائل چه اهمیتی دارد؛ مهم همین یک قلم است: «ذهن مصرف گرا و خوراک رسانی به این ذهن!» که به جای مست شدن با رایحه فرهنگ و پیشینه فرهنگی و تاریخی، با مارک ها و برندها(گیریم که عمدتا حتی توان خریدشان را هم نداشته باشند و تنها با نگاه های حریص شان این برندها را سر بکشند) مسحور می شوند! مسحور از سحری که خودشان هم نمی دانند کی و چگونه خواب شان کرده است و تنها زمانی از این خواب برمی خیزند که بفهمند چه بر سرشان آمده؟ که البته معمولا دیر است.
٭ متاسفانه از این بازارچه و آن کوچه و خانه و مدرسه و دیگر بناهای آن محل هیچ نشانه ای به جای نمانده است. گاهی با خود فکر می کنم امروزه روز نوباوه های ما پیرامون خود در همین مسیر خانه تا مدرسه چه می بینند که به یادشان بیاورد «که» هستند و«چه» هستند و شهرشان چه تاریخ و پیشینه ای دارد.