مالشویچ: روایت یک جامعه شناس از فروپاشی یوگسلاوی
تمرکزدایی و قوم گراییِ «دولت مرکزی» عامل اصلی فروپاشی فدراسیون یوگسلاوی

۵ آبان, ۱۴۰۰
تمرکزدایی و قوم گراییِ «دولت مرکزی» عامل اصلی فروپاشی فدراسیون یوگسلاوی

تصور غالب در مورد فروپاشی یوگسلاوی بیش از هر چیز تحت تاثیر رسانه ها و تصورات قالبی قرار دارد. این تصورات ناشی از جنگ تبلیغاتی ناتو علیه نظام سیاسی بود که آن رابمباران می‌کرد. در واقع افکار عمومی باید آمادگی لازم را برای پذیرش حمله نظامی به منطقه ای در شرق اروپا پیدا می کردند. بنابراین تصوّری از یوگسلاوی توسط رسانه ها بازنمایی شد که شامل یک ناسیونالیسم مسلط صرب در برابر سایر قومیّت ها بود. این تصوّر به این فکر کمک می کرد که صرب ها گروه قومی مسلط بر یوگسلاوی بودند و با انکار و رد موجودیّت بقیه گروهها، یک نظام قومی سلسله مراتبی را تشکیل داده بودند. اما یوگسلاوی در اصل یک «فدراسیون قومی» بود نه یک نظام سیاسی متمرکز! فدراسیونی که در آن «تمرکز زدایی» بی پایان و پیوسته ای از سوی حاکمیّت صورت می‌گرفت تا همانند یک باج به نواحی در برابر مطالبه دموکراسی، شفافیت و آزادی های سیاسی تفویض شود.

روندهای تاریخی یوگسلاوی نشان می‌دهد که اتفاقا تصمیمات سرنوشت ساز این کشور بر خلاف آن چیزی بود که ناسیونالیست های صرب می خواستند. در 6 ژوئن 1929 آلکساندر کارازدیچ (1934-1888) پادشاه این کشور قانون اساسی را لغو کرد و دوران دیکتاتوری آغاز شد. به موجب مقررات جدید هویت‌های متکثر یوگسلاوی جای خود را به ناسیونالیسم مدرن و مدنی می‌دادند که در کلیّت کشور واحد یوگسلاوی متجلی می‌شد. وی همچنین رسما نام کشور را از صربستان به کشور پادشاهی یوگسلاوی تغییر داد. ناسیونالیست‌های صرب یک‌بار دیگر نارضایتی خود را از این مسئله بیان کردند. آن‌ها نه تنها از نام یوگسلاوی که هویت جمعی و وحدت بخشی داشت استقبال نمی‌کردند بلکه معتقد بودند که در قلمرو صربستان (نامی که بر یوگسلاوی ترجیح می‌دادند)، صرب‌ها باید کنترل بیشتری داشته باشند زیرا وقت آن رسیده که بعد از سده‌ها حاشیه‌نشینی صرب‌ها بر این سرزمین‌ها حکومت کنند.

در سال 1948 مارشال تیتو نام کشور را رسما به «جمهوری فدرال یوگسلاوی» تغییر داد. روشنفکران ملی‌گرای صرب این دوران را تجربه‌ای ویرانگر برای صربستان می‌پنداشتند. نظام سیاسی حاکم تا اندازه زیادی تمایلات زیاده خواهانه صرب ها را مهار کرده و اتفاقا بر روند هویت یابی مستقل سایر قومیت ها به ویژه بوسنیایی ها کمک کرده بود.

بیشتر مردم، به صورت کلیشه ای، فروپاشی فدراسیون یوگسلاوی را محصول منازعه و کشمکش میان قومیتهای هشت گانه آن و سرکوب صرب ها میپندارند. در حالی که در تحقیقات «سینشیا مالشویچ» مشخص شده است که اتفاقا یوگسلاوی بیشترین آزادی ها و اختیارات را برای گروه های قومی خود در نظر گرفته بود.

مالشوویچ سعی دارد به این پرسش پاسخ دهد: چرا منازعه قومی در یوگسلاوی رخ داد ولی در رومانی که تاریخی طولانی‌تری از خصومت بین- قومی داشت رخ نداد؟ همین سوال در مورد فروپاشی چک و اسلواکی یا کشورهای بالتیک قابل طرح است. چرا جدایی ها در یوگسلاوی خونین اما در سایر کشورها شرق اروپا مسالمت آمیز بود؟ پاسخ وی به این سوال می توان در یک گزاره اساسی خلاصه کرد: تمرکززدایی و اعطای آزادی های بی حصر قومیّتی.

از نگاه او در یوگسلاوی، نخبگان کمونیست، از «تمرکززدایی» به عنوان ابزاری برای اجتناب از دموکراتیک شدن یا لیبرال شدن استفاده می‌کردند. نظام سیاسی، تحت فشارهایی از پایین برای دموکراتیک شدن جامعه، مسئله مشارکت سیاسی را به سطح روابط میان جمهوری ها تقلیل داد. همین رویه در نهایت بلای جان شد در اعطای قدرت بیشتر به نخبگانِ حزبیِ جماهیر بجای آزادی های فردی، «انحصار حزبی» بازتولید شد. بنابراین آنچه واقعا رخ داد تمرکززدایی نبود. در این تجربه، برای اجتناب از دموکراتیک شدن، قدرت به شهروندان واگذار نشد، بلکه به نخبگان حزبی (رهبران جمهوری هایی که قبلا خودمختار شده بودند) منتقل شد.

یوگسلاوی در اصل یک «فدراسیون قومی» بود نه یک نظام سیاسی متمرکز! فدراسیونی که در آن «تمرکز زدایی» بی پایان و پیوسته ای از سوی حاکمیّت صورت می‌گرفت. در این کشور نیز هشت مجلس قومی- ملّی و بوروکراسی دولتی متمایز، هشت آکادمی علوم و هنر، هشت رهبری حزب و غیره وجود داشت. در اینجا از «تمرکززدایی» به عنوان ابزاری برای اجتناب از دموکراتیک شدن و لیبرال شدن استفاده می کردند

اما چرا فدراسیون یوگسلاوی متشکل از هشت ناحیه خود مختار فروپاشید؟ پاسخ این در جغرافیای سیاسی است. صرف نظر از زمینه های داخلی و بین المللی، یوگسلاوی به عنوان یک کشور فاقد علت وجودی محکمی بود. عمده این قلمرو پیش از جنگ اول، بخشی از امپراطوری اتریش- مجارستان بود. پس از جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراتوری اتریش- مجارستان، «کشور پادشاهی بوسنی هرزگوین،کرواسی و اسلونی» ظهورکرد. الکساندر کارادزیچ پادشاه این کشور در سال 1929 نام کشور را رسما به پادشاهی یوگسلاوی (اسلاوهای جنوبی)تغییرداد. پس از جنگ جهانی دوم مارشال تیتوی سوسیالیست قدرت را در دست گرفت و طبق قانون اساسی هویّت های قومی فدرال را به رسمیّت شناخت.  فدراسیون یوگسلاوی فاقد پیوست تاریخی و فرهنگی نیرومندی که بتواند به مثابه یک علت وجودی فارغ از سیر حکومت به کشور قوام ببخشد، بود. به همین دلیل با فروپاشی شوروی، پایان جنگ سرد و بی اعتبار شدن ایدئولوژی سوسیالیسم از میان رفت. تصور عامیانه موجود بر این باور است که در یوگسلاوی مانند سایر جوامع کمونیستی تفاوت های فرهنگی سرکوب می شد و با فروپاشی ساخت استبدادی، تفاوت های ذاتی قومی به شکل برخوردهای خشن مجددا ظاهر شدند.

مالشویچ می نویسد:

اگرچه دولت های کمونیستی به طور سنتی دولت های فراملی یا فوق ملی تحت هدایت ایدولوژیک مارکسیستی که طبقه را بر قومیّت برتری می دهد تلقی می شود، اما رابطه بین طبقه و قومیت در سوسیالیسم دولتی بسیار مبهم بود. تمایز اساسی میان روایت ایدئولوژیک رسمی یا هنجاری یک نظام سیاسی خاص با روایت عملیاتی وجود دارد. اگرچه دولت های کمونیستی عمدتا بین المللی شدن پرولتاریا را در سطح هنجاری مطرح کرده اند اما ناسیونالیسم به ویژه ناسیونالیسم قومی بوده است که اساس ایدئولوژی عملیّاتی و منبع مهم مشروعیت داخلی آنها را تشکیل داده است. این قضیه زمانی آشکارتر می شود که بازنمایی های کنشگران اجتماعی مسلط به سطوح عملیاتی و هنجاری شان تجزیه شود. برای مثال دشمنان طبقاتی که به لحاظ هنجاری از موجودیت هایی مانند بورژوازی یا سرمایه داران را تهدید میکنند در سطح عملیاتی به عنوان دشمنان ملی- قومی که کشور را تهدید میکنند توصیف می شوند. همزمان تصور جهان گرایانه از طبقه کارگر فراملی یا جامعه کارگری که عمدتا در ایدئولوژی هنجاری توصیف می شود در سطح عملیاتی به شجاعت و قوم برگزیده تبدیل می شود. بنابراین به جای مفهوم انتزاعی بورژوازی خودخواه نوعی تهدید فیزیکی ملموس با عناوین جاسوس و خائن، امپریالیست و… شکل می گیرد.

دولت های کمونیستی مکانیسم های سازمانی بسیار ماهرانه ای را برای نهادینه کردن قومیّت و ملت بوگی به عنوان مقوله ای از تجربه روزمره ابداع کردند. بنابراین اتحاد شوروی دولت فدرالی بود با: پانزده ایالت که به لحاظ قانونی حق استقلال داشتند، پانزده نظام قانون گذاری و مدیریتی متمایز، پانزده آکادمی علوم، هنر و سایر نهادهای فرهنگی و علمی، پانزده حزب کمونیست با دستگاههای حزبی نهادی مجزا، پانزده ملّت صاحب نام و سایر نشانه ها به لحاظ فرهنگی متمایز و زیربنای حاکمیّت. اکثر این موارد به خوبی در یوگسلاوی نیز صدق میکند. در این مورد نیز قومیّت و ملّت بودگی به لحاظ ساختاری به کمک دولت کمونیست شئیّت می یافتند. در این کشور نیز هشت مجلس قومی- ملّی و بوروکراسی دولتی متمایز، هشت آکادمی علوم و هنر، هشت رهبری حزب و غیره وجود داشت. در اینجا از «تمرکززدایی» به عنوان ابزاری برای اجتناب از دموکراتیک شدن و لیبرال شدن استفاده می کردند. تحت فشارهایی از پایین برای دموکراتیک شدن جامعه، حاکمان یوگسلاوی مسئله مشارکت سیاسی عمومی را به سطح روابط میان جمهوریها تغییر دادند.با اعطای قدرت بیشتر به نخبگان حزبی جمهوری ها به جای شهروندان، حزب انحصار خود را در نظام سیاسی حفظ کرد. بنابراین آنچه واقعا رخ داد تمرکززدایی نبود بلکه عمدتا نیمه تمرکززدایی بود که مجموعه ای از واحدهای کاملا مرتبط اما به لحاظ داخلی بسیار متمرکز و نهایتا به لحاظ فرهنگی منسجم یعنی جمهوری هایی مجزا را ایجاد کرد. برای اجتناب از دموکراتیک شدن قدرت به شهروندان واگذار نشد بلکه به نخبگان حزبی منتقل شد.