🎙«هنر ایرانی را یاد بگیریم. ما ایرانی هستیم.
من ایران را دوست دارم.
ایرانی هستم، زحمت کشیدهام و تا حالا از هیچکس یک قران پول نگرفتهام،
هرچه خواندهام بلاعوض برای مردم خواندهام.»
این صدای فخر هنر و موسیقی ایرانی، استاد و سرآمد مکتب آواز تبریز، شادروان ابوالحسن خان اقبال آذر است. خاک آذربایجان یک چنین فرزندان میهنپرست و فرهیختهای به مام میهنمان ایران تقدیم کرده و میکند. باغ را به سروهای آن میشناسند، نه علفهای هرز که باید مکرر هرس شوند تا رونق بوستان حفظ شود.
ابوالحسن اقبال آذر، اقبال السلطان (۱۲ آبان ۱۲۴۲ – ۳ اسفند )۱۳۴۹
استاد ابوالحسن اقبال آذر در سن صد سالگی (سال ۱۳۴۲) مصاحبهای انجام داد با مرتضی حنانه. شرحی گفت از پارهای خاطرات شخصی و هنری و اجتماعی-سیاسی خود و مقداری هم آواز خواند. حنجره صدسالهای که هنوز توان خواندن داشت و چه زیبا هم میخواند (بخشی از فیلم آواز او را در ادامه میگذاریم). در بخشی از خاطرات خود خاطراتی از دوره تسلط فرقه دموکرات پیشه وری می آورد که جهت استناد تاریخی جالب توجه است. سران نظامی فرقه قصد داشتند او را وادار کنند که تعلیم موسیقی به ترکی بدهد و این استاد عالیقدر آذری با صراحت میگوید: «من به آنها گفتم من ترک نیستم من ایرانیم.»
گذشته از این، سران فرقه از او خواستند تا کنسرتی در تبریز اجرا کند. او از فرصت استفاده کرد در طول کنسرت یکسره آواز به فارسی خواند و در هم آخر شعری از عارف قزوینی خواند که با این بیت شروع میشد:
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست؟
و با این بیت به پایان میرسید:
چه شد که مجلس شورا نمیکند معلوم
که خانه خانه غیر است یا که خانه خانه ماست
آواز اقبال، مردم حاضر در سالن را به گریه و فغان آورد و عرق میهنپرستی تبریزیان را برانگیخت. از سوی دیگر سران فرقه را خشمگین کرد. گفتنی است اقبال آذر در زمان شورش فرقه دموکرات در تبریز رییس بلدیه یا شهردار تبریز بوده است و بعد از این واقعه مورد خشم قرار گرفته و به گفته خود قصد جان او را کردهاند.
💬استاد اقبال آذر میگوید:
«(سران فرقه) از من خواستند شما بخوانید. گفتم چطور بخوانم؟ ول نکردند. گفتم لباس مرگ بر اندام آدمی زیباست/چه شد که کوته و زشت این قبا به دامن ماست. آخرش این شعر را خوندم که چرا که مجلس شورا نمیکند معلوم/که خانه خانه ی غیر است یا که خانه ی ماست(طعنه به سران فرقه و شوروی) مردم گریه کردند. مردم تمام شروع کردند به گریه کردن. سرتیپ درخشان آمد پهلوی من گفت: مرتیکه این چه بازیست در آوردی این چه شعرهاست خوندی؟ مردم همه گریه میکنند.
گفتم جناب تیمسار من آوازهخوان نیستم من شهردارم مامور دولتم من برای ملت ایران میخوانم من برای تشویق ملت میخوانم گفت آخه مردم گریه میکنند. گفتم باید خون گریه کنند نه گریه بکنند. بعد مرا یک رحیم خانی هست الانم اینجاست در دادگستریست. میخواستند مرا بکشند اونجا(سران فرقه). اونجا مرا از پشت بامها فرار داد من رفتم خانمه و صبح آمدند در خانه و گفتند تو از بلدیه (شهرداری معزولی) ما را از بلدیه انداختند بیرون بعد دوباره آمدند ما را وادار کردند گفتند که شما باید مشق بدید. (مصاحبه کننده): مشق چی ؟ اقبال: مشق موسیقی. من گفتم من ترک نیستم من ایرانیم هر کاری کردند من ترکی نگفتم. (مصاحبه کننده): «میگفتند ترکی درس بده»؟ اقبال: «بله میگفتند ترکی. من گفتم من ایرانیم ترک نیستم».