محمدامین ریاحی
مقام ارجمند شاهنامه در فرهنگ ایرانی (بخش ۲/۴)

۱۹ اسفند, ۱۴۰۰
مقام ارجمند شاهنامه در فرهنگ ایرانی (بخش ۲/۴)

دشمنی با شاهنامه

تا خلافت بغداد برجای بود، شاهنامه‌ستیزی سیاست پابرجای خاندانهای فرمانگزار خلافت بود. در آن روزگار همان گونه که دهقانان و آزادگان و نژادگان ایرانی و عامه مثل فردوسی می‌اندیشیدند و شاهکار او آیینه اندیشه‌ها و دردها و آرزوهای آنان بود، حکام وقت و در درجه اول خلافت عباسی بغداد و کارگزاران آن با هر آنچه با ایران ارتباط داشت، کینه می‌ورزیدند. این است که سیاست رسمی و دولتی نمی‌توانست شاهنامه را تحمل کند.

در آن همه سال، سکوت فراگیری درباره شاهنامه بر ایران سایه افکنده بود. حماسه ملی ایران در دیوان و مدرسه راه نداشت و خواندن شاهنامه گناهی عظیم به ‌شمار می‌رفت. وقتی در سال ۴۲۰ محمود ری را گرفت و مجدالدوله دیلمی ـ حاکم ری ـ را دستگیر کرد، در بازپرسی از او، شاهنامه خواندن او را به تعریض یاد کرد! ارباب قدرت از امیران و وزیران و فقیهان و دیگران، اگر هم در خلوت خود شاهنامه می‌خواندند و از آن لذت می‌بردند، اما در مجلس و محفل و در منظر عام آن را نادیده می‌گرفتند و شاید حتی با خشم و نفرت به آن می‌نگریستند…

در متون مربوط به تاریخ عصر فردوسی، در تاریخ بیهقی و زین‌الاخبار و تاریخ یمینی، انسان توقع دارد که ذکری از فردوسی و کار عظیم او باشد که نیست. شاید مورخ باانصاف بی‌غرض ابوالفضل بیهقی در مجلدات گمشده کتاب خود چیزهایی نوشته بوده… افسوس مجلدات مربوط به تاریخ عصر محمود که گویا «تاریخ محمودی» نامیده می‌شده، باقی نمانده است.

ستیزه با شاهنامه آنچنان گسترش داشت که حتی در متون مهمی که در قرنهای پنجم و ششم به نام فرمانروایان و بزرگان وقت تألیف شده، کمتر نامی و شعری از فردوسی هست. در ترجمان‌البلاغه و حدایق‌السحر و لطائف‌الامثال رشید وطواط و قابوسنامه و سندبادنامه و آثار محمد غزالی هم نامی و شعری از فردوسی نیامده است. در کلیله‌ودمنه نصرالله منشی که شعرهای فراوانی چاشنی نثر گردیده، دلیلش واضح است که چرا شعری از فردوسی نیست؛ زیرا مؤلف کتاب خود را به نام بهرامشاه ـ از اخلاف محمود غزنوی ـ نوشته و با سابقه رنجش میان فردوسی و محمود، معلوم می‌شود هنوز در دربار غزنویان هند هم فردوسی مغضوب بوده است. این معنی از شهریارنامه مختاری غزنوی هم برمی‌آید…

در دستگاه سلجوقیان ایران هم دشمنی با فردوسی مشهود است. معزّی با اینکه داستان زندگی فردوسی را به لحنی آمیخته به احترام برای نظامی عروضی روایت کرده، اما در مدح ملکشاه سلجوقی برای خوشامد او از نکوهش فردوسی بزرگ دریغ نکرده است:

من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ

از کجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر؟

برخی از صوفیان عصر هم، یا برای خوشامد حکام وقت یا به دلیل اینکه سخن فردوسی بر مبنای دانش و خرد است و آنان جانب عشق را می‌گرفتند و با عقل و حکمای خردگرا میانه‌ای نداشتند، به این بهانه که شاهنامه ستایش گبرکان است، آن را نکوهش می‌کردند. آن داستان که پیکر پاک شاعر را به گورستان راه نداده‌اند، یا صوفی شهر حاضر نشده برای جنازه او نماز بخواند معروف است. آوردن این حکایت در اسرارنامه عطار هم، برعکس آنچه محققان استنباط کرده‌اند، به ‌نیت ستایش فردوسی نیست، بلکه برای بیان آمرزندگی خداوندی در حق یک شاعر گناهکار است!

در میان توده‌های مردم

در آن سالهای تازی‌گرایی و شاهنامه‌ستیزی، اگر شاهنامه راهی به دربارها و دیوانها و مدرسه‌ها نداشت، اما به زندگی خود در میان توده‌های مردم ادامه می‌داد. جای دیگر گفته‌ام که در آن قرون سه‌گونه شعر و ادب در ایران رواج داشته است: دیرسال‌ترین آنها که ریشه در ادب کهن ایران داشته، شعر محلی و روستایی بوده که نمونه‌های آن به ‌نام «فهلویات» در جُنگها و مجموعه‌ها برجای مانده است. دیگر ادبیات خواص که مخصوص دربارها و مدرسه‌ها بوده و دیوانهای قصاید شعرا و نثرهای مصنوع آراسته نمونه‌های آنهاست، سوم ادبیات دلپذیر و دلنشین همگان که شاهنامه فردوسی رایج‌ترین نمونه آن بوده است.

ایرانیان پاکدل و آزاده‌ای که کاری به سیاست فرمانروایان وقت نداشتند و از ادبیات دیوانی و مدرسه‌ای لذت نمی‌بردند، دل به داستانهای ملی خود بسته بودند و جویای شاهنامه بودند. در خانه‌های ساده روستائیان، در خیمه‌های عشیره‌ها و همه‌جا مردم شبهای دراز را به خواندن و شنیدن داستانهای شاهنامه می‌گذرانیدند. کودکان در کوی و برزن بیتهای فردوسی را به آواز می‌خواندند. دستنویس‌هایی که خوانده می‌شده طبعاً نسخ نفیس ممتازی که به حمایت ارباب قدرت و توانگران کتابت شده باشد، نبوده؛ نسخی بوده که در گوشه و کنار به دست افراد پرشور کم‌سواد از عامه مردم رونویس شده بوده است. از اینجاست که اغلاط فراوانی در آنها راه داشته….

شاهنامه‌خوان‌ها

علاوه بر آنکه شاهنامه و داستانهای آن در خانه‌ها و خانواده‌ها خوانده و نقل می‌شد، کسانی هم به ‌نام شاهنامه‌خوان بودند که در کوی و بازار و در مراسم و اجتماعات داستانهای شاهنامه را با لحن هنرمندانه می‌خواندند. این سنتی بود که شاید از «گوسان»های اشکانی به یادگار مانده بود(۱) به تحقیق مری بویس(۲) گوسان به‌ صورت «غاشوق» وارد زبان ارمنی شده است و من تصور می‌کنم کار «عاشق»هایی که در آذربایجان قصه‌های منظوم را روایت می‌کنند، ادامه سنت گوسانهای پارتی باشد و لفظ «عاشق» در آذربایجان ـ که در هیچ لهجه ترکی ریشه و مشابهی ندارد ـ ظاهراً از آن گرفته شده است(۳)

نام و یاد بسیاری از شاهنامه‌خوان‌ها که در قرون مختلف می‌زیسته‌اند، در کتابها آمده و شاید قدیم‌ترین آنها که می‌شناسیم، کاراسی شاهنامه‌خوان (احتمالاً تاج‌الدین احمد قراسی قزوینی) باشد(۴) که در اوایل قرن پنجم و اندکی بعد از پایان نظم شاهنامه می‌زیسته است. در کتاب «نقض» می‌بینیم که کسانی در کوی و بازار داستانهای شاهنامه را برای مردم بازمی‌گفته‌اند و مردم با شوق و لذت به آنها گوش می‌داده‌اند. در «اسکندرنامه» (از نوشته‌های قرن ششم) راوی داستان بارها به داستانهای شاهنامه اشاره می‌کند و می‌گوید: «چنان که در شهنامه، فردوسی نظم داده و اغلب خوانندگان را معلوم است».

اسکندربیگ منشی در «عالم‌آرای عباسی» از طبقه ملازمان درگاه و اردوی شاه عباس از «طبقه قصه‌خوانان و شاهنامه‌خوانان» چند تن را نام می‌برد و از جمله می‌گوید: «مولانا فتحی، شاهنامه‌خوان بی‌مثل بود. شعله آوازش بی‌تکلف و اغراق، یک فرسخ زبانه می‌کشید، در نهایت پیچیدگی و نمک تحریر، مجملاً این شیوه را به سرحد کمال رسانیده بود.»(۵)

سنت شاهنامه‌خوانی در دستگاه سلجوقیان در روم که دور از سلطه خلافت بغداد فرهنگ ایرانی را پاس می‌داشتند، معمول بوده و بعد از تشکیل امپراتوری عثمانی نیز شاهنامه‌خوانی جزو مناصب رسمی دربار آنان بوده۶ و علاوه بر اینکه شاهنامه خوانده می‌شده، منظومه‌هایی نیز به تقلید شاهنامه در تاریخ پادشاهان عثمانی به‌نظم درآمده است. شناخت سنت شاهنامه‌خوانی و بیان تاریخ آن، تحقیق درازدامنی می‌خواهد. این اشاره مختصر در اینجا مقدمه‌ای برای ذکر این نکته است که به نظر من قدیم‌ترین پردازندگان و راویان و ناقلان افسانه‌های مربوط به فردوسی، شاهنامه‌خوانان قرنهای نزدیک به او هستند.

سنت شاهنامه‌خوانی در دستگاه سلجوقیان در روم که دور از سلطه خلافت بغداد فرهنگ ایرانی را پاس می‌داشتند، معمول بوده و بعد از تشکیل امپراتوری عثمانی نیز شاهنامه‌خوانی جزو مناصب رسمی دربار آنان بوده و علاوه بر اینکه شاهنامه خوانده می‌شده، منظومه‌هایی نیز به تقلید شاهنامه در تاریخ پادشاهان عثمانی به‌نظم درآمده است.

ریشه افسانه‌های زندگی فردوسی

برای انبوه ‌شنوندگان، که گوش به آواز شاهنامه‌خوان و دل به داستانهای فردوسی سپرده بودند، این کنجکاوی‌ها و پرسشها مطرح بود که: فردوسی گوینده بزرگ این داستانها که بوده و چگونه زیسته است؟ این‌همه داستانهای دلاویز را از کجا به‌ دست آورده؟ در روزگاری که هر شاعری منظومه خود را به تشویق و حمایت یکی از بزرگان عصر می‌سروده، کتابی به این عظمت به فرمان کدام پادشاه فراهم آمده است؟‌ چرا آن پادشاه قدر شاعر و منظومه‌اش را نشناخته است؟

شاهنامه‌خوان‌ها برای ارضای تشنگی شنوندگان، ناچار خبرهای مبهمی را که از گوشه و کنار شنیده بودند، با آب و تاب روایت می‌کردند. این روایتها زبان به زبان می‌گشته و در این سیر و گشت با نیروی خیال عامه مردم شاخ و برگهایی بر آنها افزوده می‌شده و به‌ صورت افسانه‌های مدونی درمی‌آمده است. بعدها شاهنامه‌خوان‌ها که احتمالاً نخستین کاتبان نُسخ شاهنامه بوده‌اند (و آن را برای رفع نیاز و به ‌عنوان ابزار کار خود رونویس می‌کرده‌اند)، این افسانه‌ها را به‌ صورت مقدمه بر آغاز نسخه خود می‌افزوده‌اند. از این راه مقدمه‌های متعددی فراهم آمده که چهار صورت از آنها در این مجموعه منتشر می‌شود، و این امید هست که با بررسی محققان، شاید مقدمه‌های دیگری هم در نسخ خطی شاهنامه به‌دست آید. در قرون بعد تذکره‌نویسان که اطلاعات معتبری درباره سرگذشت فردوسی در متون کهن‌تر نزدیک به عصر او نمی‌یافته‌اند، به‌ همین مقدمه‌ها اعتماد کرده‌اند و مطالب متناقض آنها را بازگفته‌اند.

قسمتی از اشعار الحاقی در شاهنامه، و کاست و فزود در ادبیات آن را هم شاید بتوان کار شاهنامه‌خوانان دانست. این گروه که با شاهنامه زندگی می‌کرده‌اند و برخی از آنان طبع شعری هم داشته‌اند و در طول سالها ممارست درخواندن شاهنامه، به زبان فردوسی آشنایی یافته بودند، گاهی برای افزودن بر شور و هیجان و تأثیر داستان، خود ابیاتی می‌سروده‌اند و جای‌جای بر نسخه خود می‌افزوده‌اند. برخی از آنان هم قطعاتی مفصل‌تر یا حتی داستانهای مستقلی از سایر داستانهای منظوم ایرانی به نام فردوسی و جزو شاهنامه روایت می‌کرده‌اند و بر نسخه خود می‌افزوده‌اند. آنچه در این زمینه می‌گوییم، حدس و گمانهایی است که تحقیق و تأمل پژوهندگان تیزبین می‌تواند میزان صحت و سقم آنها را در هر مورد جداجدا روشن کند. اکنون نگاهی به افسانه‌ها بیندازیم.

نخستین سؤال این بوده که کتابی با این عظمت با این‌همه افسانه و داستان و تاریخ، از کجا آمده و به‌صورت منبع کار فردوسی تدوین شده است؟ خبری شنیده بوده‌اند که تاریخ پادشاهان باستانی ایران، در اواخر ساسانیان تنظیم شده بوده و در خزانه سلطنتی در تیسفون نگهداری می‌شده است. از این روایت این افسانه ساخته شده که در هجوم تازیان آن کتاب به‌ دست مهاجمان افتاده و سعدبن وقاص که خزانه را به غنیمت گرفته بوده، شاهنامه را نزد عمر فرستاده است. در تقسیم غنایم، شاهنامه سهم حبشی‌ها شده و به ‌دستور پادشاه حبشه آن‌را ترجمه کرده‌اند و در حبشه و هند متداول گردیده است.اما چگونه نسخه آن به ایران رسیده است؟

در آن روزگار تألیف کتاب و حتی استنساخ آن کار آسانی نبوده و تهیه کتابی هم که تاریخ پادشاهان و نامش هم شاهنامه باشد، تنها از دست شاهان برمی‌آمده است. این بود که این افسانه پرداخته شد که یعقوب لیث نسخه کتاب را از هند به ایران آورده و دستور ترجمه و تکمیل آن را داده است. مگر نه اینکه انوشیروان کلیله و دمنه را از هند به ایران آورده بود؟ مگر نه اینکه یعقوب لیث در برابر استیلای تازیان برخاسته بود و به فکر احیای استقلال ایران بود و شاعران را به سرودن شعر فارسی تشویق می‌کرد؟ پس چه قهرمانی شایسته‌تر از او برای زنده کردن تاریخ و داستانهای از یاد رفته می‌شد یافت؟ این افسانه را نخستین بار در مقدمه شاهنامه بایسنغری می‌بینیم که با تحریف گزارش کار تدوین شاهنامه ابومنصوری، که آن را از مقدمه کهن همان شاهنامه گرفته‌اند، این کار بزرگ را به یعقوب لیث نسبت داده‌اند.

افسانه‌ای قدیم‌تر از آن که عمری هشتصد ساله دارد و پیش از اوایل قرن هفتم (یعنی پیش از ۶۱۴ تاریخ کتابت شاهنامه فلورانس) پرداخته شده، به ‌دست آمدن شاهنامه منثور را از خزانه پادشاهان دیلمی در شیراز بیان می‌کند. افسانه‌پردازان تصور کرده‌اند که تاریخ پادشاهان کهن حتماً باید در خاندانهای بازمانده از آنان باقی مانده باشد و چون دیلمی‌ها تبار خود را به ساسانیان می‌رسانیده‌اند، نامزد مناسبی برای چنین انتخابی بوده‌اند….

فردوسی شاهنامه را در شهر خود، و به اراده خود، و سالها پیش از به‌ قدرت رسیدن محمود آغاز کرده و سروده است. اما این حقیقت برای قصه‌گویان پذیرفتنی نبود. مگر می‌شد تصور کرد که کسی سی یا سی‌وپنج سال کار و زندگی را رها کند و در خانه خود بنشیند و کتابی به این عظمت را به نظم درآورد؟ در آن روزگار سفارش تألیف کتابها، جزو اسباب حشمت بزرگان و برنامه‌های تبلیغاتی حکومتها بود. پادشاهان و امیران و وزیران و توانگران به همانسان که شاعرانی در پیرامون خود داشتند که قصاید و مدایحی می‌سرودند و صله می‌گرفتند، دانشمندان و ادیبان و شاعران هم کتابهایی به‌ نام پادشاه تصنیف می‌کردند، و این از موجبات نیکنامی بزرگان در حیات آنها و بقای نامشان پس از مرگ شمرده می‌شد؛ و چون در شاهنامه فردوسی، پانزده بار نام محمود و مدح او هست، پس این تصور در ذهن افسانه‌پرداز راه می‌یابد که در همه این سی‌وپنج سال شاعر در کنار پادشاه و برخوردار از مراحم شاهانه مشغول کار خود بوده است؟

اما چگونه به حضور شاه راه یافته است؟ لابد در شهر خود از عامل خراج ظلم دیده و عرصه بر او تنگ شده و برای شکایت راه غزنین در پیش گرفته است. گذشتن از سد تشریفات و بگیر و ببندها و راه یافتن به حضور سلطان مقتدر زمان به این آسانی‌ها نبود. اما بخت و سرنوشت یاری‌ها کرد. مقدر این بود که این شاهکار عظیم جاودانی به ‌فرمان محمود و به‌وسیله فردوسی سروده شود. از به‌افتادِ کار، در یکی از باغهای بیرون پایتخت، شاعران دربار به شادخواری نشسته بودند. دهقان غریب طوسی را با اکراه در بزم خود راه دادند و برای اینکه معلوم شود شایستگی همنشینی با شاعران بزرگ عصر را دارد یا نه، او را با سرودن مصراعی از یک رباعی ـ که به ادعای افسانه‌پرداز قافیه دشوار دیریابی داشت ـ آزمودند؛ و چون از این آزمون پیروز برآمد، راهش به درگاه سلطان گشوده شد. برخی افسانه‌پردازان هم این طبع‌آزمایی را در بارگاه سلطان پنداشته‌اند.

اما اینکه محمود غزنوی سفارش سرودن شاهنامه را به فردوسی داده، نه کتاب دیگری را، بی‌مقدمه نمی‌توانست باشد. امروز مسلم شده است که محمود هیچ‌گونه علاقه‌ای به مفاخر و مآثر گذشته ایران نداشته و به‌ همین دلیل وقتی شاهنامه فردوسی به ‌دست او رسیده قدرش را نشناخته است. در دیوانهای شاعرانی مثل فرخی و عنصری ـ که مجموعه اشعار مورد پسند محمود و ملاک ذوق ممدوح است ـ آشکارا می‌بینیم که ستایش پادشاهان و پهلوانان باستانی ایران را نمی‌پسندیده و ترجیح می‌داده که مثلاً بگویند در سپاه او صد کیخسرو و رستم هست!

اما خیال افسانه‌پردازان کاری با حقیقت نداشت. آنها ذوق و خواست خود را به محمود نسبت می‌دادند و می‌گفتند: محمود یک دل نه صد دل عاشق به نظم درآمدن شاهنامه بود؛ دربه‌در دنبال متن منثور شاهنامه می‌گشت تا به مدد طالع، آن را از خوره فیروز شاهزاده دیلمی یا از حکام کرمان به ‌دست آورد. افسانه کم دروغ‌تر و راست مانندتر و نزدیکتر به عصر محمود می‌گوید که او آن را از خزانه سامانیان حاصل کرده است. طبق افسانه‌ها، محمود بعد از آنکه متن منثور کتاب را به ‌دست آورده، سالهایی هم در جستجوی شاعری بوده که شایستگی و توانایی نظم چنین کتابی را داشته باشد. این بود که سرودن هفت داستان را به هفت شاعر واگذار کرده بود. نام چند شاعر را ذکر کرده‌اند و برای اینکه رقم افسانه‌ای هفت تکمیل شود، چند نام ناشناخته را هم افزوده‌اند. در این مسابقه، عنصری برنده شده بود. آخر او ملک‌الشعرای دربار و استاد همه شاعران عصر بوده و شاید شنیده بوده‌اند که او چند مثنوی داستانی هم سروده بوده است. اما در لحظه سرنوشت، قهرمان اصلی داستان فردوسی از راه می‌رسد و قرعه فال به نام او می‌افتد.

از زندگی فردوسی، یک حقیقت از همان روزگار او بر سر زبانها بود و آن اینکه محمود شاهنامه را نپسندیده و فردوسی را محروم کرده است. اما این حقیقت هم به‌سادگی برای افسانه‌پردازان پذیرفتنی نبود. مگر می‌شد پادشاهی که عاشق بی‌قرار نظم شاهنامه بوده و آن‌همه در جستجوی منبع کار و انتخاب شاعر کوشیده بوده و آن‌همه سال با بی‌صبری انتظار پایان کار عظیم فردوسی را کشیده بوده، وقتی شاهد مقصود را در کنار می‌دیده، بی‌سبب آن را از در براند؟

پادشاهی با آن شهرت شعردوستی و شاعرنوازی که چهارصد شاعر را در دربار خود جمع کرده بوده و جوال جوال زر به صله شعر به هر یک از آنان می‌بخشیده، چرا قدر این شاهکار عظیم را ندانسته است؟ شاهکاری که هر عامی بی‌سوادی هم کار و زندگی را رها می‌کند و روزها و شبها چشم و گوش به لب و دهان شاهنامه‌خوان می‌دوزد و از بیت‌بیت داستانهایش غرق سرمستی شور و لذت می‌شود؟ برای یافتن جواب این سؤال، حقیقت و افسانه به هم آمیخته و علل ‌گونه‌گونی ذکر شده است: شیعه اسماعیلی بودن شاعر، معتزلی بودن او، ستایش پهلوانان ایران و نکوهش تازیان و…

اما هیچ یک از این بهانه‌ها، کشف نویافته‌ای برای پادشاه غزنه نمی‌توانسته باشد و محمود تنها پس از گذشت سی سال که (طبق افسانه‌ها) فردوسی در کاخ او مشغول کار خود بوده، در پایان کار بدانها پی برده باشد. اگر فردوسی شیعه یا اسماعیلی بوده از روز اول این مذهب را داشته و اگر کتابش مدح گبرکان و پهلوانان ایران است، قطعاً بخشهایی از آن در آنهمه سال به گوش پادشاه رسیده بوده است. پس معما را چگونه باید حل کرد و گرد قدرنشناسی را از دامن محمود چگونه باید زدود؟

آخر محمود پادشاه بزرگی بود، حکومت مشروع از جانب خلافت بغداد داشت، فتوحات زیادی در هند کرده بود، بتخانه‌های هندوان را ویران کرده و لقب سلطان غازی یافته بود، از غنائم هند صلات فراوان به مداحان خود داده بود و قصاید شاعران در مدح او در دست بود. از اینجاست که در افسانه‌های پیش از مغول و نزدیک به عصر محمود او را بی‌گناه شمرده و گناه را به گردن حاسدان و بدگویان انداخته‌اند.

پی‌نوشت‌ها

۱٫ پیش از آفرینش شاهنامه هم، سنت گوسانها در روایت داستانهای شاهنامه، حتی در خارج از ایران دیده شده است.

۲٫ مری بویس: گوسان پارتی و سنت نوازندگی در ایران، ترجمه مسعود رجب‌نیا، تحقیق و بررسی، توس، ۱۳۶۹، ص۶۴٫

۳٫ فرهنگستان زبان ترکیه در سالهای اخیر کلمه اوزان Ozan را به معنی شاعر یافته و پذیرفته و در فرهنگهای جدید آن زبان وارد کرده است که این بی‌تردید صورتی از گوسان پارتی است.

۴٫ نزهه‌المجالس: ص۶۴، ص ۶۲۸٫

۵٫ عالم‌آرای عباسی، اسکندربیگ منشی چاپ ۱۳۳۴، ج۱، ص۱۹۱٫

۶٫ زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، چاپ ۱۳۶۹، صص ۱۴۸-۱۴۴٫