فرقه دموکرات آذربایجان در طول یک سال حکومت خود از آذر ۱۳۲۴ تا آذر ۱۲۲۵ به عنوان دستنشانده شوروی در ایران، ظلم و جنایت فراوان کرد. از جنایات شبهنظامیان موسوم به فداییان فرقه تا برپایی دادگاههای غیرقانونی و انواع شیوههای آزار مردم. دکتر محمد یگانه که از تحصیلکردگان و تکنوکراتهای برجسته تاریخ معاصر ایران محسوب میشود و مدتی به عنوان به ریاست بانک مرکزی و وزیر در کشور خدمت میکرد، در بخشی از مصاحبه خود با تاریخ شفاهی هاروارد، از ظلم و آشوبی که فرقه در زنجان، محل زندگی خانوادگی یگانه، راه انداخته بود میگوید.
[در سال ۱۳۲۴] فرقه دموکرات در زنجان حاکم بود و بعداً هم بهجایی رسید که اطلاع دارید آذربایجان و خمسه در زمان پیشهوری برای مدت یک سال خودمختاری بهدست آوردند. در آن موقع من در تهران تحصیلاتم را میکردم پدرم در زنجان بود. این اوایل بود. اوایل این دوره.
ولی بعد از اینکه اوضاع قدری مشکلتر شد پدرم مجبور شدند که بهخاطر اینکه خطری وجود دارد برایشان و ممکن است فردا تجار و مالکین و غیره و اینها را بگیرند [از زنجان گریختند]. در صورتیکه ایشان شخص سیاسی نبود، ولی یک عده را در زنجان گرفتند از جمله حاج علیاکبر توفیقی. ایشان اقدامات زیادی در این شهر کرده بود من جمله مدرسه سازی. فرقه وی را تیرباران کرد.
در آن موقع من برای اینکه کمک بکنم به فامیل، رفتم به زنجان پدرم از آنجا آمد بیرون و سال آخر هم بود در دانشکده اقتصاد. در آن موقع در آنجا رئیس فرقه آنجا دکتر جهانشاهلو بود که ایشان بعداً معاون نخستوزیر شد معاون پیشهوری و رئیس دانشگاه آذربایجان. ما با هم در دانشگاه تهران تحصیل میکردیم ایشان در دانشکده طب بودند پزشکی و من در دانشکده حقوق از نزدیک با هم آشنا نبودیم ولی از دور همدیگر را میشناختیم. وقتی که رفتم به آنجا مرا خواست و از من به این انتظار که من بروم قبول بکنم در این حکومت خودمختاری آذربایجان.
از من خواستند مدعیالعموم زنجان بشوم. من حقوق را تمام کرده بودم و دنبال افرادی میگشتند که … در آن موقع به آنها گفتم اجازه بدهید برویم فکر بکنیم و فلان و نمیشد یک مرتبه گفت نه در صورتیکه جواب من در همان آن اول نه بود.
فرقه دموکرات حاج علیاکبر توفیقی را که اقدامات زیادی من جمله مدرسهسازی در زنجان کرده بود، تیرباران کردند.
در آن موقع همکاران و افراد فامیلی و دوستان و اینها همهشان فشار آوردند که وضع را که میبینید مردم را میگیرند و میاندازند توی حبس و فردا هم نوبه شما خواهد بود! حداقل برای نجات خود و افراد فامیلتان بهتر است که صاحب مقامی بشوید.
در آن موقع هر کسی از این جریانات نگرانی زیادی داشت، ولی مادر من در جهت عکس از من نگرانی داشت که اگر من وارد این رشته بشوم عاقبتش چه خواهد بود. بعد از اینکه فشار آمد من بهخاطر حفظ فامیل بهنظرم رسید خودمان را قربانی بکنیم. قربان فامیل بکنیم. برای مدتی بگوییم که، «آره ما …» شاید هم در آنجا به مردم هم توانستیم کمک بکنیم. وقتی که میرفتم به جهانشاهلو بگویم که بله، مادرم حافظ را گرفت دستش و آورد گفت، از پلهها میرفتم بالا که وارد کوچه بشوم در آنجا دالان خیلی هم نور زیادی نداشت آورد حافظ را که «ببین از حافظ فال بگیر.» چون اعتقاد داشت. حافظ را باز کردیم آمد این شعر:
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود | گفتا چه توان کرد چو تقدیر چنین بود | |
گفتم که قرین بدت افکند بدین حال | گفتا که مرا بخت بد خوبش قرین بود |
و این نشان داد که حافظ هم ولو اینکه ما برای سرگرمی این کار را میکردیم و من پنجاه پنجاه که آیا دنبال پرنسیب خودم بروم بگویم نه و یا اینکه دنبال نجات فامیل بروم بگویم بله و برای مدتی و حافظ خلاصه نظرش را داد و ما رفتیم پیش آقای جهانشاهلو، «آقای جهانشاهلو خیلی لطف فرمودید و غیره ولی من متأسفانه برایم عملی نیست و برای شما هم عملی نیست. چون من بیست و سه سال بیشتر ندارم و مطابق قوانینی که شما دارید حداقل من بایستی بیستوپنج سال داشته باشم.»
به این ترتیب جهانشاهلو گفت که «خیلی خب، پس شما بیایید به ما میخواهیم نشریهای داشته باشیم در انتشار آن کمک بکنید به زبان ترکی. «گفتم، «خیلی خب، دراینباره هم فکر میکنیم.» مدتی گذشت اینها رفتند وسایلش را درست بکنند و غیره، در این موقع آقای منوچهر وزیری که بعداً وکیل مجلس شد، روزی آمد به من گفت، «آره تصمیم گرفتند که من و شما با هم همکاری بکنیم برای تهیه این روزنامه.»
قبل از این هم بایستی بگویم یک حادثهای در آن موقع اتفاق افتاد که در عین حالی که من سعی میکردم وضع فامیل را درست بکنم و پدرمان فرار کرده بود و هرگونه گرفتاری وجود داشت و مقداری در صورت امکان بتوانیم بچهها را بفرستیم از آنجا خارج بشوند و بعد من بروم بیرون. در آن موقع پست و اینها وجود نداشت میبایستی نامه بنویسیم و به این ترتیب به وسیله دوستانی که با قطار میرفتند به تهران بفرستیم. در این موقع که رفته بودم به وسیله فردی که با قطار سفر میکرد، نامهای برای پدرم بفرستم در همان موقع دو نفر از مهاجرینی که قبلاً از شوروی آمده بودند و پدرم برایشان خیلی کمک کرده بود و یکی از آنها در یکی از آن کارخانجات یا کارگاه شیشهسازی آنجا ساکن بود، یکی هم عکاس بود دکانی داده بودیم و اجاره نمیگرفتیم، این دو تا آمدند ما را گرفتند و بر خلاف اینکه فکر میکردم به من کمک خواهند کرد ما را بردند و انداختند توی حبس، که بله این پسر فلان باباست! فلان شخص است و میخواسته اطلاعاتی بفرستد. و بعد میروند جریان را به فرماندار و رئیس فرقه که جهانشاهلو بود میگوید. جهانشاهلو هم ناراحت میشود و درحالی که از طرف دیگر هم میخواسته مرا قانع به همکاری بکند ولی موفقیتی هم نداشته، میگوید نامهها را نگاه کنید! نامه را هم نگاه میکنند و میبینند که هیچ چیز وجود ندارد و فقط، «حال ما خوب است و نگران نباشید و همه چیز مطابق معمول میگذرد و غیره و اینها.» بنابراین آمدند ما را از حبس بیرون کردند و بلافاصله بعد از آن بود که یادشان افتاد سراغ ما بیایند و بگویید بیایید این روزنامه را به راه بیندازید.
در زنجان فرقه دموکرات یک رئیس نظمیهای گماشته بود که قبلاً کارش باربری بود. یک گاری داشت باربری میکرد و سواد هم نداشت. [وقتی در حال خروج از زنجان بودم، مأموران نظرمیه جلو من را گرفتند] بعد اثاثیه ما را باز کرده بودند و نگاه میکردند. توی آن خیابان این رئیس نظمیه هم میگذشت و بعد مأمورین رفتند ایشان را آوردند که، بیایید نگاه کنید آقای رئیس شهربانی. ایشان هم که سواد ندارد که این بابا کتابهایی با خودش میبرد که نقشههای دنیا در آن وجود دارد. یک کتاب جغرافیا یا تاریخ بود که بعضی از این نقشهها [را داشت]. این سطح این افراد بود که در آن موقع حداقل در آن شهر داشتند حکومت میکردند و اینها، خیلی وضع ناراحتکنندهای بود
ولی در همان موقع به فکر من رسید که دیگر برای من کار بهجایی رسیده که خیلی سخت است اینجا ماندن و … از این لحاظ من رفتم و همان شب یک نمایشی برگزار میشد که همان آقای جهانشاهلو و غلام یحیی مشهور هم آنجا بود، من هم رفته بودم. بعد به آقای جهانشاهلو گفتم، «میخواستم اجازه بگیرم و فردا یا پس فردا بروم تهران و از آنجا …» گفت، «برای چه؟ ما برای تو نقشهای داشتیم و فلان.» گفتم، «تصمیم من این است که بروم تحصیلات خودم را بکنم، تحصیلاتم را ادامه بدهم.» ایشان البته قدری ناراحت شد ولی گفت، «خیلی خب حالا این تصمیمت است برو…» بعد پرسید، «به کجا؟» گفتم، «آمریکا.» یک مرتبه زده شد، «خوب چرا آمریکا؟» گفتم، «اروپا وضع جنگ هست و تحصیل عملی نیست از این لحاظ.» خلاصه ایشان جلوی ما را نگرفت ولی موقعی که میخواستم حرکت بکنم در آنجا یک رئیس نظمیهای بود، رئیس شهربانی و این شخص قبلاً کارش باربری بود یک گاری داشت باربری میکرد و سواد هم نداشت، بعد اثاثیه ما را باز کرده بودند و نگاه میکردند توی آن خیابان ایشان هم میگذشت و بعد مأمورین رفتند آوردند که، بیایید نگاه کنید آقای رئیس شهربانی. ایشان هم که سواد ندارد که این بابا کتابهایی با خودش میبرد که نقشههای دنیا در آن وجود دارد. یک کتاب جغرافیا یا تاریخ بود که بعضی از این نقشههای [را داشت]. این سطح این افراد بود که در آن موقع حداقل در آن شهر داشتند حکومت میکردند و اینها، خیلی وضع ناراحتکنندهای بود از این لحاظ. با این سوابق که مملکت زیر لگد خارجیها هست و این وضع هست عدم ثبات و غیره مرا خیلی تشویق میکرد که بروم دنبال تحصیلم و بعد تا ببینیم وضع چه میشود. آمدیم به آمریکا.