در یادداشتها و سوگنامههای ترحیم استادِ شادروان سید جواد طباطبایی، هر کسی به جلوهای و جنبهای از فضایل شخصی و علمی وی اشاره میکند، به جلوهای ــ و برخی به حواشی. راه بردن به کنه معانی آثار سترگ و انبوه او که هر یک ستونی و دیواری و دری از ساختمان یگانه طرح اندیشه اوست بحث دشوار و دیگری است. اکنون موقع آن است که قلم را لختی بر وی بگریانیم، و نه بر وی که بر خود بگریانیم، در فقدان دانشمندی که روح بزرگش همچون آتشکدهای سخت استوار مأمن آذرِ پرفروغِ ایران بود ــ همان «آذری که نمیرد» و «همیشه در دل ماست». آتشکدهای با ستونها و باروهای بلند و سخت چون سنگ خارا و گنبدی پایدار ــ هرچه بودش فرهنگ و فرهیختگی، هرچه بودش اندیشه و دانش و فرزانگی و ارادهای پولادین ــ که «آذرِ ایزدنشانِ ایران» را از گزند باد و باران و یورش بدخواهان و کینهورزان و ستیزهجویان چنان در امان میداشت که شعلههای آذر بالا گرفت، بالا و بالاتر شد و روشنایی و هُرم آن چه بسیار جانهای خفته را ــ کز سرمای روزگار وز غم بیآلتی افسرده بودند ــ بیدار کرد. امروز آن روح بزرگ رحل اقامت از دنیای ما برچیده است. آتش شعلهور پیداست، آتشکده ناپیدا. حال باید از درگذشت زودهنگام آن استاد فرزانه دیده بگریانیم، یا به حال پریشان خود حیران و سوگوار باشیم که دستان کمتوان ما کجا تواند کآن آتش فروزان را نگهبانی کند، آنسان که آن پیر درگذشته، آن تهمتن میدان اندیشه، نگهبان بود؟ سوارانی هستیم با نیزهها و تیغهای زنگخورده، آشفته در میدان، حیران و اندوهناک از مرگ ناگهانِ تهمتن.
از دیروز که خبر درگذشت استاد طباطبایی را خواندم، حالی صعب یافتم. غمی چون باری سنگینی بر گرده و خلائی، گمشدهای در هستی. غم را میتوانستم فهمیدن. آن «گمشده» چه بود؟ اندیشیم که چیست و با چه واژگانی میتوانم آن را بازگفتن. به یاد آوردم که او خود چند نوبتی این بیت حافظ را در وصف اندیشه ایرانی ــ در سیر با فراز و پرنشیب تاریخش ــ و نیز در وصف حال خود در این روزگار غبارآلود آورده است:
زیر آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
دانشمند فرهیخته چنان ایران را در وجود خود و وجود خود را در ایران فرهنگی مییافت که حدیث نفسش را کوتاهپردهای از داستان بلند سرگذشت ایران میدید. همین بود که او را میان «اهل ایران» و «اهل فضل» عزیز کرد.
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
آری، او نگاهبان آتش ایران بود. بالاتر! دل و جان اندیشه او آتشکده نگهدارِ آذر پرفروغ ایران بود. تقدیر تاریخ را بنگر که این بزرگنگهدار آذر ایرانزمین در روزگار ما، برخاسته از ناحیه آذربایجان (آذربایگان، آتورپاتاکان) بود، همانجا که وجه تسمیه آن «نگهبانی آتش» است و در گذشتههای دور ایرانزمین، منزل آتشکدهای بزرگ از ایران بوده، پناهگاه «چراغ خدا». و در این حقیقت نشانههای روشنی است برای اهل خرد.
استاد جواد طباطبایی از میان ما رفت. بسیاری آثار و دستنوشتهها و ایدههای او مانده بود تا در ادامه طرح پژوهشی چندوجهی او چاپ شوند. ادامه «تأملی درباره ایران»، بحث درباره تحول، تداوم و زوال اندیشه «ایرانشهری» و مجلدات تکمیلی «تاریخ اندیشه سیاسی در اروپا»، بخشهایی از وجوهی اساسی ساختمان عظیم اندیشه او بودند. اما بخش بزرگتری از آن طرح با بازنویسیها و در ویراستهای جدیدی که استاد مرحوم بر آنها انجام داده بود، امروز در اختیار ماست. حتی نقدهای کوتاه و بلند و بعضا تند و تیز او بر متون و سخنان دیگران که دستاویز بهانهجویان برای کنار گذاشتن محتوی نقد و هوچیگری بر زبان تند گردیده است، جنبههایی مهم و ژرف از اندیشه او را بازگو میکند. زمانی جوانی خامسوز به مرحوم داود فیرحی ــ که هنوز از نقد استاد مستفیض نشده بود ــ گفت که «مشکل طباطبایی زبان تند و نقدهای گزنده است و چنین لحنی علمی نیست!» فیرحی نپذیرفت و گفت: «حرف غلط را باید گفت که غلط است، حالا به هر تندی» (نقل به مضمون). طباطبایی آنچه را غلط میدانست به جدیّت نقد میکرد و به گمانم، قریب به اتفاق مباحث و متونی که به تیغ نقد او گرفتار شدند در شمار همان «حرفهای غلط» و سزاوار نقد بودند. این زبان تند نقّادی او ــ که البته نه در تاریخ مباحث فکری در جهان و نه در ایران امری بیسابقه است ــ سبب شد که عدهای گمان برند که وی فردی «متکبر» و «پرغرور» است. حال آنکه واقعیت یکسره متفاوت است. ساعتی نشستن با او، مخاطب را سخت مجذوب ادب، فروتنی و خوشرویی او میکرد. فرقی نداشت استادی صاحبنام باشید یا دانشجویی جویای علم، مخالفی سختسر باشید یا همدلی همراه. از گفتگو با طباطبایی جز خوشرویی و دوستی نمییافتید. آن جدیّت و درشتی که در قلم نقّاد او جلوه میکرد، نه از سر نخوت و غرور شخصی، بلکه از حرمتی برمیخاست که برای دانش و فضیلت و برای میهن قائل بود ــ برای تاریخ، فرهنگ، تقدیر و سیاست ایران. برای او حوزه عمومی از حوزه شخصی متمایز بود. زمانی از محمدرضا شجریان درباره غرور او پرسیده بودند، پاسخ گفته بود که غرور او شخصی نیست، او به «هنر ایرانی» مغرور و برای «موسیقی ایرانی» حرمت قائل است.
باری، روزگار بر ما نیز خواهد گذشت و دور نیست که همروزگاران ما با «هفتهزارسالگان» سربهسر شوند و از خاطرهها فراموش. دو سه قرن بعد، وقتی آیندگان دست به نگارش سرگذشت فرهنگ و اندیشه ایران یازند، آنگاه که به قرن ما رسند، صفحاتی را درباره انگشتشمار نامداران قرن ما قلمی خواهند کرد. جواد طباطبایی یکی از نامداران خواهد بود. اینکه امروز ما بتوانیم از روشنایی و گرمای شعلههای اندیشه آن استاد بهره ببریم و در برابر تندبادهای بیهنری و بیفضیلتی و بیوطنی در امانش داریم و حتی بر فروزانی آن بیافزایم، افتخاری است که البته نصیب مردم خودآگاه میشود.