روزی که خبر درگذشت ناگهانی اش در ١٢ آبان ١٣٩٨ را یکی از دوستان آذری اهل تبریز به من داد، بهت و شگفتی وجودم را فراگرفت. باورش بسیار سخت و دردآور بود. دکتر جعفر جمشیدی راد سنگر و ستون پا برجای ایرانیت در دو دهه گذشته در دانشگاه و محافل علمی تبریز و سراسر شمالغرب ایران بود. تلاشهای سرسختانه و شجاعانه او در پاسداشت میراث فرهنگی و سیاسی ایران و زبان فارسی در آن خطه زبانزد همه بود، چه استادان سابقش، چه دانشجویانش و چه دوستان و همکاران و حتی مخالفانش. جمشیدی راد هنوز در میانه راه زندگی بود که درگذشت. او تنها نگران چند محفل سازمان یافته پان ترکیست فعال در آذربایجان که آزادانه تخم کین قومی و تفرقه و ادبیات نفرت را در ان دیار می پراکنند نبود. نگرانی و اندوه او بیشتر از کسانی بود که در راس رسته های سیاسی و اداری و گاه مذهبی آذربایجان به قول خودش نان و نمک ایران را میخوردند و نا اگاهانه و یا اگاهانه نمکدان می شکستند. دست اندرکاران نهادهای فرهنگی کشوری در منطقه که فعالیت های نشریاتی و روزنامه ای ایران دوستانه و ملی در آن دیار را در تنگنا و فشار گذاشته و مسئولان آن را به جرم های گوناگون به دادگاه میکشانده و محکوم و جریمه میکردند، اما دهها نشریه و ناشران قوم گرای نفرت پراکنی را که علیه بزرگان سیاسی و ادبی ایران گذشته و امروز و علیه زبان ملی ایران دشنام میگشودند و میگشایند آزاد میگذاشته و میگذارند.
او به عنوان استاد با سابقه و برجسته علوم سیاسی دانشگاه ازاد تبریر از انچه که انرا بی توجهی و سهل انگاری مقامات دانشگاهی نسبت به رخنه و حضور جریانها و افراد قوم گرا و گاه تجزیه طلب در دانشگاهای منطقه می خواند، اظهار نگرانی و نا خشنودی میکرد.
قلب دکتر جمشیدی راد از فشاری در تنگنا بود که گاه عملکرد عالی ترین مقامات سیاسی کشور باعث ان می شد. مقاماتی که برای بدست آوردن چند رای، با وعده های انتخاباتی و با اعلامیه های چندین و چند ماده ای خود باعث تشویق و تقویت محافل و گفتمان قوم گرا می شدند. همان هایی که بدون هرگونه مطالعه و مشورت با اهل علم و مصلحت، به شتاب دستور باز شدن رشته های زبانهای قومی در آذربایجان شرقی و کردستان را صادر کردند و کانونهای احتمالی تولید ادبیات ضد ایرانی را که میتواند در اینده سرچشمه مشکلات دشوار بر سر راه وحدت و همبستگی ملی شود، آفریدند.
دل جمشیدی راد از کار آن دست دیپلماتها و رایزنانی خون بود که از بودجه ارزی ایران حقوق میگرفتند و بجای دفاع از هویت، فرهنگ و ملیت ایرانی، به گمان خود برای جلب دوستی کشورهای محل ماموریت خود انچنان با مقاماتشان نزدیک و همراه میشدند که نا خوداگاه گفتمان ضد ایرانی انها را تقویت می کردند. به تولید کنندگان ادبیات نفرت و تفرقه جایزه میدادند و برایشان بزرگداشت میگرفتند.
این در حالی بود که بزرگانی چون دکتر منوچهرمرتضوی استاد و دانشمند برجسته ادبیات فارسی در دانشگاه تبریز خانه نشین شده و غریبانه در سالهای پس از انقلاب در شهر خود در می گذشتند. در همان حال «دکترها و پروفسورهای» قلابی دست پرورده باکو و دیگر محافل پان ترکیست خارج از ایران، آزادانه با انتشار اثار بی مایه خود برای آذربایجان ریشه تاریخی و گفتمان هویتی غیر ایرانی میآفریدند و در این میدان فراخ، تاخت و تاز میکردند.
جمشیدی راد دلخون از این بود که چرا هر از چند گاه برخی مقامات منصوب مذهبی استانهای آذری نشین بدون توجه به توصیه های رهبر خود در رابطه با پاسداری از زبان فارسی، با موضعگیری در برابر ایران دوستان و اتهامات بیجا به طرفدارن تقویت هویت و ملیت ایرانی و زبان فارسی در منطقه، گفتمان قومی را تقویت میکردند. جمشیدی راد فرزند گرانمایه و راد اذربایجان بود، همان اذربایجانی که شهریار در سالهای سخت تلاش شوروی و فرقه دمکرات برای تجزیه اش او را خطاب قرار داد و گفت: «بی کس است ایران، به راه ناکسان از ره مرو!
جان به قربان تو ای جانانه اذربایجان!».
جمشیدی راد تنها نبود و نیست، هستند خیل بزرگِ راد مردان و راد زنان و جوانان آذری و دانشجویان او که در سنگر دانشگاههای استان و سایر شهرهای ایران، در کانونهای رسانه ای و در جای جای ایران زمین پرچم دفاع از ایرانیت و منافع ملی ایران را بر افراشته نگاه میدارند. راد مردان و زنانی که شهریار آنها را خطاب کرده و گفته بود:
«مادر ایران ندارد چون تو فرزندی دلیر!
روز سختی چشم امید از تو دارد همچنان».
جعفر جمشیدی راد در راه وطن و غم وطن زندگی خود را گذاشت. ایران محبوب دوست داشتنی او بود و باشد که بر اساس قول پیامبر امین که گفته است «من مات فدائا للمحبوب، قد مات شهیدا»، خداوند بزرگ پاداش شهیدان راه وطن را به او بدهد و با کمک به فرزندان ایران برای پشت سر گذاشتن این «روزگار غریب»، و شرایط سخت و بحرانی و بی پناهی امروز کشور، روانش را شاد بدارد.