
میان ممکن اسـت کسانی مثل غلامحسین ساعدی باشد که روگار کودکی و جوانی خود را در آذربایجان گذرانیده و با زبان و خـصوصیات قومی آن دیار بستگی عـمیقی داشـته باشند،و یا دولتمردانی چون ساعد مراغهای و تقیزاده که بعنوان یک سیاستمدار در مقطعی از تاریخ آذربایجان نقش ایفا کردهاند.
سرگذشت نامههایی که آذربایجانیها نوشتهاند اصولا بر دو نوع است:نوع اول همانند سرگذشتنامه دیگر ایرانیان بیشتر درباره وقایع مـربوط به ایران به طور کلی است و وجه خاصی به خصوصیات قومی و زبانی آذربایجان و یا دیگر مسائل ویژه آن ندارد.در نوع دوّم،نویسنده سرگذشت این خصوصیات را در نظر میگیرد و اگر هم خاطرات خود را به آذری ننوشته باشد ویـژگیهای بـومی این سرزمین را مدّ نظر دارد.
اگر این سرگذشتها و خاطرهها را براساس تقدّم تاریخی آنها مورد بررسی قرار دهیم نخست باید به چند اثر از دوران مشروطه بپردازیم.حاج محمد تقی جواربچی،بازرگان تبریزی،در حـرفی از هـزاران کاندر عبارت آمد خاطرات خود را از وقایع تبریز و رشت در سالهای 1326 تا 1330 هجری قمری نوشته است.1این نوشته رسالهای است بیآغاز و انجام و ظاهرا بخشی است برجای مانده از خاطراتی مفصلتر و مشروحتر.کتاب با ذکر حوادث اوایل جمادی الثـانی سـنه 1326،که اهالی تبریز بیرقهای سفید بر سر در خانهها نصب کردند و سواران رحیمخان چلیپانلو داخل شهر شدند،آغاز میشود و با وعده شرح وقایع محرم 1330 و کشتار فجیع مشروطه خواهان،از آن جمله ثقهه الاسلام.2پایان میپذیرد.نگارنده دربـاره انـگیزه نـوشته خاطراتش مینویسد:«سبب نوشته این تاریخ،همین بـلوای آخـری بـود که دو هفته مانده بود که از زیادی غم و غصه و خیالات،این را مینوشتم.کارها که امنیت پیدا کرد، دیگر ممکن نشد بنویسم.»چنین به نظر میرسد که نـویسنده در ضـمن کـارهای تجاری ور فت و آمد بین رشت و تبریز به نوشته ایـن خـاطرات مشغول بوده است. گرچه جورابچی به زندگی خودش چندان اشاره نمیکند و از خانوادهاش سخن نمیگوید،امّا نکاتی درباره شخصیت او،کسب و کارش و درگیریاش در نـهضت مـشروطه و عـلاقمندیاش به این نهضت از خلال نوشتههایش به خوبی هویدا است.
نویسنده این خاطرات از ایـنکه در مورد جزئیات به کتابی و یا کسی مراجعه نکرده است از خوانندگانش پوزش میطلبد و میگوید این کارها«در این حالت پریشانی امکان نـداشت.»وی گـرچه نـویسنده نیست ولی وقایع را همانگونه که دیده با جزئیات و روزبهروز مینویسد و تصویری جاندار از فـضا و احـوال آن روزگار تبریز به دست میدهد.به عنوان نمونه شرح می دهد که چطور ستارخان نمیتوانست چپاول مال مـردم بـه دسـت سربازان رحیمخان و بیدادگری آنها را تحمل کند و از همینرو نزد یکی از علما میرود و اسـتخاره مـیکند.همه میگویند:«این دویـانه است،با هفده نفر میخواهد که با اینقدر سوار طرف باشد.»امّا مجاهدین که در گوشه و کنار وبـدند بـه او مـلحق میشوند و عاقبت هم موفق میشود.حاج جورابچی چند روز بعد مینویسد:
رحیم خان هم با سوارههای خودش به مـحلهی شـتربان آمد.روزها جمع به اسلامیه شدند.3 یک بیرق سفید آورده،به در مقام صاحب الامر نصب کـردند و فـتوای بـابی شدن پانزده محله از مجلس اسلامیه بیرون آمده،به اطراف و دهات پراکنده نمودند که«ایها الناس!حکم مجتهد تبریز و سـایر عـلمای اسلامیه است[که]اهالی پانزده محلهی تبریز بیدین و بابی شدهاند «خون و مال آنها حلال است؛جته ایـنکه مـشروطه مـیخواهند.»از هرجا جمع شدند.ستارخان هم در امیر خیز و چند جا[ی دیگر]سنگربندی نموده!و چند نفر گرجی[و]قفقازی بود[ند]. آنها بـمب درسـت میکردند.
تا اواخر ماه جمادی الثانی،دعوا از طرفین بود؛چقدر توپ[و]تفنگ میانداختند،[به ]تقریر نمیآید که شهر یـک پارچـه آتـش شده بود.خانههایی که در میانه واقع شده بودند، آنها اهل[و]عیال را بیرون آورند[به]محلهی دیگر بردند.در نزدیکی خانهی مـا سـنگر بسته بـودند.در خانه اهل[و]عیال واهمه میکردند،[به]محلهی اهراب جمع میشدند. نایب محمد تلگرافچی آنجا بود،نمیگذاشت از آنـجا کـسی تفنگ بردارد.ما هم اهل خانه را به اهراب،خانهی کربلای احمد بیجارچی بردیم،خودمان در خانه بودیم.
از خاطرات ارزنده این دوره کـه شـاید یکی از جالبترین خاطرات سیاسی روزگار ما باشد زندگی طوفانی تقیزاده است که در سـالهای آخـر زندگی او نوشته شده است. تقیزاده،پس از گذشت سالیان دراز بـه یـاری حـافظه فوق العاده خود اغلب حوادث را با ذکر تـاریخ روز وقـوع آنها ذکر میکند.ولی افسوس که در این خاطرات وی بیشتر به ذکر حوادث سیاسی مـیپردازد و از مـسائل فرهنگی و علمی و دیدار و بحثهایش بـا مـستشرقان نامداری چـون هنینگ،بیلی و مـینورسکی و دیـگران سخنی به میان نمیآورد. برخی کسان بـه خاطرات تـقیزاده از آن رو انتقاد کردهاند که بسیاری از مسائل را مسکوت گذاشته است.4با این همه،فعالیتهای این مرد چـنان مـتنوع و جالب بوده و در جریان تاریخ معاصر اخـیر ایران چنان دست داشـته اسـت که ارزش آنچه را که نوشته انـدک نـمیتوان دانست.
از قریب چهارصد صفحه خاطرات عمر تقیزاده حدود شصت صفحه نخستاش درباره روزگار جوانی او در تـبریز و سـفرش به قفقاز،بیروت و مصر و برگشتنش بـه عـنوان وکـیل مجلس اول به تـهران اسـت.دیگر بخشهای کتاب نیز،که شرح درگـیری مـشروطه خواهان تبریز با محمد علیشاه و سفر نویسنده به قفقاز و اروپا پس از بمباران مجلس است،نکاتی خواندنی در بردارد.
تقیزاده از روزگار تـحصیل خـود و اینکه چگونه با ولع بیحدّی عربی، فرانسه،انگلیسی و عـلوم نـوین را یاد گـرفته و مـدتی هـم به تحصیل طب مـشغول بوده شرح بسیار جالبی در کتاب آورده است.تأسیس کتابخانهای در تبریز،به کمک دوستش محمد علی خان تربیت،انتشار مجله گنجینه فـنون،و ایـجاد داروخانهای به کمک یک دکتر ارمنی و وارد کردن دارو از خـارج از جـمله فـعالیتهای او در اوانـ زنـدگی بوده است.تقیزاده در ایـن خـاطرات اوضاع و احوال و محیط زندگی روشنفکران تبریز و رابطه آنها با قفقاز و مصر و همچنین با معلمین مدرسه آمریکایی تبریز و مـقاومت و کـارشکنیهای خـشکه مقدسان و مستبدین را ترسیم میکند.به اعتقاد تقیزاده مـحمد عـلیشاه از روزگـار ولیـعهدی بـا مـردم تبریز دشمنی خاصی داشته است.وقتی که به سلطنت میرسد و با اسباب و اثاث از تبریز به سوی تهران حرکت میکند و تبریزیان جلوی قافله را میگیرند و نمیگذارند آنها را به تهران ببرد.این رویـداد محمد علیشاه را به شدّت میآزارد،«بعدها اسم تبریز نمیشد پیش او برده شود.آنقدر بد بود که خیار بیلانکوه از تبریز برایش آورده بودند دور انداخت و گفت چیزی که از تبریز بیاید نمیخورم»(ص 48)تقیزاده در سالهای 23-1322 قمری به قفقاز و شامات و مـصر سـفر میکند و در این سفر و همچنین سفرهای بعدی با اشخاص جالبی آشنا میشود،از آن جمله با جلیل محمد قلیزاده نویسنده مشهور آذربایجانی و مدیر مجله ملا نصر الدین که تقیزاده او را”مولیر”شرق مینامد و نیز بـا محمد آقـاشاه تختینسکی،مدیر مجله شرق روس،و عمر فائق نعمانزاده از نویسندگان بنام قفقاز.چندی بعد به دعوت طالبوف به داغستان میرود و چند روز در خانه او اقامت میکند.در این مـیان از طـرف مردم تبریز به نمایندگی مجلس انـتخاب مـیشود و از طریق رشت به تهران میرود.در تهران اطاقی به سه تومان در ماه اجاره میکند.درباره نخستین روزهای اقامتش در تهران مینویسد:
« مجلس شورای ملی در هفده شعبان باز شده بود.من هـم شـوق و ذوقم پیدا کردن مـجلس بـود. از تبریز به همین منظور آمده بودم.آنجا را پیدا نمیکردم. از هرکس میپرسیدم سراغ نمیدادند تا آنکه ایام رمضان مسجد و بازار که میرفتم در گلوبندک کسی سلام علیک کرد. برگشته هاشم ربیعزاده را تصادفا دیدم که در طـفولیت هـمسایه و همدرس من در تبریز بود. خوشحال شدم. پرسید چند روز است به تهران آمدهام.گفتم که سه چهار روز بیش نیست. از او پرسیدم این مجلس کجاست؟گفت بیا برویم…درشکه صدا کرد باهم نشسته رفتیم به همین بهارستان.مجلس تازه بـه آنـجا رفته بـود.تمام مردم در حیاط(جلو در ورودی)کفشها را میکندند.رفتیم همان اطاق که قبل از ورود به طالار جلسه هست.آن وقت آنجا که حالا گویا جـلسه خصوصی مجلس است مجلس بود.توی تماشاچیها نشستیم» .(ص 56)
***
خاطرات احمد کسروی با عـنوان زنـدگی مـن،که اندکی پیش از قتل او در سال 1322 در تهران به چاپ رسید،شاید یکی از جالبترین و دقیقترین سرگذشتنامههای روزگار ما باشد.در اساس کتاب شامل دو قـسمت اسـت یکی از آغاز زندگی او یعنی 1269 شمسی تا سی سالگی،این بخش وضع تبریز در آغاز مـشروطه و سـپس جـنگ اول جهانی و نهضت خیابانی و آمدن کسروی به تهران در سال 1297 را دربر میگیرد.«ده سال در عدلیه»عنوان بخش دوّم کتاب است.در مـقدمه این بخش مینویسد:«دشمنان ما بارها داستان بیرون آمدن مرا از عدلیه(که نتیجه رایهای آزادانه مـیبود که میدادم و یک بـار نـیز دربار رامحکوم گردانیدم که کاسه بر سر آن شکست)دستاویز کردهاند و به داستان رنگهای نچسبنده شگفتی دادهاند»ادعا میکند که هرگز نمیخواسته است “مردی شناخته”گردد و نامش بر سر زبانها افتد…«ولی چون خواه و ناخواه افتاده،بسیار بجا میبود که تـاریخ زندگانیم را خودم بنویسم که نیاز نباشد دیگران بپرسند و بجویند و چیزهایی از راست و دروغ به دست آورند.»
کسروی در یکی از محلاّت فقیرنشین تبریز(هکماوار)در خانوادهای بسیار مذهبی به دنیا آمد. پدرش بازرگانی درس خوانده و بسیار پارسا بود ولی از ملایان دلخوشی نداشت و در زمان جـوانی پسـرش درگذشت. کسروی به ناچار از رفتن به مکتب دست کشید،ولی از هر فرصتی برای یادگرفتن بهره جست چنانکه علاوه بر فارسی و ترکی،زبانهای عربی،انگلیسی ارمنی و اسپرانتو را به خوبی یاد گرفت. انگلیسی را چنان خوب آموخته بود کـه اشـتباهات ادوارد براون را در ترجمه تاریخ طبرستان ابن اسفندیار دقیقا برشمرد و نقد عالمانهای بر آن نوشت و نیز چند کتاب از انگلیسی ترجمه کرد.برخی از مقالههایش به عربی نیز در مجله العرفان چاپ صیدا منتشر گردید.
پردهای که کسروی از روزگار طـلبگی خـود در مدرسه طالبیه تبریز ترسیم میکند،شرح آزارهایی که از ملایان قشری تبریز و مخالفین مشروطه دیده بود، داستان معلمیاش در مدرسه آمریکائی معموریان و وصف او از محیط روشنفکران و کتابخوانان تبریز،در مجموع تصویری فوق العاده جالب و شاید بـینظیر از مـحیط اجـتماعی،فرهنگی و سیاسی این دوره تبریز به دسـت مـیدهد.در انـقلاب مشروطه کسروی هفده ساله بود و اکثر حوادث و جنگهای مستبدین و مشروطه خواهان را به چشم خود دید.میتوان گفت که زندگانی من نوعی متمّم است بـر دوکتاب پرارزش تـاریخ مـشروطیت و تاریخ هیجده ساله آذربایجان.
طرز فکر منطقی و موشکافانه کسروی در اکـثر صـفحات زندگانی من به خوبی پیداست.استدلال سنجیده و علمی او در مباحثههای دینی و فلسفی به مذاق مذهبیون خوش نمیآمد ولی او از بیان و تشریح عقاید خود پروایی نـداشت و هـمین درکـ گویی و شهامت سبب شد که،در اسفند 1323،به دست برادران امامی کـه از”فدائیان اسلام”بودند کشته شود.
کسروی مدت کوتاهی به قفقاز رفت و سپس به تبریز بازگشت و پس از جنگ جهانی و رفتن عثمانیان از تبریز در نـهضت شـیخ مـحمدخیابانی به دموکراتها پیوست. ولی چندی بعد به سبب اختلافاتش با خیابانی از او جدا شد و دسـته دیـگری را تشکیل داد.آن بخش از زندگانی من که درباره نهضت، و یا به گفته کسروی”خیزش خیابانی”است،کما بیش در تاریخ هیجده سـاله آذربـایجان نیز آمـده است.
مخبر السلطنه هدایت والی آذربایجان که باعث کشتهشدند خیابانی میشود تصویری یکسویه از نهضت خیابانی در خـاطرات و خـطرات(صص 319-312) مـیکشد و اینطور قلمداد میکند که او میخواسته است”همرنگ”بلشویکها شود و آذربایجان را از ایران جدا کند.اما کسروی مینویسد:
آنچه ما میتوانیم گـفت ایـنست کـه خیابانی همچون بسیار دیگران آرزومند نیکی ایران میبود و یگانه را آنرا بدست آوردن سر رشته داریـ(حکومت)میشناخت کـه ادارات را بهم زند و از نو سازد و قانونها را دیگر گرداند.چنانکه در همان هنگام میرزا کوچکخان در جنگل به هـمین آرزو مـیکوشید.آنان نـیکی ایران را جز از این راه نمیدانستند.از آن سوی خیابانی این اکر را تنها با دست خود میخواست و کسی را خـود بـهمبازی نمیپذیرفت. نیز خواهیم دید که یک راه روشنی در اندیشه نمیداشت و چنین میدانست که چون نیرومند گـردد و رشـته را بـه دست آورد هر نیکی را که بخواهد در توده پدید خواهد آورد. (تاریخ هیجده ساله آذربایجان،ج 2،ص 865)
به گفته کسروی خـیابانی طـرفدار بلشویکها نبود بلکه محض ترساندن انگلیسها و دولت ایران به طرفداری از آنها وانمود میکرد.مطلب جـالب اینکه مـیجر ادمـوند،رئیس اداره سیاسی انگلیسی به تبریز میآید و در گفتوگوئی با کسروی از او میخواهد که علیه خیابانی قیام کـند و وعـده مـیدهد که در این کار دولت انگلیس هم به او کمک خواهد کرد.کسروی نمیپذیرد و میگوید«چون خـیابانی بـه نام آذربایجان برخاسته ما دوست نمیداریم در این خیزش با او به نبرد پردازیم.»6و به این ترتیب بعدا هـم عـلیه خیابانی اقدام نمیکند.
***
یکی از معاصرین کسروی،محمد ساعد مراغهای است.خاطرات سیاسی محمد ساعد مراغهای،که به کوشش بـاقر عـاقلی در 1373 در تهران نشر یافته،شامل خاطرات سیاسی او از بدو ورودش به وزارت خـارجه(1282)به سـمت مـنشی کنسولگری ایران در اسلامبول تا دومین دوره نخستوزیری و اسـتعفاء از آنـ در دوره شانزدهم مجلس(1328)است. برخلاف زندگانی من کسروی،خاطرات ساعد فاقد جزئیات خصوصی و شخصی است و تا حدی خـشک و رسـمی،گوئی نویسنده دلیلی به پرداختن به جـزئیات نـمیبیند و آنچه را کـه در صـحنه سـیاست میگذشته است مهم میداند.
ساعد،زاده در شهر تفلیس، تحصیلاتش را در مدرسه ایـرانیان بـاکو شروع کرد و در شانزده سالگی برای ادامه تحصیل به پطرزبورغ و سپس به سوئیس رفت و در 1282 عـازم ایـران شد.وزارت امور خارجه به استخدام او روی خـوشی نشان نداد،از همین رو به اسـتانبول رفـت و از آنجا که با ارفع الدوله سـفیر ایـران در عثمانی آشنایی داشت به سمت منشیگیری سفارت منصوب شد.بعدها در کنسولگری ایران در باطوم و سـپس در بـاکو به کار پردخت.در زمان انـقلاب اکتبر 1917،سـاعد بـا سمت کنسول ایـران در بـاکو،خدمت میکرد.
ایرانیانی که قصد فرار داشـتند نـقدیه و جواهرات خود را به او میسپرند و او امانات را در ایران به آنها تحویل میداد.ساعد مدتی هم والی آذربایجان شـد و پس از یـکسال در 1310 دوباره به تهران بازگشت.
از خاطرات جالب او در دوران سـفارت در مـسکو داستان مـلاقات او بـا مـولوتف وزیر خارجه شوروی در زمان اشـغال ایران در جنگ دوّم جهانی است.به نوشته ساعد در این ملاقات مولوتف بیپرده و بیمقدمه به او میگوید:
بالاخره ما تصمیم گرفتیم رژیـم ایـران را از مشروطه سلطنتی به جمهوری تبدیل کـنیم.دولت انگلستان هـم بـا ایـن امـر موافقت کامل دارد.دولت انـگلستان مـایل است ریاست جمهوری ایران را محمد علی فروغی بپذیرد ولی ما میل داریم شما رئیس جمهور بشوید عـلی الخـصوص کـه فروغی روی خوشی هم نشان نمیدهد و تمایلی به ایـن سـمت نـدارد و بـه ایـن تـرتیب شما کاندیدای منحصر بفرد هستید.7
گرچه ساعد به شوخ طبعی و بذلهگویی مشهور بود در کتاب خاطراتش نشان چندانی از این خصلت به چشم نمیخورد.امّا ابو الحسن ابتهاج در خاطرات خود داستان جالبی از او درباره همسرش کـه از تبار آلمانی بود نقل میکند:
یکی از لطیفههای شیرینی که برای من نقل کرد درباره خانمش بود. میگفت که اولین پست نسبتا مهمی که در وزارت امور خارجه به آن رسیدم نایب کنسولی بود.با خوشحالی این خبر را به خـانم دادمـ.اما او گفت خاک بر سرت،فلانی کنسول است و تو نایب کنسول. چندی نگذشت من به مقام کنسولی رسید و زنم پس از شنیدن این خبر باز گفت خاک بر سرت فلانی مستشار است و تو هنوز کـنسولی،به مـستشاری و رایزنی که رسیدم و خبرش را به او دادم باز گفت خاک بر سرت که فلانی وزیر مختار است و تو مستشار.وزیر مختار و سفیر هم که شدم بـاز ایـن سرزنش تکرار میشد تا از گـردش روزگـار به نخستوزیری رسیدم.این بار خانم گفت خاک بر سر مملکتی که تو نخست وزیرش باشی.8.
از معاصرین ساعد،کسروی و تقیزاده که نقش مهمی در تاریخ آذربایجان در نیمه اول قرن حـاضر داشـته، سید جعفر پیشهوری است کـه بـه سال 1983 در زاویه،یکی از محال خلخال متولد شد و در 9 ژوئن 1947 در یک سانحه اتومبیل در راه گنجه مجروح گردید و دو روز بعد در بیمارستان درگذشت و یا به روایتی کشته شد.میگویند که سانحه اتومبیل را نیز شوفر ارمنی او به دستور دولت شـوروی تـرتیب داده بود.پدر پیشهوری مثل هزاران کارگر به دستور دولت شوروی ترتیب داده بود.پدر پیشهوری مثل هزاران کارگر ایرانی با خانواده خود در سال 1905 برای کار به باکو رفت و در 1920 به انزلی برگشت.پیشهوری در جریانات سیاسی جنگل و بعد از آن شرکت داشـت. در دهـهه 1930 چندی در تـهران زندانی و سپس به کاشان تبعید شد.پس از شهریور 1320 روزنامه آژیر را منتشر ساخت و جزء مؤسسین حزب توده شد. پس از رفـتن به تبریز در سال 1324 حکومت خود مختار آذربایجان را به راه انداخت یک سـال بـعد،چند روز پیـش از 21 آذر 1325،پیشه وری برای مذاکره به باکو دعوت شد،به آنجا رفت و دیگر اجازه برگشت به ایران را نیافت.
***
یادداشتهای زندان پیشهوری،که اندکی پس از شـهریور 1320 نـوشته شده، چند بار به چاپ رسیده است.9 قسمتی از این خاطرات در روزنامه داد زیر عنوان «از زندان تـا کـاشان»و بـقیه قسمتها و از آن جمله دو مقاله «فرّخی در زندان: به مناسبت محاکمه قاتلین او»و«سوگواری دکتر ارانی» در روزنامه آژیر و هم چنین نـاهید چاپ شدهاند.این نوشتهها،بدون ترتیب و ارتباط خاصی بعدا به صورت کتابی منتشر شدند.خود پیشهوری هـم آنرا تألیف منسجمی نـمیداند،و ضمن عـذرخواهی از نواقص کتاب میگوید:«ولی خواننده هم نباید فراموش کند هرچه باشد محصول دماغ خسته و فرسوده یک زندانی ده ساله را مطالعه میکند.»با این همه نوشته پیشهوری ساده و روان است و به دل مینشیند.
شخصیت استثنائی او از خلال همین کتاب کوچک به خـوبی پیداست؛مردی که به آسانی از ایدهآل ها و عقاید خود نمیگذرد و کاملا به اوضاع حکومت در دوران رضا شاه آگاهی دارد.
پیشهوری راجع به عده زیادی از زندانیان سیاسی چه آنهایی که مشهور بودند و چه گمنامانی از میان آنها که سـرگذشت جـالبی داشتند سخن میگوید و برخلاف بسیاری از مردان سیاسی به شرح خشک و خالی حوادث قناعت نمیکند.در رفتن به خانهای که همه کتابهای غیرفارسی آن را جمع کردهاند و در دیدار پسر شش سالهاش مینویسد:
او هیچ حرف نمیزد.به دریـای حـیرت و تعجب فرو رفته بود.دیگر مانند همیشه پرگویی نمیکرد و به شکستن و ریختن اسباب بازیهای محبوبش اعتراض نمینمود…غیر از بچه 6 ساله و دایه پیر در خانه کس دیگری نبود.خواستم برای آخرین بار با بچه سـر یـک میز نشسته باشم.گفتم ننه چائی آورد.بچه کمی جرأت پیدا کرد خم شد،با صدایس آهسته علت غیبت مادرش را به من اطلاع داد.من خیال کردم که با دستور مادرش اینطور با احتیاط حرف مـیزند.بعد فـهمیدم کـه کسی به او در این خصوص سـفارش نـکرده خـودش باهوش طبیعی دریافته بود که نباید پیش بیگانگانی که نگذاشتهاند پدرش به خانه برگردد و بازیچههای محبوبش را اینطور خراب کردهاند،بلند حرف بزند…هنگام خداحافظی چشمان بـچه پر از اشـک بـود،ولی برای اینکه مرا بیشتر متأثر نکرده باشد از گـریه خـودداری نمود،و نیز جمله معمولیش را که همیشه هنگام رفتن سفارش کرده میگفت:”باباجان زود برگرد”به زبان نیاورد.احساس کرده بود که در زندگانیش دوره بسیار غـمناک و حـزنآوری شروع شـده،پدرش از دستش رفته است.(ص 24)
جریان کنترل کتابهای خارجی پیشهوری هم داستانی جـالب است.ده مامور شهربانی که از زبان روسی فقط الفبایش را میداند با پیشهوری کنار میآید و هرچه او میگوید میپذیرد. توافق میکنند که کتابهای روسـی کـه پس از انقلاب اکتبر 1917 منتشر شدهاند خطرناکاند.ب دین ترتیب کتابهای مضرّه زیادی بر جای نـمیماند مـگر چند کتاب که آنها را هم به عنوان”رمان” رد میکنند. در میان کتابها جزوه کوچکی است از تولستوی،ترجمه عبد الرحیم خـلخالی،به نـام بـه یکدیگر نیکی کنید که موجب سوء ظن شدید مأمور میشود و آنرا به دقـت بـررسی مـیکند. پیشهوری میگوید خدا را شکر که مامور زبان روسی نمیدانست و الا با کتابهای دیگر چکار میکرد.
یادداشتهای زندان پیشهوری وقـایع آذربـایجان را در بـر نمیگیرد و پیش از پایان شرحی که درباره روحیات و حالات یکی از مامورین زندان یعنی آجودان یزدی نوشته اسـت قـطع میشود و از بقیه یادداشت هم ظاهرا اثری برجای نمانده است.این خاطرات،در صفحاتی اندک،نه تنها آراء فـلسفی و سـیاسی نـویسنده بلکه یکی از دقیقترین توصیفهایی را که درباره زندان قصر نوشته شده شامل میشود.از نکات قابل توجه ایـنکه عـلیرغم باور عمومی به نظر میرسد که پیشهوری مایل نبود آذربایجان را کاملا از ایران جدا کـند،بلکه مـعتقد بـه استقلال آذربایجان در چهارچوب ایران بود.11
از میان خاطرات گوناگون و متعدد مربوط به یک سال حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان مـعرّفی چـند نوشته بجاست.گوشهای از خاطرات نهضت ملی آذربایجان به قلم دکتر سلام اللّه جاوید،وزیر کشور پیـشهوری و اسـتاندار آذربـایجان، کتاب کوچکی است که در سال 1358 نشر یافته و از چند جهت جالب به نظر میرسد.نویسنده خاطرات خود را در هشتاد سـالگی،پس از انـقلاب اسـلامی چاپ کرده و با استفاده از آزادی بیان در چند ماه نخستین پس از انقلاب به طرح مسائل گوناگونی پرداخـته اسـت.دکتر جاوید که پس از تحصیل در مدرسه ایرانیان باکو به ایران آمد و در جریان انقلاب گیلان توسط حیدرخان عمو اوغلی برای کـارهای تـشکیلاتی به تبریز فرستاده شد،شکست نهضت جنگل و قیام خیابانی را در عدم اتحاد بین رهبران و شـخصیتها مـیداند و مینویسد:«… حزب توده با تمام وسعتش بازهم در نـتیجه اخـتلاف نـظرهای داخلی و جناحهای مختلف در کادر رهبری به وضع قـبلی درآمـد.در وقایع آذربایجان خوشبختانه اختلاف شدید پیش آمد نکرد اگرچه بعضی از عملیات پیشهوری مستبدانه و بـدون مـشورت انجام میشد ولی با گذشت ایـن جـانب و مرحوم شـبستری مـوضوع منتفی مـیگردید و سقوط در نتیجه سیاست بین المللی و تـقاضای زمـان پیش آمد کرد.»(ص 37)به عقیده جاوید اگر حمایت دولتهای انگلیس و آمریکا نبود قوای دولتـی بـه آذربایجان حمله نمیکرد.خاطرات دکتر جاوید کـه در دوران هشت ماهه زندان نـوشته شـده،چند ماه پیش از بیست و یک آذر 1325 را در بـرمیگیرد و وضـع تبریز را در آن چند روز فرار فرقه تا آمدن قوای دولتی به خوبی شرح میدهد.
***
خاطرات یکی از اعضای حـزب تـوده،که وقایع آذربایجان را نیز دربر مـیگیرد، از انـزلی تـا دوشنبه:یادماندههای تلخ و شـیرین روزگـار نوشته محمد روزگار اسـت (آرش،استکهلم،1994).
نویسنده در سـال 1303 از پدر و مادری آذربایجانی در انزلی متولد میشود و بعد از شهریور 1320 به رانندگی کامیونهای امریکایی،که حامل آذوقه و مهمات برای روسـیه شـوروی از جنوب به شمال ایران بودند،مشغول میشود. در وقـایع آذربـایجان داوطلبانه بـه حـکومت پیـشهوری میپیوندد.وی تشکیلات و قوای فرقه را بـه دقّت شرح میدهد و میگوید که در«اثر نادانی و بیسوادی و ترسو بودن،مخصوصا اراده و شخصیت نداشتن عدهای از رهبران فرقه»حکومت از هـم مـیپاشد و مقاومتی نمیشود در صورتی که مقابله بـا قـوای دولتی کـاملا مـیّسر و عـملی بود.او پیشهوری را در شـکست فـرقه مقصر نمیداند و از قول یکی از فدائیان که در تبریز بود میگوید:«چند روز پیش، پیشهوری و چند نفر از رهبران طراز اول فرقه را برای مـذاکرات بـه شـوروی دعوت میکنند. همینکه پیشهوری پایش به آن ور مرز مـیرسد،به قـوای فـرقه و مـسئولین آن دسـتور عـقب نشینی داده میشود.»(ص 85)
نویسنده این خاطرات نیز تنها به ذکر وقایع سیاسی قناعت نمیکند و به شرح برخی از مسایل شخصی و عاطفی هم میپردازد.به عنوان نمونه،فصلی از کتاب به عشق او به مریم،دختر کـردی که به اتهام جاسوسی دستگیر شده است،اختصاص دارد.
***
اثر دیگری که خاطرات همین دوره و سالهای بعد از آن تا 1329 را دربر میگیرد به قلم گنجعلی صباحی و به آذربایجانی است به نام اوتن کونلری [روزهای گذشته من].استاد صباحی کـه از ادیـبان و نویسندگان آذربایجان بود در 1285 در یکی از دهات اطراف مرند زاده شد و در 1372 در تهران درگذشت. وی که آثار مختلفی از قبیل نقد ادبی و مجموعه داستان دارد در”اوتن کونلریم” به توصیف حوادث زندگی خود میپردازد.سرنوشت او از 1914 آغاز میشود. از سالی کـه پدرش مـثل هزاران کارگر دیگر ایرانی برای کار به قفقاز میرود و در آن سوی ارس در معادن مس گده بک کار میکند و خانواده خود را نیز به آنجا میبرد.صباحی در شهر گـنجه دبـیرستان را تمام میکند و در 1932 از دانشگاه باکو دکـترای ادبـیات میگیرد و به عنوان استاد در آنجا تدریس میکند. چندی بعد گرفتار میشود و با پدر و خانواده خود هشت سال در زندانهای سیبری به سر میبرد و سرانجام در 1945 موفق به بازگشت بـه ایران مـیگردد.پس از حکومت پیشهوری باز گـرفتار زنـدان و تبعید میشود. صباحی به عکاسی علاقمند بوده و در مراحل مختلف زندگی در سیبری،تبریز، تهران از آن استفاده کرده و مدت پانزده سال در تبریز مغازه عکاسی داشته است.او مدتی در حبس و سپس مدتی هم در تبعید در خرمآباد لرستان میگذراند و عاقبت در 1950(1329)آزاد میشود و بـه تـهران میآید و مدت
پانزده سال هم با دوست خود،شاعر آذربایجانی سهند قراچورلو در یک شرکت تجارتی کار میکند. سالهای گذشته من در سالهای آخر سلطنت شاه و آمدن خمینی با امید به آیندهای روشن پایان مییابد. سبک صباحی در نوشتن ساده،سلیس و فـوق العـاده دلنشین است.
***
نه مـصاحبه غلامحسین ساعدی در مجموعه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد و نه سه سفرنامه مرتضی نگاهی را میتوان به معنای اخص کـلمه سرگذشت نامه دانست.با این همه چون هر دو گوشههایی از زندگی این دو نویسنده آذربـایجانی را دربـرمیگیرند و بـه برخی رویدادهای زادگاه آنان اشاره دارند در خور معرفیاند. غلامحسین ساعدی زاده تبریز بود(1314)و دانشکده پزشکی را هم در همان شهر به پایـان رسـاند.وی به اغلب نقاط ایران سفر کرده بود و به گفته خودش «وجب به وجب ایـن مـملکت را»مـیشناخت. مصاحبه با ساعدی که در آخرین شماره الفبای چاپ پاریس پس از مرگش در 1985 چاپ شده اثر فوق العاده جالب و ارزنـدهای است و خاطرات او از دوران پیشهوری،دوره مصدق،فعالیتهای ادبیاش در تهران و اندکی از دوران انقلاب را در بر دارد.مصاحبه او برای مجموعه تاریخ شفاهی هـاروارد گویای سبک بیتکلف و نـیز شـوخطبعی او است. در مصاحبهاش میگوید:
«یک بچه بودم من و توی سازمان جوانان دموکرات کار میکردم که به صورت مخفی درآمده بود.مسئول سه تا روزنامه بودم.یکی به اسم فریاد یکی به اسم صعود…و یک روزنامه سوّمی بـود و به اسم جوانان آذربایجان که مسئول همه کارشان من بودم. از«بای»بسم اللّه تا«تای تمّت»را بنده مینوشتم»درباره مخالفت فرقه دموکرات با دکتر مصدق میگوید که آنها او را به عنوان یک ناسیونالیست و کلا یک رهبر ملّی که روی پای خـودش بـاشد قبول نداشتند. ساعدی احساس گناه میکرده که در آن روزگار علیه مصدق شعارهایی داده است.از همین رو،به جبران گناه،نطقهای مصدق را گرد آورده و مقدمهای مفصل بر آنها نوشته است. با آنکه در دوران حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان سنّی نداشته از رویدادهای آن دوران و مـحیط روشـنفکری تبریز در دهه 1330 تصویری جالب به دست میدهد و از چگونگی همکاری خود با سازمان چریکهای فدائی خلق در بدو پیدایش آن سخن میگوید. با صمد بهرنگی پس از آشنایی در یکی از کتاب فروشیهای تبریز دوست میشود و در نثر آثارش به ویـژه مـاهی سیاه کوچولو او را یاری میدهد.خاطرات ساعدی از دوران خدمت سربازی،دوستیاش با جلال آل احمد،و اختلاف نظرش با او،باز کردن مطب در تهران،درگیریهای گوناگون با ساواک، فعالیتش در کانون نویسندگان و دیدارش،همراه با تنی چند نویسنده دیگر،از آیت اللّه خمینی از بخشهای بسیار جـالب مـصاحبه اوست.
کار نـویسندگی مرتضی نگاهی،که زاده سراب است،پس از مـهاجرت بـه آمریکا آغـاز شده،او در یاد یار و دیار:سه دیدار از ایران(لوس آنجلس،1996) سفرنامه نوشته درباره وطن را چنین توصیف میکند:
رسم بر این بوده که سفرنامه نویسنان گزارش سفرشان را بـه سـرزمینهای نـاشناخته یا کمتر شناخته شده بنویسند.با این حساب سخن گـفتن و نـوشتن از زادگاه و زاد بوم غریب می نماید.امّا باید به خاطر داشت که ایران امروز و ایرانی که بیشتر ما به هنگام انقلاب تـرکش کردیم دو کـشور و دو جـامعه متفاوتاند.جامعه ایران به معنای دقیق کلمه”زیرو رو”شده است.چیزهایی که”زیر”بودند”رو”آمدن و چیزهایی کـه”رو”بودند”زیر”رفتهاند. وانگهی،این ایران با آن ایرانی که ما در ذهن خود ساخته و پرداختهایم با آن زندگی می کنیم اندک شباهتی ندارد.(ص 3)
نگاهی،هنگام سفر به تـهران،تبریز و سـراب،خاطرات ایـام کودکی و جوانی خود را با مشاهداتش،به نثری لطیف و روان،در میآمیزد و گذشته و حـال را پا بـه پای هم شرح میدهد.وصفهایش از روحیات مردم و محیط سیاسی و اجتماعی ایران گیرا و جاندار است.در فصلی با عنوان«تبریز تـب ریـز نیست» مینویسد:
نزدیکیهای تـبریز در ایستگاه پلیس راه توقف میکنیم تا پاسداری با نگاهی پر از سوء ظن براندازمان کند و سـپس اجـازه حـرکت بدهد…و اینک تبریز:شهری که سالها دوستش داشتهام و هنوز هم از دیدن آن خاطرات دانشجویی برایم از نو زنـده مـیشوند.از مـحوطه ترمینال و جلو زندان و دانشگاه میگذریم.از هرکدام صدها خاطره دارم.تا به مرکز شهر برسیم،ترافیک چند بار گـره مـیخورد.شعارهای دیواری طبق معمول ضد آمریکا،ضد اسرائیل،ضد غرب،ضد شرق،ضد منافق،ضد سلمان رشدی،ضد لیبرالها،ضد ویدئو و ضـد بـد حـجابی…است.گاهی خوش خط،گاهی بد خط،گاهی به ترکی،گاهی به فارسی و حتی گاهی به انگلیسی.مغازهها پرو پیمان و مـردم پخـش خیابانها هستند و غلبه البته با جنس مذکر است با تک و توکی زن چادری.اسامی ترکی مـغازهها هـم بـیشتر شده است. تئاتر زیبا و قدیمی شیر و خورشید را خراب کردهاند و به جای آن در اطراف«ارک»مصلای بزرگی ساختهاند برای آیین عـبادی-سیاسی نـماز دشمن شکن جمعه امروز که جمعه نیست،
نماز جمعهای در کار نیست. مقابل مصلای بزرگ از مـاشین پیـاده مـیشوم و ساکم را به دوش میاندازم و به سوی چهار راه شهناز سابق که هتل آسیا در آنجاست،میروم.آجیلی “تواضع”سر جای خود بـاقی اسـت.صفحه فـروشی”موزیکال”تعطیل شده و مغازههای پوشاک و اجناس الکتریکی همجان پرو و پیمان به نظر میرسند.فقط چندتا صـفر بـه قیمتهای اجناس اضافه شده است.همین!(صص 63-64)
در این نوشته،باید به خاطرات منظوم نیز،که با خاطرات سیاسی و شخصی تا حدی مـتفاوتاند،اشاره کـرد.از بهترین نمونهها در این زمینه،دو سروده زیبای شاعر بزرگ آذربایجان محمد حسین شهریار اسـت:”ای وای مـادرم”و “حیدر بابایه سلام”.”ای وام مادرم”یکی از اشعار سبک نو شـهریار اسـت کـه در آن شاعر تأثرات حاصل از مرگ مادر را به نـحو مـؤثری تصویر میکند.در این قطعه،مادر شاعر گویی حتی پس از مرگ خود نیز با همه عواطف و احـساسات مادرانه مـراقب فرزدن خویش است و در آن رویدادهای گـذشته بـه همراه یـادها و یـادبودها در مـراسم خاک سپاری مادر درهم میآمیزند.
“حیدر بابایه سـلام”نه تـنها از شاهکارهای شهریار و از اشعار بلند پایه ادبیات ترکی، «بلکه اثری است که میتواند در ادبیات عـمومی جـهان جایگاه بلندی داشته باشد»12با آنکه این مـنظومه لا اقل سه بار بـه شـعر فارسی ترجمه شده است،زیبائی وزن،رقّت کـلام و ریـزهکاریهایی که در منظومه اصلی وجود دارد در آنها دیده نمیشود.
به گفته خود شهریار خاطرات کودکی او اول در”هذیال دل”جـلوهگر شـده و سپس روایت کامل شده آن بـه زبـان آذربـایجانی در منظومه”حیدربابا”نقش گردید.به گفته شـاعر،وی پس از آمـدن به تهران،در سال 1320،و بـر اثـر طول اقامت در این شهر به سبب بیماری،«با لهجه محلی دهات آذربایجان خاصّه با لطائف و تعبیرات آن تـقریبا بـیگانه»میشود.ولی وقتی که مادر برای مراقبتش میآید«به تـاثیر نـفوذ سحرآمیز مـادر و بـازگوییهای گـذشتهها،قصههای دلکش دوران کودکی»در ذهن او جان مـیگیرند.نکته جالب توجه اینکه شهریار تصیلاتش به فارسی بود و به زبان مادری خود تعلیم ندیده بود.بدین جهت،پرداختن بـه شـعر آذری و آفریدن شاهکاری بدین لطافت و ظرافت واقـعا حیرتآور اسـت.عروض فـارسی بـا عـروض آذری و خصوصیات فونتیک آنـ سازگار نـیست و وزن طبیعی شعر آذری بر شماره هجا هاست و قسمت اعظم اشعار شفاهی و عامیانه مردم آذربایجان برپایه هجاها نـهاده شـده است.از زمانیهای بـسیار قدیم”عاشقها”یا شاعران دوره گرد اشعار خود و خاصه “بایاتیها”را بـر ایـن سـبک نـوشتهاند.”حیدر بـابایه سـلام”نیز عبارات از 76 قطعه است.هر قطعه آن عبارتست از پنج مصراع که سه تای اولی و دو مصراع آخری باهم قافیهاند.
“حیدربابا”کوهی است نزدیک ده خشکناب آذربایجان که گهواره خاطرات ایام کودکی شهریار است و به گفته خودش آنرا بـه عنوان ناظری دایمی بر حوادث تاریخ و ضبطکننده اعمال مردم میداند و«نیز میتواند نالههای شاعر را در آسمانها منعکس کرده و به گوش آفاق برساند»(مقدمه،ص 3) این منظومه نظم و توالی خاصی ندارد.شاعر خاطرات تلخ و شیرین خود را در آنـها ریـخته است و در عین حال فلسفه زندگی،فریفته شدن به ظواهر و «دلدادگی به ندای تمدن دروغین»را در قالب آنها بیان میکند.
یحیی آرینپور درباره این منظومه چنین مینویسد:
شاعر در این اثر جاوید به گنجینه زبان آذربایجانی دسـت بـرده و گوهر تابناکی از اندیشههای پاک انسانی برای هموطنان خود به ارمغان آورده است.در این شعر،طبیعت پرشکوه و فیّاض آذربایجان،با همه زبائیهای خود،توصیف میشود و تابلوها و مناظر بسیار بـدیعی از آبـهای روان،کوههای برف اندود و سر بـه فـلک کشیده،بهار و نخستین گلهای بهاری، چمنهای شاداب و سر سبز،جالیزها و باغهای میوه،مزارع پربرکت،رمههای گاو و گوسفند،طلوع فجر و غروب آفتاب در پیش چشم خواننده گسترده میشود.به افسانهها، ترانهها،امثال،تعارفات،متلکها،مراسم جشن و سور و عـزا،سنن و عـقاید تاریخی و مذهبی، هنر کشاورزی،خوراک و پوشـاک،دادوستد و خـانه و زندگی روستایی آذربایجانی اشاره می رود.شاعر راستی و همّت،جوانمردی و حمیّت،پاکدامنی و عفّت را میستاید.از فساد و جنایات روز افزونی که زاییده تمدّن غرب میداند،ناله میکند و به یاد سعادت گمشده و جوانی از دست رفته اشک حسرت میریزد.13
هرچند که تـرجمههای”حیدر بـابا”نشان دهنده زیبایی اصل آن نیست،به عنوان نمونه دو قطعه از ترجمه بهمن فرسی را نقل میکنیم:
حیدر بابا راه من،از کوی تو کج افتاد
عمرم گذشت و دیر شد،اومدنم پانداد
نفهمیدم چطوری،خوشگلاتو کی پر داد
غافل که بر سر راه،خمها و خم شدنهاست
هم مرگ و هم جدایی،کژ رفت و گـمشدن هاست
حیدربابا تـو چشمه،مزه و بـوی پونه
سر جالیز چشیدن،خیار و هندوونه
نبات سفید و سقز،از پیله ور،در خونه
الانشم تو دهن،زندهس و مزّه میده
یاد روزای رفته،قلبمو لرزه میده14
منظومه”حیدربابایه سلام”،که برای بار اول در سال 1332 چاپ شد و بخش دوم آنـ،حاوی 49 قطعه دیگر،در سال 1345 نشر یافت،بر شعر معاصر آذری در آذربایجان تاثیری عـمده گـذاشت.علاوه بـر اشعاری که به سبکها و شیوههای مختلف به تقلید آن نوشته شدند،چند خاطره منظوم نیز در سالهای اخیر انتشار یافتهاند.یکی از آنـها سـرودهای از شاعر معاصر حامد ماکوئی است که تحت عنوان خاطره لر که به صورت قطعات چـهار مـصراعی در سـال 1370 در تبریز انتشار یافته و خاطرات ایام کودکی و جوانی شاعر را در بر میگیرد.
• نتیجهگیری
در بیان خصوصیات عمده خاطرات مربوط به آذربـایجان و آذربایجانیها باید گفت که اولا این نوع آثار قدمت زیادی ندارد همانطور که خاطرهنویسی در ایـران نیز سابقه زیادی نـدارد و بـه صورت یک نوع ادبی در قرن حاضر مطرح شده است.در ثانی،خاطرات مربوط به آذربایجان را میتوان به سه نوع عمده تقسیم کرد:اول خاطراتی از قبیل زندگانی طوفانی تقیزاده،زندگانی من کسروی و خاطرات ساعد مراغهای،اینگونه خاطرات،به استثنای ارتـباطشان با برخی وقایع تاریخ آذربایجان،فرق عمدهای با سایر خاطرات یا سرگذشتنامههایی که در سایر نقاط ایران نوشته شدهاند ندارند.دوم سرگذشتهایی هستند که یا به ترکی آذری نوشته شدهاند و یا به نحوی بیشتر از خاطرات نوع اول بـا زبـان و خصوصیات محلی مربوط میشوند مانند خاطرات گنجعلی صباحی یا مصاحبه غلامحسین ساعدی.میتوان گفت خاطرات نوع دوم از زمان پیشهوری به بعد تا حدی مرسوم شده.این خاطرات عمدتا به تحولات اجتماعی و سیاسی آذربایجان در دوران معاصر میپردازند.گرچه گـرایش بـه نوشتن خاطرات به زبان آذربایجانی پس از انقلاب اسلامی در ایران مرسوم شده،نوشته خاطرات به این زبان در آن سوی مرز از اواخر قرن نوزدهم شروع شده بود و نمونههای جالب و ارزنده بسیاری از آن تاکنون در جمهوری آذربایجان به چـاپ رسـیده است.در این مقاله از خاطرات نوع اخیر فقط به یک نمونه اشاره شده است که مستقیما به وقایع آذربایجان ایران مربوط میشد.نوع سوم،خاطرات منظوم است که در فارسی نیز نمونههای جالبی از آن وجود دارد و عـموما داسـتان سـفر شاعر است به گذشته و جستجو در ایـام از دسـت رفـته.”سلام به حیدربابا”را باید نمونه درخشان این نوع دانست.
• پانوشتها:
(1).محمد تقی جورابچی،حرفی از هزاران کاندر عبارت آمد،به کوشش منصوره اتحادیه و سیروس سعدوندیان،تهران،1363.
(2).در مورد شرح این وقایع ن.ک.به:نامههایی از تـبریز گـرد آورده ادوارد بـراون،ترجمه و تحشیه حسن جوادی،خوارزمی،1351.
(3).مقصود:”انجمن اسلامیه”است در محله دوهچی مقابل بازارچه سـرخاب.مؤسس اسـن انجمن میرهاشم دوهچی،و غالب اعضای آن از سادات ارزیل و سایر هم مسلکان خود او بودند.همان، ص 31.
(4).نگارنده سه سال پیش از فوت مرحوم تقیزاده ایـشان را در مـؤسسه مـطالعات ایرانشناسی بریتانیا در تهران دیدم و درباره نسخه خطی کتاب نامههایی از تبریز گـرد آورده براون که آن وقت مشغول ترجمهاش بودم از ایشان سؤال کردم.بکلی در این باره اظهار بیاطلاعی میکردند. شاید در اواخر عمر نامههایی را که از تـبریز بـرای ایـشان فرستاده شده بود از خاطر برده بودند.
(5).سلیمان محسن،در فروردین 1301،در مجلس شورای ملی هـنگام طـرح اعتبارنامه مخبر السلطنه او را قاتل خیابانی میخواند:باقر عاقلی،روز شمار تاریخ ایران از مشروطه تا انقلاب اسلامی،تهران،1369،ص 119.امّا خیابانی در یکی از نـطقهای خـود آذربـایجان را”جزء لاینفک”ایران میخواند.همان،ص 438.
(6).احمد کسروی،زندگانی من،شرکت کتاب جهان،پیدمونت کالیفرنیا،1990،ص 99.
(7).محمد ساعد مراغهای،،خاطرات سیاسی محمد سـاعد مـراغه ایـ،به کوشش باقر عاقلی،تهران، نشر نامک،1373،ص 13.
(8).همان،ص 31.
(9).نسخه نگارنده چاپ 1358 است بدون اسم ناشر.ترجمه آذربایجانی این یادداشتها به اضافه گـزیده آثـار پیـشهوری به نام”سچلمیش اثرلر”به اهتمام احمد امینزاده و امیر علی لاهرودی، در باکو به سال 1984 در 430 ص چاپ شـده است.
(10).به گـفته خواهر پیشهوری که در باکو زندگی میکند پیشهوری کتابخانه بسیار بزرگی داشته است.پس از مرگ او چـند هـزار جـلد کتاب این کتابخانه را دانشمند آذربایجانی،میرزا ابراهیم اوف که به دولت وقت وابسته بود تصاحب میکند.به نـقل از«سـفرنامه فزآد میثاق به آذربایجان و آسیای مرکزی»که قرار است توسط دانشگاه مونترآل چاپ شود.
(11).ن.ک.به:فصل مربوط بـه«مسئله مـختاریت و انـجمن ایالتی»پیشهوری نین سجیلمیش اثرلری، باکو آذر نشر،1984،ص 305.
(12).احمد آتش،مقدمه بر کتاب شهریار و سلام بر حیدربابا،آنکارا،1964.
(13).یحیی آرینپور،از نیما تا روزگـار مـا،تهران،1374،ص 518.این قسمت از مقدمه مرحوم عبد العلی کارنگ بر حیدر بابایه سلام گرفته شـده است.
(14).بهمن فـرسی،سلام بـه حیدر بابا،برگردان به شعر فارسی همراه با متن ترکی،لندن،1994.
جاسوسان روس در تبریز؛ خاطرات دوران ظهور فرقه دموکرات
منبع: ایران نامه