از « ارنست رنان» دولتی پیشاملی در ایران میتوان نامید که البته نقشی اساسی در تثبیت دولت ملی در آینده ایران داشت. ادعای فوق اما قابل فهم نیست مگر در گذر از تعریف مفهوم تاریخی ملت در اروپا و بررسی شرایط ایران در عصر صفوی و تطبیق آن دو با یکدیگر.
ملت در تاریخ ایران
واژه ملت در زبان فارسی تا دوران مشروطیت به معنای یک گروه اعتقادی به کار میرفت و اساسا از ریشه اعتقادی برخوردار بود. در ادبیات فرقه نگارانه ما، مثلا در کتاب «ملل و نحل»، واژه ملل که جمع ملت است به معنای ادیان به کار رفته و در کنار واژه نحل آمده است که آن هم جمع واژه نحله و به معنای ادیان کژآیین و انحرافی است. ملت که به مفهوم دین بود اما در دوره مشروطیت به یکباره در ترجمه واژه «ناسیون» به کار رفت که از مفهومی متفاوت برخوردار بود. واژه ناسیون ریشهای لاتینی به معنی نیای مشترک دارد و مترادف با یک گروه هم تبار و برخوردار از یک ریشه مشترک خونی است. بدین ترتیب بعد از مشروطه نیز برای مدتی واژه ملت از معنایی دوگانه (دین در معنای قدیمی و ناسیون در معنای جدید) برخوردار بود و یک چندی گذشت تا آنکه واژه ملت در معنای جدید خود در زبان فارسی مرسوم شد. اینکه ملت در مفهوم جدید خود بر چه بنیانی شکل گرفته بود قابل درک نیست مگر از گذر شناخت تحولاتی که اروپا پشت سر گذاشت و در نهایت به تکوین واحدهای «ملت – دولت» در کشورهای اروپایی انجامید.
مفهوم عینی «ملت»
در فرهنگ اروپایی واژه ناسیون در معنای «مردمان یک کشور» که از مفهومی قومی و نژادی برخوردار بود به تدریج با مفهوم سرزمین و کشور گره خورد و از همین روست که ناسیون امروزه هم به معنای ملت به کار میرود و هم در معنای کشور. با شکلگیری واحدهای سرزمینی و ایجاد مرزهای مشخص در اثر تحولات سیاسی و اجتماعی قرن هفدهم و پس از آن، مفهوم قومی و نژادی ناسیون با مفهومی سرزمینی نیز نسبت پیدا کرد و زمینه شکلگیری مفهوم جدید ناسیون در قالب ملت به وجود آمد. در این مسیر در گذر از قرون وسطی تا قرن هفدهم که عهدنامه وستفالی بسته شد و از انعقاد این عهدنامه تا قرن نوزدهم و تشکیل کنگره وین و دوران بعد از آن، مراحل مختلفی طی شد تا زمینههای تحقق واحدهایی به نام ملت و ملت – دولت شکل گرفت. با سقوط امپراتوری روم و انقراض روم غربی و انعقاد عهدنامه وردن در سال 843 و بعد از آن ظهور پروتستانتیسم و نهضت اصلاح دینی اروپا به تدریج از واحدهای بزرگ امپراتوری به سمت واحدهایی کوچک سوق پیدا کرد.
فرآیند شکلگیری فئودالیسم در اروپا و متعاقب آن شکلگیری سرمایه داری در اروپای جدید به تقسیم واحد بزرگ امپراتوری به واحدهای کوچک فئودالی انجامید و این واحدهای کوچک فئودالی نیز در اثر اتحاد بورژوازی شهرنشین با سلطنتهای مطلقه نوظهور، به تدریج به تشکیل واحدهای متمرکز اروپایی و مرزگذاری میان این واحدهای متمرکز حول سلطنت مطلقه منجر شد و زمینه شکل گیری دولتهای ملی جدید را فراهم کرد. بدین ترتیب برای تکوین دولت – ملتها در اروپا ابتدا امپراتوریها کوچک شدند و بعد از آن واحدهای فئودالی بزرگتر شکل گرفتند و دو حرکت معکوس قبض امپراتوریها و بسط واحدهای فئودالی پیش نیازی برای تکوین دولت – ملتهای جدید در اروپا بودند.
در کنار این تحولات عینی البته نباید از نقش متفکران مختلف در پرداخت ذهنی و فکری ایدهای به نام «ملت» غافل بود. مفهوم ملت در قرن 17 تا 19 البته از مفهومی دو سویه برخوردار بود. تحقق این مفهوم با مبارزات لیبرالیستی و شعار آزادی و حق حاکمیت ملت در مقابل سلطنتهای مطلقه تعریف میشد و نوعی ناسیونالیسم لیبرال و آزادیخواه را مراد میکرد که نمود آن در انقلاب کبیر فرانسه دیده شد. مفهوم فرانسوی ملت طبق اندیشه روسو مفهومی آزادیخواهانه بود و در این تعریف، دولت نماینده ملت به حساب میآمد و رابطهای منطقی میان ملت، سرزمین به عنوان زیستگاه ملت و دولت که نماینده حق حاکمیت ملت است وجود داشت. سویه دیگر ظهور مفهوم ملت اما تمسک به آن در مقابل حاکمان بیگانه بود، آنگاهی که ملت و حاکمیت ، واحدی همبسته را در کنار یکدیگر درمقابل قدرتهای دیگر ایجاد میکردند. این مفهوم از ملت بعدها در ناسیونالیسم عظمت طلب هیتلری در آلمان دیده شد. در آلمان عناصر پیشاملی یعنی زبان مشترک، نژاد مشترک و اصالتهای قومی مشترک بیش از فرانسه در پرداخت مفهومی ایده ملت اهمیت پیدا کردند. فیخته، فیلسوف آلمانی در رساله «گفتارها» که خطاب به ملت آلمان نوشته بود،
عناصری همچون زبان اصیل و خودبنیاد، سرزمین مشترک و فرهنگ آزاد آلمانی را به مفهوم ملت پیوند زده و معنای ملت را با میهن پرستی عجین کرده و ملت آلمان را برتر از تمامی ملتهای دیگر شمرده بود. در ادامه مسیر همین نگاه آلمانی است که هگل «روح ملی» را ارتقا میدهد و کل تاریخ را با اتکا برهمین روح ملی توضیح میدهد و میگوید «در هر عصر یک ملت وجود دارد که وظیفه گذار دیالکتیکی جهان را بر عهده دارد و در عصر ما وظیفه گذار دیالکتیکی جهان به مرحله بالاتر به عهده ملت آلمان گذاشته شده است». از نظر هگل، دولت ملی برآمده از ملت آلمان، عالیترین شکل قدرت سیاسی محسوب میشد. از همین رو بود که در کشور آلمان ایده دفاع از ملت، جنبهای کاملا رمانتیک و نژادگرایانه پیدا کرده بود. بدین ترتیب میتوان گفت که ناسیون یا ملت گاهی بعد داخلی پیدا میکند و خود را در خواسته آزادی بازمینماید (همچون نمونه فرانسه) و گاهی نیز بعد خارجی مییابد و در خواسته استقلال ظهور مییابد(همچون نمونه آلمان).
پایه ذهنی «ملت»
متفکران بسیاری همچون ارنست رنان، دوکلانژ، دورکیم و ماکس وبر راجع به ملت و ملت سازی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بحث کردهاند. ارنست رنان در مقاله «ملت چیست؟» ضمن توجه به نقش نژاد، زبان، دین و اشتراک جغرافیایی در تعریف ملت، تاکید دارد که آنچه در ساختن یک ملت نقشی اساسی دارد، جان و درونمایهای معنوی است که ملت را به هم میپیوندد. این درونمایه معنوی در نگاه رنان از یک سو در گذشته مشترک و احساس تعلق یک گروه انسانی به این گذشته مشترک ریشه دارد و از سوی دیگر در ویژگی اکنونی و آینده میل به زیست مشترک و اراده تداوم بخشیدن به میراث مشترک ریشه دوانده است. بدین ترتیب رنان، عنصری ذهنی و فرهنگی را به تعریف ملت افزود. براین مبنا ملت مفهوم و واقعیتی است که دوپایه دارد، یک یاپه ذهنی و یک پایه عینی و برای تشکیل یک ملت وجود هر دوعنصر ضروری است. گاهی ممکن است که در یک جامعه پایه ذهنی ملت وجود داشته باشد اما هنوز پایه عینی آن به وجود نیامده باشدکه درچنین صورتی با برداشتی تخیلی از ملت یا ملت خیالی روبرو میشویم؛ ملت خیالی بدین معنی که مفهوم ملت در خودآگاهی اجتماعی یا قومی جامعه وجود دارد اما هنوز زمینههای تحقق خارجی آن فراهم نشده است. شاید بر همین اساس است که ماکس وبر ضمن تاکید بر عناصر روانشناختی، فرهنگی، سرزمینی و تاریخی در تشکیل ملت، بر عنصر خودآگاهی نیز تکیه میکند و میگوید:« ملت اجتماع خودآگاهی است که دارای گذشتهای مشترک و طرحی مشترک برای آینده است.»
ملت ایرانی، در کشاکش غیاب و حضور
در مقابل مفهوم ملت در معنای جدید اما از واژه «قوم» نیز میتوان یاد کرد که از مفهومی «طبیعی»تر برخوردار است. قوم یک واحد اجتماعی است که تبار و نژاد مشترک دارد و اعضای این گروه تباری توسط زبان و اسطورههای مشترک و خاطرات دیرینه و ازلی واحدی به یکدیگر پیوند میخورند. بر این مبنا میتوان ایرانیان دوران باستان را یک قوم نامید چراکه اقوام ایرانی در زمان باستان، نیا و زبان مشترک و سرزمین مشترکی به نام «ایران ویج» داشتند. مفهوم ایران یا ایرانشهر از مفاهیم قدیمی تاریخ ایران در میان اقوام ایرانی به حساب میآید. مفهوم و ایده «ذهنی» ایرانشهر اما در دوره ساسانیان در مسیری «عینی» با مرزهای مشخص و حکومت مقتدر متمرکز و دین زرتشتی به عنوان دین رسمی و زبان پهلوی و اسطورههای ایرانی پیوند خورد و به نوعی یک ملت را شکل داد. پایههای عینی این ملت که در عصر ساسانی ساخته شده بود اما با حمله اعراب فروپاشید.
درنتیجه ورود اعراب، مرزهای مشخص ایران و دولت متمرکز و مقتدر ساسانی از میان رفت و واحد بزرگی به نام خلافت به جای آن نشست و نهاد دین زرتشتی نیز فرو پاشید و ایران در یک واحد سرزمین بزرگتر تحت عنوان دارالاسلام ادغام شد. با این همه در دو قرن اول ورود اعراب به ایران و در واکنش به سیاستهای تبعیض نژادی امویان علیه موالی و ایرانیان، مجددا زمینههای بروز خودآگاهی قومی و نه ملی در مفهوم جدید آن در ایران شکل گرفت و این خودآگاهیها خود را در نضج نهضت شعوبیه در قرن دوم و اوج آن در سرایش و نظم شاهنامه فردوسی در قرن چهارم هجری و نیز نهایتا برآمدن دودمان سامانیان نشان داد. با برآمدن سامانیان دین اسلام به جای دین زرتشتی، در مقام مولفهای ذهنی، هویت ملت ساز جدیدی را رقم زد و دولت سامانی مظهری شد از ترکیب ایرانیت و اسلامیت.
حکومت سامانیان و صفاریان اما به سان میان پردهای در قرن سوم و چهارم دیده شدند و از دوران حکومت سلجوقیان و هجوم قبایل ترک تا دوره مغول، مجددا مفهوم ایرانشهر در ایران به حاشیه رانده شد و همچنان خلافت عباسی در بغداد مستقر باقی ماند و حکومتهایی ایرانی نماینده این خلافت محسوب میشدند. با فروپاشی خلافت بغداد درپی حمله هلاکو بود که دوران تازهای در تاریخ ایران آغاز شد و مجددا عناصر مربوط به ایرانشهر و ایران زمین در ادبیات ایران فعال شد و هویت ایرانی شرایط مساعدی برای بیان خود یافت. پس از حمله مغول دو فرآیند اعتلای ایده ایرانشهر (تاریخ و اسطورههای مشترک و تسلط دوباره زبان فارسی) و نیز بسط و گسترش تشیع زمینه را برای ظهور دولت صفوی در آغاز قرن دهم هجری فراهم کرد. با این حال در فاصله زمانی میان حمله مغول تا تشکیل دولت صفوی، اگرچه پایههای ذهنی مفهوم ملت موجود بود اما ملت در ایران شکل نگرفت چراکه پایههای عینی مفهوم ملت همچون دولت فراگیر و متمرکز و مرزهای سرزمینی مشخص در ایران غایب بود.
ملت و دین در ایران
یکی از مراحل مهم در تکوین دولت – ملتهای غربی، بروز تقابل میان هویتهای دینی و ملی بود. بعد از اصلاح دینی، کلیسای رم و سلطه پاپ بر امپراتوری مقدس روم یکی از موانع اصلی در برابر روند «ملت –دولت» سازی بود. ظهور ناسیون و شکلگیری ناسیونالیسم در غرب از دل چنین چالش و تضادی با مسیحیت زاده شد و بدین ترتیب ناسیونالیسم در اروپای غربی خود را در خارج از فضای دینی و گاه حتی در تقابل و ضدیت با دین تعریف میکرد. فرآیند و مسیر ملت سازی در ایران اما اساسا به صورتی کاملا متفاوت طی شد. در ایران دوره صفویه و حتی قاجار، ناسیونالیسم ایرانی نه از رهگذر تقابل با مذهب که از رهگذر چالش با قدرتهای خارجی بود که متولد شد. ملیت ایرانی در دوره صفویه به دلیل چالش با قدرت خارجی عثمانی و میان دولت شیعی صفوی و دولت سنی عثمانی قوام یافت و در دوره قاجار نیز ناسیونالیسم در چالش با روسیه و قدرتهای استعمارگر غربی (انگلستان) تحکیم افزونتری پیدا کرد.
در تمام این مراحل – چه در دوره صفوی و چه قاجار- یکی از مولفههای شکلگیری و قوام ناسیون ایرانی و گرایشهای ناسیونالیستی در برابر قدرتهای خارجی، دین بود؛ آنچنانکه تقابل اصلی، تقابل میان ملت اسلام و کفار تعریف میشد و اسلام و مشخصا مذهب تشییع به نماد پاسداری از مرزهای ایران و حفظ کیان و هویت ایرانی تبدیل شده بود. بدین ترتیب در تاریخ ایران برخلاف غرب، ملت، ملیت، ملت گرایی و ناسیونالیسم با دین عجین شد و رهبران شاخص و نمایندگان اصلی ناسیونالیسم ایرانی نیز نه تنها ضد دین نبودند بلکه ملتخواهی آنها با اسلام خواهی و ناسیونالیسم آنها با دین عجین شده بود. البته درجوار این جریان ناسیونالیستی که با دین عجین شده بود، جریانی نه قدرتمند نیز وجود داشت که میکوشید صورتی متفاوت از ملیت ارائه کند. فتحعلی آخوندزاده و تاحدودی نیز میرزاآقاخان کرمانی به دنبال تبیین ایده ایرانیت و ملیت خارج از فضای اسلامیت بودند و آخوندزاده حتی به دنبال آن بود که ملت ایران را با مولفهها و هویتهای باستانی همچون دین زرتشتی و زبان فارسی سره تعریف کند. با این حال همچنانکه گفته شد جریان غالب ملت سازی در ایران برخلاف تجربه غربی نه بیگانه با دین که برعکس قوام گرفته از دین بود.
صفویان و دولت پیشاملی
والتر هینتس، تاریخدان آلمانی، در کتاب «تشکیل دولت ملی» ، شاید تحت تاثیر ایده آلمانی ملت (که عنصر نژادی و استقلال ملی در آن قویتر است و پیشتر توضیح داده شد) است که به صفویان عنوان دولت ملی میدهد. اما برخلاف نظریه هینتس نمیتوان مدعی وجود دولت ملی در دوره صفویه بود. برای فهم بهتر شرایط حکومت در دوران صفوی و بعد از آن چه بسا بهتر آن باشد که تکوین ملت و دولت – ملت در تاریخ ایران را به صورت پروسهای چند مرحلهای درنظر آورد. تاسیس دولت صفوی در ایران را اگرچه یک نقطه عطف تاریخی در راستای ملت سازی بتوان برشمرد اما نمیتوان موجد ملت سازی در ایران دانست. بعد از سدههای میانه تاریخ ایران (نه قرون وسطی) که با ورود اسلام آغاز میشود، دوره صفوی را میتوان دوره «تاریخ جدید» ایران دانست و این دوران جدید با افت و خیزها و نوسانهایی تا مشروطیت ادامه یافت. اما تکوین ملت (ناسیون) به معنای جدید و ملت – دولت اساسا پدیدهای متعلق به دوران تاریخ معاصر ایران یعنی دوران مشروطیت به بعد است.
این واقعیت البته بدان معنا نیست که در دوره صفویه تا انقلاب مشروطه زمینههای عینی لازم برای ملت سازی فراهم نشده است. نباید فراموش کرد که در تاریخ غرب نیز پروژه ملت– دولت سازی اساسا پروسهای طولانی بوده است و راه زیادی طی شد تا واحدهای بزرگ امپراتوری گونه به شکل واحدهای ملی درآمدند. صفویان را نمیتوان دولت ملی نامید اما میتوان آن را دولتی پیشاملی نامید و البته ظهور و بروز این دولت پیشاملی، مرحلهای ناگزیر برای تکوین دولت ملی در ایران بود. صفویان در گام اول توانستند مفهوم ایرانشهر را با مرزهای جغرافیایی همتراز و منطبق کنند و در گام دوم تشیع را به عنوان مذهب رسمی مستقر کنند تا براساس تشیع، چارچوب جغرافیایی و مرزهای این واحد سرزمینی را درمقابل حکومت عثمانی حفظ کنند. اگرچه هر دو طرف این ستیز – صفوی و عثمانی- ترک زبان بودند اما آنچه صفویان را در انسجام نسبی در داخل و مقاومت در مقابل عثمانی پیروز کرد، مذهب تشیع بود. تشیع موجب شد ایران برخلاف تمامی کشورهای اسلامی عربی که به گونهای جذب امپراتوری عثمانی شده بودند،
از این ادغام دور بماند. وجود یک دولت متمرکز و سراسری که بعد از ساسانیان برای اولین بار در تاریخ ایران ظهور کرده بود به همراه وجود مرزهای مشخص و رواج مفهوم ایرانشهر و «ممالک محروسه ایران» به اضافه ایجاد دیوانسالاری گسترده و فراگیر که بخشهای مختلف سرزمین ایران را به یکدیگر متصل کرده تاحدود زیادی وضعیت و موقعیت دوران ساسانیان را بازتولید کرد و بدین ترتیب دولت صفوی به یک دولت پیشاملی در تاریخ ایران تبدیل شد. پیشاملی از آن روی که هنوز ملت صرف نظر از تمایزات مذهبی و قومی و قبیلهای تمام بخشهای جامعه، نتوانسته بود پیرامون هویتی به نام هویت ملی متشکل شود و بروز و ظهور خارجی ملیت در دوره صفوی نیز بیشتر در قالب دین بود و نه در قالب ملت. در داخل کشور هم هنوز رعیت به «ملت» دارای حق حاکمیت تبدیل نشده بود و ملت همچنان رعایای حاکمیت محسوب میشدند و اقتصاد سیاسی ایران نیز همچنان در قالب پیشاسرمایه داری بود. این درحالی است که سرمایه داری یکی از مولفههای لازم برای تحقق عینی ملت در کشوری واحد است. از دوران صفوی تا دوره مشروطه ما شاهد بروز هویتهای عمودی زیادی در جامعه بودیم که خود از غیاب یک ملیت واحد در میان مردم کشور نشان داشت.
بروز هویتهای مذهبی، هویتهای محلی، هویتهای قومی و قبیلهای که میتوانست در شرایطی خاص بخشهایی از کشور را جدا کند، همگی حکایت از غیاب ملت داشت؛ کمااینکه بر زمینه همین شکافها بود که بخشی از شرق ایران نیزجدا شد و کشور افغانستان از دل آن بیرون آمد. مختصر آنکه بعد از سقوط صفویان در یک دوره هفتادساله ما شاهد «افغانیزه شدن» ایران (پراکندگی قبیلهای و شبه فئودالی) بودیم و باری دیگر نوبت به آغامحمدخان قاجار رسید که این بساط متفرق را جمع کند. بدین ترتیب صفویان نتوانسته بودند پایههای محکمی را در بخشهای گوناگون ساختهای اجتماعی ایران برای ایجاد ملت فراهم کنند و تجربه ملت سازی در دوران صفوی پروسهای ناتمام و نیمه کاره بود. اینها همگی دلایلی روشن به حساب میآیند تا نتوانیم بر خلاف تصور «هینتس» از شکل گیری پایه عینی ملت در دوران صفویه سخن بگوییم. عنصری که باعث شد کسانی مانند هینتس دولت صفوی را دولت ملی بنامند وجود مرزهای مشخص است که برای اولین بار در ایران بعد از اسلام خود را در عصر صفوی نشان داد. صفویان از یک سو امپراتوری و خلافت را دچار قبض کردند و از سوی دیگر واحدهای ملوک الطوایفی شبه فئودالی را بسط دادند و نهایتا روی مرزهای تاریخی ایران در غرب با عثمانیها و در شرق با ازبکان و گورکانیان خط مرزی مشخص کشیدند.
بدین ترتیب سرزمین ایران در دوره صفویان تولد دوباره پیدا کرد. با این همه دولت صفوی در تعریف، یک دولت ملی به حساب نمیآید و در بهترین حالت میتوان آن را تقریبا معادل دولتهای مطلقه غربی تعریف کرد. بدین معنا که در غرب برای گذار از فئودالیسم به سرمایه داری دورهای تحت عنوان عصر سلطنتهای مطلقه تجربه شد که سلطنت مطلقه بر پراکندگی فئودالی غلبه و زمینه را برای تکوین سرمایهداری هموار کرده بود. در دوره صفویان نیز بر همین منوال پراکندگی ملوک الطوایفی ایران از میان رفت و با تکیه بر دیوانسالاری صفوی و مذهب تشیع، نظم و وحدت در تمام سرزمین ایران برقرارشد. از این نظر حکومت صفوی شباهت زیادی با سلطنتهای مطلقه قرن هفدهم در اروپا داشت و میتوان گفت که دولت صفوی دارای پارهای از ویژگیهای دولت ملی بود اما با تکیه بر نظریههای بسبام، دوران حکومت صفوی را باید دوران حکومت دولتی پیشاملی بر ایران دانست که در غیاب زمینههای ذهنی، زمینههای عینی را برای عبور از عصر قومیت به عصر ملیت در ایران فراهم کرد. بدین ترتیب قطعا اگر در تاریخ ایران با دولت صفوی مواجه نبودیم، پدیدهای تحت عنوان انقلاب مشروطه نیز روی نمیداد و لذا حضور دولت صفوی به عنوان یک دولت جدید ایرانی اما پیشاملی در پروسه تکوین تاریخی ملت ایران و ظهور یک واحد سیاسی مشخص تحت عنوان ملت – دولت را نباید کم اهمیت جلوه داد.
صفویان دولتی پیشاملی در ایران ایجاد کردند که در این دولت پیشاملی عنصر سرزمین، تاریخ، خاطره و فرهنگ مشترک با مذهب تشیع آمیخته و سنتزی از ایرانیت و شیعیگری تکوین شد. با اینهمه اقدامات صفویان با مفهومی که ما امروز از ملیت به معنای تحقق آزادیها و حقوق شهروندی و قبول حاکمیت شهروندی برای آحاد و افراد عضو ملت میشناسیم تفاوت داشت. میان تاسیس دولت صفوی تا انقلاب مشروطه مرحلهای با افت و خیزهای زیاد طی شد. در این مرحله تاریخی تجربه نادرشاه افشار، تجربهای منحصربه فرد بود. نادر درنظرداشت تجربهای متفاوت با تجربه صفویه در پیش بگیرد. او میخواست دولتی تاسیس کند که مطابق تعریف، به دولتهای سکولار امروز نزدیکتر بود.نادر به دنبال این بود که مذهب و دین را از دولت جدا کند و برهمین اساس اقداماتی از جمله خارج کردن اوقاف از دست روحانیت انجام داد. نادر برنامهای برای ایجاد تفاهم مذهبی میان شیعه و سنی و حل تضادهای سیاسی ایران و عثمانی در ذهن داشت. اما تجربه حکومتگری نادر موقت و ناکام بود و خود نشانگر این مساله شد که راه ملت سازی و دفاع از استقلال ایران نه از مسیر جداکردن مذهب از حکومت بلکه از همکاری و تعامل این دو با یکدیگر میگذرد.
صفویان، ملت سازی ایرانی و مکتب ساختارگرا
در باب تکوین ملت دیدگاههایی مختلف وجود دارد. برخی تکوین ملت را پدیدهای غیرارادی و برخی پدیدهای برساختنی و ارادی میدانند. اما شرایط ایران قابل تحلیل بر اساس دو مکتب «ازلی گرایی» که ملت را واحدی طبیعی ریشه دوانده از قومیت میداند و مکتب «ابزارگرایی» که تکوین ملت را امری کاملا برساخته اراده و تدبیر بشری میداند، نیست. تجربه ملت سازی ایرانیان را چه بسا بهتر آن باشد که در قالب مکتب «ساختارگرا» توضیح داد. طبق این دیدگاه ملت سازی در ایران از یک سو حاصل قومیت و فرآیند تاریخی قوم ایرانی است و از سوی دیگر نیازمند اعمال یک سلسله تغییرات و ایجاد نهادها و تلاش برای ایجاد ساختهای مشخص در حیات سیاسی و اجتماعی ایرانیان است. مطابق نگاهی ساختارگرایانه، ملت سازی صرفا پدیدهای خودبه خودی نیست همانطور که پدیدهای صرفا اراده گرایانه نیز نیست و نمیتوان اجتماعی که هیچگونه وجه اشتراک با یکدیگر ندارند را با ایجاد یک دولت مقتدر متشکل کرد. کشورهای مختلف با توجه به شرایط تاریخی و سیاسی خود تجربههای مختلفی را در فرآیند ملت سازی طی کردهاند. جامعه ایران نیز اگرچه از هویتهای مادون ملی، مذهبی و قبیلهای فراوانی برخوردار بوده اما این صفویان بودند که در قالب یک دولت پیشاملی توانستند مبتنی بر یک نظم دیوانسالار سراسری، قالبی بزرگ در سرزمین ایران فراهم کنند و تمام خرده هویتهای مادون ملی را در یک هویت بزرگتر ادغام کنند یا حداقل به وفاق و وحدت برسانند.