فضای روحانی صحن شیخ محمود شبستری بگذرانم شاید کمی به آرامش برسم. وقتی از درب اصلی صحن آرامگاه شیخ، وارد می شدم پشت سرهم سه چهار تا بقول جوانها پیامک رسید. اهمیت ندادم. اول سر قبر شیخ رفتم و فاتحه ای برایش خواندم، بعد در گوشه ای در صحن آرامگاه نشستم. آرامگاه شیخ خلوت بود تک و توک مسافر برای زیارت قبر شیخ آمده بودند بعد از چندی که در فضای آرامگاه آسودم به طرف درب خروجی روانه شدم در همان لحظه هم چند تا پیامک دیگر رسید. بی اختیار دستم به طرف تلفن همراهم رفت و پیام ها را خواندم. پنج تا پیام پشت سرهم از دوستان تهرانی ام بود که «باستانی پاریزی به لقاءالله پیوست» در همانجا انا للهی خواندم و نشستم. دوستان تهرانیام میدانستند که من یکی از ارادتمندان استاد پاریزی هستم. لحظهی غم انگیزی بود. به خودم گفتم: از این بهبعدچه کسی تاریخ ایران را روایت خواهد کرد؟ برگشتم به طرف صحن، وقتی از جلو سالن سخنرانی رد می شدمدرش بسته و از شیشه درب، تریبون سالن سخنرانی پیدا بود. زمانی را به خاطر آوردم در سال 1387، استاد باستانی پشت همین تریبون به مناسبت بزرگداشت عارف ربانی، شیخ محمود شبستری سخنرانی میکرد. در این سخنرانی بود که گفتند : « شیخ محمود شبستری مدت ها ساکن کرمان بود و داماد کرمانی هاست». در آن موقع من برای اولین بار بود که این موضوع را از زبان استاد باستانی می شنیدمو تا آن موقع در هیچ یک از کتاب ها و مقاله هایش این مطلب را نخوانده بودم و به نظرم رسید این بیشتر به عادت معهود ایشان برمی گشت که بعضی از روایت های تاریخی در کتاب ها و مقالاتش و به نحوی چه با ربط و چه بی ربط گریزی به تاریخ کرمان می زد. وقتی سخنرانی اش تمام شد و از پشت تریبون پایین آمد مردم دور و برشان را گرفتند و بیشتر جوانان دانشجو. مرا باش فکر می کردم که در این جمع فقط من هستم که استاد باستانی را می شناسم! وقتی دور و برش خالی شدجلو رفتم و سلام کردم و برای یادآوری و حضور ذهنش نامم را گفتم. علیرغم سن زیادش از حافظه قوی برخوردار بود تا مرا دید شناخت و از برادرم یاد کرد که دوست و همکار آقای ایرج افشار در انجمن کتاب و مجله راهنمایی کتاب بود و به من گفت که از فوت برادرت تا به حال شما را ندیده ام. خدمتشان عرض کردم که بازنشسته شده ام و تهران را به اهل تهران واگذاشتم و دوست دارم بقیه عمرم را در زادگاهم بگذرانم. من از ایشان خواهش کردم که چند روزی افتخار دهد و مهمان من باشد، اما به علت ذیق وقت و اینکه قرار است با سایر همراهانشان برای بازدید از مقبره شمس تبریزی به خوی بروند و برای برگزاری مراسمی باید در تبریز باشند نتوانستند خواهش مرا برآورده کنند و این آخرین دیدار من با ایشان بود.
٭٭٭
سال 1339 دریکی از شب های سرد زمستان، گوشم را به بلندگوی رادیو چسبانده بودم و آماده بودم که برنامهی گل ها را بشنوم، من عادت کرده بودم شب ها تا برنامه گل ها را گوش نمی کردم نمی خوابیدم. صدای رادیو را خیلی پایین آورده بودم که مزاحم خواب پدر و مادرم نشوم. یک دفعه گویندهی گل ها با صدای ظریفش این شعر را خواند:
یاد آن شب که صبا بر سر ما گل می ریخت
به سرِ ما ز در و بام و هوا گل می ریخت
من که نوجوان بودم و به اقتضای سن و سالم در هر کجا شعر عاشقانه ای می شنیدم و یا می خواندم، نه اینکه آن شعر را بخوانم بلکه آن را می بلعیدم. با توجه به اینکه این شعر از حال و هوای روستایی خبر می داد و از گل، هوا، صبا، غنچه، نسترن و زلف یار صحبت می کرد و بالاخره فضای روستایی که در آن زندگی می کردم را برایم تداعی می کرد و حتم داشتم که شاعر این شعر باید یک روستایی باشد و ظن من درست بود. بعدها استاد باستانی پاریزی در مطلبی نوشته بود که : «این شعر را من در کوهستان پاریز، زیر درخت های بادام که در فصل بهار گلریزان بود و سطح باغچه را گلهای بادام پوشانیده بود سرودم». پس تداعی حقیر از فضای روستایی این شعر بی دلیل نبود. آن شب علاقه من به شعر صد چندان شد که بعد از گوینده برنامه گل ها، استاد بنان این شعر را با آواز خواند و من در همان شب با هر جان کندنی بود شعر را از زبان استاد بنان به طور کامل یادداشت کردم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم حال و هوای شعر شب گذشته هنوز مرا رها نکرده بود، قبل از این که به مدرسه بروم قلم در دست گرفتم و به برادر بزرگم در تهران، نامه ای نوشتم که: «من دوست دارم دیوان آقای باستانی پاریزی را داشته باشم». برادر بزرگم در تهران با بزرگان مطبوعات و کتاب، حشر و نشر داشت از کتابخانه مجلس سنا گرفته تا بنگاه ترجمه و نشر کتاب و در آخر در انجمن کتاب و مجله راهنمایی کتاب، دوست و همکار با آقایان احسان یار شاطر و ایرج افشار بودند. برادرم در جواب من نوشته بود: «آقای باستانی پاریزی شاعر نیست و دیوانی هم ندارد. ایشان مورخ هستند عید که آمدم از کتاب های ایشان برایت می آورم». وقتی که فهمیدم آقای باستانی پاریزی شاعر نیست و مورخ است سوالاتی برایم پیش آمد و از خودم پرسیدم یک مورخ که روایتگر جنگ ها و دعواهای پادشاهان ظالم و ستمگران زمانه است چطور می تواند این چنین شعر عاشقانه ای بسراید؟ چاره ای نبود باید تا عید نوروز منتظر می ماندم که کتاب ها از راه برسد. عید نوروز همان سال برادرم از راه رسید و طبق معمول همه ساله با کوله باری از کتاب ها و چندین کتاب از استاد باستانی پاریزی. یکی از کتاب ها به نام «یادبود من» که همین غزل در آن کتاب چاپ شده بود و یک کتاب دیگر که نامش خیلی تعجب مرا برانگیخت «پیغمبر دزدان». با خودم گفتم مگر دزدان هم پیغمبر دارند؟
من تا آن موقع مطالعه ام نسبت به اقتضای سن و سال جوانی ام، سمت و سوی کتابهای عاشقانه ای داشت از نویسندگانی همچون امیر عشیری و ارونقی کرمانی جواد فاضل و یا کتاب های پلیسی و عملیات مایک هامر که بیشتر برای ما هیجان می آفرید. در مدرسه هم زیاد به درس تاریخ علاقه ای نداشتم کتاب های تاریخ مدرسه با آن بزرگی اش که نه در کیفمان جای می گرفت و نه در زیر بغلمان، که بیشتر از فتوحات و کشورگشایی شاهان صحبت می کرد و من هم با سن نوجوانی ام میانه ی خوبی با آن موضوعات تاریخی نداشتم. وقتی کتاب های آقای باستانی پاریزی را خواندمنظرم درباره ی تاریخ عوض شد و یک افق دیگری در مقابل چشمانم گشوده شد و نگاهم کلا به تاریخ تغییر کرد. کتاب هایی را که تا آن موقع می خواندم کنار گذاشته و مطالعاتم بیشتر به سمت و سوی موضوعات تاریخی و اجتماعی کشیده شد و بدین گونه اولین درس تاریخ را از استاد باستانی پاریزی آموختم.
من بعد از اینکه دوره ی اول دبیرستان را در روستایمان به پایان رسانیدم برای ادامه تحصیل به تهران رفتم و ضمن تحصیل به مطالعاتم ادامه میدادم. با مطالعه ی کتابهای استاد باستانی و نوشته های دیگر نویسندگان آشنا شدم که تا آن زمان حتی اسمشان را نشنیده بودم و بیشتر برادرم راهنمای من بود که آدرس مقالات و نوشته های این نویسندگان را در مجلاتی هم چون آینده، مهر، یادگار، سخن، یغما، ایران زمین و سایر مجلات ادواری دیگر که نوشته های این عزیزان بیشتر در آن مجلات چاپ شده بود. با خواندن این مقالات در مجلات، بیشتر با عظمت تاریخ و فرهنگ ایرانی آشنا شدم در حقیقت با خواندن مطالب، بیشتر به هویت خودم پی می بردم: من کی هستم؟ کجایی هستم؟ گذشته ام چیست؟ و … از اواخر دهه چهل که اصحاب مجله راهنمای کتاب هفته ای یک بار در محل انجمن کتاب گرد هم می آمدند و کتاب هابی چاپ شده را نقد و بررسی می کردند. استاد باستانی پاریزی هم یک پای ثابت این جمع بود ومن از طریق برادرم در همان انجمن کتاب با استاد باستانی آشنا شدم.
نوشتن از تاریخ و قضاوت درباره ی رویدادهای تاریخی واقعا جسارت می خواهد. استاد باستانی علاوه بر روایت های تاریخی، تاریخ را چنان با ادبیات پرورانده است که خواننده هیچ وقت از خواندنش احساس خستگی نمی کند بویژه با آن حاشیه ها و زیرنویس هایی که خود می تواند یک مقاله جداگانه محسوب شود و با آوردن نمونه هایی از سبک ادبی تاریخ گذشتگان امثال بیهقی، طبری، ابن اثیر و جهانگشاو … خواننده را در جریان انواع سبک ادبی مورخین گذشگان قرار می دهد. استاد باستانی از روایت های تاریخی طنزهای گزنده ای نقل می کنند. خواننده حیران می ماند که باید به این طنزها بخندد یا گریه کند. صحبت از طنزهای تاریخی استاد شد باید بدانیم طنزهای فی البداهه استاد کم نبودند. برای اینکه با طنزهای فی البداهه استاد باستانی آشنا بشویم، در یکی از یادواره های استاد باستانی که یکی از دوستان صمیمی اش برایش نوشتهکمک میگیریم: آقای دکتر صناعتی در یادواره استاد می نویسد: « استاد باستانی پاریزی بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی در رشته تاریخ و جغرافیا برای احراز شغل (در رشته دبیری) به وزارت فرهنگ مراجعه می کند. متصدی مربوطه می گوید: آقای باستانی معدل شما خیلی پایین است و طبق اصولی که ما داریم باید شما را به شهرستان های دوردست بفرستیم اما من چون قبلا اشعار شما را خوانده ام به شما علاقمند شده و احترام زیادی برایتان قائل هستم بدون در نظر گرفتن مقررات شما را به دبیری تاریخ و جغرافیا برای شهرستان رشت منظور می داریم و امیدواریم که از این پیشنهاد ما خوشحال شده باشید. باستانی می گوید: «متشکرم از لطف شما اما من زندگی در شهرستانهای جنوب کشور را دوست ندارم مرا بفرستید به مراغه که نزدیک کرمان خودمان باشم».
استاد باستانی در مدت عمر پر برکت خویش در صدها کنگره و سمینار و کنفرانس تاریخ و ایران شناسی داخلی و خارجی شرکت کرد و مقالات بیشماری در مجامع بین المللی دربارهی تاریخ ایران خوانده و او را می توان بزرگترین روایتگر تاریخ عصر ما دانست و او توانست مردم عادی، بویژه جوانان را با تاریخ آشتی دهد و روایت های واقعی تاریخ ایران برای آنها روایت کند. در مورد «چرا» های تاریخی و بیشتر دربارهی تکرار تاریخ بحث می کرد.
رسم دنیا جمله تکرارست اندر کارها تا چه زاید عاقبت زین رسم، این تکرارها؟
من ندانم راستی ماهیت تاریخ چیست؟ چیست حاصل زین همه تکرارها، تذکارها؟
استاد باستانی فقط روایتگر تاریخ کرمان نبود. او نه تنها عاشق زادگاه خود کرمان بود بلکه وجب به وجب سایر مناطق ایران را به اندازهی کرمان دوست داشت و با دوست دیرینش ایرج افشار بیشتر جاهای ایران را زیر پا گذاشته بودند. او ایران را از دریچه چشم کرمان می نگریست. نه اینکه کرمان تکه ای از خاک ایران است؟ و ایشان از جزء ایران به کل ایران رسیده بودند و همه جای ایران را سرای خود می دانست و به همین سبب بود که روایت های تاریخی کرمان را چنان با رویدادهای تاریخی دیگر مناطق ایران پیوند می زد و به قول شادروان ایرج افشار چنان با چسب اُهو به همدیگر می چسبانید که خواننده انگشت به دهن می ماند. در بین روایت ها از غزهای کرمان گریزی می زد به سلف آنها سلجوقیان در آذربایجان و یا بحث درباره آتابکان فارس از اتابگان آذربایجان سخن به میان می آورد و بی شک استاد با نقل این رخدادها و روایت ها، یکپارچگی تاریخ و فرهنگ ایران را به نمایش می گذاشت. البته استاد باستانی پاریزی مقالات و نوشتههای زیادی دربارهی تاریخ آذربایجان دارد و این بیشتر به احترام دوستان آذربایجانیاش، امثال دکتر زریاب خویی و محمدامین ریاحی و شیخ الاسلامی و … و از همه بیشتر به پیرنیا و کتابش به تاریخ ایران باستان پرداخته بود و معتقد بود اگر پیرنیا تاریخ ایران باستان را ننوشته بود تاریخ ایران ابتر و ناقص می ماند.
استاد باستانی پاریزی در مدت عمر پر برکتش نزدیک به هفتاد جلد کتاب و صدها مقاله در روزنامه ها و مجله ها نوشته است، اگر این نوشته ها را به صفحه تبدیل کنیم تقریبا می شود گفت که ایشان نزدیک به پنجاه هزار صفحه تاریخ ایران را روایت کرده است. البته نباید از نظر دور داشت که این تعداد صفحات را نمی شود با دست و قلم نوشت. این تعداد صفحه را باید توسط «عشق دل» نوشت. عشق به وطن و عشق به هم وطنان و این از مورخی همچون باستانی پاریزی ساخته بود. او عاشق میهنش بود. استاد باستانی جزء آن دسته فرهیختگانی بود که از طریق روایت تاریخ ایران به جوانان ما هویت بخشید و زبان فارسی را جزئی از هویت ما ایرانیان می دانست. در بحث از دکتر سیاسی و عبدالعظیم قریب درباره ی زبان و ادبیات فارسی می نویسد: «هویت ملی ما ایرانیان وابسته به زبان فارسی است. معنی این هویت را مردم ایران، ترک، کرد، لر، بلوچ، فارسو عرب با خون خود در جنگ با عراق در حیات خود ما امضاء کردند… و من مطمئنم که همه ی جوانانی که در جبهه های آذربایجان، کردستان، ایلام و خوزستان از بندر آبادان گرفته تا جنگل ماسوله، شهید شدند. یک روزی این سرود را که عبدالعظیم قریب سروده و آهنگش را علینقی وزیری ساخته بود در مدرسه خوانده اند:
کشور ما کشور ایران بود مسکن شیران و دلیران بود
پادشهش کوروش دارا بود چون جم خسرو شهه والا بود
ای وطن ای حُب تو آیین من دوستی ات، کیش من و دین من
دولت و اقبال تو پاینده باد نام بلندت به جهان زنده باد
کلاه میرزایی و کلیله از کتاب گرگ پالان دیده
استاد باستانی پاریزی در روایت های تاریخی بیشتر به هویت و فرهنگ و زبان ایرانی پرداخته و خواننده از خودش می پرسد که: آیا تاریخ وسیله ای برای استاد بود برای شناساندن فرهنگ ایران و یا بر عکس این فرهنگ ایرانی بود که ابزاری بود برای او که تاریخ ایران را بهایرانی ها بشناساند. من زمانی به عظمت و فرهنگ و ادبیات ایران پی بردم که استاد در نوشته ای نوشته بود: «در سال 1339 در کرمان معلم بودم و مدیر دبیرستان دخترانه بهمن یار. یک روز صبح بچه ها پی در پی به دفتر من آمدند و می گفتند که آقا دیشب شعر شما را در رادیو می خواندند شنیدید؟».منظور بچه ها، همان شعری بود که من در یکی از شب های زمستان همان سال از رادیو شنیده بودم و بعدها به عظمت و فرهنگ و زبان ایرانی پی بردم که این فرهنگ و زبان چه احساس و عاطفه مشترکی را در تمام اقوام ایران زمین به فاصلهدو هزار و پانصد کیلومتر از یک ده دور افتاده در آذربایجان تا در یک گوشه ی دیگر شهر کرمان برانگیخته است و ما باید کلاه از سر برداریم و به این عظمت و پایداری فرهنگ ایرانی در طول تاریخ احترام کنیم و به روح کسانی مثل باستانی پاریزی ها که این فرهنگ و ادبیات را پاس داشتند درود بفرستیم.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
آبگریز،ودوگانهدوستهستند. پایداری آبگریز،ودوگانهدوستهستند. پایداری