اگر گذرتان به جلفا افتاد، حتما سری به پل آهنی بزنید؛ پلی باریک بر روی ارس با یک برجک نگهبانی و پاسگاه مرزی در ابتدای ورودی شهر. قبر شهدای شهریور 1320 را هم درست زیر برجک خواهید دید. بنشینید فاتحهای بخوانید و رو به دو سربازی از آن بلندی شما را تماشا میکنند، سلام نظامی دهید. اینجا زمانی شاهد بزرگترین جانفشانیهای سربازان آذربایجانی در راه میهن بوده است؛ میهن شاعران و شهیدان.
شهریور 20 یعنی دو سال پس از آغاز دومین جنگ جهانی، نیروهای شوروی به بهانه حضور کارشناسان نظامی آلمان در ایران، شمال کشور را اشغال کردند. لشکر 47 شوروی به فرماندهی سرلشکر نوویکف دستور داشت با تجهیزات سنگین نظامی، درست از همین نقطه وارد ایران شود اما به سد بزرگی برخورد و دو شبانه روز تمام زمینگیر شد. خسارات و تلفات هم کم نبود؛ بویژه اینکه وقتی اولین نفربر دشمن قصد عبور از پل را داشت، با آتش سنگین مرزبانان ایران مواجه شد، راننده درجا جان باخت و چند تن از سربازانی که درحال عقب نشینی بودند، یکی پس از دیگری بر زمین افتادند. اما آنچه نوویکف و لشکرش نمیدانستند، این بود که نظامیان ایران تنها سه نفر بودند؛ سرجوخه ملکمحمدی و دو سرباز هنگ مرزی به نام عبدالله شهریاری و سید محمد رایی هاشمی.
سرجوخه ملک محمدی وقتی خبر تهاجم دشمن را به تبریز مخابره کرد، دستور رسید هرچه زودتر مرزبانی را تخلیه و با همه سربازان هنگ مرزی به عقب برگردد. او همین کار را کرد اما خود ماند و گفت تا آخرین قطره خون به وظیفه مرزبانیاش عمل خواهد کرد. دو سرباز تبریزی هم مثل او پای رفتن نداشتند. آنها با سرجوخه هم قسم شدند تا آخرین نفس و تا آخرین فشنگ در کنارش بمانند و اجازه عبور از پل را ندهند.
48 ساعت مقاومت جانانه همان طور که قسم خورده بودند با آخرین نفس درهم شکست. نوویکف وقتی فهمید دو شبانه روز است با سه سرباز میجنگد، درجه نظامی خود را کند و روی سینه سرجوخه ملکمحمدی گذاشت و از چوپانی در آن حوالی خواست تا به شیوه مسلمانان آنها را دفن کند.
سرباز عبدالله شهریاری وقتی عازم سربازی شد، دو پسر هشت ساله و ده ساله و یک دختر چهر ساله داشت و همسرش پا به ماه بود. آنها مثل خانواده دو سرباز دیگر فکر کردند روسها پدرشان را گروگان گرفته و دیگر هیچ نشانهای نیافتند تا اینکه 60 سال بعد یعنی دهه 80 تصویر شهدای پل آهنی را در تلویزیون دیدند. حاج محمدعلی همان پسر 8 ساله سرباز شهریاری که حالا 87 ساله است، دو سال پیش به روزنامه ایران گفت: “پدرم پیش از مرگش ۲ بار به خانه آمد و قبل از این که از او بیخبر بمانیم، نامهای برایمان فرستاد که چند ماهی است حقوق ندادهاند و چند تا از گوسفندها را بفروشیم و برایش پول بفرستیم. مادرم وصیت کرده بود وقتی مرد، توی قبر نامه پدرم را روی پیشانیاش بگذارند ولی متأسفانه یکی دو سال قبل از فوتش نامه گم شد.”
14 سال بعد ارس در همین حوالی شاهد حماسهای دیگر بود؛ در سال 1334 هیأتی عالیرتبه از ایران و شوروی برای حل مناقشات مرزی و تعیین دقیق حدود در جلفا حاضر شد. بزرگترین مسئله دو شاخه شدن رود در برخی مناطق و بلاتکلیفی برخی جزایر در آن میانه بود؛ مراتع کوچکی که به معنای دقیق کلمه یک وجب بیش نیست و کارکردی جز چراندن گله نداشت. اما همین باعث میشد گاه نیروهای مرزبانی به سمت چوپان و رمهاش شلیک کنند. قانون این بود که هرکدام از دو شاخه رود پرآب تر است، مرز همان جاست؛ یعنی اگر شاخه پر آب سمت ایران میبود، جزیره و آن یکی شاخه کم آب به شوروی میرسید. در جزیره 130 اختلاف بالا گرفت و ستوان کثیری برای آنکه ثابت کند شاخه کم آب سمت ایران است، با اسب به رود زد. ارس چه عاشقانههایی که نخوانده و نشنیده. آب ستوان تبریزی و اسبش را دربرگرفت و با خود برد. در پایین دست رود او را از دست موجهای سرکش ربودند؛ نیمه جان و درهم شکسته اما زنده و سرافراز. افسران روس چنان به هیجان آمده بودند که به پیشنهاد آنها جزیره 130 به جزیره ستوان کثیری تغییر نام داد.
39 سال پس از شهادت سه سرباز مرزبانی بر روی پل آهنی جلفا، ماجرا این بار با شهادت پنج سرباز دیگر بر روی پل خرمشهر تکرار شد. پنج سربازی که هم قسم شدند تا آخرین نفس مانع ورود دشمن به شهر شوند تا مردم فرصت گریختن از مهلکه داشته باشند. حالا تنها چیزی که از آنها باقی مانده عکسی درحال رفتن است. در میهن شاعران و شهیدان برای ماندن باید رفت.
ایران ۱۴۰۰ کتابچه بهاری روزنامه ایران