نویسنده‌ای که دروغ خود را باور کرد/ عباس سلیمی آنگیل

۲۷ اردیبهشت, ۱۳۹۹
نویسنده‌ای که دروغ خود را باور کرد/ عباس سلیمی آنگیل

آذریها: هر روز کتاب های بیشتری علیه وحدت و موجودیت کشورمان منتشر می شود. وضعیت چاپ کتاب و ممیزی در وزارت ارشاد به جایی رسیده است هر چقدر بار ضدایرانی متن بیشتر باشد و به تضعیف وحدت ملی کمک کند، زودتر مجوز نشر می گیرد و برای انتشار به بهترین ناشران و توزیع کنندگان سپرده می شود. این در حالی است که برای دستگاه ممیزی اداره کتاب وزارت ارشاد سالانه میلیاردها هزینه می شود و ممیزان  مصححان آنها، هزینه های هنگفتی برای نظارت بر کتاب پیش از چاپ به کشورمان تحمیل می کنند.

اینبار موجودیت و هستی کشورمان از ناحیه جنگ هشت ساله، یعنی آن چیزی که ما ایرانی ها آن را دفاع مقدس می نامیم مورد تعرض وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی قرار گرفته است. بله به درستی این هجمه را باید تعارض وزارت فرهنگ و ارشاد علیه هستی یک ملت نام گذاری کرد نه تهاجم یک یا چند نویسنده.

 در روایت کتابی که یک آوار آنارشیست به نام بهروز بوچانی به عنوان هزیان های آوارگی‌اش در کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان منتشر ساخته، روایتی دیگرگونه از جنگ، کردستان و ایران ارائه شده است. در این روایت در جنگی که هشت سال با دست خالی و همه وجودمان از کشورمان دفاع کردیم، تبدیل به اشغالگر، مهاجم و متجاوز شده ایم…البته وزارت ارشاد بودجه خوبی از ناحیه «صیانت ارزشهای دفاع مقدس» دریافت می کند.

 این که مغز فرسوده یک پناهنده فراری که خواسته است زیست انگل‌وار خود را از ایران به استرالیا منتقل و تبدیل به سرباری بر دوش مردم استرالیا شود، چنین هزیان هایی تولید کند، عجیب نیست. عجیب این است که وزارت فرهنگی که قرار بود نگهبان وحدت ملی باشد، نه تنها از وحدت ملی حمایت نمی کند بلکه مانند آهن ربا هر متنی را که علیه ارزش های اولیه یک جامعه سالم باشد جذب و منتشر می کند.

در گزارش زیر نویسنده (عباس سلیمی)، تلاش کرده است تا گزارش کوتاه از شطحیات یک مغز بیمار و ماجراجو که به لطف نهادهای حقوق بشری و البته وزارت ارشاد تحت عنوان کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» منتشر شده است، ارائه دهد.

 

هیچ دوستی به‌جز کوهستان (نسخه الکترونیکی)، بهروز بوچانی، نشر چشمه، تهران، 1397.

عباس سلیمی

رمان «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» سفرنامه‌گونه‌ای است که در آن، راوی دیده‌ها و شنیده‌هایش را روایت می‌کند. ممکن است کسی را خوش آید و دیگری را نه. اگر به جای راوی، دوربینی معمولی هم کار گذاشته می‌شد می‌توانست رویدادها را، شاید واضح‌تر و دقیق‌تر، گزارش کند. این‌طور که از توضیحات پایان کتاب برمی‌آید، داستان بر پایه واقعیت است: راوی همان نویسنده است و تجربیات مهاجرت و زندان خودش را بیان می‌کند.

پیرنگ این سفرنامه یا داستان واقعی، کم‌وبیش، چنین چیزی است: جوانی روزنامه‌نگار از شهر ایلام، یکی از شهرهای کشور کردستان، نمی‌تواند هجوم ایرانیان و اشغال کشورش را بربتابد. این است که قاچاقی مهاجرت می‌کند. به اندونزی می‌رود تا بتواند خود را به استرالیا و دنیای آزاد برساند. از اندونزی به بعد، با چند ایرانی، از جمله زندانبان، و چند شهروند کردستانی و افغانستانی و سریلانکایی و عراقی و… همسفر می‌شود. زندگی در اندونزی و گذر از اقیانوس و ماجرای زندانی شدن و… باقی داستان را تشکیل می‌دهد.

 

دیگری

پیش از آن‌که به ضعف منطق داستان بپردازم، برای درک بهتر جهانی که نویسنده ساخته است، پاره‌هایی از آن را نقل می‌کنم. از آغاز تا پایان رمان، مردم شهر ایلام «غیر ایرانی» معرفی شده‌اند. عنوان رمان هم مضمون جمله‌ای معروف است که گوینده‌اش دقیقاً معلوم نیست و به چند تن از رهبران کردهای عراق نسبت داده شده است. نویسنده این جمله را، که بیان‌کننده احساس کردها پس از نسل‌کشی در عراق و بمباران حلبچه و… بوده است، برای مردم ایلام به کار می‌برد؛ مردمی که تاکنون چنین فضایی را تجربه نکرده‌اند و چنین دغدغه‌ای نداشته‌اند. به این سطرها دقت کنید. نویسنده تکلیف خودش را در همان آغاز داستان مشخص می‌کند. او مردم شهر ایلام را اصلاً ایرانی نمی‌داند: «در میان این همه مسافر ایرانی و کرد و عراقی، بودن یک خانواده سریلانکایی سؤال‌برانگیز بود.» (ص 8)

هر گاه درباره خودش حرف می‌زند، جمله‌ای هم ذکر می‌کند تا مبادا خواننده او را ایرانی بپندارد: «… بعد از مدتی با یک معیار تعریف می‌شدند: چه کسی از کجا آمده است، افغانستان، سریلانکا، لبنان، ایران، پاکستان، میانمار، کردستان و…. .» (ص 102)

ملاحظه می‌فرمایید که نویسنده با تغییر نام ایلام به کردستان، خود را اهل کشوری دیگر معرفی می‌کند. هر جا اسم ایران بیاید، جمله‌ای، یا کلمه‌ای منفی هم می‌آید تا هم بدگهر بودن ایرانیان را نشان دهد و هم معصومیت اهالی کشور ایلام را:

«آن زن کُرد دو دستش را پشتش در هم قفل کرده بود و کاملاً مطیعانه ایستاده بود.» (ص 80)

«مرد ایرانی با آن‌که قدبلند بود، بیشتر شبیه حیوانی بود که شکار شده باشد.» (ص 82)

«مطمئناً او هم مثل من یک کرد رنج‌کشیده بود.» (ص 86)

«آن پسر زندان‌بان ایرانی خوابش برده بود و سرش روی شانه‌ام افتاده بود.» (ص 88)

و جایی می‌رسد که از توهین به افغانستانی‌ها هم ابایی ندارد. به‌احتمال بسیار به این دلیل که در افغانستان هم کسانی هستند که فارسی حرف می‌زنند و طبیعی است که انسانی که فارسی حرف بزند، از نظر نویسنده، مشکلی دارد. برای نمونه، به این دو بند دقت کنید:

 «توهمات و عصبانیت یک سفر دریایی خطرناک هنوز هم در زیر پوست زندانی‌ها بود و روابط با دیگران هنوز هم بر رگه‌هایی از خشونت حیوانی استوار بود. درگیری‌ها بیشتر بین ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها بود که البته ریشه‌های کینه‌های بین‌شان به گذشته‌هایی دور برمی‌گشتند و ریشه‌های تاریخی داشتند.» (ص 103)

«رگه‌هایی از اخلاق یا احترام در رفتارها وجود داشت که بیشتر از هر چیز از این سرچشمه می‌گرفت که آن‌جا کردستان بود. و کسی که کردها را بشناسد خوب می‌داند چه‌قدر به هم احترام می‌گذارند.» (ص 206)

بعید است هیچ کردزبانی از این شیوه ستایش لذتی ببرد. حالا که با نگاه «جهان‌وطنانه» نویسنده اندکی آشنا شدید، به داستان بپردازیم.

 

چربش ایدئولوژی بر منطق داستان

تصویری که نویسنده از خود نشان می‌‌دهد تصویر یک یهودی لهستانی است که در بحبوحه جنگ جهانی دوم از دست آلمانی‌های اشغالگر می‌گریزد. از آن‌جا که مخاطب ایرانی با پیش‌فرض‌هایی این داستان را می‌خواند، ممکن است به نقص‌ها، دروغ‌های تاریخی و پیام‌های سیاسی و ضمنی آن دقت نکند. خواننده ایرانی می‌داند که ارتش عراق هشت سال ایلام و دیگر استان‌های مرزی را بمباران کرد اما خواننده غربی و شرقی با این پیش‌فرض‌ها داستان را نمی‌خواند. نویسنده هم این را می‌داند. او در تمام کتاب، روایت را به گونه‌ای پیش برده است که خواننده داستان، ناگزیر و طبق منطق داستان، جنگ ایران و عراق را جنگ ارتش اشغالگر ایران علیه شهروندان ایلام بپندارد! طبیعی است، چون نویسنده خود را شهروند کشوری اشغال‌شده می‌پندارد. هیچ اشغالی بی‌عملیات نظانی و جنگ و کشتار شهروندان شدنی نیست. در تاریخ شهر ایلام هم که چنین چیزی پیش نیامده است. پس چه‌کار باید کرد؟ این‌جاست که خواننده را دست می‌اندازد و داستان را جوری پیش می‌برد که حمله عراق به ایران را حمله ایران به ایلام (کردستان؟) معرفی می‌کند. به این سطرها دقت کنید.

«سال‌ها به کوه فکر کرده بودم و جنگیدن با کسانی که می‌خواستند فرهنگ باستانی و هویت کردها را نابود کنند… بارها تا دامنه کوه‌های سر به فلک‌کشیده کردستان رفتم، اما مدام این اندیشه مبارزات مدنی و فرهنگی به شهرها کشاندم و قلم به دستم داد و…» (ص 65 و 66)

«شک نداشتم که این‌جا کردستان نبود… پس مادرم چرا آن‌جا بود؟ چرا آن‌جا جنگ بود؟ تانک‌ها، ردیف تانک‌ها و هلی‌کوپترها، نیزه‌ها و جنازه‌ها، تلی از کشته‌ها و شیون زن‌ها و تاب‌بازی بچه‌ها بر شاخه‌های بلوط‌ها، و…. چرا مادرم می‌رقصید؟» (ص 33)

«خورشید در کردستان مهربان‌ترین عنصر طبیعت بود… به همین خاطر است وسط پرچم نقش بسته است.» (ص 95 و 96)

«من در جنگ متولد شده بودم… روزگاری که جنگ درون خانه‌های‌مان بود و خون هویت‌مان؛ باید فریاد بزنم فرزند جنگم، فرزند آتشم، فرزند خاکستر و فرزند بلوط‌های کردستان.» (ص 225)

ملاحظه می‌فرمایید که راوی حمله عراق به ایران، و کشته شدن مردم ایلام را جنگ هویتی کردها با دولت ایران می‌داند! تا صفحه 227، ایلام یکی از شهرهای کردستان است و یک «دیگری» اشغالگر به نام «ایران» وجود دارد که به ایلام (و طبعاً به صالح‌آباد و دهلران و چنگوله و…) حمله کرده و باعث شده کودکی راوی پر از جنگ و خشونت باشد. تا این صفحه، که هر از گاهی با جنگ و بمباران سرزمین ایلام روبه‌رو می‌شویم، نامی از عراق و ارتش عراق و صدام و حزب بعث و … نیست. هر جا از جنگ سخن می‌رود، کلمات را جوری می‌چیند که یک سو شهروندان ایلام‌، یا به قول خودش کردستان، قرار بگیرند و سوی دیگر، نیروی اشغالگری به نام ایران. در صفحه 277 یک بار اسم عراق می‌آید: «از یک سو عراقی‌ها تیر خالی می‌کردند و از سوی دیگر، ایرانی‌ها… و این میان خانه‌های ما ویران می‌شدند. پیش‌مرگ‌ها هم در کوه‌ها می‌جنگیدند و شعارشان دفاع از سرزمین و شرف بود…» (ص 227)

همین اشاره برای به هم ریختن منطق داستان کافی است. وقتی روایت را، در 227 صفحه، به گونه‌ای پیش برده‌ای که جنگ بین ایران و ایلام باشد، عراق در این میانه چه‌کاره است؟

تا صفحه 227، شش بار از خانواده همسفر عراقی حرف می‌زند، یک بار هم از حضور سربازان استرالیا در عراق، و در هیچ بخشی هیچ اشاره‌ای به جنگ ایران و عراق نمی‌کند. در این صفحه، همان‌طور که گفته شد، نویسنده در چند جمله به نقش عراق در جنگ می‌پردازد و آن کشور را هم مانند مانند ایران اشغالگری می‌داند که به سرزمین ایلام حمله کرده است، با وجود این، برای هر خواننده‌ای که خرده‌هوشی داشته باشد، این پرسش پیش می‌آید: نقش عراق دقیقاً چیست؟ چگونه ممکن است «الف» چند دهه به «ب» حمله کند و تو در 227 صفحه، با پس‌نگری، مشغول روایت آن حمله باشی و در اواخر داستان، ناگاه «پ» هم وارد شود بی‌مقدمه؟ کجا و در چه سطرهایی زمینه را برای حضور «پ» فراهم کردی؟ کاری به دروغ و راست داستان ندارم، از نظر داستانی، طبق منطق داستان، نقش عراق مشخص نیست. داستان کودکی راوی را جنگ ایران و ایلام دارد پیش می‌برد، عراق چرا وارد شد؟ برای عنصر «پ»، که عراق باشد، فکری در داستان نشده و نقشش پادرهواست. این ایراد داستانی است و نویسنده باید برایش فکری می‌کرد.

بعید نیست که آوردن نابجای اسم عراق – که منطق داستان را به هم‌ریخته است- صرفاً در نسخه فارسی رمان باشد. شاید در نسخه انگلیسی نام عراق نیامده باشد. اگر در نسخه انگلیسی هم نام عراق آمده باشد، نویسنده علاوه بر فریب مخاطب، خودش را هم فریب داده است.

آسبادها و ایلام مظلوم

در تاریخ شهر و استان ایلام، هیچ‌گاه تجزیه‌طلبی وجود نداشته است. هیچ جنگ چریکی در کوه‌های ایلام رخ نداده است، و در هیچ عصری ایران برای نابودی کردستان به ایلام حمله نکرده است. ایلام استانی محروم و فقیر است که بیشترین آمار خودسوزی زنان را دارد. مردم ایلام در هیچ عصری، گرایش جدایی‌خواهانه از خود نشان نداده‌اند. پس این نوشته از کجا ریشه می‌گیرد؟

نکته مهم‌تر دیگری که نویسنده به آن بی‌توجه است- و بر پایه این بی‌توجهی داستانش را پیش می‌برد- این است که گویشوران گویش‌های مختلف کردی نمی‌توانند بی زبان میانجی با هم سخن بگویند. از آن‌جا که واژه «کرد» از سر آسان‌گیری و تساهل بر چند زبان اطلاق شده است، ممکن نیست آن‌طور که نویسنده ادعا می‌کند، زندانیان کرد در یک گوشه از دیگران جدا بوده باشند و ایرانیان بدکار در گوشه‌ای دیگر. خب، کردها به چه زبانی با هم حرف می‌زدند؟ بنده، طبق معیارهای شما کردزبانم، و مطلعم که اختلاف زبانی بین کردها آن‌قدر زیاد است که امکان گفت‌وگو بین یک ایلامی و یک مهابادی یا پاوه‌ای وجود ندارد. مگر آن‌که یکی از آنان، دو زبان دیگر را هم آموخته باشد و یا به فارسی حرف بزنند. نویسنده در این داستان به این نکته مهم کاملاً بی‌توجه بوده است و همین کل داستان را از نفس انداخته و تصنع‌بار و شعارزده کرده است.

واقعیت این است که برای اخذ پناهندگی استرالیا، گفتن از فقر و خودسوزی زنان ایلامی کافی نیست، باید داستانی کلان‌تر سر هم کنی. باید ایلام را کشوری مستقل تصور کنی که ایرانی خبیث آن‌جا را اشغال کرده است. این را می‌توان به عنوان «کیس» پناهندگی رو کرد و دن‌کیشوت‌وار برای آسبادها شاخ و شانه کشید.

مخاطب خارجی این‌ها را از کجا باید بداند؟ اگر در رمانی از نویسند‌ه‌ای اهل آمریکای جنوبی، آمده باشد که ارتش برزیل سه بار شهر سائوپائولو را چاپیده است، چند نفر در ایران می‌فهمند دروغ است؟ چند درصد رمان‌خوانان؟

گیریم همه این‌ها حق نویسنده باشد. طرف عشقش کشیده که جنگ ایران و عراق را به جنگ ایران و ایلام تبدیل کند و پناهندگی بگیرد، خب، آیا نباید برای منطق داستانش فکری کند؟ اگر جنگ بین ایران و ایلام، یا به تعبیر نویسنده ایران و کردستان بوده است، عراق در این داستان چه‌کاره است؟ چرا در داستان ظاهر شد؟

 حرف آخر

واژه‌های «کردستان» و «کرد» در همه صفحه‌های این کتاب با ضمه همراه است. همه‌جا «کُردستان» و «کُرد» است. ممکن است این اصرار بر آوردن ضمه برای خیلی‌ها گنگ باشد و رازش را ندانند. واقعیت این است که واکه «و»، به شکلی طنزآمیز، با تجزیه‌طلبی گره خورده است. تجزیه‌طلب‌ها ترک را «تورک»، لر را «لور» و کرد را «کورد» می‌نویسند. البته، در الفبای کردی این کلمه به همین صورت، یعنی «کورد» نوشته می‌شود اما در فارسی، قضیه رنگ و بوی قومگرایانه دارد. در این‌جا هم، به احتمال بسیار نویسنده اصرار کرده است تا این واژه‌ها به شکل «کوردستان» و «کورد» بیاید، و در نهایت با ناشر به توافق رسیده‌اند که به جای واکه بلند از واکه کوتاه استفاده کنند تا هر دو به منظور خود برسند.