شب ظلمانی که عدهای در دورانهای مختلف آن را به استعاره ظلمت ظلم قلمداد کردهاند هم شاید تلقیای تکراری از یلدا شده باشد. تلقیای تکراری از امیدهای موهوم که بیعملی و انفعال را توجیه کرده است به امید فرداهایی که شاید بیایند. و حتی عمل بدون میانجی را. پس آن را هم به کناری میگذاریم و به موضوعی دیگر میپردازیم: «اگر یلدا را به عنوان یکی از عناصر فرهنگ دیرین ایرانی در نظر بگیریم و فرهنگ را یکی از عناصر هویت ملی، پس میتوان از یلدا به سیاست، راهی باز کرد زیرا هویت ملی گرچه گاهی وجودش مخدوش از آیینهای متهاجم و سنت شده، اما همان چیزی است که اگر نباشد حاکمیتی نمیتواند بود زیرا ملتی شکل نمیگیرد و سرزمین بیملت، برهوت است و ملت بیسرزمین، ملت نیست! بدین اعتبار میتوانیم از پلی که از- یلدا -ی تاریخی به پهنه سیاست میزنیم، به گفتمانهای سیاسی برسیم که دو تای آنها یکی باستانگرایی است و دیگری ملیگرایی. و دستکم در همین تاریخ معاصر خودمان ببینیم که چه کسانی و چرا به این گفتمانها متوسل شدهاند و از آن استفاده یا سوءاستفاده کردهاند!
روشن است همین حالا بسیاری این باور را دارند که باستانگرایی همان ملیگرایی است. اما بینش علمی با پشتیبانی فاکتهای تاریخی اثبات میکند که این دو، گفتمانهایی متفاوت از یکدیگر بودهاند گرچه عناصر گفتمانی آنها گاهی با یکدیگر منطبق بودهاند.
روزگاری طولانی ملیگراها در ایران متهم به این بودهاند که به نبش قبر تاریخ پرداختهاند حال آنکه، ملیگرایی در ایران، جزو معدود گفتمانهای سیاسی – اجتماعی بوده که همگام با چند گفتمان رایج دیگر، امکان «سیاسی شدن» را فراهم آورده است، آنچنان که امکان ایدئولوژی شدن خود را. ملیگرایی هم مانند گفتمانهای دیگری چون اسلام سیاسی در ابعاد مختلفاش، غربگرایی، گفتمان چپ و… در طول تاریخ معاصر ایران بیقراری خود را حفظ کرده، چندی به قدرت رسیده و چندی به عزلت افتاده اما دستکم ماهیتی روشن و البته دموکراتیک داشته است. در مصاف ملیگرایی، مضاف بر گفتمانهای دیگری که ذکر شد، اما یک گفتمان بیشتر بیقراری کرده است و آن همان گفتمان باستانگرایی است. آنان که اتهام نبش قبر تاریخ را به پیشانی ملیگرایان چسباندهاند شاید ندانستهاند که اتفاقا این اتهام برازنده گفتمان باستانگرایی است که میکوشد خوف و خفت و خلا عقبماندگی سیاسی-اجتماعی را با ماله باستانگرایی و افتخار به آنچه مثلا در چهارهزار سال پیش داشتهایم پر کند.
البته یک جریان پانایرانیستی هم در این بین، میان ملیگرایی و باستانگرایی ایستاده است. این جریان بر این باور است که پانایرانیسم برخلاف پانعربیسم، پانترکیسم، پاناسلاویسم و… ماهیتی ابژکتیو (عینی) دارد که دارای واقعیت تاریخی است و آن پانهای دیگر ماهیتی سوبژکتیو دارند و فاقد واقعیت تاریخیاند و بیشتر جستوجوهایی هستند برای دست یافتن به یک یوتوپیا.
پانایرانیستها عقیده دارند سرزمین کهن ایران به معنای گردهمایی بزرگ سرزمینهای ایرانینشین، در دوران هخامنشی برقرار بوده و با حمله اسکندر دچار تجزیه شده، سپس با تشکیل دولت اشکانی دوباره تجمع یافته و با ورود اسلام به ایران، چند پاره شده و آنگاه بار دیگر با برآمدن سلسله شیعی مذهب صفوی، شمایی از شکل باستانی خود را یافته است گرچه دوباره در دوره قاجار اوضاع دیگرگون شده است. به زعم آنان پانایرانیسم دارای یک ماهیت تاریخی چندهزار ساله است و با یورش بیگانگان گاهگاهی از هم گسیخته است.
این عقیده میانی را اما اگر کنار بگذاریم، باز سخن از دو گفتمانی است که در بالا گفته آمد.
باستانگرایی، آنچنان که از نامش بر میآید گفتمانی است شورمند از میراثی که پیشترها داشتهایم؛ شکوه و اقتدار، تمدن و تربیت، قدرت و صلابت و فرمانروایی بر بخش وسیعی از جهان آن روزگاران. این گفتمان، منظومه معنایی خود را پیرامون همین چند مفهوم شکل داده و نیروهای خود را در چارچوب همین منظومه، مفصلبندی کرده است. بیقراری، اوجگیری و هژمونی این گفتمان، در طول تاریخ معاصر ایران به استثنای عصر مشروطیت، از آغاز تا سالهای پایانی حکومت رضاخان میرپنج و سپس در سالهای دهه 50 خورشیدی و همزمانی با جشنهای دوهزار و پانصد ساله و… بسیار مشهود بوده است. از این دو که بگذریم در سالهای اخیر هم رد پای بازشکلگیری این گفتمان در برخی نهادها و تفکرات دیده میشود.
به نظر میرسد سوداگران قدرت در ایران، هر گاه از ناکامی گفتمانهای پیشینی اطمینان یافته و نیروهای اجتماعی را سرگردان میبینند، در صدد بر میآیند تا طرحی نو دراندازند و نیروهای اجتماعی و مطالبات را مفصلبندیای تازه کنند، پس به باستانگرایی رو میآورند زیرا ربط زیادی با فرهنگ اجتماعی و هویت ملی ایرانیان دارد و ذهن شهروند ایرانی را به خود جلب میکند. برای مثال وقتی رضاخان بساط حکومت قاجار را در ایران برچید –یا بساط قاجار را به نفع او برچیدند – بر چند گفتمان خشم داشت. اولی گفتمان مشروطه و نمادها و نمایندگان اصولمندش بود و دیگری گفتمان اسلام سیاسی، که خود این دو گفتمان هم با یکدیگر تضادی گاه آشکار و گاه پنهان داشتند. ایران اما در آن دوران تشنه امنیت، تمرکز، اقتدار و پیشرفت بود و با این اوصاف بود که رضاخان بر مسند قدرت نشست و حاکمیت خود را بر گفتمان باستانگرایی استوار کرد اگرچه روشنفکران سابقا مشروطهخواه که پیشتر از وی حمایت کرده بودند طالب گفتمانی یکسره سکولار و غربگرا بودند و داد دیکتاتوری منور سر میدادند و گفتمان اسلام سیاسی هم گوشه چشمی به حکومت اسلامی در عصر غیبت داشت. پس حکومت رضاخان در ابتدا جنبههای استعاری خود را حفظ کرد تا غضب دیکتاتور نسبت به گفتمانهای مذکور نمایان نشود.
شخص رضاخان هم در میان سکولارها مورد اعتماد بود و هم او در مقاطعی خود را منتسب به مذهب میکرد. تا آنجا که در محفلی سخن از جدایی دین و سیاست میگفت و در محفلی دیگر گل بر سر میمالید و بر سینه میزد. اما واقعیت گفتمان پهلوی، باستانگرایی بود که نام ناسیونالیسم شاهی را با خود داشت. به این ترتیب فرض بالا ثابت میشود که باستانگرایی به مثابه یک گفتمان گریزگاهی بوده است برای سوداگران قدرت.
ملیگرایی اما برعکس هرگز چنین شخصیتی نداشته است. خاصه آنکه ملیگرایی در ایران معاصر مجال چندانی برای ظهور و بروز نیافت. تاریخ معاصر ایران هرگز دولتی ملیگرا بدانسان که دولت دکتر محمد مصدق طلایهدارش بود به خود ندیده است. دولتی که از قلب تشکلی به نام «جبهه ملی» برخاست و در بستر نهضتی به نام «نهضت مقاومتملی» آرام گرفت یا به تعبیری ادامه حیات داد هر چند با کودتایی ضد ملی فروافتاده بود. دولت و گفتمانی که انگلیس را در ایران خلع ید کرده بود. گفتمانی که قیام سی تیر در حمایت از آن به پا شد و… .
ملیگرایی چندان به شکوه و اقتدار ایران باستان و مفاهیم انتزاعیاش کاری نداشته و ندارد، بلکه در منظومهای از مفاهیم شکل گرفته که بارزترین نمادش، ضدیت با استعمار خارجی و استبداد داخلی بوده است. این نمادها را کجا میتوان با منظومه معنایی گفتمانهای باستانگرا مقایسه کرد که بیشتر بر مفاهیمی انتزاعی و شکوه و شوکتی کهن تکیه دارد که بیتردید راه را بر حرکت رو به جلوی یک ملت مسدود میکند.
ملیگرایی به مثابه یک گفتمان، همانی بود که در عصر مشروطه آیتالله نایینی را با یوسفخان مستشار الدوله در یک صف قرار داده بود، در دهه 30مصدق و آیتالله کاشانی را در کنار هم و کمی بعد در دهه 40، آیتالله طالقانی را در کنار یدالله سحابی. پس استنباط یکسان از دو گفتمان ملیگرایی و باستانگرایی، بیتردید استنباطی غلط و نارواست. اولی به ایران فردا میاندیشیده است و برای آن تکاپو کرده و دومی به ایران دیروز و استخوانهای در خاک.
حالا یلدای باستانی وقتی به عنوان یکی از نمادهای فرهنگی و سپس هویت ملی بدل میشود اثری اجتماعی بر میانگیزد و خود دریچهای برای گذار از باستانگرایی به ملیگرایی میگشاید و شاید کمترین اثرش باید این باشد که باستانگرایی همان ملیگرایی نیست.
روزنامه بهار، 30 آذر 1391