کوشندهٔ فرهنگ ایرانی
به یاد شاهرخ مسکوب

۲۳ فروردین, ۱۴۰۱
به یاد شاهرخ مسکوب

– اگر فردوسی نبود زندگی من چقدر فقیرتر بود. یادش روشنایی و بلندی است.

شاهرخ مسکوب، متولد ۱۳۰۴ در آمل و درگذشت در ۲۳ فروردین ۱۳۸۴ در پاریس. یکی از نویسندگان پیشرو و اسطوره‌شناس، شاهنامه‌پژوه و مترجم برجسته بود.

 

ایرج افشار دربارهٔ او می‌نویسد:

نخستین کتابش که مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار (۱۳۴۲) نام داشت زود آوازه گرفت و مایۀ ادبی درخشان او را شناساند.‌ او نشان داد در تحلیل مباحث اساطیری و حماسی قلمش گویا و تواناست. پس از آن سوگ سیاوش (۱۳۵۱) را نوشت و یکی از نمادهای ماندگار تفکر ایرانی را با جلوه‌ای نوین و با قلمی تحلیلی برایمان تازه کرد. در حالی که پیش از آنها به سوفکل و آشیل دنیای پرطمطراق یونانی پرداخته بود.
از هنگامی که به فردوسی پرداخت و بر روحیۀ تاریخی مربوط به دایرۀ دنیای زیبای ایرانی دست یافت آن را رها نکرد. فردوسی ملهم بزرگ او بود و غور در شاهنامه دلچسب برای او. باز در همین سال‌های اخیر چند گفتار جداگانه در قلمرو زمینه‌های مختلف شاهنامه‌ به رشتۀ تحریر درآورد که می‌باید همه در یک مجموعه انتشار پیدا کند.
سومین کتاب ایرانی او ملیّت و زبان نام داشت و آن را نخست در دیار غربت به چاپ رساند. زیرا به‌خوبی دریافته بود که ماندگاری ایران در تاریخ بستگی ویژه‌ای به زبان فارسی داشته است و چون بار دوم که آن را به دست چاپ سپرد با نام گویاتر هویت ایرانی و زبان فارسی منتشر ساخت، بهتر نمایانده شد که بیش از پیش متوجه بر اهمیت فرهنگی و جهانی زبان فارسی برای یگانگی و یکپارچگی فرهنگی ایران شده است. اگرچه آن را در عنوان «هویت» پوشانیده است.
خلاصۀ تفکرات سیاسی تاریخی او را می‌توان چنین برآورد کرد که هم تاریخ حماسی ایران را مهم و مؤثر و آشنایی بدان را برای همگان ضروری می‌دانست و هم زبان فارسی و آثار بازماندۀ آن را عامل اساسی شناختن هویت قرار داده بود. در کتاب‌های دیگرش مانند چند گفتار در فرهنگ ایران و یادداشت‌های دلچسب و صمیمی او هم رگه‌های تابناکی از این تفکر دیده می‌شود‌.
آخرین کتاب او به نام مرتضی کیوان (۱۳۸۲) در تهران نشر شد. آن را به یاد مرتضی کیوان گرد آورد و خواست یادگاری بر جای بماند از روزگاری که به همراه مرتضی کیوان در راهی افتاده بود که خود را با خردورزی و به شوق آزاد بودن از آن وادی که سفری خواب‌آلود بود رها ساخت. یادش باید در یادها بماند.

 

یادداشتی از مهدی یزدانی‌خرم، به یاد شاهرخ مسکوب:

پانزده سال پیش در چنین روزی در پاریس به مرگ اجازه‌ی بی‌جان‌کردن‌اش را داد. نوشتن از او هم ساده است، چون خودش مدام این ساده‌نوشتن و نگاه‌کردن را روایت می‌کرد، هم سخت زیرا وجوهِ کارش متعدد و گوناگون است. از کدام مسکوب می‌توان‌نوشت؟ شاهنامه‌پژوه؟ فارسی‌شناس؟ مترجم؟ روشن‌فکری که ابتدا به حزبِ توده گروید و بعد پیوندهای‌اش را گسست از چپ؟ از جُستارنویسی که راوی مرگ و غم و مادر و تنهایی شد؟ یا از خاطره‌نویسی که خودش را کشف کرد در «روزها در راه»؟ شاهرخ مسکوب بسیار در جهان گشت و بسیار در تاریخ و وجدانِ ناآرامِ کشوری شد که هرچند سال‌ها از آن دور زیست اما لحظه‌ای تاملات‌اش را درباره‌ی آن کنار نگذاشت. راوی مفهومِ قدرت، استبداد و‌ البته جهالت‌ها. حتا در شخصی‌ترین جستارهایی که نوشت هم می‌توان رد این مفاهیم را دید همراهِ نگاهِ چندسویه و‌گاه شوخ‌طبعانه‌اش به مرگ.

مسکوب مرگ را از سویی چون امری جبری گردن می‌نهاد و ریشخندَش می‌کرد. کافی‌ست جستار درخشان‌اش را بخوانیم درباره‌ی مرگِ رفیق‌اش سهراب سپهری، یا روایت تلخ‌اش مرگِ مادر. مردی که در جوانی با شور کار سیاسی آغاز کرد و حتا به حبس هم افتاد و بعد بیهوده‌گی و پوچی ایده‌ئولوژی‌های آرمان‌گرای روزگارش افسرده‌اش ساخت. راوی‌ای که جراتِ تغییر پیدا کرد. حسن کامشاد عزیز رفیق همیشه‌اش بارها از این منش‌اش در خاطرات خواندنی‌ای که در دو جلد درآورد می‌گوید. از شگفتیِ مسکوب‌بودن. مسکوب دل‌چرکین و کمی بعدِ انقلاب دوباره به غرب بازگشت چون فضای کار برای‌اش مهیا نبود، چنان‌که در دوره‌ی پهلوی هم آزار و داغ و درفش کم‌ ندید. سال‌ها به دشواری و باحرمت و آبرو زیست و دکان کوچکی داشت در پاریس.

مردی که به تنهایی وزن و اعتبارش از کل اساتید برخی دانشکده‌های علوم انسانی در ایران بالاتر بود. اما در یادداشت.های‌اش ناله و شکوه نیست، اگر غم هست، چیزی‌ست فراتر از گذر ایام. توهین‌ها و ژاژخوایی‌های دیگران برای‌اش اهمیت نداشت و به افق‌های دیگری می‌اندیشید. همین حالا بسیاری آثارش از جمله شاه‌کار دو جلدی،«روزها در راه»‌اش ممنوع‌الانتشارند.‌ وقتی از دنیا رفت خواسته بود در خاک ایران دفن شود و بعد سال‌ها به خانه‌اش برگشت تا خجالت بکشند آن‌ها که مسکوب را از ایران راندند، اگر بکشند… جایی نوشته بود «هرچه پیشتر می‌روم، تنهاتر می‌شوم، گمان می‌کنم روز واقعه باید خودم جنازه‌ام را به گورستان برسانم…»

و این را مسکوب نوشت که «اقلیم حضور» بود.