در روزهای گذشته ناشران قومگرا در تبریز هیاهوی جدیدی به مناسبت نوع برگزاری نمایشگاه کتاب به راه انداخته و با مظلوم نمایی مدعی شده اند که نحوه برگزاری این رویدادی به نوعی بوده است که مانع عرضه کتاب های آن ها شده است. فارغ از صحت و سقم این ادعا ، در این گزارش به این موضوع خواهیم پرداخت که درون مایه کتابی که آنها منتشر میکنند چیست و چه دانش مهمی در این آثار وجود دارد که آنان را به این هیاهو وا می دارد. برای نمونه نیز چهار کتاب از ناشران و نویسندگان مختلف را مورد بررسی خواهیم داد تا به عمق مفاهیم آن پی ببریم.
گرگها
کتاب حاضر با عنوان کامل «اسطوره گرگها: مقایسه تطبیقی اسطوره های ترکان ایران با اسطوره های ایران، چین و یونان باستان» (1397) نوشته عمار احمدی از انتشارات ساولات ایتلری، مدعی است که تلاش کرده است اسطوره گرگ را در فرهنگ ترکی بررسی کرده و سپس با اساطیر ایرانی، چینی و یونانی تطبیق داده و به نتیجه ای برسد.
نویسنده اثر فوق، فاقد هر نوع تحصیلات دانشگاهی در حوزه تاریخ، ادبیات فارسی، اسطوره شناسی یا حتی ادبیات است و به نظر می رسد صرفا با انگیزه های ایدئولوژیک و سیاسی به حوزه اسطوره شناسی ورود کرده است. همچنین یک جستجوی ساده نشان میدهد که نویسنده، فاقد پیشینه تحقیق و مقاله علمی تائید شده، در حوزه های مرتبط است، که نظریه فوق را تقویت میکند.
کتاب فاقد یک مسئله و سوال مشخص و روشمند است یعنی مشخص نیست نویسنده بر خلاف عنوان در مورد چه مساله ای از چه منابعی تحقیق میکند و هدف از این تحقیق چیست؟ هرچند در ظاهر عنوان کتاب مقایسه تطبیقی آمده است اما با کمال تعجب فصل پایانی که اصولا می بایست به نتیجه گیری و نتایج تطبیق بی انجامد، به فصلی با عنوان دده قورقورد ورود کرده . در حالی که در متن بارها در این خصوص صحبت شده بود و در پایان آن کتاب به یکبار این موضوع را مرور و سپس کتاب تمام میشود.
از نظر روش شناسی، نقل قول های طولانی از یک اثر یا نویسنده ( گاهی در حد 2 صفحه پی در پی)، استفاده از منابع دست دوم، استفاده از منابع غیر علمی و سیاسی و استفاده صرف از منابع فارسی -در حالی که نویسنده مدعی پژوهش در اسطوره های چین و یونان نیز است- آن را به کتابی غیر علمی تبدیل کرده.. غلط های املایی فاحش، نتیجه گیری های غلط، فقدان مسئله، سوال و فرضیه از دیگر ضعف های کتاب است و یافته های کتاب به نحوی مدیریت شده اند که نویسنده در نهایت به نتیجه سیاسی از پیش تعیین شده، نائل شود. در نهایت هیچ نتیجه مشخصی از محصول تلاش های خود در مقایسه تطبیقی اسطوره های چهار کشور یا سرزمین نمی گیرد و بخش پایانی کتاب به جای اینکه به بررسی دستاوردها و نتایج پژوهشی بپردازد به «دده قورقورد اسطوره عاشیق های ترکان» اختصاص پیداکرده است.
نویسنده در چند جا ادعاهای مهمی را به کتاب «شناخت اساطیر ایران» اثر جان هینلز، نسبت داده است و نقل قولهای طولانی از وی آورده. ارجاع این نقل قول ها صفحات 393، 406، 438 و 437 کتاب هینلز می باشد در حالی که کتاب فوق فقط اندکی بیش از 200 صفحه است و تازه همین ارجاعات تحریف شده نیز در کتاب شناسی پایان کتاب نیامده است.
در واقع تمام تلاش نویسنده در قالب شبه علمی این است که مدام تکرار کند که آذربایجانی ها ترک هستند و متن مهم آنها دده قوقورد و اسطوره آنها گرگ خاکستری است به طوری که این جملات در گزاره های مختلف با نوعی «هیستری» تکرار شده و گویا نویسنده واهمه دارد که مخاطب این چند محور را فراموش کند. بدیهی است که این همه کوشش برای ترک قلمدادکردن آذربایجان، خود از یک دروغ بزرگ گواهی میدهد، زیرا اگر ترک بودن آذربایجان این مقدار بدیهی بود، نیاز به این همه کوشش برای تذکار آن نمی بود.
از نظر منابع و ماخذ، کتاب به طور کلّی صرفا از منابع فارسی استفاده کرده است و مشخص نیست که بررسی اسطوره های چین و یونان، چگونه صرفا با تکیه بر منابع فارسی ممکن شده است. از سوی دیگر کتاب به طور عمده از آثار غیرعلمی چند تن از شخصیت های قومگرا مانند جوانشیر فرآذین، محمد تقی زهتابی، حسین محمدزاده صدیق و فضولی بیات (؟!) استفاده کرده است که فاقد ارزش علمی هستند.
در بخش اسطوره های چین و یونان هر یک به طور متوسط از 5-4 منبع استفاده کرده است که برخی از آنها مخدوش است. برای مثال رفرانسی با این کد در صفحه 97 یعنی بخش اسطوره های چین دیده می شود: (احمدی، 1389: 39) ولی با مراجعه به بیوگرافی منابع و ماخذ در پایان کتاب صفحه 139 خواهیم دید که تنها دو اثر با عنوان نویسنده «احمدی» معرفی شده اند که تاریخ چاپ هیچ یک از آن ها سال 1389 نیست و البته هیچ یک نیز به اسطوره های چین ارتباط ندارد. آثار یادشده با عناوین زیر ثبت شده اند ولی هیچ یک با منبع درون متنی تطبیق ندارد و اصولا اگر تاریخ انتشار را از روی اغماض غلط املایی فرض کنیم، موضوع کتابها ربطی به چین و یونان ندارد.
احمدی، عمار (1392)، خنیاگران آذربایجان…
احمدی، ناصر (1388)، تورک بایاتلاری…
معلوم نیست نویسنده، چگونه از درون کتابهایی با موضوع بایاتی ها و خنیاگران آذربایجان با یافته هایی پیرامون اساطیر یونان و چین نائل شده است. در اینجا مطالعه تطبیقی نیازمند اشراف نویسنده به اسطورههای یونان و چین و… بود، البته که نویسنده خود را استاد مسلم اسطوره شناسی ایران و ترکان میداند، با فرض پذیرش این ادعاها باید پرسید علم نگارنده به اسطوره شناسی یونان و چین از کدام منابع حاصل شده است؟ چند منبع معتبر فارسی در این زمینه استفاده شده؟ و چند مقاله و کتاب معتبر انگلیسی مطالعه شده اند؟ باید گفت، با مراجعه به بخش کتاب شناسی، پاسخ هیچ است.
ظاهرا نویسنده حتی از نوشتن یک بخش بیوگرافی کتاب شناسی نیز ناتوان بوده و ذکر برخی منابع عمده خود را فراموش کرده است و یا اصولا منبعی در کار نبوده بلکه اساسا منبع سازی صورت گرفته.
از دیگر ضعف های شکلی کتاب، تحریف منابع و ماخذ است. برای نمونه نویسنده در چند جا ادعاهای مهمی را به کتاب «شناخت اساطیر ایران» اثر جان هینلز، نسبت داده است و نقل قولهای طولانی از وی آورده. ارجاع این نقل قول ها صفحات 393، 406، 438 و 437 کتاب هینلز می باشد در حالی که کتاب فوق فقط اندکی بیش از 200 صفحه است و تازه همین ارجاعات تحریف شده نیز در کتاب شناسی پایان کتاب نیامده است تا خواننده بداند که هینلز کدام کتاب را در بیش از 450 صفحه منتشر کرده و نویسنده به آن دسترسی داشته است و ما نداریم. به طور کلّی نویسنده هفت صفحه را به بیوگرافی منابع در پایان اختصاص داده و 115 اثر را معرفی کرده است اما در متن کتاب، کُلا به حدود 20 منبع ارجاع داده است و عجیب تر از آن، اینکه برخی منابعی که در متن مدعی استفاده کلان از آنها شده، در بیوگرافی دیده نمیشود!
در اغلب موارد نویسنده برای ادعاهای عجیب و غریب خود هیچ منبعی مشخص نکرده و ظاهر ادعاهایش محصول «مکاشفه» بوده است! برای مثال در صفحه 38 ادعا شده است که «در ادبیات عامه و شفاهی مردم آذربایجان اسطوره ای به نام گاو جهان مطرح است». اما هیچ مرجعی یا سندی را برای چنین ادعایی لازم ندیده است.
ایران در پنج روایت
کتاب «ایران در پنج روایت: بازخوانی روایتهای شریعتی، آلاحمد، مطهری، زرینکوب و مسکوب درباره هویت ملی، تنوع زبانی، زبان مادری و مسأله زبان ترکی در ایران» نوشته جواد میری از انتشارات نقد فرهنگ در سال 1396 منتشر شده است.
نخستین آسیب جدی در این کتاب موضوع روش شناسی آن است. نویسنده که عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی است در اثر خود که آن را علمی تلقی کرده است فاقد هر نوع روش شناسی و حتی تعریف و تفکیک مفاهیم مورد استفاده خود از جمله روایت و گفتمان است. از منظر پژوهشی انتظار می رود که در آثاری از این دست که به بررسی و تحلیل گفتمان یا تحلیل روایت پرداخته میشود نویسندگان ابتدا روش تحلیل محتوای خود ــ چه از نظر کمی یا کیفی ــ و تکنیک تحلیل را روشن کرده و سپس با التزام به آن روش به بررسی، استنباط و نتیجهگیری بپردازند. اما کتاب اخیر بدون حتی اشارهای تلویحی به ساختار روششناسی خود ــ که البته جای تعجب هم نیست که به امر عدمی اشارهای نشود ــ و با اکتفای به یک مقدمه کوتاه، به سراغ «روایتهای» مورد نظر رفته است. در زمینه طرح به اصطلاح «روایت» از نویسندگان فوق نیز، نویسنده صرفا به بیان چند جمله کوتاه از میان چندین کتاب و مقاله هر یک از متفکران مورد بررسی قناعت کرده و سپس با شتاب به ارائه نظرات خود پرداخته است که اصولا جای چنین نظراتی پس از نقادی متون مورد بررسی است.
نویسنده این کتاب در 168 صفحه، «تحقیق» خود را به صورت ناقص و بدون اینکه به مقایسه روایتها، تفاوتها و اشتراکات بپردازد، صرفا به عنوان جُنگی از نقلقولهای دستچینشده دیگران و اظهارنظرهای شخصی خود به پایان برده است، زیرا به نظر میرسد هدف غایی وی صرفا بیان دیدگاهها و اغراض ایدئولوژیک خود با پنهانشدن در قفای اسامی بزرگ بوده است.
نکته مهم دیگر اینکه، اثر حاضر به رغم اینکه از سوی یک فرد در کسوت دانشگاهی نوشته شده و تظاهر به بار آکادمیک آن زیاد است، فاقد مسئله و پرابلماتیک مشخص ، فاقد دستهبندی مشخصی از یافتهها و حتی چند خط در باب روش و چگونگی قرائت متن و استنتاج از آن است. اصولا کتاب که مدعی مقایسه تطبیقی است، فاقد هر نوع روششناسی مطالعه تطبیقی اندیشه و توضیح نحوه قرائت و فهم متون است. خواننده نمیداند که نقطه عزیمت علمی نویسنده کجاست و قرار است با چه اسلوب منسجمی، به کجا برسد. تفسیر متن روشهایی دارد و هر نویسنده که مدعی تفسیر متون است، ابتد باید منطق روش خود را مشخص کند، توضیح دهد که دادههای مورد تفسیر خود را بر چه اساس و اسلوبی جمعآوری کرده، چگونه آنها را تفسیر کرده، مبنای استنباطهای او از متون چیست، مساهمت او در بحث چیست و … . کتاب نه تنها به هیچیک از پرسشهای مذکور نپرداخته، بلکه به دلخواه خود متنهای کوتاهی را از مسکوب، شریعتی، مطهری، آل احمد، و زرینکوب دستچین کرده و بیدرنگ به سراغ طرح ایدههای خود رفته است؛ شیوهای که بیشتر به نگارش بیانیههای سیاسی شباهت دارد، تا پژوهش علمی.
یکی دیگر از عجایب کتاب این است که نویسنده «پیشفرض» بحث خود را در صفحه 68 از یک کتاب 160 صفحهای آورده است و نوشته: «- «گرایشهای ناسیونالیستی میلیتانت در جامعهی ما در حال رشد و گسترش است. این پیشفرض بحث من است». و البته آنچه پیشفرض قلمداد میکند پیشفرض نیست، بلکه صرف یک ادعاست که نیازمند استناد تجربی است. نویسنده هنوز نمیداند که پیشفرض، چه نظری و چه تجربی، باید روشن باشد. گزارهای که خود نیازمند «اثبات» است نمیتواند به عنوان پیشفرض یا مقدمه مورد استفاده قرار بگیرد، خاصه آنکه نویسنده مسئولیت اثبات آن ادعا را به باد هوا حواله داده باشد.
این فقدان مبنای روشن علمی، راه را برای ادعاهای بزرگ و عجیب و غریب و منعندی کتاب باز کرده است. برای مثال نویسنده در صفحه 116 کتاب مینویسد: «با سست شدن بنیانهای اسلامیستی نظام نوین، ایدههای باستانگرایانه در قالبهای پسااسلامیستی وارد حوزههای سیاستگذاری شدهاند و دهه 90 شمسی را باید اوج این گرایشها قلمداد کنیم که علناً از احیای شاهنشاهی ایرانشهری در کانونهای قدرت سخن به میان میآید. این رجعت ایدئولوژیک به نوبهی خود بحران زبان و هویتهای اسطورهای را جانی تازه در عرصه عمومی بخشیده است». نویسنده در همین یک پاراگراف دو ادعای «سست شدن بنیانهای اسلامیستی» و «احیای شاهنشاهی ایرانشهری در کانونهای قدرت» در جمهوری اسلامی ایران را مطرح میکند، بیآنکه حتی یک گزاره ــ مستند یا حتی غیرمستند ــ در تایید هر یک از آنها ارائه دهد. گذشته از این، هیچ یک از این دست مفاهیم در مقدمات نظری کتاب توضیح داده نشدهاند و نویسنده روشن نکرده است که این »بنیانهای اسلامیستی نظام سیاسی» دقیقا چیست که به ادعای او سست شدهاند. یا اینکه از مفهوم «باستانگرایی» هیچ تعریف و تنقیحی نشده است و روشن نیست که بر چه چیز میتوان گفت باستانگرایی و به چه چیز نمیتوان گفت! مفهوم «ایرانشهری» موضوع دیگری است که تعریف نشده است، نویسندههای «بیانیهنویس» عموما از زیر بار تعریف مفاهیم فرار میکنند تا بتوانند مفاهیم را به عنوان برچسبهایی جهت پیکار سیاسی استفاده کنند، در حالی که ایضاح مفاهیم مانعی است در برابر کاربرد ایدئولوژیکی آنهاست.
کتابی که مدعی مقایسه تطبیقی است، فاقد هر نوع روششناسی مطالعه تطبیقی اندیشه و توضیح نحوه قرائت و فهم متون است. خواننده نمیداند که نقطه عزیمت علمی نویسنده کجاست و قرار است با چه اسلوب منسجمی، به کجا برسد. تفسیر متن روشهایی دارد و هر نویسنده که مدعی تفسیر متون است، ابتد باید منطق روش خود را مشخص کند، توضیح دهد که دادههای مورد تفسیر خود را بر چه اساس و اسلوبی جمعآوری کرده، چگونه آنها را تفسیر کرده، مبنای استنباطهای او از متون چیست، مساهمت او در بحث چیست؟
نویسنده «ایران در پنج روایت» در جای دیگری از کتابش نوشته است: «با ظهور دولت مدرن برای امحاء زبان ترکی در ایران تلاش نمودهاند که کماکان برخی از رگههای این ایدئولوژی را در برخی از مدیران امروز نیز مشاهده میکنیم» [کذا] (ص 102). از نثر نحیف نویسنده که بگذریم، وی در مورد اینکه کدامیک از مدیران امروزی در جمهوی اسلامی ایران به دنبال «امحاء زبان ترکی در ایران» هستند، هیچ نامی نمیبرد و مصداق خاصی را نشان نمیدهد؛ امری که میتوان آن را قرینهای بر تکرار ادعاهای ایدئولوژیکی افراد و جریانهای پانترکیستی در کتاب «پنج روایت» انگاشت. بر همین رویه است که نویسنده مذکور حتی نیاز کشور به «وحدت ملی» برای داشتن یک حاکمیت قوی را «یک پیشفرض غلط» دانسته و مینویسد:
«البته ناگفته پیداست که برخی سیاستگذاریهای زبانی در دوران پهلوی به انحاء مختلف در بستر ایران امروز در این یک دههی اخیر در حال بازتولیدشدن است… یکی از آن رویههای سیاستگذارانهی زبانی، بحث سرکوب مفهومی است». (ص 98)
«تمامی هم و غم کسانی که در این صدسالهی اخیر به سیاستگذاریهای سرکوب زبانی در ایران روی آوردند، یک پیشفرض سترگ داشتند و آن این بود که برای داشتن یک حاکمیت قوی و مقتدر ما نیازمند وحدت ملی هستیم» (ص 99).
البته جای شگفتی نیست که نویسندهای چنان غرق در اوهام قومگرایانه، به این واقعیات اشاره نکند که اگر نظام سیاسی به دنبال امحاء زبان ترکی است، پس چرا چهار مرکز صداوسیمای استانی به زبان محلی در حال تولید برنامه هستند؟ اگر دولت مدرن در ایران به دنبال امحاء زبان ترکی بوده است، پس چرا در طول این صد سال به جای اینکه ترکزبانها، فارسیزبان بشوند، تالشها ترکزبان شده اند؟! چرا در طول چهل سال گذشته، هزاران کتاب به زبانهای محلی ایران از جمله زبان ترکی منتشر شده است؟ چرا کتاب حیدربابای شهریار در زمان اوج اقتدار سیاسی پهلوی، منتشر شد و چرا اصولا منوچهر مرتضوی، رئیس وقت دانشگاه تبریز، حامی اصلی انتشار حیدربابا بوده است؟ چرا در صداوسیمای زمان شاه، دهها برنامه عمدتا موسیقی و فولکوریک به زبان آذری تولید و پخش شده است؟ و در نهایت این چه نوع سرکوب زبانی بوده است که حتی بیژن جزنی مارکسیست، دستکم آذریها را از این نوع سرکوب مستثنی کرده بود؟ و چرا صمد بهرنگی چریک فدایی به عنوان دبیر آموزش و پرورش، به راحتی و با استفاده از امکانات دولتی به جمعآوری قصههای محلی پرداخته است؟
فرض کنیم که نویسنده ادعاها یا حدسهای خود درباره ایران را در کشوری دیگر که چندان اطلاعی از تاریخ و فرهنگ و سیاست ایران ندارد، به عنوان فرضیه تحقیق مطرح میکرد و در عوالم پستمدرن فرنگستان، طرحنامه او برای تحقیق بیشتر تأیید میشد. حتی در این شرایط فرضی نیز، ادعاهای وی بیش از «فرضیه» نبودند و فرضیات نیاز به تأیید یا اثبات به استناد شواهد مستند و استدلالهای قانعکننده دارند. متأسفانه نویسنده «پنج روایت» نه تنها تلاش قابل قبولی در این مرحله از تحقیق ندارد، بلکه در مرحله مقدمات یک تحقیق علمی هم گرفتار است. وی حتی به معنای «سیاستگذاری» و نهادهای متولی آن در دولت جمهوری اسلامی نیز اشارهای نکرده و چنانکه از متن برمیآید هیچ تصور روشنی از این نهادها ندارد. در عوض، آنطور که از متن قابل استنباط است، مفهوم «سیاستگذاری» بیشتر به تئوری توطئه شبیه است تا استراتژی دولت. وی مدعی شده است که در صد سال گذشته (که 40 سال آن در دوره جمهوری اسلامی بوده) دولت ایران «سرکوب زبانی» را به عنوان یک سیاست در پیش گرفته است، اما این زحمت را به خود نداده است که اسناد کاملا عمومی و در دسترس «شورای عالی انقلاب فرهنگی» را که متولی اصلی این حوزه است، مطالعه و بررسی کند و سپس بر اساس بررسی این اسناد، نتیجهگیری خود را بیان کند. در خصوص سیاستها و اسناد «شورای عالی امنیت ملّی» که از دیگر نهادهای عالی سیاستگذاری است، اساسا سکوت کرده و طبعا آن اسناد آن نهاد سیاستگذاری را نیز مطالعه نکرده است. در خصوص رویکردهای شورای عالی فرهنگ عمومی، فرهنگستان زبان و ادب فارسی که اسناد و سیاستهای آن آشکار و در دسترس است زحمت مطالعه و تحقیق به خود نداده و در عوض از طریق مکاشفه و شهود یکسره گسسته از واقعیت خود، به نتایج گزاف رسیده است. در خصوص بخش اول ادعا یعنی دوران پهلوی، که همه اسناد آن در اختیار پژوهشگران قرار میگیرد، زحمت یافتن یک برگ سند که مودّی به «سیاست گذاری» در حوزه زبانهای محلی باشد، به خود نداده است تا مخاطب دقیقا بداند که حکومت پهلوی از طریق کدام نهادها در این زمینه سیاستگذاری میکرده، این سیاست ها از طریق کدام نهادها به موقع اجرا گذاشته میشده و به طور کلی تجربه این دوره از تاریخ ایران در زمینه سیاستگذاری زبانی چه بوده است.
یک نمونه دیگر: نویسنده در صفحه 54 کتاب «پنج روایت» مدعی شده «تعارضات فیمابین کنونی» بین ایران و اعراب «از بدو انقلاب شعلهور شده است». این یک گزاره یا ادعا است که قابل اثبات یا رد است، اما نویسنده یکبار دیگر هیچ نیازی به شکافتن و مستندساختن این ادعا احساس نکرده است. بر فرض صحت چنین ادعایی باید گفت، که همین یک جمله با سایر تزهای مشعشع کتاب در تضاد قرار دارد. وی در جایی دیگر مدعی میشود جمهوری اسلامی به سمت باستانگرایی و میلیتانت اسلامیسم(!) حرکت میکند:
«دال مرکزی نگاه برخی سیاستگذاران از سیاستهای فرهنگی اسلامی به سمت سیاستهای نوباستانگرایی از یکسو و میلیتانت اسلامیسم از سوی دیگر چرخش نموده است» (ص 70).
اگر این ادعا را بپذیریم، خواننده هوشیار این پرسش را مطرح خواهدکرد که چرا، در دوران حکومت پهلوی که به گفته میری بر اساس باستانگرایی ضد عرب و ضد ترک بنا شده بود، ایران هیچ مشکلی با اعراب و ترکیه نداشت اما «تعارضات فی مابین از بدو انقلاب شعله ور شده است»! زیرا میدانیم که هر پارادایمی، آثار سیاسی واقعی از خود به جا میگذارد، بنابراین انتظار بر این بود که تعارضات فیمابین در قبل از انقلاب شعلهور میشد، نه بعد از انقلاب! بخشهای مهمی از کتاب به جملات و گزارههایی از این دست میگذرد زیرا نویسنده به موضوع کتاب یعنی بازخوانی روایتهای شریعتی، آلاحمد، مطهری، زرینکوب و مسکوب درباره هویت ملی، تنوع زبانی، زبان مادری و مسأله زبان ترکی در ایران وفادار نیست و با عبور سریع از برخی خطول کلی آنها، به ارائه تزهای سیاسی خود میپردازد.
باری، این موارد، موضوعات بسیار پیش پا افتاده روششناسی است که هر دانشجوی تحصیلات تکمیلی با آن آشنا است، اما جناب سید جواد میری به عنوان «استاد تمام» پژوهشگاه علوم انسانی که گویی در همه امور آکادمیک، «ناتمام است»، با آنها بیگانه است یا اعتنایی به آن نمیکند و به عنوان اهل ایدئولوژی انتظار دارد که خوانندگان چشم بسته، این ادعاها را بپذیرند؛ اهل ایدئولوژیای که هم از توبره دانشگاه میخورد و این دست وجیزهها را اسباب ارتقاء خود به استاد تمامی میخواهد، هم از آخور ایدئولوژی که مخاطب کتاب او جز فعالان چشموگوشبسته ایدئولوژیک نمیتوانند باشند.
گزارهای که خود نیازمند «اثبات» است نمیتواند به عنوان پیشفرض یا مقدمه مورد استفاده قرار بگیرد، خاصه آنکه نویسنده مسئولیت اثبات آن ادعا را به باد هوا حواله داده باشد. این موارد، موضوعات بسیار پیش پا افتاده روششناسی است که هر دانشجوی تحصیلات تکمیلی با آن آشنا است، اما جناب سید جواد میری به عنوان «استاد تمام» پژوهشگاه علوم انسانی که گویی در همه امور آکادمیک، «ناتمام است»، با آن بیگانه تشریف دارد یا اعتنایی به آن نمیکند و به عنوان اهل ایدئولوژی انتظار دارد که خوانندگان چشم بسته، این ادعاها را بپذیرند
یکی دیگر از آسیبهای کتاب استفاده از تعابیر بیگانه و عجیب و غریب است که متن را مغشوش کرده است. این شیوه احتمالا برای مرعوب کردن مخاطب کمسواد و اهل ایدئولوژی و نیز سرگرم کردن ناظر و ناقد و در نهایت القای معنای سیاسی مورد نظر به کار میرود، به امید اینکه از نظر روانی موجب سردرگمشدن مخاطب یا ناقد شود! صدالبته به شیوهای بسیار مبتذل. به عنوان مثال به تعابیر زیر بنگرید:
«سطح سوسیولوژیک»، «سطح انتولوژیک»، «دیدگاه سوسیولوژیکال»، «دیدگاه ایدئولوژیکال» (ص 30)؛ «ساحت لکسیکال»، ساحت «گایستلیش» (ص 34)؛ «ناسیونالیستی میلیتانت»؛ «کولتور» (ص 85)؛ «غیر-اورینالیستی»، «کلنیالیستی»، «پساکلنیالیستی» (ص 87)؛ «مناط»، «منهج» (ص 103)؛ «اتنوگرافی» (ص 115)؛ «مفهومینه کردن» (در چندین جای کتاب از جمله صفحه 130)؛ «هیستوریسیزم»، «پرزنتیزیم» (ص 131)؛ «ناسیونالیته»، «اتنیسیته» (ص 155)؛ «لانگاژ مشترک»، «پارولهای متنوع»، «پروبلماتیزه» (ص 164)، و … .
استفاده پرتکرار از این تعابیر، متن را به شکلی بیشازپیش مهوع درآورده، اما این فایده را برای نویسنده دارد که مخاطب کمسواد مبتلا به ایدئولوژیهایی از جمله قومگرایی، که بیش از یک زبان، آن هم در سطح محاوره ساده و نه اندیشیدن، نمیداند محو تسلط «استاد» به تعابیر فرنگی کند و همچنین خواننده متفنن را درگیر این عبارتها کرده تا در نهایت اغراض سیاسی خود را به ذهن او «قالب» کند. و البته برخی نویسندگان هستند که ذائقه مخاطبان خود را کم و بیش میشناسند.
از دیگر مصائب مطالعه کتاب «پنج روایت» استفاده از گزارههای «مهمل» است (از نظر منطق، مهمل به عبارت هایی گفته میشود که فاقد نتیجه و معنای محصل باشد). برای نمونه نویسنده میگوید: «هر روایتی که قدرت جذب بیشتری داشته باشد، به نظر من روایت بهتری است»! (ص 21).
معلوم نیست استاد جامعه شناسی پژوهشگاه علوم انسانی بر چه اساس به این منطق رسیده است که هر روایتی که قدرت جذب بیشتر داشته باشد «به نظر او» روایت بهتری است! و اصولا از نظر روش پژوهش، نظر شخصی نویسنده در ابتدای کتاب چه اهمیتی دارد!
نویسنده در مورد دیگری میگوید:
– «در تاریخ ادیان نظریات متعددی در باب بودا شاکیامونی وجود دارد که هندو بودن او را زیر سوال میبرد و از قضا او را متعلق به اقوام ایرانی ساکاها میخواند و حتی ادعا شده است که واژه شاکیا از همان کلمه ساکا میباشد.» (ص 137-138).
وی مشخص نکرده است که چه منبعی دقیقا بودا را چنین توصیف کرده و اصلا طرح یک ادعای جنجالی تاریخی، که نیازمند شرح و بسط است چه جایی در این نوشته دارد و اصولا از این جمله چه نتیجه ای در راستای اهداف پژوهش قابل حصول است.
– «گرایشهای ناسیونالیستی میلیتانت در جامعهی ما در حال رشد و گسترش است. این پیشفرض بحث من است». (ص 68)
یکی دیگر از عجایب کتاب این است که نویسنده «پیشفرض» بحث خود را در صفحه 68 از یک کتاب 160 صفحهای آورده است و البته آنچه پیشفرض قلمداد میکند پیشفرض نیست، بلکه صرف یک ادعاست که نیازمند استناد تجربی است. نویسنده هنوز نمیداند که پیشفرض، چه نظری و چه تجربی، باید روشن باشد. گزارهای که خود نیازمند «اثبات» است نمیتواند به عنوان پیشفرض یا مقدمه مورد استفاده قرار بگیرد، خاصه آنکه نویسنده مسئولیت اثبات آن ادعا را به باد هوا حواله داده باشد.
و در پایان، یادآوری نمونهای شاخص از شیوه جملهسازیهای بیمعنای نویسنده، ترکیب «دال»، «سیاستگذاران»، «میلیتانت»، «اسلامیسم»، و «باستانگرایی» با پیشوند «نو» که بر بنیاد روششناختی «باد هوا» بنا شده است:
– «دال مرکزی نگاه برخی سیاستگذاران از سیاستهای فرهنگی اسلامی به سمت سیاستهای نوباستانگرایی از یکسو و میلیتانت اسلامیسم ازسوی دیگر چرخش نموده است» (ص 70).
شغالی گر، ماه بلند را دشنام گفت
پیرانشان مگر نجات از بیماری را
تجویزی این چنین فرموده بودند
زن در آذربایجان باستان و زبان در آذربایجان باستان
کتاب (!) های «زبان در آذربایجان باستان» و «زنان در آذربایجان باستان» نام آثاری است که توسط رحیم بقال اصغری (با نام مستعار آغ بایراق) در فضای مجازی (بی ناشر) منتشر شده اند و انصافا چه حسن تعلیلی از سجع و قافیه زبان و زنان حاصل شده است. این آثار بی نظیر، نمونه ای بسیار خوب از تاریخ نگاری عامیانه و قهوه خانهای است که فردی بدون داشتن تخصص و تحصیلات دانشگاهی مرتبط با تاریخ یا زبان شناسی و بدون آشنایی به روش شناسی در حوزه زبان شناسی به نوشتن آن خطر کرده است.
نویسنده در همان پاراگراف اولِ مقدمه، نتیجه گیری پایانی اش را انجام داده و ظاهرا صبرش پس از چند خط به صبر آمده حرف آخر را از خامه زرین جای کرده و نوشته است: «منابع باستان شناسی در آذربایجان نشان میدهد که زن «همیشه» در جایگاه فرادست بوده است».
البته یک جستجوی کوتاه در خصوص کودک همسری در سطح کشور، نشان دهنده میزان فرادستی زنان در آذربایجان است، اما فعلا به این موضوع نمی پردازیم. منابع این کتاب عمدتا عبارت اند: از آثار زهتابی، حسین صدیق، حسن راشدی و امید زنجان، فصلنامه غروب، ناگفته نماند که یکی از منابع معتبر کتاب که نویسنده هرجا که فرصتی بوده است به آن ارجاع داده است و ظاهرا گره گشای کمبود منابع علمی شده است، کتابی ناشناس از نویسنده ای نامعلوم به نام کرمی قراملکی است با عنوانِ «در جستجوی شمس».
مجسمه سر گودئا حاکم سومری، ۲۱۵۰ پیش از میلاد
البته خواننده خوش اقبال نباید با دیدن نام این آثار دوگانه که به دوره باستان اشاره دارد، ناامید شود، خبر خوب این است که در هر دو کتاب به ویژه دومی مطالب بسیاری درباره تاریخ سلجوقیان، صفویان، خوارزمشاهیان، قاجار، پهلوی به ویژه فرماسونری و فراموشخانه پیدا میشود و همه این بسته های رایگان افزون بر اطلاعات ذی قیمت درباره سومریان، ماننا، هیتی ها وگوتی ها و آریائیان و هخامنشیان است. تفاوت نویسنده اخیر با افرادی همچون زهتابی، پروفسور صدیق و… در این است که آنها در قدیم یک دکتری قلابی از دانشگاه های نخجوان، ترکیه و رژیم بعث در رشته زبان و ادبیات فارسی گرفته بودند اما استاد آغ بایراق حتی نیازی به تظاهر به داشتن دکتری هم ندارد و کلا فارغ از این امور با مدرک دیپلم در همه حوزه های تاریخی و سیاسی صاحب نظر است. یک اصل کلی در این نوع تاریخ نگاری و دستجات پانترکی این است که داشتن تحصیلات دانشگاهی امر نکوهیده است و کسانی میتوانند به مدارج ترقی ارتقاء پیداکنند که اصولا سوادی ندارد، بنابراین مشاغلی مانند بقالی، قصابی، بوکسوری و … امکان رشد بیشتری در زمینه پانترکیسم خواهند داشت.
از آنجا که استاد بقال اصغری به مرتبه پرفسوری رسیده اصولا روش شناسی ایشان را در این مقاله نقد نخواهیم کرد و مستقیما سراغ یافته های علمی حضرتش رفته و چند نمونه از آن را ذکر خواهیم کرد. یکی از یافته های مهم کتاب «زنان در آذربایجان باستان» که نویسنده سعی کرده با تمسک به آن همزبانی و هم ریشگی تمدن سومر در میان رودان یا آذربایجان در شمال ایران را نشان دهد، شباهت هایی آوایی و لغوی است. تمسک به تخیلات تاریخی بر مبنای یکسان بودن نسبی یا حتی تامِّ واژه ها معمولا یکی از سرگرمی های سومرشناس خطه تبریز است که بدون دانستن حتی یک زبان خارجی ادعای زبان شناسی دارد. برای مثال در صفحه 22 کتاب چنین ادعای مغز فرسایی را آورده است که یقینا باید در آکادمی های مختلف تدریس شود:
« در واقع E در سومری به معنای Ev ترکی است. یعنی در هر دو زبان به معنای خانه و «نین» به معنای خانه کوچک و «ننه» و آنانا مادربزرگ یا بزرگ مادر بوده و حتی لغت «دام» برای زنان [در سومری] ناشی از این نکته است که جای «سرپوشیده» و منزل در هر دو زبان ترکی و سومری به معنای خانه است و طبیعتا زن در این مقام بوده و هم چنان که امروز نیز مردان وقتی میگویند Ev در واقع به زنان اشاره میکنند که ستون منزل است».
نویسنده قبلا ادعا کرده بود که زنان تورک باستان به نشانه برابری با مردان، حجاب و روسری نداشتند اما در اینجا میگوید چون «خانه (Ev)» یا E در سومری یک جای سرپوشیده است و زنان تورک هم با روسری داشتند ، پس دام که در سومری (که به معنای مادر یا زن است) با لغت «دام» در ترکی نسبتی دارد. توضیح اینکه دام در ترکی به معنای سقف است و معنای دوم آن در محاوره به معنای خانه است که البته استاد اصغری چنین مصلحت دیده که آن را به «ستون» تبدیل کند. دیگر اینکه اطلاق «منزل» به همسران به جای نامبردن مستقیم از اسم کوچک آنها، در فرهنگ های سنتی و مردسالار معنای مشخصی دارد که استاد تفسیر جدیدی از آن ارائه کرده است. همچنین واژه «نین» در ترکی به لانه مرغ و ماکیان گفته میشود نه خانه کوچک که این هم از عجایب است.
تا اینجای کار خواننده خوش شانس فعلا در هزار توی خانه، زن، روسری، مادر بزرگ، آنانا، نین و سقف و ستون سردرگم است و از قّوت استدلال سومر شناس، در حیرت. غافل از اینکه نویسنده در صفحه 30 برگ زرین دیگری از دریای دانش خود را رونمایی خواهد کرد که تا به حال ذهن بشر خطور نکرده بود:
«آمازون نام دیگری از «امزیک» و «امزین» و «امزیک» [معلوم نیست استاد چرا امزیک را دوباره تکرار کرده] و… به معنای پستان زنان است. از ریشه «ام» سومری و ترکی به معنای مکیدن ساخته شده است. آنها [زنان تورک آمازون] یکی از پستانهای خود را می بریدند تا راحت تر تیراندازی کنند… میخواهم بگویم در آذربایجان باستان زنان تا این حد صبور بودند».
قوت استدلال نویسنده به قدری روشن است که نیازی به توضیحات بیشتر نیست و برای کسانی که با زبان کوچه و بازار ترکی آشنایی دارند، مفاهیم عمیقی را تداعی میکند.
اما استاد در صفحات 37- 36 به سراغ کتیبه های هخامنشیان و اسطوره آناهیتا میرود تا باب جدیدی از علم زبان شناسی را به روی خوانندگان باز کند و می نویسند کلمه آناهیتا از دو بخش «آنا+هیتی» یعنی مادر هیتی تولید شده است! استاد در ادامه به سراغ کتیبه اردشیر دوم هم رفته، کتیبه هایی که قبلا در برنامه های روح افزای مجازی ادعا کرده بود جعلی و ساخته رضاشاه هستند ولی چون اینجا برای اثبات قازورات مکتوب خود به آنها نیاز پیدا کرده، فعلا به این جنبه از علم خود نمی پردازد. بنابراین به یافته بزرگی دیگر اشاره میکند:
« در واقع اگر اهورامزدا را مترادفِ ماه و میترا را مترادف خورشید در نظر بگیریم، آناهیتا متردافِ ستاره میشود» (ص: 37).
گذشته از معادله پیچیده ای که استاد موفق به حل آن شده است اما ظاهرا فراموش کرده بود که چندسطر بالاتر آناهیتا را معادل مادرهیتیها دانسته بود!
روایت کتابهای استاد سومر شناس رحیم بقال اصغری را با نقل قولی طلایی از «ابوحمزه اصفهانی» به پایان می بریم و با نقد همه کتاب لذت خواندن این علوم پیچیده را از متن اصلی برای مخاطب، ضایع نمیکنیم. استاد در صفحه 151 کتاب به سند بسیار مهمی در خصوص تورک بودن آذربایجان به نقل از حمزه اصفهانی ( تاریخ پیامبران و پادشاهان) اشاره و نوشته است:
« سند ما در مورد کتاب آخر اصفهانی است که با مشخصات« اصفهانی، حمزه (1346) تاریخ پیامبران و پادشاهان .ترجمه جعفر شعاری .تهران :انتشارات بنیاد فرهنگ ایران «در اینترنت نیز قابل دانلود است. در بخشی از اصل این کتاب، از پادشاهی حِمیَر( یمن قدیم )حارث بن رایش که در سه هزار و دویست سال قبل حکومت کرده است. صحبت به میان میآید و نویسنده صراحتا آذربایجان را سرزمین ترکان معرفی میکند» (ص:55)
زبان شناس بزرگ که همینجا باب جدیدی را در خصوص ارجاع دهی در پژوهش گشوده بود با فراموش کردن بحث اصلی، کتاب را با ابن خلدون خوانی ادامه میدهد. بنابراین خواننده مشتاق باید فعلا تشنه لب بماند تا استاد بقال اصغری در صفحه 208 به یاد بیاورد که قرار بود در خصوص حمزه اصفهانی سند مهمی را فاش کند. در این صفحات نقل قول های بدون ارجاع به بلعمی، طبری، اولیا چلبی، اصطخری، ابومجید تبریزی و… موج می زند، بدون این که سومرشناس دیپلمه زحمت نمره صفحات یا تاریخ چاپ را به خود بدهد! سپس به یکباره در صفحه 208 چراغ ذهن او برق می زند و بلاخره برهان قاطع حمزه اصفهانی را رو کرده ، به نقل از او نویسنده:
« ابوعبدالله حمزه اصفهانی، متولد 240قمری، یعنی دویست سال پیش از سلجوقیان، در کتاب «سنی ملوک الارض و الانبیاء »به ترجمه جعفر شعار، از ترکان آذربایجان در سده های پیش از اسلام چنین یاد کرده است: حارث رایش نخست به دورترین ناحیه یعنی هند لشکر کشید و سپس با ترکان در آذربایجان جنگ کرد و جنگجویان آنان را کشت و فرزندانشان را اسیر گرفت. صحبت حمزه اصفهانی از ترکان در آذربایجان آن هم زمانی است که نه از سلجوق خبری هست و نه از غزنوی»
اکنون با قدری زحمت به سراغ کتاب حمزه اصفهانی که اصل آن به عربی است می رویم تا به چشم خود از این الماس مهم دیدن کنیم. اصل روایت ابوحمزه چنین است:
« الرایش و بین حمیر خمسه عشر أبا. و فی عصره مات لقمان بن عاد صاحب لبد النسور. فکان أقصی أثر الرایش فی أولی غزواته الهند، ثم غزا بعد ذلک الترک باذربیجان فقتل المقاتله و سبی الذریه، و کان ملکه مایه و خمسا و عشرین سنه» (ص 99).
که ترجمه آن می شود:
«… بیشترین تأثیر الرایش در اولین فتح هند بود و پس از آن، ترکان به آذربایجان حمله کردند و جنگجویان آنجا را کشتند و فرزندانشان را به اسارت گرفتند. او (الرایش) صد و بیست و پنج سال حکومت کرد».
استاد زبانشناسی که از ترجمه یک متن ساده عربی و فهم مبتدی و خبر، بیخبر است، باید هم چنین تُرّهاتی در باب سومر و سومریان ببافد و به نام کتاب به بقیه بفروشد.
حکایت کسانی که سعی کردند به ایران ضربه ای بزنند، داستان مریدان ابوسعید است:
هر یکی چون ملحدان گِرده کوه … کارد می زد پیر خود را بی ستوه
هر که اندر شیخ تیغی می خَلید … باژگونه از تن خود می درید
نکته پایانی: هر که اندر شیخ تیغی می خَلید … باژگونه از تن خود می درید
مقصود ما از آوردن این نکات ساده در این گزارش، نه تمسخر نویسندگان بود و نه فراهم کردن اسباب تفریح خوانندگان. چه، از زمان انتشار برخی از این آثار بیش از پنج سال می گذرد و ما در این پنج سال، وقت ذیقیمت را غنیمت دانسته بودیم. اما این حقیقت این است که هیچ کشوری به اندازه ایران در دنیا نیست که موریانه هایی را درون خود پرورش بدهد که در حال جویدن پایه ها و اساس جامعه باشند و حوزه کتاب به یکی از بهترین پوششها جهت فروختن دروغ به جای حقیقت درآمده است. در فقدان نظارت اساسی و همچنین نقادی از این آثار (که البته خواندن آنها سوهان روح است) «هر بچه ای مسیحی شده بی صلیب و بی جلجتا» و هر بقال یاوه فروشی تصور میکند زبان شناس و مورخ و جامعه شناس است.
اگر وزارت فرهنگ، وظیفه اصلی خود را همانا پاسداری از فرهنگ ایران زمین است به درستی انجام میداد، اکنون نه تنها با چنین کتابهایی طرف نبودیم بلکه چنین نویسندگانی نیز ظهور نکرده بودند که خود آنها نیز قربانی آثار پیشینیان هستند.
این نوع ناشران و نویسندگان بر این پندار اند که با انتشار آثاری چنین، در حال ضربه زدن به مام میهن خود هستند. غافل از این که مملکت ایران بسیار تنومندتر از آن است که این نوع افراد بتوانند با انتشار این سیاهی های روی کاغذ لکه ای بر وحدت و پاکی آن بی اندازد و منطق پایداری ایران نیز بسیار پیچیده تر از آن است که چند نفر خام دستِ خامه بدست بتوانند تاریخ آن را وارونه کنند. اما حکایت این ناشران و نویسندگان با ایران، داستان مریدان کوته بین با، شیخ بایزید بسطامی است، هنگامی که شیخ گفت: «سبحانی ما اعظم شانی»، آن دم که مریدان کوته بین تیغ برداشته و بر بدن بایزید زدند، متوجه شدند که:
هر یکی چون ملحدان گِرده کوه … کارد می زد پیر خود را بی ستوه
هر که اندر شیخ تیغی می خَلید … باژگونه از تن خود می درید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون … وآن مریدان خسته و غرقاب خون
هرکه او سوی گلویش زخم بُرد … حلق خود ببریده دید و زار مرد
و آنکه او را زخم اندر سینه زد … سینه اش بشکافت شد، مرده ی ابد
وآنکه آگه بود زآن صاحب قِران … دل ندادش که زند زخم گرا